_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

.................

هوالمحبوب:


تا از اتوبوس پیاده میشم فقط به این فکر میکنم که زودتر برسم خونه...توی راه فقط دارم صحنه ی رسیدنم را بازسازی میکنم و اینکه چی قراره بشنوم...

یکی دو ساعتی هست گوشیم خاموش بوده و شارژ تموم کرده و احتمالا توی این یکی دو ساعت بابت تاخیرم بهم زنگ زدند...

بیست و چهارساعتی میشه از خونه زدم بیرون و حالا هم که.....!

کلید میندازم توی قفل و میرم داخل!

میتی کومون نشسته توی حیاط و تا سلام میکنم زل میزنه بهم!

- کجا بودی؟؟؟این چه قیافه ایه؟؟؟!!!

- چه قیافه ای؟؟

بلند میشه و با عصبانیت دستم را میکشه و میبره توی سالن! روبروی آینه قدی و من کسی را میبینم که آشناست!فکر کنم قبلا دیدمش! شاید کسی شبیه  الـــــــی!با چشمایی که کاسه ی خون ِ،با سیاهی ها و کبودی دورش،با سر لپ های قرمز و دماغ رنگ لبوش که سه برابر اندازه ی همیشگیش ِ و دلی که اگر بود خون بود و نه توی آینه میشه دید و نه هست!کلا استعداد عجیبی توی لاغر شدنم دارم و گویا امروز به اوج خودش رسیده!

به خودم زل میزنم و توی دلم میگم :خدای من این کیه؟؟؟!

سکوت میکنم و هی میشنوم و هی میشنوم و هی میشنوم .حق داره .....و  بعد آروم میرم توی اتاقم....

.

.

.

بعضی چیزا باید بمونه....برای اون دم آخر...نباید دنیا و خودت را در برابرش مقاوم کنی...

درست مثل دارو...که نباید تا دردت اومد بهش چنگ بزنی...چون به مرور زمان اثرش را از دست میده و بدنت بهش مقاوم میشه..

درست مثل بعضی از آدما که نباید هی تند تند بهشون متوسل بشی که نکنه از "خود بودنشون" بیفتند و بشند مثل یکی از عابرایی که توی پیاده رو میبینیشون و نمبینیشون....

که میشند عادت...که اگه نباشند کافیه یکی دیگه باشه و بعد مشغول شدن به اون.... و بعدی و بعدی و بعدی....

بعضی چیزا باید بمونه اون دم آخر....

وقتی هیچ نشونه ای نیومد....وقتی هیچ مسکنی اثر نکرد...وقتی هیچ نشونه ای ندیدی....

باید بهش چنگ بزنی و بخوای که چشم دیدن نشونه ها را بهت بده....

باید چنگ بزنی و بخوای که چیزی بگه تا آروم بشی...

باید بلند بشی بری پیش معصومه....باید بری اونجا که میگند مـــَهدی هست !یه آدم و مراد زنده!

روبروی اون گنبد فیروزه ای و چشمت را ببندی روی تمومه نگاهها و بلند بلند براش خاطره تعریف کنی و سرت را بذاری روی زمین و هی بگی :"یه چیــــــــــــــــــــــزی بگــــــــــــــــــــــــو...."

باید تنها بری....که هیشکی ندونه قصه ت چیه و کی هستی تا هیچ آغوشی داوطلب گرفتنت نشه و هیچ صدایی به آروم شو گفتن دعوتت نکنه....باید تنها بری تا نتونی حتی خودت را برای خودت هم لوس کنی....

باید بشینی روبروی معصومه روی سنگهای مر مرسفیدی که خنکیش تمومه آتیش وجودت را سرد کنه و شروع کنی تعریف کردن....

یک ساعت..دو ساعت...سه ساعت....

گرمه.....عرق میریزی و باز تعریف میکنی....باز براش هرچی خاطره بلدی تعریف میکنی و میگی:هیچی نمیخوام که برام بخوای....فقط خواستم برات خاطره بگم تا بدونی....."

بهش میگی من "اون" را به تو قسم میدم....به خوبیه تو....به معصومیه تو....به آرومیه تو....

باز براش بلند بلند تعریف میکنی و یهو سر زائر کناریت را میبینی که  روی شونه هات خونه میکنه و باز دلت میریزه....

میخوای بهش بگی چه طور روت میشه سرت را میذاری روی شونه ی من؟؟؟

میدونی من کی ام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

میدونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چه طور جلوی سرپناه به این بزرگی به شونه های من بی پناه تکیه میزنی دختر؟؟؟

ولی هیچی نمیگی و بدون اینکه بدونی کیه چادرت را میکشی روی صورتش تا صدای هق هقش توی صدای بغض آلود تو گم بشه....

.

.

دست خودت را میگیری و راه میفتی....حالا باید بری اونجا که لامپ سبز "الله" ش قلبت را از حرکت نگه میداره....اونجا که هیچ وقت اولین شب دیدنش را فراموش نمیکنی...

اونجا که هنوز "تسبیح شب نمای " توی کیفت شهادت میده به اون شب تاریک بودنش....

میری داخل مسجد....

چقدر شلوغه....

این همه آدم اومدن که توی یه تولد سهیم باشند....

تو توی این همه آدم ممکنه دیده بشی؟؟؟؟

مگه تو از کدومشون بهتری که ترجیح داده بشی به دیدن؟

که ترجیح داده بشی به شنیدن؟؟؟

میشینی همونجا که هر موقع رفتی نشستی....

باز زل میزنی به محراب....

به اون لامپ سبز توی محراب....

دوباره خاطره....

وای که این خاطره ها تمومی نداره....

بهش میگی یادته سه ماه و نوزده روز پیش اومدم و برات چی گفتم و نگفتم؟؟؟

یادته تا رسیدم خونه گل دخترم را گذاشتی توی بغلم؟؟

یادته؟؟؟

تمومه دادن ها و گرفتن هاش را باهاش مرور میکنم....

همه ی دارایی هام را میذارم توی طبق و میذارم جلوش....

میگم :همه ش مال تو....

هیچ کدوم را نمیخوام....

به خودت قسم که نمیخوام...

هر کدوم را باید داشته باشم بردار بهم بده.....

هرکدوم را هم نباید ،نه من چیزی میگم و نه تو به روووم بیار....

بهش میگم حواسش به آخر قصه ی آدمای زندگیم باشه...به امیدی که هنوز یه کورسوش مونده و به.....

 قصه ی تمومه آدمایی که دیدم و شنیدم رو بهش میگم .....

یک ساعت...دو ساعت...سه ساعت.....

توی صحن مسجد قدم میزنم و ذوق مرگ این همه شلوغی میشم....

چقدر خوبه که این همه آدم اومدنش را دوس دارند..چقدر خوبه این همه آدم امید دارند...

چقدر خوبه توی دل همه شون اون نشسته....

چقدر اون را دوس داشتن قشنگه...

چقدر دوست داشتن قشنگه....

ساعت شش بعد از ظهره،دیگه باید برگردم! درست موقعی که همه دارند میاند باید برگردم!

همیشه همینطور بوده! همیشه برعکس همه!

دل کندن از جایی که تازه همه دارند به طرفش میاند سخته....

دل میکنم...میام جلو......باز برمیگردم...باز میام...باز دوباره برمیگردم....

میرم باز روبروی گنبد فیروزه ای و روبروی اون پرچم سبز....

سرم رو میبرم بالا و میگم :دلم را میذارم اینجا.....خودت هر موقع خواستی پسش بده....

دست خودم را میگیرم و میبرم.....

میدونم الان دلش چی میخواد....

براش یه دونه بستنی میخرم و اولین قاشق را میذارم دهنش!!! .چادرم را روی سرم مرتب میکنم و  دستم را بالا میبرم و درست مثل صحنه ی فیلمها  میگم :تاکســـــــــــــی!!!!!



الــــی نوشت:


یــک)از همه ی آدمای زندگیم واسش تعریف کردم....

میدونم میدونست...فقط مرور کردیم با هم....

میدونم یه روزی جبران تمومه دردایی که هست را میکنه...میدونم یه روز دستم را میگیره و میبره یه گوشه ی دنج و میذاره سرم را بذارم روی شونه ش و تا میام خاطره تعریف کنم میگه :هییییییییییس!حالا نوبته منه!

میدونم یه روز بالاخره خودش از راه میرسه و بهم میگه :الان دیگه وقتشه!

میدونم بالاخره یه روز بهم میگه :دیگه تموم شد!

اون روز بهش میگم که هرچی دارم و ندارم به خاطر خودشه که خواست و نخواست...اون روز بهش میگم ......

الان موقع سوگواری برای اتفاقایی که افتاده نیست.....یه روز همه ش رو جبران میکنی و میکنم...الان وقته یه قصه و یه آدم ِ دیگه ست...الان وقت یه آخره دیگه ست که باید که میدونم که کاش خوب تموم بشه.....


دو ) همینــــــــــــ !
نظرات 11 + ارسال نظر
بابک 1391/04/16 ساعت 09:12

پشت تمام گنبد هائی که دیده ام, همیشه ایمان بود که شفا می داد و گنبد ها همیشه گنبد ماندند و آدمها به معراج رفته اند ... آدمها برای معراج رفتنشان بهانه می خواهند دیگر ...
همِِین

به همین بهونه ها زنده ایم مهندس
گاهی تمومه بهونه ها را از خودم میگیرم ببینم چقدر طاقت دارم
سخته
ولی دارم
ولی داریم

زهیر 1391/04/16 ساعت 15:18

مرغ دلت راهی قم میشود؟
زیارت قبول الی
هنوز هم قم؟عیدت مبارک و خوش به حال خدا با این همه خاطره که براش تعریف میکنی.خاطره هات که به ما نیومده

مرغ دلم راهی قم میشود
در حرم امن تو گم میشود
عمه ی سادات سلام علیک
روح عبادات سلام علیک
گوهر نوری به کویر قمی
آب حیات دل این مردمی
.
.
یادش بخیر وقتی بچه تر بودم اینو از مرحوم آغاسی گوش میکردم کلی ذوق مرگ میشدم
هی روزگار
!
.
.
زیارت تمومه آدمای زندگیم قبول
همیشه قم!
کجاست جای تو در جمله ی زمان که هنوز؟؟؟
که تا ابد؟که همیشه؟که جاودان؟که هنوووووووووووووووووووووز؟
قم یعنی معصومه! همین!
.
.
خوش به حال من که میمیرم برایش این همه!
.
.
اسمت منو یاد کتاب زهیر و یه عالمه خاطره میندازه

بی خیال دنیا 1391/04/16 ساعت 21:35

به به ای خانم قشنگ و ملوس
که قدم می‌زنی به مثل عروس

ای که در پیش آینه با تاپ
کرده‌ای یک دو ساعتی میک آپ

روی اجزای صورتت یک یک
ریمل وسایه و رژ و پن‌کک

شده‌ای – چشم خواهری! – خوشگل
می‌بری از بزرگ و کوچک دل

می شود بند عفت از این ناز
چون کمربند سبز تهران باز!

نگو اصلا که: "ذاتا این مدلم"
خودم این‌کاره‌ام عزیز دلم

من که این قدر خویشتن دارم
باز، دیوانه می‌شوم دارم!

که اگر موجبات ننگی تو
پس چرا این قدر قشنگی تو؟!

خواهرم توی این بریز و بپاش
تا حدودی به فکر ما هم باش

پیش خود فکر کن که مرد غریب
گر ببیند تو را به این ترتیب

از لبش آب راه می‌افتد
طفلکی در گناه می‌افتد

من خودم بی خیال دنیاشم
نه که منظور من خودم باشم

مشکل از سوی جوجه کفترهاست
غصه‌ام معضل جوانترهاست

که به یک جلوه ی زن از مریخ
خل و دیوانه می‌شوند از بیخ

رشته را می‌کنند هی پنبه
بس که ناواردند و بی جنبه

ما که داریم خانه‌ای در بست
_تازه ویلای دوستان هم هست_

غالبا عصرها همانجایم
هفته‌ای یک دو روز تنهایم

الغرض این از این همین دیگر
روسری را جلو بکش خواهر!

یعنی الان منو امر به معروف کردی؟
تقبل الله!
به جان بچه م نباشه به جان بابا بچه م ،در حین نوشتن این پست کاملا حجاب اسلامیم را رعایت کرده بودم!
باور کن!
در ملا عام که کلا میون این همه گیس بریده کسی کاری به ما و گیسای سفیدمون نداره!

من همون حس غریبم 1391/04/16 ساعت 22:39

تو باز سر گذاشتی به این شهر و اون شهر؟دختر تو مگه زندگی نداری؟

قبول باشه الی
میدونم.....

راستی چه خبر؟

زندگی من توی تک تک شهرای دنیا خلاصه میشه
توی تک تک شهراهایی که تا حالا نرفتم و شاید رفتم!
وقتی شهرت کوچیکت باشه سر از یه جای دیگه در میاری
شاید جایی شبیه قم!
میدونم که میدونی :)
.
.
راسی بی خبری و خوش خبری :)

سون باهار 1391/04/17 ساعت 12:11

تا نامه ات رو دیدم اومدم!! خوبه که امتحانات رو دادی؛ خوبه که خوبی.

به خرافات دل نبند دنیای واقعیت ها رو ببین... واقعیت گل ها واقعیت درخت ها واقعیت خرگوش ها واقعیت روباه ها واقعیت صخره ها رودخونه ها آسمون ستاره ها واقعیت موجودات، واقعیت حیات واقعیت مرگ...

به واقعیت حیات و آدمها دل میبندم که هنوز الی موندم و تقلا میکنم شبیه الی بمونم
به واقعیتشون دل میبندم که زجر میکشم از بد بودن آدمها با خودشون
به واقعیت گل ها دل میبندم که روزی هزاربار سر به آسمون میبرم و بابت تمومه گل های دنیا خدارا شکر میکنم
به واقعیت روباهی که خواست اهلی بشه
به واقعیت صخره ای که سوراخ شد
به واقعیت آسمونی که هنوز نیفتاده زمین
به واقعیت رودخونه ای که شبیه "پیدرا" تمومه حرفای منو توی خودش حل میکنه
به واقعیت خرگوشهایی که توی هزارتوی خاطرات من ورجه وورجه میکنند
و به واقعیت بزرگ نیروی مطلق ....
به واقعیت زندگی که شمایید و به واقعیت مرگ که کم کم از راه میرسه
.
.
.
خوشحالم هستی سون بهار
خوشحالم که خوبم
خوشحالم که خوبی
که باید باشی
که باید باشیم

الــــــی 1391/04/17 ساعت 23:10

الـــی.........

عجب!

هااااااااااااااااااااااااااااان؟

[ بدون نام ] 1391/04/18 ساعت 00:18

در کل شهر خاله زنک ها نشسته اند
در باره زنی که منم داوری کنند؟

از چشم هام، آدم دلتنگ می بَرَند

با جرثقیل، از دل من سنگ می برند

فحشی ست در دلم که شدیداً مؤدّب است

در من تناقضی ست که هر روزش از شب است

خوابیده اند در بغلم بی علاقه ها

پرواز می کنند مرا قورباغه ها

از یاد می برند مرا دیگری کنند

از دستمال ِ گریه ی من روسری کنند

" در کلّ شهر، خاله زنـــــــــک ها نشسته اند

درباره ی زنــــــــــــــی که منـــــــم داوری کنند "......

ساناز 1391/04/18 ساعت 03:17

چطور می تونم بهت حسودی نکنم؟! چطور؟

سانازم! جای منم کنار اون همه نامه ی خونده و نخونده خالی کن
کنار دستت سمت چپت!
زیارت و طواف تو قبول میون اون همه حرف یواشکی...
خوش به حالت وقتی اون کاغذ مچاله و خیس و کثیف را دست میگیری که روووش پر از اشک خشک شده ی التماس و دعاست....
اون همه چروکیدگی کاغذ طواف داره....بوی خدا میده....
زیارت تو قبول با این همه التماس....
.
.
منم گاهی به اونی که توی وجودم نشسته و نهیب میزنه حسودیم میشه
اما به خودم؟؟؟هرگز!
آدما شبیه اونی نیستند که حرف میزنند
یا احساس میکنند
یا رفتار میکنند
و یا حتی شبیه خودشون
حسودی نداره...درد داره!

خیلی قشنگ نوشتی!!! کامل خوندم ووقتی به خودم اومدم دیدم توی قم هستم ولی یه زیارت ویه جمکران با این حس و حال عزیزتو نرفتم!!!! امیدوارم شهرما بهت خوش گذشته باشه.

خوبه!
قم شهر شما نیست مهندس!
شهر معصومه ست!
شهر معصومه همیشه خوش میگذره
حتی اگه خوش نگذره!
.
.
خدا بهتون حسای قشنگ قشنگ هدیه کنه

Mohsen 1391/04/19 ساعت 23:24

.................

من واقعا متوجه منظورتون نمیشم مهندس!
من اصلا و ابدا هرچی زوور میزنم شما را یادم نمیاد !
مطمئنید آدرس رو اشتباهی نیومدید؟!
عجب!

سلام
دلم گرفته بود
بغض داشت خفم میکرد
اومدم وب گردی کنم
وب تو رو دیدم
خوندم
بغضم ترکید
دلم گرفته خوب
بیچاره تقصیر نداشت
چشمامم دیگه جا نداشت
وبت قشنگه به منم سر بزن
انگار تو یه حسا مشترکیم
قربانت
یا علی

باری دیگر از قلبم عبور کردی

تو در من حضور داری و من تو را نزدیک تر از هر چیز دیگری می بینم

نمی دانم

نمی دانم کجا هستی

بعضی اوقات نمی شناسمت

از تو دورم

و گاهی کمی بالاتر از قلبم تو را احساس می کنم

گاهی در تمام وجودم می درخشی و چشمانم رنگی دیگر می گیرد

وقتی با تو یکی شوم از همه چیز پر خواهم کشید

به آنچه که باید خواهم رسید

روزها معنی خود را از دست داده اند

نمی دانم

فقط می دانم که تا جایی که ممکن است باید از تو پر شوم

دستانم را بگیر ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد