_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

ببوسم خاک پاک جمکـــــــــــران را ......تجلی خانه ی پیغمبران را

هوالمحبوب:


نشستم روبروی گنبد فیروزه ای با یه چادر گل گلی.... داره برام حرف میزنه و من زل زدم اون بالا و دارم حرکت مواج اون پرچم سبز رنگ بالای گنبد را میبینم....

بهم میگه اولها فکر میکردم خدا منو خیلی دوست داره ولی بعد که تو را دیدم فهمیدم خدا تو رو بیشتر دوست داره...بهم میگه وقتی خوندمت و دیدمت فهمیدم تو خیلی شبیه منی...بهش میگم من شبیه خیلی هام.....شبیه هزارتا آدمه دیگه ، برای همینه که  اندازه ی همون هزارتا آدم درد دارم....

خجالت میکشم ولی اشکهام سرازیر میشه و سرم را میذارم روی سینه ش و توی بغلش اشک میریزم... خیلی جلوی خودم را میگیرم هق هق نشه....زشته! به خودم میگم الی! صبوری کن!

داره همینطور حرف میزنه..از اینکه اگه الان اینجاییم به خاطر من ه! اصلا اگه قرار بود صاحب اینجا نخواد که ما اینجا باشیم ،ما الان اینجا چی کار میکردیم....بهم میگه امروز روزه منه! روز خواستنه منه!روز اجابت منه!چهارشنبه ی منه!

دارم درد میکشم و بهش میگم :بسه شیوا! من جنبه ش را ندارم......خدا من جنبه ش را ندارم.....من بی جنبه م....خیلی بی جنبه م.....

باز حرف میزنه و باز من آروم اشک میریزم....

الی بخواه! تموم اون چیزی که به خاطرش کشونده شدی اینجا.....

و من دارم فکر میکنم باید چی بخوام.....

یاد اولین شب آرامشم توی اردیبهشت ماه چهارسال پیش می افتم که همین گنبد و همین مسجد بعد از چهار ماه درد، آرومم کرد....

یاد اون شبی که با احسان اومدیم و من نذر کرده بودم وقتی احسان خوب شد بیایم اینجا....

یاد آخرین باری که این گنبد را دیدم و " تـــو " من را اورد روبروی مسجد و من یهو شوکه شدم و بهش گفتم اینجا اومدن حضور قلب میخواد و برگشتیم....

و بعد یاد تمومه آدمهای زندگیم.... یاد اینکه فقط باید یه چیز بخوام....که خدا من را ببخشه.....

گوشیم را برمیدارم و به نسترن اس ام اس میدم....بهش میگم که من را ببخشه ..بهش میگم که الان جمکرانم و جاش خالیه و باز زل میزنم به گنبد فیروزه ای و اشک میریزم....

.

.

شیوا راست میگه! قرار نبود بیایم اینجا....قرار شد فقط برم قم پیش معصومه و بعد برگردم خونه...

به شیوا گفتم چهارشنبه میرم قم و اون هم گفت میاد... و اومد...

قم یعنی فقط معصومه حتی با اینکه یه گوشه ی این شهر یه روزی مأمن قشنگترین و درد ناکترین خاطره ی زندگیم بود و الان دیگه نیست....الان عادیه...درست مثل قدم زدن کنار زاینده رود یا بستن بند کفش!!!!...حتی "تو " هم عادیه! حتی با اینکه باز جلوی همون  فایلی که باید تظاهر کنی عادیه  تاب نمیاری!!!!!

میرم حرم....چشم میدوزم به معصومه و کلی باهاش حرف میزنم...سلام تموم کسایی که سلام رسوندند و نرسوندند را بهش میرسونم....همه ی اونایی که باعث خوشحالیم و باعث رنجشم شدند....همه ی اونایی که جزئی از امسال من بودند ....اسم بعضی هاشون اذیتم میکنه اما به خودم میگم الی خسیس نباش! سلام رسوندن و خواستن و اجابت شدن که چیزی ازت کم نمیکنه و باز زل میزنم به معصومه....

شیوا را میبینم....زودتر از من رسیده...خیلی زود تر از من...با هم می ایستیم به دعا و زیارت.... انگار که عجله داشته باشه ها! هی توی نگاهش عجله ست که زود تمومش کن....

بهش نمیگم من توی این مراسم و آداب و رسوم یه خورده یواشم و آرووووم ..با خودم میگم ما اصلا برای این کار اینجاییم پس چرا اینقدر عجله داره که تموم شد یا نشد...زیارت تموم میشه و میام یه دعای دیگه شروع کنم که میگه این را بذار واسه مسجد جمکران!!!!!!!

جمکران؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

جا میخورم....اما چیزی نمیگم....لبخند میزنم و شاید توی رو دربایسی قبول میکنم....

بهش نمیگم جمکران رفتن حضور قلب میخواد..نمیگم اونجا ضربان قلبم را میرسونه به هزااااار....هیچی نمیگم و یه خورده دیگه ازش وقت میگیرم و بعد از یه مدت کوتاه راه میفتیم....

توی راه ساندویچ میخریم و تاکسی سوارون و پرسون پرسون میریم به سمت اون گنبد فیروزه ایه تمومه خاطرات شیرین و مقدس زندگی من....

دارم فقط توی مسیر با خودم حرف میزنم و تعارف پیرزن کنار دستم من را از عالم خودم میاره بیرون...بهم بادوم تعارف میکنه و داره یه چیزی میگه که من نمیشنوم شاید از اول داشته میگفته و من حواسم نبوده...فقط بهش لبخند میزنم و سرم را به نشونه ی تایید چیزی که نمیشنوم و حواسم نیست تکون میدم که یهو گنبد جلوی چشمم ظاهر میشه.....

دستم ناخوداگاه میره بالا و میذارم رو سینه م و بغضم را فرو میدم و میگم السلام علیک یا بقیه الله و چشمام را میبندم و توی هون سیاهی یه گنبد میبینم توی آسمون شب که اون بالاش یه لامپ سبز روشنه و ماه سر شونه ش نشسته  و خودم را میبینم که جلوش سجده کردم...

این صحنه واسم آشناست....همون صحنه ی اولین شبی ه که من این گنبد را دیدم

هفده اردیبهشت 87. با فرزانه و مامانش اومده بودم و تا سرم را بالا کردم و دیدمش یهو ولو شدم رو زمین...و از بس گریه کردم داشتم تموم میشدم....حالم عجیب بد بووود...

اردیبهشت بود!

الان مگه چه ماهیه؟؟؟! اسفنده! پس چرا الان من اینجام؟؟؟؟ شاید چون چهارشنبه ست! آره! تمومه اتفاقای خوب چهارشنبه میفته.....

ساندویچهامون را میخوریم و شیوا بهم میگه برم داخل و اون می مونه همون بیرون روی فرشهایی که پهنه و من........

یک ساعت اون داخل فقط حرف میزنم.....نمیدونم بلند بلند یا آروم ولی همه دارند زیر چشمی نگاهم میکنند...

 و بعد  اسم تک تکشون را میگم ..اسم تک تک آدمای زندگی الی ....و بعد همون دعای همیشگی....و برای الی ،همون شعر همیشگی....

خدا خوشش میاد وقتی شعر میخونم...به صاحب مسجد میگم خدا  از این شعر خوشش میاد...حتما تو هم خوشت میاد و باز براش میخونم و بعد از یه ساعت دل میکنم و میام بیرون....

شیوا میخواد بشینم روبروی گنبد و حرف میزنه و من بالاخره آبروریزی میکنم و الی را ول میکنم تا بی محابا اشک بریزه....

شیوا میگه من باید می اوردمت اینجا....اصلا ما واسه تو اینجاییم....

و من فقط درد میکشم.....خدا را شکر.....خدارا شکر به خاطر تموم آدمای زندگیم.....

شیوا میگه تمومه خبرهای خوش توی راهند که برسند به دستت از حالا تا هزار سال دیگه...

راست میگه..

راست میگه.....

وقتی رسیدم خونه و الناز گفت :داره فردا به دنیا میاد!!!!!

فهمیدم خبرای خوش از همین امشب تا هزار سال دیگه توی راهه!!!!!..

رو کردم به خدا و گفتم : من طاقتش را دارم.....محمکتر بزن!..

فردا به دنیا میاد!!!!!!!!!!!

شیوا راست میگه: از امروز تا هزارسال دیگه توی راهه اجابته تمومه دعاهام....اولیش اجابت شد ...وقتی که گفتم خدا یه جرعه از صبرت را بهم بده ..زود اجابت کرد.....

الان با تمومه صبوریم منتظره یه عالمه فردام و هنوز به اون گنبد فیروزه ای فکر میکنم....

خدایا به خاطر امروز ..

به خاطر چهارشنبه...

به خاطر تموم آدمهای زندگیم

و به خاطر بردن من روبروی اون گنبد فیروزه ای ممنونم....

سرم را گذاشتم کنار ساطورت....دلم را گذاشتم زیر پاهات.... و آغوشم را باز کردم روی تمومه دردها و لطفهایی که میخوای بدی....دیگه حتی غر هم نمیزنم..قول میدم

منتظرم......