_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

مرا عهدیست با جانان، که تا جان در بدن دارم.....

هوالمحبوب:

امروز کلی گریه کردم،از بس گریه کردم حالم بد شد!

امروز یه حرفایی شنیدم که واسم درد بود.وقتی میگم درد یعنی درررررررررررررد!

ازفشار چهل تنی قلب هم بیشتر بود...هی دراز کشیدم هی بلند شدم ،هی گوشیم رو برداشتم و"outbox" " ام وتمومه شعراش رو خوندم وهی سرم رو زدم توی دیوار وهی با خودم حرف زدم....چقدر حالم بده که مجبورم ادای آدمای خوب رو دربیارم!!!!!

چقدر خسته شدم که ادای آدمای خوب رو دربیارم!

الان باید ...الان باید چی کار کنم اصلا؟؟

مغزم بهم دستور نمیده!تمامه اتفاقاتی که برنامه ریزی کردم رو توی ذهنم مرور میکنم وهی به خودم دلداری میدم!!!

پامیشم میرم سراغ اینترنت و زل میزنم به صفحه مانیتور و ساعتها فقط اشک میریزم!!!!هیچ کاری نمیکنم فقط زل میزنم به مانیتور!

به خدا حالم از خودم به هم میخوره اینقدر غر میزنم...از خدا خجالت میکشم!میدونم شورش رو در اوردم اما......اما این دفعه وحشتناکتر شده!هرچی میره بدتر میشه!

وحشتناکتر اینه که باید دختره خوبی باشم!!!! باید مهربونانه رفتار کنم...باید خانومی کنم...باید ادای مهربون ها رو دربیارم...باید خودم رو قربونی کنم تا اسمش بشه مردونگی،گذشت،فداکاری!!!!!!!باید تظاهر کنم دروغ نشنیدم ،چیزی ندیدم،حرفی نشنیدم وبعد حق بدم! درد آوره که باید حق بدم!باید حق بدم که هرکاری کردی حقت داشتی و تقصیر منه!!!

با کی حرف بزنم؟به کی بگم؟باید با یکی حرف بزنم......خودم قشنگ دارم صدای خورد شدن استخونهام رو میشنوم...وای روزهای گذشته رو مرور میکنم!!!!! ..مانیتور رو پرت میکنم وسط اتاق...گوشیم رو میزنم توی دیوار....."آلفرد " رو پرت میکنم وسط حیاط..موهام رو از صورتم میزنم کنار و میرم سراغ تلفن.....

"الو! نرگس! باید باهات حرف بزنم......"

بعد از سه چهار ماه باهاش تماس میگیرم..روز تولدم بهم زنگ زده بود وچندتا جمله ی تبریک وتمجید بینمون رد وبدل شده بود ولی الان باید با یکی حرف میزدم ..وگرنه ممکن بود یهو یه کاره اشتباهی بکنم!!!!

تند تند براش تعریف میکنم....از اول...میخندم و تعریف میکنم.....اشک میریزم وتعریف میکنم.......حرص میخوره و تعریف میکنم....حرص میخورم وتعریف میکنم...

نرگس من رو میفهمه...من هم اون رو میفهمم.....اون با درد میگه ومن با درد میگم....الهی بمیرم که همه رو ناراحت میکنم...به هرچیزی دارم چنگ میزنم تا دلم آروم بشه واصلا حواسم نیست....

 "خدا زود تمومش کن دیگه داره صبرم تموم میشه"..."خدا جون خودت ، یه جور دیگه تنبیهم کن"..."اینجوری نه!"......

کاش کلمه داشتم واسه گفتن ...کاش میتونستم اینجا بنویسم ...کاش میتونستم داد بکشم...کاش میتونستم بقیه رو متهم کنم......کاش میشد دست به کاری زنم که غصه سر آید ولی......

خدا! من همیشه حواسم بوده چیزی نگم که برام مسئولیت بیاره! همیشه حواسم بوده .همیشه حواسم به آدمای دورو برم بوده ..همیشه حواسم بوده مدیونه احساس وکلمات کسی نشم.....حواسم بوده چشمم رو روی دلم ببندم وبا عقلم تصمیم بگیرم.......آخه چرا؟

چرا با من اینجوری میکنی؟چرا هی قصه های بامزه تو زندگیه من به وجود میاری؟چرا همه ش عین فیلمها از قبل هیجان انگیزتر وپر ماجرا ترش میکنی؟؟

چرا همه ش باید نقش آدمای خوب رو بازی کنم؟

چرا باید بگم........؟

میدونی میخوام چی کار کنم؟

میدونی خدا؟

میخوام از این بدتر کنم....

میخوام با دستای خودم تمومه الی رو اعدام کنم وبعد تا آخر عمر درد بکشم....مرده شور این خوب بودن رو ببرم...

نرگس میگه نباید این کار رو بکنم

اما انگار دلم میخواد که....انگار باید که....انگار تا انجامش ندم دلم آروم نمیشه...انگار که باید با داغون کردنه خودم آروم بشم...انگار که......

خدا!  میشه بهم بگی من کی حالم خوب میشه آیا؟؟؟؟؟