_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

لجبازی شناسنامه ی دختران استـــــــ....یک لجبازیه خوبـــــــــــ

هوالمحبوب:


سر کلاس بحثش بود.....همیشه بحثهای سر کلاس را دوست دارم...بحث از یه سوال معمولی شروع میشه و بعد اونقدر پیچ و تابش میدیم تا میام به دنیای واقعی و همه یکی یه دونه خاطره تعریف میکنند و به عمق اونی که اتفاق افتاده فکر میکنند و بعد با زبون بی زبونی یکی از اون چیزهایی که باید از زندگی بدونند یا یاد بگیرند را با کمک خودشون میگم و میشنوم....

همیشه بحث توی کلاس را دوست دارم....

همیشه وقتی میبینم بچه ها در تقلا و تلاش فکر کردن و نتیجه گرفتنند...


سر کلاس خیلی چیز یاد میگیریم... از الی....از بچه ها و از همه ی اون چیزهایی که راجب بهش بی تفاوت بودیم.....

"Are you a compulsive Shopper?"


شروع کردیم به حرف زدن و من هم فقط گوش میدادم و گاهی اشکال گرامری را درست میکردم یا وقتی کلمه کم می اوردند کلمه تعارف میکردم....


غزل گفت.....فرشته گفت.....مینا گفت....فاطمه گفت.....شراره گفت.....فائزه گفت.....ستاره گفت.... وحالا نوبت من بود....

نوبت الی.....

این پالتو هم هنوز کلی قصه داره ها!

همین پالتویی که توی جیباش دوتا دست جا میشه.همین که خوشگله....همین که حس خودم بهش معمولیه اما بقیه دوستش دارند....همین پالتویی که هنوز بعد از دو سال تمیز و نو مونده و انگار تازه خریدمش....همین پالتویی که سر آستینش وقتی کنار اون سماور گنده توی ساوه ایستادم تا آقای قاسمی ازم عکس بگیره ،سوخت و فرنگیس از کمربندش تیکه گرفت و بهش مدل داد و هیچکی نمیدونه حلقه ی سر آستینش به خاطر اینه که سوختگی زیرش معلوم نباشه....همون پالتویی که شاهده هزارتا اتفاق قشنگ و زشت و درد آور و هیجان انگیز زندگیم بوده.....

دوسال پیش بود....رفته بودم واسه قدم زدن و پیاده روی....قصد خریده هیچی را نداشتم....رفته بودم که فقط برم ....از راه رفتن و فکر کردن و تماشای تکاپوی آدما لذت میبرم...از اینکه زل بزنم به دوست داشتنشون و لبخندشون و عجله کردنشون و ناله کردن و گریه کردن و خوشحالی و غصه شون.....رفته بودم که با اونا فراموش کنم و شایدم با اونا یه چیزایی یادم بیاد.....

یه مقدار راه برگشت به خونه را با اتوبوس اومدم و سر چهارراه ابن سینا بی مقدمه پیاده شدم....واسه ادامه فکر کردن و راه رفتنم بهونه میخواستم و چند تا مغازه ی سر چهارراه بهونه ی خوبی بود....

رفتم توی مغازه ها و یکی یکی لباسهایی که اصلا نمیدونم چی بودند را وارسی میکردم و موقع برگشتن خودم را توی آْینه برانداز میکردم و باز راه میرفتم....

وقتی رفتم توی مغازه داشت با آقای فروشنده حرف میزد....شاید با اوستاش....

از نگاهش لجم گرفت.....نگاه سرخود معطلی بود.....

حتی ادب فروشندگی را هم به جا نیورد.....

چه فرقی میکرد؟من که واسه خرید نیومده بودم که بهم بر بخوره یا نه...اینجا جایی بود برای گذشتن  زمان...اینجا و این آدم وسیله بودند اما بدم نمی اومد باز یه خورده بیشتر بمونم.....

از نگاهش تابلو بود که میدونه من مشتری نیستم....

بدم میاد کسی بهم توجه نکنه...حتی گدای سر خیابون!

چه برسه یه دختری که وظیفه ش سر تعظیم اوردن پیش مشتری ه ! پس  Customer is the king  را برای نه نه ی من گفتند؟؟؟؟

باید یه کاری میکردم..با خودم گفتم ازش میخوام برام لباس بیاره و این قدر این کار را تکرار میکنم تا خسته بشه وبعد یه ایراد بزرگ روی لباس میذارم و میام بیرون تا مدتی مشغول مرتب کردن دکور و لباس ها بشه!!!!... و خواستم...خواستم برام حال به هم زن ترین پالتو ها را بیاره و ایراد من شروع شد....کوتاهه!..بلنده!....جلفه!!!..تنگه......گشاده.....سبزه!!!...سرخه!!!!....گل داره!!!!...گل نداره!!!!...کمربند داره!!!!...کمربند نداره!....چین داره!...چین نداره!.....گرونه!......ارزونه.....!....جنسش بده.....! جنسش خشکه....!..من از چرم بدم میاد.....!....تمام مغازه را که به هم ریختم دیگه موقع خداحافظی بود....گفتم ممنون خانوم

و اومدم بیرون! توی چشماش نگاه کردم که حرص خوردنش را ببینم ولی ندیدم!هنوز نگاهش همون نگاه اول بود! همون نگاه تمسخر آمیز!

هیچی ندیدم جز همون لبخند مسخره که میگفت تابلو بود مشتری نیستی!نگاهش داشت میگفت من خیط نشدم !من خوب بازی کردم!تو خوب بازی نکردی و بازیت نخ نما بود!!!!من میدونستم پالتو نمیخوای ولی تمومه سعیم را کردم و هرچی گفتی ،نه نگفتم!با اینکه میدونستم نتیجه نداره ولی تو......

از چشاش و نگاهش شوکه شدم!

دم در و روی راه پله ها بودم که برگشتم و بدون مقدمه اولین پالتو را برداشتم و گذاشتم روی کانتر و گفتم این را میبرم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

حتی  به پالتو نگاه هم نکردم که کمربند داره که کوتاهه که جیباش...که دکمه هاش..که.....

وقتی نگاهش تغییر کرد و دیدم سردرگمی را توی چشماش و دیدم همه چیش غلط از آب در اومد، اومدم بیرون!

بیست و پنج هزارتومن پام آب خورد!بدون اینکه بدونم چی خریدم!!!!!!

تا حقوقم را بگیرم مجبور شدم خیلی مراعات کنم توی خرج کردنم اما با اینکه نسبت به پالتوم حس خاصی نداشتم ولی خوشحال بودم،خوشحال بودم که اون لحظه ی آخر برای به هم ریختنه تمومه اطمینان ها و غلط از آب در اومدنه تمومه یقین های مسخره میتونم محکم بایستم و حتی به قیمت سختی کشیدن و دوست نداشتنه خودم قشنگ بازی کنم! بازی نه! زندگی کنم!!!!

این اولین بار نبود و نیست که برای نشون دادنه تونستنم،جلوی نتونستنم ایستادم......

.

بچه ها فقط سکوت میکنند و زل زدند به پالتویی که الان دیگه کمربند نداره و سر آستیناش حلقه خورده و جیباش جای دو تا دست  ه و جا خوش کرده روی صندلی کنار شال گردنم.....



پــــــــــــ . نـــــــــــــ :


این رختخواب بدون تو

                        شنزاری ست عذاب آور

          در انحصار دیوارهایی که پلک نمی زنند                

                                                       و بالشم

                                                      بیابانی مجسد

                                  که همسایه کشور خوابها نمی شوم

                                          - لجبازی شناسنامه دختران است -

                                                    شب دارد شناکنان از پنجره می گذرد 

                                                            خوش به حال درختان

                                                                     که دست کم

                                                                  زمستان را می خوابند

مرا از کمر به دو نیم کن

        دایره های درونم را بشمار

                  ببین چند سال است خوابم نمی برد ؟!؟

                                     دارم به دلتنگی معنایی می دهم 

                                                         که پیش از این نداشته است

نظرات 5 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 1390/12/19 ساعت 13:14

خاک وچووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووک
این چیه پ.ن گذاشتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تو از این حرفها نمیزدی.الی از دست رفتی
الیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
رختخواب ؟؟تختخواب؟؟؟؟
این پ.ن به اون بالا چه ربطی داره؟؟؟؟
الییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

گیر دادی به این دوتا کلمه؟؟؟؟
معنیش را بفهم که چقدر قشنگه
.
.
همه ش ارتباطه دختر !
تو که بی دقت نبودی رعیت
تازه مگه تخوتخواب و رختخواب چشه؟؟؟؟
عجب!
راستی تا یادم نرفته الی و کوفت

بانو سبا 1390/12/19 ساعت 13:15

اینقدر جا خوردم که یادم رفت اسمم را بنویسم

به جا خوردنه خوت ادامه بده ملکه سبا

راسی ما یه سلیمون هم داریما اگه خواستی خبرم کن
دست به پیغمبریش هم خوبه

علی 1390/12/19 ساعت 16:56

وبلاگ خوبی دارید....... زیاد نگاش نکردم ولی جالبو متفاوت بود
امیدوارم مسیرتون یک مسیر بی نظیر و به سمت بی‌نهایت کمالات، همون غریبه آشنا، همون خدا همیشه و پرسرعت « اگه نشد کم سرعتم خوبه» بشه و باشه.

امیدوارم
امیدواریم
امید وار باش

بابک 1390/12/20 ساعت 09:02

آدمهای شبیه یک قصه ی درازند شبیه شاهنامه ... کسی که هنر ارتباط قصه آدمها به هم را پیدا می کند می شود نویسنده و شما یک نویسنده قهار هستی بانو .... شاید قصه تو بر اساس واقعیت نوشته می شود اما برداشت های واقعیت قشنگتر از داستان واقعیت به دل می نشیند ...
حالا یه پالتو خریدی دو ساله داری پز شو میدی ... باشه بابا

کلاهش کنارش خز داره...اگه کلاهش را برداری اونقدر ساده ست که میشه حتی مردونه هم بشه
میخوای چند وقت بدمش بهت تا شما هم دوسال پزش را بدی آیا؟

.
.
پایان باز...مرگ مولف ...تمام شد!!!
این قصه ها برای شما دردسر نداشت......

سوسن 1390/12/22 ساعت 06:03 http://zann.blogsky.com

دوست داشتم یک قطره اشک به یادگارم بگذارم برایت روی دفترچه خاطراتت.
خیلی جالبه که بتونی بی زحمت دفترچه ی خاطرات یک نفر را ورق بزنی
من همیشه باید کلی بگردم تا دفترچه خاطرات برادرم را پیدا کنم
ممنون که بزرگی و بزرگ بودنت را به همه تقدیم کردی
من هم همیشه مجبورم دفترچه خاطراتم را توی 7تا سوراخ قایم کنم
یه روز یه دفتر پیدا کردم داشتم کتابخانه ام را مرتب می کردم بازش که کردم 10 سطرش را خواندم تا بالاخره یادم بیاد این دفترچه خاطراتمه ...
اولش شکه شدم حس کردم یه نفر حرفای من را بی اجازه من به بند قلم کشیده
همان حسی که برای اولین بار وقتی وبلاگ تو را خواندم داشتم
تو من یا من تو ام
تو خیلی بزرگ تر و بزرگوارتر از منی
اما خود خود منی
دوست دارم مثل تو بزرگ باشم و با گذشت طوری که همه ی قشنگی دنیا را به بقیه هدیه بدم


الی اگه گریه کنی میزنم تو سرت
حالیته؟؟؟؟؟
.
.
این رو الان بلند به خودم گفتم
وقتی کامنتت را خوندم
.
دلم برای هزارتا مثل خودم تنگه
بد جوری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد