_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

من که مرداب شدم...کاش تو دریا بشوی...

هوالمحبوب:

همیشه نوشتن آروومم میکرد.همیشه.

همیشه یه دفتر داشتم که اتفاقهایی که توی وجودم جا نمیشد رو توش مینوشتم.بعد خودم مینشستم میخوندمش وراستش کیف میکردم.انگار نه انگار که خودم نوشته بودم.همیشه دلم میخواست بدونم آخره نوشته چی میشه وهی دنبالش میکردم وگاهی باهاش میخندیدم وگاهی اشک میریختم....

هیچ وقت هم سانسور نمیکردم چیزی رو..اگه قرار بود چیزه نامربوطی نگم ،جوری مینوشتم که بد نباشه ولی همیشه حقیقت رو مینوشتم.واسم مهم نبود کسی بخونه اما هیچ وقت دلم نمیخواست کسی بخونه تا اینکه اون اسفند ماه لعنتی باعث شد تمومه نوشته هام رو بدم به "بچه ی جناب سرهنگ" تا همه رو بخونه وبفهمه از کجا به بعد اشتباه کرده ودچار سوءتفاهم شده...شاید نباید خیلی چیزها را میفهمید اما به قول خودش اون "کتابچه " رو دادم بهش تا اینکه تا خوده صبح بیدار بمونه ودنباله جواب سوالاش بگرده وبفهمه کجا چی اشتباه شده.... 

روزی که بهم بعد از چندماه پسش داد.گفتم :نمیخوامش!ولی با درد ازش گرفتم.توی یه سوراخ سنبه ای قایمش کردم وبعد.انگار همین چندماه پیش بود که بادرد وآه سوزوندمش.نمیخواستم دوباره بخونمش.نمیخواستم چیزی که دیگه ماله من نیست ویکی دیگه ازش سر در اورده رو داشته باشم.یک سالی که گذشته بود را..سالی که قشنگترین ساله این همه سال زندگیم بود را با درد سوزوندم وبه پاش نشستم وبا فاطمه اشک ریختم.

از اون روزبه بعد  که دفترچه م رو تقدیم کرد و چهارسال میگذاره،هیچ وقت دیگه توی کاغذ چیزی ننوشتم.عاشق مداد بودم وکاغذ...که بنویسم درددل کنم باهاش ولی از اون روز به بعد هیچ مدادی دست من رو لمس نکرد.راستش میترسیدم بنویسم.از خودم دیگه مطمئن نبود.درسته که اون کتابچه خیلی چیزها رو حل کرد وآروووم . ولی من هیچ وقت دلم نمیخواست کسی از من وحرفهای دلم ونوعه حرف زدنم ونگاهم به اطرافم سر دربیاره... 

به خودم دیگه اطمینان نداشتم وبا خودم میگفتم :باز میخوای بشینی بنویسی و تا تقی به توقی خورد راه بیفتی دفترچه ت رو واسه اثبات حقانیتت بدی این و اون بخونن؟؟؟؟  

از اون روز رفتم سراغ کامپیوتر.جایی که هیچ وقت بهش اعتقاد نداشتم .تنها نوشته های من توی اینترنت همون ای میلهای به قول "فریبای عمه" سالی یه باره نوروز وشب تولدم وشب یلدا بود که مینوشتم ومینشستم ومینوشتم وبعد واسه ادد لیستهام میفرستادم وبعد کلی به به وچه چه میشنیدم والبته اصلا برام مهم نبود.مهم این بود من تمومه احساسم را در مورده این لحظه های قشنگ دارم منتقل میکنم. ولی از اون رووز.انگار خرداد بود که شروع کردم به نوشتن.واز همون اول هم به خودم گفتم:الهام !واست مهم نباشه کی میخونه وکی نمیخونه وکی چی میگه!مهم اینه بدونه اینکه فکر کنی کسی میخونه بنویسی.اون موقع دیگه به خاطره اونی که میخونه نه سانسور میکنی ونه رو دروایسی .... 

ونوشتم...ودوباره نوشتم وبعد دوباره از سرم افتاد....رفتم دانشگاه واونجا "سید " بود که ازم خواست باز بنویسم.ازم خواست بنویسم ومن باز شروع کردم به نوشتن..... 

نوشتن همیشه آرومم میکنه.همیشه آروومم میکرده.همیشه... 

پای خیلی ها اینجا باز شد....خیلی ها که خودم بهشون گفته بودم وخیلی ها که بر حسب اتفاق اومده بودن وخیلی ها که بقیه بهشون گفته بودن...هیچ وقت روزی که احسان اومده بود اینجا رو خونده بود یادم نمیره..کلی پیشش خجالت کشیدم وچند وقت ننوشتم ولی باز به خودم گفتم :مهم نیست!احسان هم یکی از بقیه آدمها.احسان میدونست من بعضی چیزها را ازش قایم میکنم ویا بهش نمیگم یا وقتی باهاش بحثم میشد خودخوری میکنم ومیام اینجا مینویسم.واسه همین میومد اینجا رو میخوند واسم کامنت میذاشت وباهام شوخی میکرد ویا بقیه بچه ها! 

همیشه نوشتم ونوشتم.گاهی یهو نصفه شب که داغون بودم وخوابم نمیبرد پامیشدم ومینوشتم وبعد که چند بار میخوندمش میرفتم بخوابم.واسم مهم نبود ونیست کسی ازم سر دربیاره یا چی فکر کنه.مهم خودم بودم که آروومم. 

یه عالمه رووز گذشته.خیلی وقته داغونه حرف زدنم.خیلی وقته دارم دق میکنم از حرف زدن.انگار اگه برای دنیا هم حرف بزنم کمه واسم.... 

نمیتونم بنویسم.نمیشه بنویسم.باید مراعات کنم ودهنم رو ببندم.اونی که میاد اینجا رو میخونه ناراحت میشه.اونی که میاد اینجا رو میخونه یهو واسه اثبات حقانیتش به کسی دیگه بخواد من وغروره من رو نادیده بگیره ومن را زیر سوال ببره.درسته که نمیشنوم و به گوشم نمیرسه ولی حسم که نمیتونه خنگ بشه و منو میکشه. 

حرفای دوشب پیش "شیوا" ونشستنه چندساعته ی اون تا صبح پای نوشته هام ترغیبم کرد برم باز از اول بخونمشون.... 

از اواخر اردیبهشت نوشته هام یه جوره دیگه شده..یه رنگه دیگه شده...اولین روز اردیبهشت رو با آریو افتتاح کردم.الهیییییی !یادش بخیر منتظر بود تا اردیبهشت بشه وبهم بگه مبارکه!انگار مثل من منتظر بود.ازش ممنونم.گرچه زود قضاوت کردوازم خواست قضاوت نکنم!!!!!....واااااااااااااای آخرین پست اردیبهشت دیووونه م کرد.سه بار سره خوندنش حالم بد شد و آخر سر مجبور شدم ناتموم رهاش کنم.... 

دلم تنگ شده...برای اون قدیم قدیما.دلم تنگ شده نصفه شب با "سید" راه بیفتیم بریم دانشگاه وهی توی راه سر هم دیگه رو بخوریم وبعد دمه صبح صبحونه ای که مامان گذاشته رو بخوریم وباز هی حرف بزنیم .بعد بریم قم،حرم و یه دله سیر زیارت کنیم .بعد یه خورده کنار اون ستونه بشینیم ونشستنی چرت بزنیم ومنتظر بشیم هوا روشن بشه و بریم کله پاچه بخوریم و بعد با آقای اسدی هماهنگی کنیم وبریم دانشگاه.دلم تنگ شده هی توی دانشگاه جمع بشیم و یه بحث سیاسی رو علم کنیم وسرش داد و بیداد راه بندازیم وبعد آخرش بخندیم.دلم تنگ شده گوشیم رو دست بگیرم و از آقای قاسمی که مثل همیشه خوابه عکس بگیرم وبعد کلی بخندیم. 

دلم تنگ شده.خیلییییییییییییییییییییییییی.... 

ولی حتی دانشگاه هم من رو داغون میکنه.یاده اون نیمکتهای سیمانی..اون سقاقخونه ی دانشگاه..اون کبابیه جلوی دانشگاه..اون چمنهای دم در دانشگاه که باید مثل یه آدم well-educated رفتار کنی و از روشون رد نشی....یاد حرم و یاده قم ویاده اون گنبد فیروزه ای!...یاد کلاس دکتر فراهانی..یاده همه ی ساوه.... شاید واسه همینه که وقتی نتونستم انتخاب واحد تابستونی بکنم ،؛واسه یه ترم اضافه تر شدنم به قول "زینب" کولی بازی راه انداختم... 

به "سید" هم گفتم :حاضرم بمیرم اما پا توی اون دانشگاه نذارم.رفتن توی اون جاده من رو میکشه.نشستن توی اون اتوبوس وشمردنه دقیقه ها  تا برسم به مقصد.... 

وقتی انتخاب واحد تابستونیم درست شد انگار خدا دنیا را بهم داده بود.به احسان گفتم:واسه این دوتا امتحان من رو میبری دانشگاه؟میترسم تنها برم..دق میکنم تنها برم...

دیشب خوابه کلاس دکتر فراهانی رو دیدم.سر کلاس هرچی بلند بلند حرف میزدم کسی صدام رو نمیشنید.انگار اصلا توی کلاس نبودم.انگار مرده بودم.... 

بعد هم خوابه یه گنبد فیروزه ای دیدم.خیلی دور بوود.خیلی.نمیدونم کجا بود ولی فیروزه ای رنگ بود...توی خواب  بغض کرده بودم وداشتم خفه میشدم اما نمیتونستم گریه کنم.وقتی بیدار شدم تلافیه خوابم رو در اوردم .اونقدر که از گریه سیر شدم ودیگه سحری نخوردم.... 

دلم واسه هزارساله پیش تنگ شده.واسه اون روزی که نبودم وشاید همزاده من بوده وداشته از تمومه زندگیش لذت میبرده.دلم واسه یه الهامه دیگه تنگ شده..... 

چرا هرکاری میکنم خوب نمیشم؟چرا دلم آرووم نمیشه؟من چم شده؟؟؟ چرا هنوز حالم بده؟چرا حتی خودم هم نمیدونم چمه؟ 

نمیتونم بنویسم.نمیتونم شکایت کنم.نمیتونم دادبزنم.....اینجا هم دیگه امن نیست.باید مراقبه حرفام وآدمهایی که میان اینجا باشم.....  

دیگه حتی اینجا رو هم ندارم....شعر هم آرومم نمیکنه.از بس این چندوقت خوندم حالم بد میشه.... از اینکه "این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست...".. 

کاش یه خورده میتونستم بدجنس باشم.اون موقع خیلی بهتر بود وآروومتر میشدم ولی نمیتونم.نمیشه....

بد شدم وهمه رو هم اذیت میکنم.دلم میخواد گم و گور بشم...این بهتره...این خیلی بهتره...ماه رمضونه...خدا!من واسه تمومه مکافاتت آماده م.بسم الله....

نظرات 9 + ارسال نظر

سلام

از بین وبلاگ های روز نوشت و شرح حالی که تا حالا خوندم وبلاگت بیشتر از بقیه نظرمو جلب کرد،به نظر م جدای روزمرگیها ادبیات خوبی تو نوشته هات هست که این باعث جذاب شدن نوشته هات میشه.

پایدار باشی

ممنون

یادت باشه وقتی که چیزی رو که نوشتی دادی دیگران بخونند دیگه خودت هم صاحبت نوشته ات نیستی. این دیگران هستند که صاحب اون نوشته هستند و هر کسی هم از ظن خودش یارنوشته ت خواهد شد.
اگه نوشتن ارومت می کنه هیچ وقت قلم رو زمین نذار. توی وبلاگ توی کاغذ روی تخته سیاه... هرجا که تونستی بنویس . فقط بنویس به قصد اینکه خودتو خالی کنی. خجالت هم نکش.
اما اگر خواستی که نوشته هات رو دیگرون هم بخونند خوب باید یه سری چیزها رو رعایت کنی.
البته خودت همه اینها رو می دونستی ها! فقط محض یاداوری!

هیچ وقت فکر نکردم کسی میخونه
اگه بخوام به این فکر کنم.دیگه هیچی یادم نمیاد...
ولی میفهمم چی میگی
ممنون رضا

سلام
وبلاگ خوبی داری ئلی چرا تو بعضی از نوشته هات اینقدر غم ریخته
زندگی ارزش غم خوردنو نداره
آرزوی بهترینهارو برات دارم
از طرف
پرنده مهاجر
راستی اگه دوست داشتین به وبلاگ منم یه سر بزن
یا حق

غم؟
توی نوشته های من ریخته؟
خودش اومده ،نریخته!
زندگی ارزشه هیچی رو نداره...
تموم میشه
ممنون

میفهمم منم هیچ وقت جرات نکردم رو کاغذ بنویسم .هر بار که نوشتم بعد از چند روز پارش کردم. و نت هم که خودت میدونی چه مشکلاتی داره ....هی روزگار

مشکلات نت واسه مهم نیست
متنفرم بنویسم وبعد پاره ش کنم.
انگار که دارم خودم را نابود میکنم

سوده 1390/05/15 ساعت 21:31

سلام الی جون
قربونت برم خیلی قشنگ می نویسی. هروقت نوشته هات را میخونم دلم میخواد دوباره وبلاگ نویسی را شروع کنم . اما نمیشه یاد یه عزیزی میفتم که دیگه نیست و انگار باید فقط برای اون می نوشتم.......
الی درک می کنم وقتی بخوای بنویسی اما ترس داشته باشی از اینکه خودت نباشی و بخوای خودت را پنهان کنی که مبادا ...... اینم یکی دیگه از دلایل ننوشتنه منه. منم همیشه همین ترس را دارم.

