_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

ای چـرخ فلک! من از تــــو لجبـاز ترم!....

هوالمحبوب:


.

.

.

.

الـی نوشت:


یــک) دو سال پیش بود،روز سیزده رجب روز تولد من و تولد علی،همون که میگند پدر همه ست! عمو بهرام و زن عمو اومده بودند برای خداحافظی.میخواستند برند مکه...

داشتند با بابا حرف میزدند و من داشتم تو حیاط ،"تکنولوژی و نوآوری در مدیریت " میخوندم!فردا امتحان داشتم.داشتند راجب بیابون و بارون حرف میزدند....

بــابــا:زمین خشک بیابون وقتی بارون نبینه و ندونه بارون چیه نه خانی رفته و نه خانی اومده! تا آخر عمرش نه چیزی از دست داده و نه چیزی به دست اورده!از بارون فقط یه قصه شنیده و اونقدر ها هم حسرت به دل بارون نیست داداش ِ من!


عمو بهرام:وای به زمینی که بارون دیده باشه و بارون را ازش بگیرند....اونوقت تا آخر عمر از نبودن بارونی که با تموم وجود ازش لذت برده زجر میکشه.وای به زمینی که بارون دیده باشه و بارون را ازش بگیرند.....

و من پشت کتاب "تکنولوژی و نوآوری در مدیریت" از بغض داشتم خفه میشدم و تند تند و یواشکی اشکام را پاک میکردم....


دو) این پست رمز داری که اینجا بود و پست بعدی که حالا نیستند ،راجب "گل دخترم" نبود...که اگه راجب اون بود ،نرسیده به اینجا واسه نوشتنش می مردم! راجب یکی از دوستام بود که داره میره خونه ی سرنوشتش!

دیشب تا خود صبح نشستم توی حیاط و به فکر کردن...خیلی ها هستند و بودند که با اونی که خواستند و میخواستند ،نتونستند زندگی کنند و حالا از قصه ی همه شون خبر دارم...اتفاق خاصی نمیفته...یه خورده درد...یه خورده بغض...یه خورده اشک ...یه خورده آه و بعد همسرشون باید بشه بهترینشون....مثل سمیه....مثل بچه ی جناب سرهنگ ..مثل ِ.....

از کجا معلوم؟ شاید کلا ورق برگشت....همیشه باید تا آخرش صبر کرد....خدا همیشه حواسش هست....من به تمومه دردهایی که میده ایمان دارم....


ســه) دوستـــش داره.....خـــدا را شـــکر....بقیه ش مهم نیستـــ....


چاهار) من نمیگم وای به حال زمینی که بارون را تجربه کرده و بارون را ازش گرفتند و کاش نمیدونست بارون چیه که نه خانی اومده بود و نه خانی رفته بود....حس قلبیت به بارون حتی وقتی نیستــــ ،یعنی بزرگترین موهبت خدایی....اون موقع است که خدا از داشتنت ذوق میکنه که در برابر نداشته ت با آگاهی صبوری میکنی....میدونم چیه و نمیخوام.چون تو نمیخوای...باشه،بازم مثل همیشه....هر چی تو بخوای....هرچی تو بگی


پنج )نمیشناسمت....ببخشید شما؟؟؟

اسمت چه بود؟؟؟آه از این پرتی حواس....این روزها من اسم کسی را نمیبرم


شیــش و همــیــنـــ) خوشبخت بشید....خوش بخت باشیــد....خوش بخت میشید....مطمئنم....همیــــنـــــ !