_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

وهرناممکنی را آرزو کن......

هوالمحبوب:


میگند شب قدر خدا تقدیر یک سال آینده ت رو رقم میزنه و واست مینویسه تمومه اونچیزی که قراره اتفاق بیفته وتو به ندای دعوتش پاسخ مثبت بدی.....خداجون..من مگه چی کار کرده بودم که توی این یک سال باعث شدی ورقم زدی که خودم را به قهقرا بکشونم وبه قعر روسیاهی بکشونم...خدا جون! من فوقه فوقش چندتا دروغ ممکن بود گفته باشم یا مثلا...باورت میشه یادم نمیاد ممکنه چی کار کرده باشم که تقدیر سال قبلم رو اینجور نوشتی......

امسال میخوای چی بنویسی با این همه گناه وروسیاهی که مرتکب شدم درسالی که گذشت......وای که داغون میشم وقتی یاده حرف بچه ی جناب سرهنگ میفتم .وقتی بهش گفتم :من دیگه اون الی سابق نیستم!بد شدم.اونقدر بد که رووم نمیشه روبروی خدا بشینم وازش بخوام که دل من رو نه، دل آدمای زندگیم رو آرووم کنه!!!! بهم گفت: من همونقدر که مطمئنم خودم عوضی شدم ،مطمئنم تو عوض نشدی....!!!!!

وای که این جمله خنجره توی قلبم که بشکافه وخلاصم کنه...وای که شرمنده م از طرز فکر آدمایی که من رو خوب تصور میکنند..اون هم کسایی که من به حقانیت وپاک بودنشون قسم میخورم.....خدا شرمنده ازسالی که گذشت هستم ولی مگه من چی کار کرده بودم که مستحق به قعر رسیدن بودم؟؟؟؟؟؟؟

سر از سجده بلند میکنم ویهو خودم رو روی پشت بوم "هتل سوئیت" میبینم..داریم افطاری میخوریم وخاطره تعریف میکنیم...اذان که میشه بهش میگم قبل از افطار کردن واسم یه آرزوی خوب بکن وبعد با هم افطار میکنیم....با اینکه سه سال گذشته جمله به جمله مکالماتی که گذشت رو حفظم ومرور میکنم....راه میفتیم  به سمت خونه..پیاده کلی راه میریم ومن واسه اولین وشاید آخرین بار "آیس پک " میخورم...خنده م میگیره بازتاحالا نخورده بودم وبلد نبودم چه طور باید بخوریش...اصلا یه وضعی ها! کلی مسخره م کردو کلی خندیدیم......

باز در امتداد زاینده رود تا خونه پیاده میریم وباز من تند تند خاطره تعریف میکنم...باز از اون "ایستک " هایی که من دووست ندارم میگیره و من ترجیح میدم "رانی " بخورم ومثل همیشه بلد نیستم درش رو باز کنم وچون میدونه بلد نیستم ،کمکم میکنه درش رو باز کنم....باز تا خونه پیاده راه میریم...دیر شده...به بابا زنگ میزنم ومیگم :کلاسم یه خورده طول کشیده وتاکسی نیست باهاش بیام وباید پیاده بیام!!!!(ساعت ده شب!!!!)

بهم چپ چپ نگاه میکنه ومیگه :دروووغ؟!!!!!

بهش میگم :خدا گفته دروغ ممنوعه مگر اینکه واسه حفظ جونت باشه!منم واسه حفظ جونم دروغ گفتم!بابا تنها کسی هستش که من واسه دروغ گفتن بهش مجازم!اگه هرکسی دیگه بود حتما بعدها پیشش اعتراف میکردم دروغ گفتم ، ولی بابا!نه!

تا خونه پیاده میریم وباز از اینکه باهاش بودم ازم تشکر میکنه..همیشه این جور مواقع موقع خوابیدن منتظره اس ام اس تشکرش بودم.....

میام خونه ومی ایستم به نماز..بابا از راه میرسه وبلوا به پا میکنه...آخه من عادت ندارم بعد از افطار نماز بخونم..حتی اگه سنگ از آسمون بباره باید تا افطار نکردم نماز بخونم..واسه همین بابا غر میزنه که کجا بودی که نماز نخوندی ومجبوری الان بخونی!!!!! ومن هیچی نمیگم .....

به یاد "آیس پک " خنده م میگیره وبالبخند میخوابم.......

سرم رو روی مهر میذارم وگریه م میگیره واشک پهنای صورتم رو پر میکنه....مثل یه فیلم واضح از جلوی چشمام رد میشه وحواسم نیست که این خاطره ماله هزار ساله پیشه.....خجالت میکشم...وقتی یادم میفته کجام ودر چه حالتی ام خجالت میکشم...زود اشکام رو پاک میکنم وبه خدا میگم:ببخشید!ببخشید روبه روی تو نشستم ودارم به کسی وجایی غیر از تو فکر میکنم....ببخش پیشه تو نشستم ودلم واسه کسی غیر ازتو وجایی غیر از پیشه تو تنگه...کاری نمیشه کرد!!! الی ام دیگه!تو ببخش..قول میدم دیگه تکرار نشه.... وتسبیح برمیدارم وذکر میگم وبرای خدا شعر میخونم....از همون شعرهایی که میدونم دوست داره....

همیشه ماه رمضونها یاد "بچه ی جناب سرهنگ " میفتم...انگار نشسته توی این ماه وداره از تقدسش تقسیم میکنه بین تمومه لحظه های زندگیه پر از گناه من......خدایا!شرمنده م......

امسال میخوای چی برام رقم بزنی.اون هم منی که فرسنگها با اون دختره سابق فرق دارم!خودت اگه رحم کنی .....