الی بازم بهت میگم برو پیش همون که آدرسش را برام فرستادی. لجبازی نکن دختر. فکر می کنی چون خودت را میشناسی نیاز به کسه دیگه ای نداری . ولی ممطمئن باش نه برای حل مشکلاتت که شاید خیلی خصوصی باشه فقط برای اینکه حرف بزنی و سبک بشی.

الی جون از حرفات معلومه خیلی بهم ریختی. حرفم را گوش کن عزیزم. حتی یه شده یه جلسه.

عجب!
فقط یه دکتره میتونه من رو درمون کنه
اونم اون بالاست وهنوز هم اراده نکرده
منتظره اشاره ش هستم
ممنون
**************
متنفرم واسه کسی بنویسم
اون موقع وقتی نیست تمومه نوشته هام میشه پتک ومیخوره توی سرم
.......
قول دادم دیگه غر نزنم .اییییییییییییش

amin 1390/05/16 ساعت 06:55 http://bita.vastblog.com/

جالب مینویسی جالب
ادامه بده قاط نزن!

ممنون

تمنا 1390/05/16 ساعت 08:36

به خاطر کی داری اینقدر خودت را نابود میکنی؟
ارزشش را داره؟
یعنی این آدم اینقدر مهم هست که تو به خاطرش داری خودت را داغون میکنی؟اصلا میدونه به خاطرش اینطور شدی؟اصلا واسش مهم هست؟واقعاعذاب وجدان نداره از کاری که سرت آورده؟اگه واقعا ارزشش را داشت نمیذاشت تو اینطور زجر بکشی.نمیذاشت همه را حسرت به دلِ خوب شدنت بذاری.اون به همه مدیونِ.الی این آدم ارزشش را نداره.حالا هر کسی میخواد باشه.تو که سنگ صبور ِ همه بودی.تو که عاقل بودی.تو که هرکسی درد دل داشت می امد سراغ تو.الان چی شده که نمیتونی منطقی باشی؟بنویس.دوباره بنویس تا آرامش بهت برگرده دختر.

به خاطره کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تمنای من!من عزاداره غرورم هستم.من مراسم ترحیم برای غرورم گرفتم نه آدمه خاصی.
من شکایتم از خودمه نه از آدمه خاصی.
من داغونه رفتاره خودمم نه آدمه خاصی.
تمنای من!من شرمنده ی غرورم هستم نه کسی دیگه.
خواهش میکنم واسه آروم کردن وآروم شدنه من کسی را به چالش نکش.
من شرمنده ی الی هستم که حواسم بهش نبود
همین

وبلاگ باحالی دارین
یه سر هم به من بزنین
http://marobashomarobash.blogspot.com/

گل پسر 1390/06/23 ساعت 21:00

امروز بعد از یه خواب جانانه ی یک ساعته!
(چقدر بدختم من! یک ساعت خواب جانانه!، چی میخواستیم چی شد! در حسرت چی ها بودیم و چی شد!)

تصمیم گرفتم بیام و برم عقب تر و عقب تر ...
میخوام بعضی از گذشته ات رو دوباره علم کنم D:

ولی راستش دیگه پشیمون شدم،
گفتم ممکنه از چشمم بیفتی!
آخه یه جورایی از آخرین امیدهامی
میترسم قهرمانم رو از دست بدم ...(نه! ما از این جراتا نداریم!)

میگم اینکه گفتی گفته:
"این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست ..." رو درست نفهمیدی!

درستش اینه:
"این شعرها برای هیچ کس نیست ..."

من هزار ساعت با این جمله زندگی کردم؛
میدونی جمله ی تو یعنی اینکه قبلا برای کسی بوده و الان دیگه نیست!
ولی قضیه اینطوری نیست ...
از اول هم این شعرها برای کسی نبوده!
میدونی چرا؟
میگم بهت؛
چون اون خداگونه به آدما نگاه میکرد و میکنه.
از اول میدونست که از این بشر دوپا چی ها برمیاد ...

میگفت:
"حوا، با لذت سیب را گاز بزن؛ آدم لایق بهشت نیست..."

این تو بودی که "تو..." داشتی و کعبه ی آمالی که یه روز برات فرو ریخت، یا خودت ویرونش کردی، یا هدیه دادی به یکی دیگه یا نمیدونم، هرچی که بود...

اون از اول وقتی شعری میگفت؛ چه تقدیس نامه و چه رنج نامه...
از اول میدونست که این "تو..." لایق نیست ...

برای همین همیشه اینطور بوده و خواهد بود ...
"این شعرها برای هیچ کس نیست ..."

معلومه حواست خیلی به اطرافت نیست تا توی عمق وجودشون زندگی کنی ... حداقل به اندازه من

این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست

هیچکی با خودش یا باکسی دیگه هیچ کاری نکرده
همه شبیه خودشون واونی که باید باشند رفتار کردند
take it easy

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد