_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

سفرت سلامت اما....

هوالمحبوب:


ازراه که میرسم ومیگم به خدا تمومه بدنم درد میکنه ،یهو با فروه میزنن زیر خنده !میگم چرا میخندید؟ میگه از صبح تا حالا از بس این جمله رو شنیدم وگفتم دارم بالا میارم!!!!فروه هم میخنده ومیگه :حق داری الهام!خوب منم اگه پرت شده بودم توی آب دست کمی از تو نداشتم!!!

لم میدم روی صندلی ومیگم:ولی خداییش احسان می ارزید ها!با اینکه کلی پول دادیم وکلی هم کلاه سرمون رفت و از اوتوبوس جا موندیم ومجبور شدیم تا پلیس راه با دنده هوایی برونیم تا برسیم بهشون وبا اینکه نه از پذیرایی خبری بود ونه از امکانات رفاهی وبا اینکه راننده انگار میخواست بره دنباله زائو که اینقدر با سرعت و بد رانندگی میکرد وچند بار حالمون بد شد و با اینکه هندونه مون جا موند توی ماشین وبا اینکه من پرت شدم توی آب وتا شب کلی لرزیدم و با اینکه  مجبور شدیم واسه دیروز روزه نگیریم واستغفرالله..اما می ارزید....به تمومه خنده های از ته دلمون می ارزید.میدونی چند وقت بود از ته دل نخندیده بودم؟میدونی چقدر دلم گرفته بود؟؟؟به خدا میارزید...بقیه ش مهم نیست....

احسان میخنده ومیگه دیشب تا روی تخت دراز کشیدم صبح ساعت 8 چشم باز کردم واصلا متوجه نشدم چه طور صبح شد!

بهش میگم :اولین شبی بود بعد از این همه مدت که تخت خوابیدم وحتی یه بار هم بیدار نشدم.اونقدر خسته بودم که حتی نای خواب دیدن رو هم نداشتم!

و هرسه میخندیم! من واحسان وفروه!

......

وقتی "بابا اسی "،owner  رووم منار جنبون ، گفت اردوی یه روزه ی "چشمه ناز سمیرم" در پیشه ودعوت کرد تا همسفر بشیم .مثل قرقی چسبیدم وقبول کردم .بعد هم به احسان گفتم وبعد هم به مهدی عمو ...

همه خسته بودیم.من داغونه روزهایی که گذشته بود واحسان خسته از فشار کار..

من خسته از کابوسهای شبانه واحسان خسته از نامردیه روزگار...

من خسته از شبهای پر ازدردی که تا صبح با اشک گذرونده بودم وتا صبح رسونده بودم واحسان از یه عالمه کاره نکرده....

تصمیم گرفتیم بریم ..حتی با اینکه من دلم شوره روزه ای رو میزد که قرار بود نگیریم...ولی لازم بود برم....دیگه وقتش بود یه خورده حال وهوام عوض بشه...

وهمسفر شدیم...."مهدی ومحسن عمو " هم اومدن و"سمیرا " زن مهدی و"فروه " دختر عمه ی محترم!کلا خونوادگی ریختیم سر اردو!!!!

صبح اینقدر دست دست کردیم و لفتش دادیم که از اتوبوس جا موندیم واین هیئت نامرده محترم بی ما حرکت کردند وقرار شد پلیس راه بهشون برسیم.یعنی عملا وعلنا چند ده کیلومتر با دنده هوایی آقا مهدی ما را به فیض رسوند ویه خورده از اون چهارده هزار تومن ناقابل به هدر رفت....

کلی توی اتوبوس شلوغ بازی در اوردیم والبته که در محضر "بابا اسی"  و"منصور _13" هم مستفیض شدیم....

تمومه طول سفر یاده "بچه ی جناب سرهنگ " بودم..بعد از چهار سال ، این اولین اردوویی بود که بدون اون می اومدم .دقیقه به دقیقه یادش می افتادم والبته که دیگه از حس ناراحت کننده ای بهم دست نمیداد،خبر نبود.برعکس از به یاد اوردنش خوشحال بودم واز اینکه توی یکی از برگهای زندگیه من جا خوش کرده والان حضورش رو توی اردو حس میکردم،حس خوبی داشتم.

دقیقا چهارسال پیش بود ،مرداد ماه،همین ماه لعنتی وبنفش، که با هم رفتیم "سمیرم" ."مهدی عمو" هم اون موقع بود...آزیتا،مهدیه،مینا ،فرشته،من ،اون ،امین ،پپرو  واون "فرانک ِ لعنتی"!

اون رووز خیلی خوش گذشت .حتی با اینکه توی اوتوبوس جا نبود ومجبور شدیم نوبتی بایستیم والبته که همیشه این "بچه ی جناب سرهنگ " بود که همیشه حواسش بود وترجیح میداد بایسته تا بقیه راحت باشند...اون روز هم من داشتم به دست "بچه جناب سرهنگ"خفه میشدم..وقتی که رفتم بهش آب بپاشم و اون جا خالی داد وبعد کله ی من رو گرفت زیر آبشار تا خفه م کنه!!!!!!!

چهارسال میگذره  ومن الان با احسان همسفرم وخاطرات چهارسال پیش..یادش بخیر!

احسان که فقط شیطونی کرد وسمیرا هم هی با احسان کل مینداخت وما هم که فقط میخندیدیم...کلی ظرف شکوندیم وکلی چیز میز خوردیم در حد انفجار! وخدا قبول کنه روزه هامون رو!!!!!

موقع ناهار ،یاد "بچه ی جناب سرهنگ " افتادم.همیشه وقتی میخواستیم چیزی بخوریم بهم میگفت یه لقمه بگیرم برای اونایی که کنارمون هستن..همیشه حواسش به همه بود...صداش اومد توی گوشم:"الی یه لقمه میگیری واسه اینا که کنارمون نشستن؟انگار ناهار نیوردن!!"

گفتم:چشم!وبعد خودم از چشم گفتنم خنده م گرفت...

یه لقمه گرفتم واسه دختر وپسر جوونی که کنارمون نشسته بودن وبه محسن گفتم واسشون ببره.محسن خجالت میکشید وخودم واسشون بردم و این شد باب آشنایی و اونا هم اومدن توی گروه ما.یه خواهر و برادره گل!"امیر " و"الناز" .

آرووم وساکت ومهربون وماخوذ به حیا وماااه!

کلی با هم بازی کردیم وبعد هم احسان بساط جوجه را به پا کرد...مثل همیشه موقعه "کارت بازی" من مثل خنگها فقط نگاه میکردم واز رابطه ها چیزی سر در نمیوردم....باز صداش تو ی گوشم بود که :اینقدر زوور نزن یاد بگیری!نمیتونی!خودم باید یادت بدم!..."

والبته که هیچ وقت فرصت یادگرفتنش پیش نیومد....

سفر تموم شد و برگشتیم سوار اوتوبوس وباز با بابا اسی ومنصور وحرمت سبز و الهام و کیوان و مهران و بقیه بچه ها همسفر شدیم وباز کلی توی اوتوبوس آتیش سوزوندیم وکلی خاطره تعریف کردیم وکلی هم کیف کردیم.....

بعد هم پلیس راه پیاده شدیم تا باز دررکاب مهدی و رانندگیه خفنش تا اصفهان با اون ماشینه قشنگش،طی طریق کنیم....

کلی عکس گرفتم از لحظه به لحظه ی این مرداده لعنتی ولی قشنگ.تا توی همین یکی دو روزه بذارمش توی فیس بوک وکلا آبروریزی بشه ها!!

موقع خواب ،باز یاده"بچه ی جناب سرهنگ "  افتادم....همیشه قبل از خوابیدنش ،"اس ام اس " میداد وتشکر میکرد از اینکه باهاش همسفر بودم وتشکر میکرد که بوده ،که بودم....

گوشیم رو برمیدارم وقبل از خواب به "بابا اسی" پیام میدم که ممنونم واسه تمومه امروز..واسه خنده هایی که مدتها بود یادم رفته بود..انگار که یه عمر بود....

چشم به عکس "بچه جاب سرهنگ " میندازم وبهش میگم :نیومدی..خیلی خوش گذشت..کاش به تو هم خوش گذشته باشه امروز.شب بخیر!"ومیخوابم..بدون اینکه چشمام منتظر جواب بمونه ،بسته میشه....ومیخوابم....

می ارزید.....به تمومه خستگیش می ارزید.....کلی خسته م وکلی خواب آلود وکلی بدنم درد میکنه ولی می ارزید....

بعد از این همه روزای سخت لازم بود...واسه برگشتنم لازم بود....تا صبح یه سر خوابیدم.بعد از مدتها آرووم خوابیدم وشنبه آغازه یه روزه خوب ولی پر از خستگی.....


دیشب خواب "بچه ی جناب سرهنگ" رو دیدم..بعد از خیلی وقت....میخندید....مثل همیشه میخندید و من دلم براش تنگ شده بود..من هم خندیدم ورفتم....



نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 1390/05/23 ساعت 22:42

چقدرخوشحالم حالت خوب شده الی جونم.خوشحالم.خیلی خوشحالم.خدایا شکر که حالت خوب شده

ممنون
مگه حالم بد بود آیا؟؟؟

رویای شب 1390/05/24 ساعت 12:51

برای خوب شدنت خیلی دعا کردم
خوشحالم خدا دعام را مستجاب کرد
حال من هم به خاطرت گرفته بود
همیشه خوب باش الی.بوووووووووس

ممنون عزیزه دلم
مگه من مریض بودم آیا؟؟
چی شده بوده ؟

حالا که مستجاب الدعوه هستی میشه یه دعا دیگه هم بکنی؟(درگوشیه ها!!!)

من نه منم 1390/05/25 ساعت 15:05

هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا الی حالش خوبه
هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

خودت هوراااااااااااااااااااااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد