_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

به بهاران سوگند! من به این حادثه ایمان دارمـــــ....

هوالمحبوب:


باید شبیه پرستارها یا دکترها باشم!

شبیه دکترهای بخش جراحی و اتاق عمل!

همان ها که بین عمل هاشان یک در میان میایند بیرون و سر تکان میدهند و میگویند :متاسفم!

و بعد میروند توی اتاقشان و لباسشان را عوض میکنند و دستهاشان را میشورند و لباسهای تر گل ورگل میپوشند و ادکلن را روی خودشان خالی میکنند و موهاشان را توی آینه مرتب میکنند و بی توجه به ضجه های همراهان بیماری که برایش متاسف شدند میروند توی ماشین مدل بالاشان میشنینند و کولرش را روشن میکنند و موبایلشان را در می آورند و زنگ میزنند به اولین شماره ی آدرس بوکشان که "عشقم" یا "عزیزم"ذخیره اش کرده اند و دعوتش میکنند به شام توی یک محیط شاعرانه یا مثلا :"لباس بپوش بیا بریم امشب خونه مامانم اینا یا مامانت اینا!"

خوب نمیشود ازشان خرده گرفت خوب!

حق دارند!

اگر هم بگیری یک جواب بیشتر نمیشنوی!

اینکه وقتی هر دقیقه و ثانیه و لحظه، صدها نفر زیر دستت میمیرند و نمیمیرند که هی تو نمیتوانی هی تند تند متاسف باشی و عزادار و حالت تهوع بگیری و زانوی غم بغل کنی و غش و ضعف کنی که!

یا مثلا عمر دست خداست!

یا مثلا اولها حساس بودیم ولی بعد جان سخت شدیم !

یا مثلا......!

یا مثلا هزارتا مثلا دیگر!

باید بشوم مثل همان ها!

از بس که هی خبر مرگ شنیدم و هی متاسفم متاسفم دیدم و گفتم و لمس کردم و شنیدم و گاهی خودم پیغامبر مرگ بودم و درد و گاهی هم خودم  مرگ بودم و مستوجب درد!

باید دیگر سخت شده باشم و مرد ولی نمیدانم و نمیتوانم پی ببرم که چرا هر دفعه باز میشنوم باز دلم میخواهد منفجر شود  از درد و باز بق میکنم و باز خم میشوم و باز....

درست مثل همان معدود دکترهای بخش اتاق عمل که هزاردفعه هم متاسف باشند باز هم برای یک متاسف گفتن جدید و برای مردن یک مریض تازه زیر دستهاشان سرشان گیج میرود و بغض مینشیند توی صداشان و دلشان میخواهد مادر داغ دیده و همسر درد کشیده را بغل کنند و فریاد بزنند که به خداااااااااااااااااا میفهمم.....

چقدر خوب شد که من علوم تجربی نخواندم و یا دکتر نشدم !!آن هم دکتر بخش جراحی و اتاق عمل!

وگرنه با هر مرگ ذره ذره می مردم!

درست است که مرد شدم و میشوم و هربار خدا برای امتحان مردیتم محکمتر ضربه میزند تا محکمتر و رساتر و مغرورتر ندا سر بدهم :"بگذار بشکند عوضش مرد میشوم " اما ...

اما درست مثل همان معدود دکترهام که اولین بار است از اتاق عمل بیرون می آیند و.....

.

.

این قصه ها را بارها شنیده ام و دیده ام....

با تمام آدمکهای این قصه ها درد کشیدم و گریه کردم و بهشان قول دادم که درست میشود و بهشان همان وعده ای را دادم که خدا به من داده.....به آخری خوب ،که اگر خوب نشد یعنی هنوز نرسیده....

ولی

ولی باز هم درد میکشم....باز هم

امشب تمام خدا را نفس کشیدم....درست لحظه ای که داشتم مرور میکردم تمام قصه ای را که اتفاق افتاد....

تمام لحظه هایی که هنوز بازدمشان بوی خون میدهد....

مرور کردم که کجای قصه بودم و هستم و نیستم....

درد دارد....هنوز هم درد دارد....باید فرار کرد و به یاد نیاورد ولی فرار ؟؟؟آن هم من؟؟؟؟منی که یاد گرفتم بایستم و مقابله کنم تا حل شود و تمام و بعد گم شوم؟؟؟

امشب باز من بودم و مثل همیشه "او" و مثل همیشه سکوتی که پر از حرف بود و من قول داده بودم نه نه من غریبم بازی در نیاورم....حتی برای "او" حتی برای خودم!

مرور کردم تمام لحظه های سخت زندگی ام را با تمام آدمها و جزییاتشان و باز یادم افتاد که "او" همیشه دست گیر بوده ! چه من غر میزدم و چه نمیزدم....

یادم افتاد به تمامشان با تمام تمامیتشان....

به خودم؟؟؟

هرگز!

به خودم سر سوزنی فکر نکردم...

به خودم که فکر میکنم به حقانیتـش قسم که نفسم بند می آید از این همه ظلمی که به خودم روا داشتم و اجازه دادم تمامشان به من روا دارند....آن وقت تمام وجودم میرود به سمت بغض و نفرت و کینه!

خوب نفرت و کینه هم که تاثیرش مشخص است!

دل را سیاه میکند و دلت میشود خانه ی سیاهترین عناصر!

هنوز هم نمیفهمم و سر در گم که باید به خاطر الی بودنم شکر گزار باشم و یا شاکی!

که چرا این منم با این گونه رفتار و حس و اخلاق؟!

هنوز هم درست مثل همان دکترهای بخش جراحی ام!

جزو همان معدود تازه کارها که مردن را هزار بار دیده اند و باز بغض میکنند و درد میکشند از درد کشیدن....

آخرش را میدانم....

با اینکه آخرش را میدانم و هزار بار به چشم دیده ام باز هم برای آن لحظه درد میکشم با اینکه ایمان دارم تمام میشود و میرسیم و میرسد به سپیدی!

با اینکه هزار بار دیده ام و لمس کرده ام و پرم از این جور اتفاقها و خاطره های عینی و هنوز هم میبینم و میشنوم ولی باز قلبم می ایستد تا میخوام به همراهان بیمار و یا حتی خودم بگویم متاسفــــم!



الـــی نوشت:


یــک)الی دو تا تعریف داره!خصوصیت مشترک توی هر دوتا تعریف یه کلمه ست! چه مغرور باشه و سر خود معطل و چه مهربون باشه و حال به همزن! خصوصیت مشترکش خاک بر سریشه!


دو) باید تمام این وبلاگ و این پست را به خاطرت شمع و چراغون کنم....باید دنیا را برات آیینه بندون کنم...باید یه پست بنویسم اون هم جدا و از اولین لحظه ی دیدنت بنویسم و بعد برسم به حالا و بعد برات بهترین ها را آرزو کنم ولی....ولی قرار شد تمام قصه را وقتی چشم تو چشم نشستم روبروت و دستهات را گرفتم برات بگم و برات بگم تمومه اونایی که هیچ وقت نگفتم....

یادته پارسال رو؟؟؟یادته برات شعر میخوندم؟؟؟وقتی دو  شب پیش داشتی برام شعر میخوندی داشتم میمردم....تمومه کلمه ها گم شده بود تا تسلی بخش باشه....میدونستم هیچ کلمه ای مرهم نیست....ببخش که پیشت نبودم....ببخش که دور بودم....ببخش که این بودم ...

باهات شوخی میکردم تا به صبح برسیم و تو درد میکشیدی....صبحی که برای تو آخر زندگی بود و برای من امید تازه ای در زندگی تو....باید صبر کنی تا ببینی و بفهمی بهترین برات اتفاق افتاده و تموم تصوراتمون اجازه نداد تا ببینی و بفهمی....

خدا برای درک این بهترین به تو "زمان" را هدیه میکنه تا مرورش پرده از رخ تمومه اتفاقها بکشه.... توی ذهنم تصورت کردم با اون ناخنهای لاک زده ی آبی و اون لباس سفید و صورتی! چقدر خوشگل شدی دختر! الان فقط مثل یه دختر خوب ، درست مثل الی باید بهت بگم: مبـــــارکــــ باشه  عروس زندگی الــــی!


ســه)بعضی وقتها که قرار است هیچ اتفاقی نیافتد...

همه ی اتفاق ها ،اتفاق می افتد!...هراسی نیست ،

ایمان دارم به آنچه که حادثه می نامندش...

من در  پی فلسفه ی حادثه ها قلعه (هزار توجیه )نخواهم ساخت،

من به دستان گزینشگر معتقدم....من فلسفه حادثه را در حادثه می جویم...(دزدی نوشت!)