_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

دارم از آن روز خود تصویرسازی میکنم...

هوالمحبوب:

گاهی فکر میکنم زاییده ی تخیلم ه! گاهی فکر میکنم مثل بچه ها که قصه میسازند و بهش بال و پر میدند و شخصیت حقیقی و حقوقی میسازند و ازشون قهرمان میسازند ،دارم با تفکرات و تخیلاتم بازی میکنم و شخصیت پردازی میکنم.

گاهی فکر میکنم اصلا نه این روزها توی زندگیم بوده و نه اون آدم و نه این حرفها را شنیدم و نه دیدم!

نمیدونم!

شاید اسیر توهمم!اسیر توهمی که خودم ساختمش! گاهی به خودم میگم :الی!ای ول! شخصیت پردازیت بیسته!خوب حق دارم!همیشه توی مدرسه انشا بیست میگرفتم.همیشه هرکی میخواست بنویسه به من میگفت .یادمه همیشه توی محلمون از اون دختر بچه ی دبستانی گرفته تا دختر و پسرای دانشجو وقتی گیر میکردند به نوشتن انشا و تحقیق و داستان و مقاله ، زنگ خونه ی الی ه سیزده چهارده ساله را میزدند.

اونقدر تمیز مینوشتم که خودم هم باورم میشد اون قصه ها واقعیه!!! گاهی غرق میشدم توی قصه و صد بار میخوندمش و با اینکه خودم نوشته بودمش اما تند تند له له میزدم ببینم آخرش چی میشه!!!!

حتما الان هم توهمه!حتما الان هم دارم داستان سرایی میکنم!

شاید الان هم تصور میکنم که چنین آدمی بوده و چنین روزایی اتفاق افتاده!

آخه خیلی وقته نه کسی راجبش حرف میزنه و نه کسی ازش سراغ میگیره و نه کسی دیدتش!

تنها کسی که راجبش گاها حرف میزنه ،منم! الـــــــــــــــــی!

شاید تصوره!تصویر ذهنی!

یکی باید باشه تائید کنه این واقعیت رو! کسی نیست!هرکی هرچی میدونه از تعریفات منه!از تعریف کردن من به این نتیجه رسیدند که این آدم وجود داشته!خیلی وقته کسی اون را ندیده و یا نشنیده!

یکی دو سالی هست شده موضوعه ممنوعه و هیشکی راجبش حرف نمیزنه و نمیپرسه!

نه نفیسه.نه نرگس . نه هاله. نه مهدی عمو . نه سمیه. نه فرنگیس. نه آزیتا و نه هیچکدوم از اونایی که یه روزی به چشم دیدندش و یا ندیدندش!

به خودم میگم نکنه واقعا این چیزایی که من تعریف میکنم و توی ذهنمه و مینویسم تخیله؟!

چرا هیچکی راجبش حرف نمیزنه؟

نمیخوام برم سراغ آلبوم قدیمی یا سی دی های عکسی که یه جایی توی کتابخونه گذاشتمش که جلوی چشمم نباشه!

راستش دروغ چرا؟فکر کنم میترسم!میترسم تنهایی ببینمش!شایدم اسمش ترس نیست!شاید اضطرابه! یا مثلا نگران از اینکه نکنه هیچ چیزی توش نباشه یا واقعا زاییده ی ذهنمه!

راستش وقتی تعریفش میکنم خودم نمیدونم جمله بعدیم چیه!انگار خودم هم منتظر جمله ی بعدی ام که بشنوم و بگم که ببینم این دفعه توی این خاطره چه دست گلی به آب دادم یا داده یا چی شده؟!

نکنه راس راسی واقعیت نیست؟نکنه راس راسی این آدم وجود نداشته؟!

یعنی واقعا من این روزا رو هم توی زندگیم داشتم؟

پس اگه داشتم چرا اینقدر دوره؟انگار هزارسال پیشه!

اما هرموقع تعریف میکنم انگار همین الانه!

چقدر پارادوکس توی وجودمه!چقدر تناقض!

باید مطمئن بشم اینا راس راسی بوده!

چه فرقی میکنه؟

نمیدونم باید مطمئن بشم.....

گوشی تلفن را برمیدارم و زنگ میزنم به مهدی عمو ....سراغ همه رو میگیرم و احوالپرسی و سمیرا چه طوره؟..بعد بحث را میکشونم به خاطره گفتن.....

"راسی مهدی، دیشب خواب بچه ی جناب سرهنگ را دیدم. کلی تپل شده بود!!!!!!"

مکث میکنم.مهدی میخنده و میگه :ای نامرد روزگار!حتما کلی زندگی و نون مفت خوردن بهش ساخته.خیلی وقته ازش خبر ندارم.الی! تو هم خبر نداری چی کار میکنه؟؟.....

خیالم راحت میشه.پس اینا توهم و زاییده ی خیال من نیست.واقعیه......

لبخند میزنم و بدون خداحافظی قطع میکنم.شاید دارم تظاهر میکنم موبایلم خط نمیده و شایدم شارژم تموم شده.................

ا