_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

من زنده بودم اما انگار مرده بودم....

هوالمحبوب:


یه پیرهن سفید پوشیده ویه شلواره جین آبی...صورتش یه خورده آشفته س ولی انعکاس رنگ سفید پیرهنش توی صورتش ،قشنگتر از همیشه نشونش میده....وبرق نگاهش که هنوز نمیدونی واسه چیه ولبخندش که ایهامه صنعته ادبیه وهنوز نمیفهمی این ایهام از روی معصومیته یا از روی بدجنسی ورندی! ولی هرچی هست تداعیگره "بخند، خنده ات از دیگران قشنگتر است " ه !

باز صداش رو صاف میکنه...باز روبه رو را نگاه میکنه ،باز لبخند میزنه ، باز شوخی میکنه ،باز سوال میکنه وتو کیف میکنی...

ازرنگ موهات حرف میزنه که مبارکه ومن بهش میگم به خاطره تولده  تو رنگشون کردم....

پشت شمعای کیک سیرنگاهش میکنی....نمیدونی از عمد داره کش میده این زمانه لعنتی رو یا غرقه سوختنه شمع شده..نمیدونی فهمیده شمعای روی کیک تویی که دارند میسوزند وآب میشند یا فقط غرق هیجانه سوختنه.....

چشماش رو میبنده،یه آرزوی خوب میکنه،- شاید آرزومیکنه تمومه دنیا شمع بشند تا اون از رنگ شعله ها لذت ببره ! –وبعد آروم شمعها روفوت میکنه....

خوشحاله ،میخنده ،اصلا واسه اینکه میدونه تو از خنده هاش کیف میکنی هی میخنده...کادوی تولدش رو باز میکنه..همونجا که بزرگترین وخوشمزه ترین بستنی های دنیا منتظره خورده شدنند....آروم وبا طمانینه کادو را باز میکنه...بهش میگم جلد کادو رو پاره کن ..مهم نیست....مهم داخله کادوه...میگه :نه! ...

انگار که میدونه حتی چسبهای جلد کادو هم واسه اینکه شریکه خوشحالیش باشند منتظره احترامند....دلشون میخواد توی دستاش جا بشند واونها هم کیف کنند....

کتابه ! همون کتابی که خیلی دوست داره....یه نگاه میکنه وبعد کتاب رو باز میکنه وشروع میکنه به خوندن....شعر میخونه....دارم کیف میکنم ازخوندنش....ازصداش..ازنگاش....انگار نه انگار که این همون صداست که این مدت شنیدنش من رو به هم میریخت..انگار نه انگار این همون صداست که ازتوی خاطراتم پاکش کردم تا هیچ وقت نشنومش...انگار نه انگار این همون صداست که تپش قلبم رو درثانیه به میلیون میرسونه....شعر میخونه....ومن گوش میدم...شعر میخونه..انگار شنیده که :یک بار هم به خاطره من یک غزل بخوان........

داره به خاطره من تمومه غزلها رو میخونه ومن غرق میشم توی صدا ونگاهی که.....

دلم میخواد صداش کنم..دلم واسه صداکردنش تنگ شده...صداش کنم وسط خوندنش..تا یهو حواسش پرت بشه وشاید یکی دوتا لغت رو اشتباهی یا جابه جا بخونه وبعد عصبانی بشه ودیگه ادامه نده شعر خوندنش رو باز یه غزله دیگه شروع کنه!!!

هزاردفعه توی دلم صداش میکنم واون داره همچنان ادامه میده.....الان نوبته کادویه دخترمه !

کادوی دخترم رو باز میکنه..به زحمت...آخه یه عالمه چسب کاریش کرده...قاب عکسه گلای لاله....ازاون تابلوهای قشنگی که دلت میخواد فقط نگاهش کنی.....وبعد هم اون کتاب مشکی رنگه "اخوان ثالث"....دختر میدونه که اون چقدر شعر دوست داره....

راجب اینکه این قاب رو کجای اتاقش نصب کنه نظر میدیم..که چطور نصب کنه ..که کجا نصب کنه...که چی کار کنه.....

میرم بستنی بخرم وبادختر تنهاش میذارم.....به دختر میگم که اذیتش نکنه..که بداخلاقی نکنه...که تنهاش نذاره..که مهربون باشه که مواظبش باشه وبه دخترم میگم:بزرگترین کادوی تولدش تویی که من بهش میدم ودادم! کادویی که باید مثل چشماش مواظبش باشه....کادویی که بهتر ازاون نیست...دخترم میخنده و من با دخترم تنهاش میذارم که ازش تشکر کنه به خاطره کادو..که بهش بگه چقدر دلش براش تنگ شده...که بگه منتظره تولدش بوده تا سروکله ش پیدا بشه...که بهش بگه چرا کم پیدایی؟..که باهاش شوخی کنه..که باهاش بخنده...که سربه سرش بذاره..که شاید واسش شعر بخونه....

طولانی ترین فرآیند بستنی انتخاب کردن رو ازسر میگذرونم که با دخترم راحت و سیر حرف بزنه.....

آقا خامه روی بستنی نریزی ها!بچه م خامه دوست نداره!!!

ازدور نگاهش میکنم..داره لبخند میزنه..خوشحالم....خوشحالم که تنها نیست..خوشحالم که آرومه..خوشحالم که قراره تنها نباشه.....

من برای همین اینجام...که توی قشنگترین تولد دنیا شریک باشم...

موزیک تولد...وبعد کیک رو میبره...میدونم از شکلاته روی کیک بدش میاد ولی اون اصرار داره کیک روبخوره..میدونم واسه اینه که من ناراحت نشم..بهش میگم نمیخواد کیک بخوریم..همین حالا بستنی خوردیم بابا! ولی اصرار داره کیک بخوریم...با کارد شکلاته وخامه های روی کیک رو جمع میکنم واز اون وسط کیک واسش میبرم تابخوره..که تمومه وجودش شیرین بشه....که من دوباره کیف کنم....میدونم دوست نداره ولی به خاطره من داره میخوره.....الهی بمیرم !

بقیه ی کیک روازش میگیرم ومیگم :بسه دیگه ؟،چاق میشی! بقیه ش ماله من. شکمت رو نگاه کن!

خاطره تعریف میکنه...سوال نمیکنه..گیر نمیده..انگار میدونه جای سوال وپرسش نیست...انگار میدونه اگه سوال کنه توی دلم آتیش میگیره راجبش حرف بزنم..انگار میدونه این مدت هزاردفعه با خودم سوال وجواب کردم وخون به دله خودم کردم..انگار میدونه همه ی امروز به خاطره اونه...انگار میدونه باید هیچی راجبش نگه وفقط راضی باشه به اتفاقی که داره میفته...عکس اتاقم رو نشونش میدم اون کلی مسخره ش میکنه ..بعد هم عکس فاطمه و الناز  و نفیسه و محمد رو.....

بعد هم کتاب شازده کوچولو را ازتوی کیفم درمیارم تا من رو به آرزوم برسونه....

همیشه آرزوم بود یکی واسم شازده کوچولو رو بخونه..ولی هیچ وقت هیشکی اندازه ی خوندنه شازده کوچولو نبود...بهش میگم حالا نه که یهو دق کنم..بعد واسم بخونش و رکوردش کن تا هرشب گوشش بدم واون قبول میکنه...

حالا که قرار صداش من رو داغون کنه بذار با بزرگترین آرزوی زندگیم داغون بشم...

نگاهم پایینه..دلم نمیخواد چشم تو چشم بشم..نمیخوام توی چشماش نگاه کنم..نمیخوام یه دفعه دلم بلرزه وپشیمون بشم از خونی که دارم به دله خودم میکنم...میخوام از هرچی که هست وداره اتفاق میفته لذت ببرم....

بهش نمیگم همه چی رو میدونم از اون اول تا آخرش..بهش نمیگم ازهمون اول میدونستم ولی منتظر بودم خودت بگی..بهش نمیگم ازهمونی که لذت میبری لذت میبرم ومهم نیست چقدر سنگینه....بهش هیچی نمیگم ومیذارم اونجوری که دلش میخواد تعریف کنه....

ازش میخوام مواظبه دخترم باشه...مواظبه خودش...مواظبه همه چی..ازش میخوام بداخلاقی نکنه..بد نباشه..بد نشه..ازش میخوام هیچ وقت تنها نباشه ونشه...ازش میخوام هیچ وقت غصه نخوره..هیچ وقت دلتنگ نشه..هیچ وقت بغض نکنه..هیچ وقت....

بهش میگم :من تا اینجا تونستم..بقیه ش با خودته...

قبول میکنه..هرچی میگم قبول میکنه..هرچی میخوام قبول میکنه.....

میخوام برم زیارت...میخوام برم صاحبه تولد رو بسپارم دست صاحبه این شهر وازش بخوام مراقب صاحب تولد ودل من که اینجا میذارمش باشه.....

سرش رو انداخته پایین...

آهای سرت روبالا کن...الوووووووووووووو..با تواما.....دیگه تولد تموم شد..کاره من هم تموم شد...وظیفه ی من هم تموم شد....

خیلی چیزا رو نگفتم..خیلی حرفا رونزدم...خیلی سوالاش بیجواب مونده....دهن باز کنم ،دق کردم....دستم رو میگیرم زیر چونه ش و سرش رو بلند میکنم تا توی چشمام نگاه کنه...که جواب تمومه سوالاش رو ازتو چشمام بخونه....تمومه سعیم رو میکنم که آتیشه توی دلم از توچشمام معلوم نباشه..تمومه سعیم رو میکنم که گریه ی توی دلم رو با لبخنده روی لبم وشوخیهام محوش کنم....

توی چشمام میخونه که چقدر دوستش دارم....که واسه اونه که اینجام..که واسه اونه این همه به قول خودش تشریفات...که واسه اونه وجود دخترم توی زندگیم..که واسه اونه که غصه ش غصه ی منه وحاضرم بمیرم که نکنه یهو غصه بخوره....که واسه خاطره اونه که دارم لذت میبرم ازخوشحالیش...

توی چشمام میخونه چقدر دوستش دارم..انگار چشمام داره بلند بلند حرف میزنند که بهم میگه:میدونم !!!!

ازاینجا به بعده قصه من نباید باشم...درستش اینه که نباشم..اصلا نباید باشم....

باید برم.....خیلی وقت پیش باید میرفتم....خیلی وقت پیش....شمعهای روی کیک وظیفه شون آب شدنه .بعدش دیگه باید نباشند.....

میرم زیارت..میرم واسه دعا...میرم واسه التماس به خدا.....

دلم رو کنارش روی صندلی جا میذارم ومیرم......

توی صحن..روی سنگهای سفید وخنک حرم که میرسم...کفشهام رو درمیارم وپا میذارم روی سنگها وتا مغز سرم یهو آتیش میگیره.....پاهام تاول زده....وخنکای سنگها به سوزش درمیاره این پاهای لعنتی رو...قدم میذارم روی سنگها وراه میرم...با هرقدم تمومه وجودم درد میشه....تمومه صحنها رو یکی بعدازدیگیری رد میکنم ویهو میشینم..روی زانوهام وبعد وسط این همه جمعیت میرم سجده....لپم را میذارم روی سنگهای سفید وخنک وچشمام رو میبندم..چشمام رو میبندم تا دیگه هیچی نبینم ونشنوم....

خنکای سنگهاست که ذوب میکنه این بغضه لعنتی رو ومن میخوابم....وخواب میبینم.....خوابه کسی که داره میاد ومن هنوز زنده م!

خدایا خودت مراقب دخترم و شب شکن باش......

 +این داستان واقعی نیست!