_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

و من مسافرم ای بادهای همواره....

هوالمحبوب:


لباس عوض میکنم وفرنگیس را صدا میکنم توی اتاقم.زود میاد ومیپرسه چی شده.میگم هیچی!بشین یه خورده حرف بزنیم.میگه زود بیا بالا مهمون داریم.میپرسم کیه ومیگه بیا بالا میفهمی.بهش میگم یه خورده حرف بزنیم؟به اکراه قبول میکنه وبهش میگم دیشب چه خوابی دیدم.میگم وقتی ازخواب بیدار شدم دلم میخواست بمیرم از بس ترسیده بودم.بهم میگه قبل ازخواب ذکر بگو وبخواب ویه  خورده هم واسه دل من میشینه وبعد با عجله میره بالا!

دست وصورتم رو میشورم ومیرم بالا ببینم مهمون کیه.یه خانوم تپل مپل وپیر که لباس گل منگلی پوشیده و سر سفره ی شام نشسته.تا سلام میکنم میپره وماچم میکنه.ناخوداگاه خنده م میگیره.یاد بعد ازظهر می افتم که تو فیس بوک ازم سوال شده بود اگه کسی یهو ناغافلی ماچت کرد چه عکس العملی نشون میدی ومن جواب دادم ازش میپرسم:این بود آرمان امام راحل؟؟؟

خنده م میگیره!اینقدر سریع این عمل صورت میگیره که فرصت پرسیدن این سوال واسم پیش نمیاد!

باید برم فیس بوک وتغییر گزینه بدم!

میرم تو آشپزخونه وفرنگیس رو صدا میکنم راجب این  آدم واسم توضیح بده.میگه عمه ی علی ه!

علی!شوهر خدا بیامرزم!

قیافه م رو کج ومعوج میکنم ومیگم :دیدم بوی آشنا میده ها ! نگو بوووی علی مه!

فرنگیس یه نیشگون ازم میگیره ومیگه آروومتر آبروم رفت!

علی!

عجب!

فکر کنم پیش دانشگاهی بودم که من رو از بابا خواستگاری کرد!

5شنبه بود وبابا هراسون اومد خونه!همه را فرستاد دنبال نخود سیاه ومن موندم و  اون!

ازم پرسید تو به علی چیزی گفتی؟

میتونستم حدس بزنم کار فرنگیسه!بارها بهش گفته بودم اگه یه بار دیگه علی با ما بشینه سر سفره افطاری خودم میکشمش!

آخه سختم بود چادر سر کنم وهمه ش باید حواسم به چادرم می بود!

کارگر بابا بود!بعد از سحری بابابا میرفت سر کار وشبا واسه افطار می اومدند خونه.توی اتاق دمی کنار پارکینگ میخوابید ومنم فقط حرص میخوردم!

هیچ وقت نگاهش نمیکردم!اندازه ی نگاه کردن من نبود

از فامیلهای دور بابا بود وباباش داده بودش دست بابا که آدمش کنه!

به بابا گفتم :نه!هنوز نگفتم اما بهش میگم!

بابا عصبی بود!ازم پرسید چی بهش میگی؟

گفتم خوشتون بیاد یا بدتون بیاد من ازش خوشم نمیاد!چرا با ما سر سفره میشینه؟خوب بره توی اتاقش افطار کنه!من سختمه چادر سر کنم!

بابا نفس راحتی کشید وگفت:خیالم راحت شد!فکر کردم تو وعده وعید بهش دادی که به خودش جرات داده همچین حرفی بزنه!

گفتم :چه وعده وعیدی؟

بهم گفت مامانش امروز از بابا خواسته اون رو به غلامی قبول کنند!

باید خجالت میکشیدم!باید سرخ میشدم!باید آب میشدم!ولی......یهو زدم زیر خنده!بلند بلند!

ازجا بلند شدم ورفتم سمت حمام!باید یه دوش میگرفتم که اعصابم می اومد سرجاش! فقط گفتم:"دختر ندیده" و رفتم دوش بگیرم!

بابا عین جمله ی من رو بهش گفته بود!من اگه جای بابا بودم کشته بودمش!ولی بابا بهش گفته بود یکی درحد خودت واست پیدا میکنم!

احسان گاهی که میخواست اذیتم کنه ،میرفت توی اتاقش لباسش رو برمیداشت ودنبالم میکرد ومنم جیغ میزدم و بعدش کلی میخندیدیم!

زیاد پیشمون نموند!

آخر ماه رمضون شد ورفت!

یکی دو ماه بعد بابا سراسیمه اومد خونه وبه فرنگیس گفت  لباس بپوشه برند مراسم!

علی تصادف کرده بود ومرده بود!

وبه قول احسان من بیوه شدم!

اون شب گریه کردم!یواشکی وزیر پتو! که نکنه یهو کسی توهم برش داره!

دلم واسه مامانش وباباش وخواهر وبرادرش میسوخت!همیشه دلم واسه کسایی که می مونند وعزیزی رو از دست میدند میسوزه!

ولی دیگه هر وقت یاد اونشب که بابا بهم گفت تو چیزی به علی گفتی حرصم در نمی اومد!لبخند میزدم ومیگفتم :عجب!!

خیلی سال گذشته!

بچگی بود وکله ی پر از باد وغرور وسر خود معطلی!

هنوزم همینطورم ولی  یه خورده مهربونتر شدم!

هنوزم خیلیها قد نگاه کردنم نیستند ولی به حسشون احترام میذارم  وتوی دلم  و نه بلند بلند ،میخندم!

رفتم سرسفره!

کنار حاج خانوم نشستم و شام خوردیم!

چقدر لباس گل گلیش ودستای پینه بسته ش ولب های آویزونش من رو یاد مامان حاجی مینداخت!

چقدر دلم واسه مامان حاجی تنگ شده!به  یه بهونه ای موقع سفره جمع کردن دستاش رو میگیرم که زحمت نکشه ودلم بدجوووووووور آرووم میشه!

یاد دستای مامان حاجی می افتم!یاد دعا کردنهاش!یاد نگاهش!یاد اشکاش!یاد نگرانیش!یاد اون شب آخری که عید قربان دیدمش وباهاش نارنگی خوردم وپا به پاش اشک ریختم وبعدش کلی سر به سرش گذاشتم!یاد عید غدیر خم که آروووم روی تخت خوابیده بود وبهم میگفتن مرده!!!!!!!!

مامان حاجیه من مرده!

چقدر حالم بد بود!بدم می اومد کسی دلداریم بده!یتیم شده بودم!رفتم توی دستشویی وساعتها اشک ریختم بدون مزاحمی که بهم بگه آخرین غمت باشه!!!!!!!!!!حالم از همه دلداری ها به هم میخورد!کی میدونست من چی میکشم؟کی میدونست وقتی احسان با خاک مزار مامان حاجی وضو گرفت وقرآن میخوند چی میکشه؟همه ی وجودم بغض میشه.همه ش جلوی چشمام اون لامپ سبز رنگ سر مزارشه که صبح زود کل فضای قبرستون رو روشن کرده بود!

چقدر بعضی ها از سر دنیا و آدمها زیادند!

واسه مامان حاجی و علی و تمومه رفته ها فاتحه میخونم و آروووووم میخوابم

نظرات 8 + ارسال نظر

سلام وبلاگت خیلی خوبه میخواستم لینک کنی وبلاگ منو البته اگه میشه منم با کمال میل این کار رو میکنم فقط خبرشو بده ممنون
وبلاگ من : http://lordworld.blogsky.com/

مرتضی 1390/08/05 ساعت 16:13 http://hoqooqi.blogsky.com

منم براشون واسه شادی روحشون عا میکنم ! اما خیلی وقته گذشتگان رو فراموش کردم !
راستش من زنده ها رو فراموش کردم چه برسه به مرده ها !

کسی اینجا زنده نبود!

عجـــــــــــــــــــــبــــــــــــ

ثانیه 1390/08/05 ساعت 17:53

پس بی خود نبود میگفتی سخن پوشیده بشنو اسب من مرده
پس راست میگفتی شوهرت مرده الی
بیلیاقت اگه به همون کارگر بابات شوهر کرده بودی الان ترشیده نشده بودی
فوقش مرد میشدی بیوه.بیوه بهتر از ترشیده است

هی تو دنباله بهونه بگرد از زیر بار مسئولیت فرار کن

محمد 1390/08/05 ساعت 19:11

وای چه جالب
خیلی خوشگل نوشتی

امیدوارم
ممنـــــــــــــــــــون

Sajjad 1390/08/07 ساعت 15:06 http://www.Sajjad.hid.ir

ببخشید این یعنی چی؟؟؟ "هنوزم خیلیها قد نگاه کردنم نیستند"
من فکر میکنم تو خیلی خودت رو دست بالا میگیری... اون علی که بهت پیشنهاد ازدواج داده هر چقدر هم بدبخت بوده تو نباید بهش میخندیدی... واقعا فکر کردی کی هستی؟؟؟



امروز 7 آبان هست و روز بزرگی برای من... بهم سر بزن

بدبخت؟
من گفتم بد بخت بود؟

من به علی خندیدم؟

یه بار دیگه با دقت بخون
واقعا فکر کردی کی هستی؟؟این جمله ت رو داشته باش
حالا بریم بعدی
.
.
امروز 7 آبان هست و روز بزرگی برای من... بهم سر بزن

بابک 1390/08/08 ساعت 13:56 http://cloudysky.blogsky.com

یاد همه آدمای خوب و مهربونی که ازشون خاطره داریم و نداریم جتی اگه قد دنیا بودن و نبودن به خیر و گرامی باشه

حکیم همدان 1390/08/08 ساعت 18:19

باز چیه شمشیرت رو درآوردی بچه؟
.
.
.
یه صلوات ختم کنید
.
.
.
این فرزندم که خیلی وقته نظر میذاره
عجیبه که با ادبیات الی آشنا نیست
.
"هنوزم خیلیها قد نگاه کردنم نیستند"
.
این جمله توش تکبر و خودپسندی و خودپرستی نیست
.
آره
اگه خودت رو جلوی این حرف بذاری و بهت نگاه نشه و واسه خودت ارزش بیجا قائل باشی بهت برمیخوره
.
باید به دیگران حق داد تا تو رو کوچیک بدونن و نبینن و ازت رد بشن
.
.
.
فرزندم سوال صحیح اینه:
مگه کی هستم من؟

تا من دارم اسم کسایی که میخواند در ازدیاد روزی من سهیم باشند را یادداشت میکنم ،شما هم ایشون را توجیه کن
قربون دستت تا این دهنت بازه این حسن ما رو هم صدا بزن

حمید 1390/08/11 ساعت 15:26 http://hamidhaghi.blogsky.com

پست بالا بلندی بود

از من به تو نصیحت پستاتو کوتاه و مفید بنویس

البته اگه بهت بر نمی خوره؟؟!


بر بخوره؟
بر نخوره؟
بر بخوره؟
برنخوره؟
بر بخوره؟
برنخوره؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد