_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تمام آنچه نوشتم بـــــرای ریــــحانه ست....

هوالمحبوب:

بدم میاد از سمتی توی پیاده رو راه برم که ماشینها در خلاف جهت راه رفتنم حرکت میکنند...همیشه اون پیاده رو را برای قدم زدن انتخاب میکنم که حرکت در اون همجهت با حرکت ماشینها باشه...

امشب مسیرم را عوض کردم...

خیلی خسته بودم ،اونقدر که انگار این ده دوازده ساعت فرهاد شده بودم و کوه کنده بودم!

غر زدن جایی نداشت! از اول قراره من و الی همین بوده پس غر نداره!

مسیرم را عوض کردم و رفتم سمت پیاده رویی که قدم زدن توووش خلاف جهت ماشین ها بود...ده دوازده ساعتی بود از خونه اومده بیرون و باید دیگه میرفتم خونه ولی به ساعت که نگاه کردم دیدم هنوز وقت دارم،ساعت شام خوردن نه و نیم بود و من نیم ساعتی وقت داشتم.

رفتم پایین از پیاده رو...رفتم همونجا که یه روزایی با خودم کلی خاطره داشتم و یه مدتی هم میترسیدم از کنارش رد بشم که خاطراتی که خودم با خودم و تنها خودم داشتم خفه م کنه و بعدها هم شد محل قرار من با فرنگیس که وقتی از سر کار برمیگردم با هم بریم خونه...از کنار حوض رد شدم،بچه ها کنارش کلی جیغ و داد راه انداخته بودن...

چقدر زود گذشت!هفت هشت سال پیش بود که همیشه مینشستم کنارش و دستام را تا آرنج  میکردم داخل آب حوضی که انگار بلندترین فواره ی دنیا را داشت و تمومه وجودم خنک میشد از خنکیش ....

رفتم پایین تر....اونجا که از بقیه جاها تاریک تر بود و پایین تر از سطح خیابون و پیاده رو...و توی اون تاریکی هیچکی نمیتونست ببیندت...

نشستم کنار درختچه ی گل سرخ....کفشهام را در اوردم و بعد جورابام را !سرپنجه ی انگشت شستم سوراخ شده بود! باید به فرنگیس میگفتم برام یه جفت جوراب نو بخره!

جوراب داشتم ولی باید قایمش میکردم تا به بهونه ی جوراب هم شده باز فرنگیس به خاطرم بره  توی مغازه و با شعف برای خوشحالیم یه جفت جوراب سفید اسپرت ساق بلند که کنارش مارک داره بخره!

جرابام را هم در اوردم و گذاشتم کنار کفشها و کیفم زیر درختچه ی گل سرخ و بلند شدم روی چمنها راه برم...

دلم میخواست چمنها خیس بود تا پاهام نمناک میشد و تمومه وجودم خنک ولی نبود!

راه رفتم و هی رفتم و رفتم و رفتم....

تا آخرش!

پاهام داشت خنک میشد....خیس نبود اما مرطوب و خنک بود و پاهام داشت لذت میبرد و من هم!

سکوت بود و گه گاه صدای بوق ماشینها و صدای یه دختر بچه از پنجره ی خونه ی روبرویی که توی پارک باز میشد و تاریکی و سوسوی ضعیف لامپ پارک...

همیشه باید بگی بر خر مگس لعنت!

زنگ موبایلی که توی جیبته به صدا در میاد و باید صبر کنی تا اونی که منتظره صبرش تموم بشه از شنیدن آهنگ مزخرف انتظارت و اون دکمه ی قرمز رنگ را فشار بده!

بدم میاد رد تماس بکنم....

صدا که قطع شد ،صداش را خفه میکنم و میشینم روی چمنها....

دلم میخواد دراز بکشم روی چمنها ولی نمیدونم چرا با اینکه تاریکه و کسی نیست ولی خجالت میکشم...

پاهام را دراز میکنم و زل میزنم به خلأیی که هیچی توش نیست....خنکیه چمنها را که توی وجودم رسوخ کرده دوست دارم....

دوست ندارم به چیزی فکر کنم....

و نمیکنم....

باز صدای دختر بچه میاد که داره با کسی حرف میزنه....

تصورش میکنم با اون موهای بلند و دامن چین چینش....چقدر قشنگ و ماااهه!

خودم را میکشونم طرف شمشادها تا بتونم راحت بهشون تکیه بدم و راحت تمومه پارک را نفس بکشم...پاهام را جمع میکنم توی بغلم و پیه ی دیر رسیدن به خونه و موأخذه شدن را به تنم میمالم و به الی میگم واسم شعر بخونه و چشمام را میبندم و اون برام بی دلیل و با دلیل "برای ریحانه " را میخونه!

......چقدر هی ننویسم چقدر تا بزنم
.................................................
تمام آنچه نوشتم بـــــرای ریــــحانه ست

..................................................."


 و بعد یه آهنگ کردی که هیچ چیز ازش نمیفهمم و سر در نمیارم....و چقدر خوبه هیچیش را نمیفهمم!



الــــــــی نوشتــــــ :


یــــک ) وقتی برمیگردم سبکم....شاید موقتی باشه اما حس خوبیه....

دو) سوسنـــ !..............باورت میشه نمیدونم باید چی بگم؟!!!!اصلا کلمه هام گم شده!....من به بزرگیش و به آخر وعده داده شده اش ایمان دارم...میدونم که تو هم داری....فقط خوشحالم داری بزرگ میشی....داری مرد میشی.....داری سوسن میشی!

ســه )............!همینـــــــــــ !