_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

کوه هم جای تــــو می بود ؛ فرو می افتاد...

هوالمحبوب:

چشمام داره حرکت آدمای روی سن را دنبال میکنه. که صدای هق هقش بلند میشه.سرش را میکنه زیر چادرش و چنان هق هق میکنه که دلت میخواد یه کاری بکنی.یه حرفی بزنی یه چیزی بگی که آرومش کنه ولی یهو یادت میفته که آرومتر از این نمیتونسته باشه.

اصلا این اشکا واسه اینه که آرومه...

باز سرت را میچرخونی و باز حرکت آدمای روی سن را دنبال میکنی.

آخرین باری که چنین صحنه هایی را دیدم هشت سالم بود.

توی یه محله زندگی میکردیم که تمومه آدماش از اون کارکشته ها بودند.

خونمون یه جایی بود که ما اون بالا طبقه ی دومش زندگی میکردیم و میشد از اون بالا آدمای وسط میدون را ببینی.

شبا فقط دلت میخواست اون جلوباشی.جلوی جلو تا همه چیز را از نزدیک ببینی.

خوب از اون بالا هم میتونستی ببینی اما تو دلت میخواست نزدیکتر از این حرفا باشی .میونه مردم باشی .واسه همین راه می افتادی توی کوچه.

از وسط جمعیت خودت را هل میدادی جلو و مینشستی اون جلوی جلو که وقتی آدماش  اون وسط راه میرفتند و تعزیه میخوندند تو میتونستی چکمه هاشون را لمس کنی.

نه فقط محرم ها!

توی ماه رمضون هم همینطور بود.شبای قدر.اون موقع جنس تعزیه فرق میکرد . اون موقع حرف و قصه ،حرف و قصه ی علی بود.یه آدمی که هنوز یادمه رو دوشش یه کیسه بود و هیچ وقت نمیشد صورتش را ببینی.

خوب بچه تر که بودم دنیام همونقدر بود.فکر میکردم تمام دنیا همینطوره.ولی بزرگتر که شدم و از اون محله و اون شهر رفتیم خیلی چیزا عوض شد.آسمون هم همون رنگ نبود دیگه چه برسه به آدما.

خیلی طول کشید تا جایی را پیدا کنم که آدماش به خاطره عزاداری بیاند نه خودنمایی و خوردن و به رخ کشیدن!

شاید به خاطر همین هم بود که وقتی با عشق منتظره رسیدنه محرم میشدم و دلم پر میکشید تا برم وسط مردم و عزاداری ها،چادر سر میکردم و روبنده مینداختم!

خوب از اونجاییکه همیشه شوخی میکنم و میخندم این کارم هم به عنوانه یه شوخی تعبیر شد و البته چه بهتر که نیاز نبود به کسی علتش را توضیح بدم :)

دلم نمیخواست مثل خیلی ها برای دیدن و دیده شدن بیام.

واسه همین روبنده مینداختم تا هیچ کس ،حتی خودش، من رو قاطیه خیلی ها حس نکنه!

قصدم توبیخ نیستا!

نه

هرگز

میخوام بگم دلم میسوخت وقتی میدیدم فرسنگها از اون روزها و آدما دور افتادند و شاید دور افتادم.

هیچ وقت عزاداری و آدمایی عزادار مثل بچگی هام ندیدم.

واسه همین بیشتر از اینکه دلم بخواد برم عزاداری ،دلم میخواست جایی برم که به دلم بچسبه .

و این اتفاق بعده این همه مدت افتاد

طبقه ی پایینه آموزشگاه یه آمفی تئاتره و اونجا را  کرایه داده بودند برای یه هفته تعزیه خونی به مسجد محل...

و من با اینکه توی کلاس بودم اما تا صدای تعزیه خونها می اومد دلم هری میریخت پایین

بچه های کلاس با صدایی که می اومد نمیتونستند تمرکز کنند و من با تصور اون صحنه ها که از هشت سالگی تو ذهنم مونده بود.

دلم میخواست یه شب وسط اون آدما باشم و تعزیه ببینم

و بالاخره شب آخر به اهل البیت گفتم و همه اومدند:)

نشستیم اون جلو

درست اون جلو

و توی ماجرایی که روی صحنه بود ،شبی بود که سرهای بریده را اوردند شهر.

گل دختر توی بغلم خوابیده بود

و خانومه کناری فقط زیر چادر گریه میکرد

و من حرکت آدمها را دنبال میکردم.

شمر با اسرا اومد داخل و برای یزید توضیح داد که چه طور با حسین رفتار کرده

... و مردم از شرح این قساوت و مظلومیت ضجه میزدند.

من ضجه نزدم

گریه هم نکردم

چشمای من اون وسط دنباله یکی میگشت

دنبال یکی که طبعا باید لباس سیاه پوشیده باشه و صورتش را پوشونده باشه

پیدا شد.دیدمش!

وقتی خودش هم یادش رفته بود که باید مقاوم بایسته و دربار را به لرزه بیاره،دیدمش!

کسی که یادش رفته بود باید حواسش به نقشش باشه نه حرفایی که داره میشنوه

کسی که یادش رفته بود سنبله اقتداره و صبر.

داشت میزد توی سرش و همنوا با بقیه از هق هقی که میکرد تکون میخورد و مویه میکرد.

یادش رفته بود....

مرد اون نقش یادش رفته بود زینب ه و داشت تکون تکون میخورد.حتما داشت زیر روسری ه مشکیش گریه میکرد...

حالم منقلب بود...

نه به خاطره اون چیزایی که میدیدم و میشنیدم

داشتم همذات پنداری میکردم

داشتم خودم را میذاشتم جای اون آدمه اصلی...

داشتم فکر میکردم چه طور میشه...؟...چه کشیدی تو در آن دشت خدا میداند؟؟؟

داشتم فکر میکردم ببین !داره گریه میکنه...اونم آدمه خوب...

حواسم به دیالوگها نبود...تمام وجودم چشم شده بود و داشت مردی که نقش ه زینب را میخواست بازی کنه نگاه میکرد...

نوبتش شد...

خوب حتما نوبتش شده بود که میکروفن رفت طرفش و اون رو کرد به یزید و بلند گفت :آهاااااااااای ملعوووووون...

گریه ها قطع شد از صدای محکمش و من شروع کردم به گریه کردن...

داشتم با خودم فکر میکردم ،حتما خودش از این بلندتر گفته...حتما اونقدر بلند گفته که تمام دنیا بهتشون بزنه...تمام دنیا سکوت کنند و سراپا گوش بشند...داشتم فکر میکردم چقدر دردکشیده که همه ی دردش را مخفی کنه و به خودش بگه الان موقعه سوگواری نیست الان موقعه جنگه...

سرو هم جای تو می بود ،فرو می افتاد...

حالا من هق هق میکردم و زن کناری دستش را گذاشته بود روی شونه م و میگفت :التماس دعا...!

الــی نوشت :

یکـ)سلامُ عَلی قلبِ الصَبور...

دو)برای من محــرم یعنی زینب...همین!

چه کشیدی تو در آن دشت خدا میداند

چشمهایت که بر آن زخم گلو می افتاد


داغ آن باغ خزان دیده چنان بود که آآآآآه

سرو هم جای تو می بود ،فرو می افتاد...

نظرات 36 + ارسال نظر


تو نباشی دگر از هرچه شبیه آب است

با ابوالفضــل علمــــــدار بدم می آید...

شوخ شب 1391/09/03 ساعت 19:42 http://shokhi.blogsky.com

سلام (گل)

علیکم (بلبل) !

:)

ماریا 1391/09/03 ساعت 21:02 http://paeeze1363.blogfa.com

الی ...
دختر خوب...
توصیفاتت منو برد به اون سالها
دلم هوای روزها و شبهای محرم اون سالهارو کرد...

دلم فقط از همون جنس عزاداری ها میخواد و میخواد و میخواد...

خوبی خانوم دکتر؟

زهرا-شیراز 1391/09/03 ساعت 22:17

سلام الی جون.خیلی وقته نبودم.اومدم و این پست پراحساس و زیبا و صمیمیتو خوندم و اشک از چشام جاری شد.بانو زینتب پشت وپناهت عزیزکم

الهی بگردم زهرا جون...
شیراز چه خبر؟؟؟
دلم برات تنگ شده
برای تو و اون روزا...

خدا پشت و پناهه همگی...

:)

ش مثل هیج کس 1391/09/03 ساعت 23:35

التماس دعا

محتاجیم ش مثل هیچ کس...

علی.م 1391/09/03 ساعت 23:53 http://ashiane313.blogfa.com

خواهر جان!
مراقب باش شیطان تورا بی صبرنکند.
حلم راازتونرباید.
توباید باشی بعد از من سرپرستی این قافله را بکنی.
سرپرستی اطفال مررا بکنی.
..........................................
دلش دریای صدها کهکشان صبر
غمش طوفان صدها آسمان ابر

دو چشم از گریه همچون ابر خسته
ز دست صبر ِزینب، صبر خسته

صدایش رنگ و بویی آشنا داشت
طنین ِموج آیات خدا داشت

زبانش ذوالفقاری صیقلی بود
صدا، آیینه‌ی صوت علی بود

چه گوشی می‌کند باور شنیدن؟
خروشی این چنین مردانه از زن

به این پرسش نخواهد داد پاسخ
مگر اندیشه‌ی اهل تناسخ:

حلول روح او، در جسم زینب
علی دیگری با اسم زینب

زنی عاشق، زنی این‌گونه عاشق
زنی، پیغمبر ِقرآن ناطق

زنی، خون خدایی را پیامبر
زن و پیغمبری؟ الله اکبر!

سلامُ عَلی قلبِ الصَبور...


مرسی آقاااااا...

شعرتون برازنده بود

:)

هوم... شخصیت قوی و ستودنی ای داشته خضرت زینب!
من اگه بودم له می شدم هیچ غلطی هم نمی کردم این از ما!!!!

من اگه بودم...

امان از دل زینب...

کوه هم جای تــــو می بود ،فرو می افتاد...

قبول باشه خانومی
التماس دعا هیلی زیاد

قبول حق...

التماس...

نسرین.شب نوشته ها 1391/09/04 ساعت 15:23

دلم هوای بچگیمو کرد اون روزا و اون عزاداریا نذریایی که بوی صداقت میداد و اخلاص..نمیفهمم چرا همه چی اینطوری شددددد الییی
من کلا از همه چی زده شدم احساس میکنم به هیچی اعتقاد ندارم...من بد شدم

حتی آسمون هم همون رنگ نیست...

و من احساس میکنم وجود ندارم...

پوشالی بودن استدلال حامیان یزید حتی امام محمدغزالی
محمد سروش محلاتی *
برای هر انسان منصفی که کم و بیش با تاریخ اسلام آشنا باشد و جنایات یزید بن معاویه را خوانده باشد شگفت آور است که بشنود:
کسانی بوده ـ و یا هستند ـ که از یزید دفاع کرده و حکم به برائت او می دهند! ولی این موضوع چندان هم شگفت آور نیست، زیرا آنان از “دو توجیه” استفاده می کنند و به این وسیله افراد “ساده لوح” را تحت تاثیر قرار می دهند.
توجیه اول:
قیام حسین بن علی، حرکتی در جهت ایجاد تفرقه در جامعه و اختلال در نظام بود. و هر حکومتی حق دارد که چنین اقداماتی را سرکوب کند. بخصوص که در این زمینه از رسول خدا نیز دستور رسیده است که اگر کسی مردم را به اختلاف دعوت می کند، او را بکشید. قاضی ابوبکر ابن العربی در کتاب العواصم من القواصم (ص ۲۳۷) با همین منطق از یزید دفاع می کند.
این گروه بر این عقیده اند حتی اگر یزید را هم جائر و فاسق بدانیم، باز هم نمی توان رفتار کسانی را که نظم اجتماعی را مختل می کنند و مردم را به اعتراض در برابر حکومت دعوت می نمایند، قابل قبول دانست. زیرا در نهی از منکر هم باید برخی حد و مرزها را رعایت کرد و از آن جمله حفظ نظام را که مصلحت اهم شمرده می شود نمی توان نادیده گرفت.
ابن تیمیه که در این گروه قرار دارد امام حسین را متهم می کند که با خروج خود، موجب فتنه و فساد در جامعه شد. (منهاج السنه، ج۴، ص۵۳۰) و به همین دلیل است که خطیب نویسنده معاصر مصری، در پاورقی العواصم، “شیعیان کوفه” را محکوم می کند که با دعوت امام (ع) به عراق، “فتنه انگیزی” نموده و زمینه اختلاف و فساد را در جامعه به وجود آوردند.
پاسخ این پندار جاهلانه، بسیار روشن است. از آنان باید پرسید مگر در منطق عقل و شرع، هرگونه سکون و آرامش مطلوب است و آیا برهم زدن “هرگونه نظم” قبیح است؟ و آیا تاکید عقل و شرع بر”هرگونه سکون” و آرامش است و هرگونه اتحادی از چنان قداستی برخوردار است که برای حفظ و پایداریش، در برابر هر ظلمی باید سکوت کرد؟ با این حساب، بین منطق شما و منطق فرعون چه فرقی است؟ او هم در برابر دعوت موسی، به مردم می گفت: موسی می خواهد در میان شما فتنه انگیزی کند،لذا باید او را کشت: “و قال فرعون ذرونی اقتل موسی و لیدع ربه انی اخاف…ان یظهر فی الارض الفساد”(سوره غافر، آیه ۲۷)
تاریخ اسلام نشان می دهد واژه هایی مانند “فتنه”، “فساد” و “اختلاف” پیوسته بهانه هایی برای منفی جلوه دادن اقدامات حق طلبانه و ظلم ستیزانه بوده است. مثلاً ابن عباس می گوید یک روز شاهد عتاب عثمان به حضرت علی (ع) بودم که می گفت: تو را به خدا قسم باب ”اختلاف و تفرقه” را باز نکن. و با این توجیه می خواست جلوی اعتراض حضرت به رفتارهای ناپسند خود را بگیرد و حضرت را وادار به سکوت کند. ولی امام در پاسخ او فرمود: هرگز تفرقه افکنی نمی کنم ولی تو را هم از آنچه خدا و پیامبر نمی خواهد،باز می دارم و به راه رشد راهنمایی می کنم.”اما الفرقه فمعاذ الله ان افتح لها بابا او اسهل الیها سبیلا و لکنی انهاک عما ینهاک الله و رسوله عنه و اهدیک الی رشدک” (شرح ابن ابی الحدید، ج۹، ص۱۵)
و وقتی امام حسین از مکه خارج می شد،عمروبن سعید او را از اختلاف افکنی در امت و شقاق در میان مردم برحذر می داشت ولی پاسخ حضرت آن بود که :دعوت به خدا و پیامبر، ”شقاق” نیست. پیش از آن نیز حرکت مسلم در کوفه به عنوان آنکه “شق عصای مسلمین” است محکوم می شد. در آن روز واژه “فتنه” زیاد به کار برده می شد. مثلا مروان حکم، به معاویه نامه نوشت که امام حسین درصدد ایجاد فتنه است. و متقابلا حضرت پاسخ داد که حکومت معاویه، خود بزرگترین فتنه است. (ابن سعد، طبقات، ص۴۴۰)
و نعمان بن بشیر،فرماندار کوفه، که از حمایت مردم از مسلم در کوفه آگاه شده بود،اعلام خطر می کرد که “فتنه” در راه است. (تاریخ طبری، ج۵، ص۳۵۵)
و نیز گروهی از صحابه پیامبر،که حضرت علی (ع) را در برابر جنگ طلبان داخلی تنها گذاشتند، می گفتند: فتنه اتفاق افتاده است! در روز عاشورا هم عمروبن حجاج که فرماندار جناح راست سپاه عمروبن سعد بود به نیروهای خود گفت: “در کشتن کسی که بر امام مسلمین شورش کرده تردید نداشته باشید”
توجیه دوم:
هر چند قیام امام حسین (ع) بر اساس اهداف مقدسی انجام گرفت و برخورد سپاهیان عبیدالله با حضرت، ظالمانه و جائرانه بود، ولی در این باره اتهامی متوجه شخص خلیفه ـ یزید بن معاویه ـنیست زیرا وی نه تنها به چنین کاری دستور نداده بود، بلکه اساساً از آن “بی اطلاع” بود. از این رو اقدامات بی رحمانه سپاه عمر سعد را به خلیفه نباید نسبت داد و او را در این جنایت نباید سهیم و شریک دانست.
از کسانی که به این توجیه روی آورده و برای تبرئه یزید تلاش کرده اند، ”غزالی” است. او در احیاءالعلوم می گوید: از کجا معلوم که یزید در جریان قضایای کربلا بوده تا چه رسد به آنکه چنین دستوری داده باشد، و از همین جا نتیجه می گیرد که باید از لعن و نفرین یزید دست برداشت:
“فان قیل:هل یجوز لعنه یزید لانه قاتل الحسین او آمر به؟ قلنا هذا الم یثبت اصلا “
و به تبع او زبیدی در اتحاف الساده، هم از مقام امام حسین تجلیل می کند و از شهادت آن حضرت اظهار تاسف می نماید، و هم یزید را تبرئه می کند که فجایع کربلا،به دور از چشم خلیفه اتفاق افتاد(ج۷، ص۴۸۸)
ولی این توجیه هم از دو جهت غیرقابل قبول است، یکی آنکه واقعیت های تاریخی و گزارشات فراوان آن را تکذیب می کند و نشان می دهد که یزید شخصاً در جریان موضوع بوده و به آن امر کرده است. (ر.ک تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۴۱ - انساب الاشراف، ج۳، ص۱۶۰ و…)
اسناد این موضوع بقدری زیاد است که در اینجا نیازی به تکرار و توضیح واضحات نیست. جهت دوم آن است که با صرف نظر از این اسناد و شواهد تاریخی، باز هم یزید “قاتل” امام حسین و مستحق “لعنت” است. نظام و سیستمی که یزید در رأس آن قرار دارد، بر اساس “توزیع قدرت” در میان کارگزاران حکومت و اختیارات آنان برای تصمیم گیری در مسائل مهم و اساسی، اداره نمی شد تا بتوان فاجعه ای از نوع کربلا را به تصمیم فردی جز یزید نسبت داد. در این نظام جائرانه، چون “استبداد” حاکمیت دارد و قدرت در شخص خلیفه متمرکز است، همه اقدامات کارگزاران بر طبق ”اراده ملوکانه” انجام می گیرد و آنان نقشی بیش از “آلت فعل” ندارند. در چنین نظامی یزید نمی تواند بگوید: ”نمی دانستم” زیرا پاسخ به او این است که:
اولاً: عیون و جاسوس ها و گزارشگرانت در همه زوایای زندگی مردم حضور دارند و نجوای آنان را رصد می کنند. چطور از اسرار زندگی مردم اطلاعات بدست می آوردی ولی از جنایات آشکار فرمانروایانت بی خبر بودی؟
ثانیاً: چرا پیله ای در اطراف خودت تنیده ای که کسی جرات نمی کند تا واقعیت های جامعه را به تو گزارش کند و تو را آگاه سازد؟
ثالثاً: مگر قبل از وقوع جنایت، کدهای تحریک کننده ای در اختیار ماموران بی خرد و بی اراده قرار نداده بودی که آنها برای هر جنایتی آماده باشند؟مثل آنکه به فرماندار مدینه نوشتی:اگر حسین با من بیعت نمی کند،سرش را برای من بفرست!
رابعاً: چرا پس از وقوع جنایت، درصدد تطهیر عاملان جنایت برآمده و با تعبیرات چند پهلو، جنایات آنان را،در حد خطا و اشتباه تنزل دادی؟ مگر وقتی یحیی بن مروان شعری در نکوهش عبیدالله خواند، جلوی او را نگرفتی؟
خامساً: اگر واقعاً قصد وقوع این جنایات را نداشتی پس چرا وقتی که از زمینه های اعتراض مردم اطلاع یافتی،قسی ترین و سفاک ترین کارگزاران(عبیدالله بن زیاد) را بر مردم گماردی و کسی را که در حقش احتمال رفق و مدارا با مردم را می دادی (نعمان بن بشیر) کنار گذاشتی واز فرمانداری کوفه عزل کردی؟
سادساً: چرا با دیدن اسرا و رئوس شهدا، نه تنها سرور و خوشحالی کردی، بلکه بی ادبی و جسارت را به اوج رساندی و فقط وقتی که متوجه شدی ”افکار عمومی” در شام بر علیه تو شوریده است، رفتارت را ”تغییر دادی” و به اهل بیت امام حسین به ظاهر احترام نمودی و به ناچار و از روی فریب و نیرنگ به امام سجاد گفتی: لعنت خدا بر ابن مرجانه،من در خدمت شما هستم!
البته برای کسی مانند غزالی که” سر در گریبان” خود فرو برده و با بستن چشم خویش بر واقعیت ها می خواهد دانش دینی احیاء کند و احیاء العلوم بنویسد، جز این هم انتظار نمی رود. برای او همه چیز قابل توجیه است، ولی برای شخصیتی مانند امام خمینی که “سر از گریبان” برآورده و با چشم دوختن به واقعیت ها می خواهد، گوهر دین را از دست ستمگران نجات دهد، انتظار دیگری می رود. او هرگز اقدامات جنایت کارانه و وحشیانه ماموران شاه را فقط به حساب آنها نمی گذارد و شاه را تبرئه نمی کند، زیرا در حاکمیت استبدادی که شاه” قدرت مطلقه” دارد، کسی جرأت سرکوب مردم” بدون اجازه اعلیحضرت” را ندارد. از این رو حضرت امام فرضیه”جهل شخص اول” را، حیله ای برای نجات وی از مهلکه و خشم مردم می دانست:
«بعضی گفته اند که اعلیحضرت بی اطلاع بودند از این مسائل! و هر چه ظلم شده،دیگران کرده اند. همه افراد ایران اطلاع دارند الا شاه؟! شاه توی این مردم نبوده؟ ایشان که در فرمایشات خودشان همیشه می گویند که همه کارها به دست من انجام می گیرد،و دیگران هم همین طور می گویند که هر چه عمل می شود به دست شاه است. در قضیه فیضیه که ریختند، به هر کس مراجعه می شد می گفت: اعلیحضرت فرموده، راست هم می گفتند. کسانی دیگر نمی توانستند انجام بدهند بدون اطلاع شاه، “تمام نظام” ایران در ”تحت رهبری” ایشان است، در نظام حکم قتل یک کسی را یا حکم غارت یک جائی را، رییس شهربانی بدهد یا یک ارتشبد، هیچ کدام نمی توانند،… یک شاهی که همه می دانند که همه کارها دست خود این است، و همه دیکتاتوری ها را این دارد میکند، آن وقت کسی بگوید، گناهی گردن ایشان نیست. ایشان اطلاع از این مسائل نداشتند!» (صحیفه امام، ج ۴، ص۴۸۵)
نتیجه آن که:
اگر در آموزهای ائمه معصومین بر لعن یزید و بنی امیه، تاکید زیادی شده است این دستور دامن زدن به یک کینه شخصی و یا زنده داشتن یک تعصب مذهبی نیست. این آموزه متضمن این حقیقت است که دست های پنهان را در وراء جنایت ها ببینید و تحت تاثیر توجیه هایی که برای تبرئه آنان انجام می شود، قرار نگیرید.

امروز صبح خوندمش...

آیت‌الله بیات زنجانی: حاکمیت اموی، خود را جانشین خدا می‌داند و معترض را به شهادت می‌رساند
آیت الله بیات زنجانی در کالبدشکافی یک مناظره تاریخی بین حضرت زینب (س) و عبیدالله بن زیاد، به تشریح پشت پرده این مناظره می پردازد و آن را ادامه دیالوگی می داند که پس از رحلت حضرت رسول (ص) آغاز شده است.
این مرجع تقلید که عرفان را یک بعد از ابعاد شخصیتی زینب (س) معرفی می کند، معتقد است که در مناظره زینب (س)، عرفان اسلامی و زیبایی در مقابل زشتی تجلی کرده است و داستان کربلا، داستان تجلی کمال در مقابل سقوط است. او با انسانی، عقلانی و قلبی خواندن ادبیات ائمه (ع)، راز جاودانگی اهل بیت (ع) را در همین گفتمانی می داند که ادبیات همه آزادی خواهان جهان است.
متن گفت و گوی سایت شفقنا با آیت الله اسدالله بیات زنجانی درباره این مناظره تاریخی و ریشه های عرفان اسلامی در ادبیات حضرت زینب (س) را در ادامه می خوانید:
بعد از واقعه عاشورا و بردن اسرای خاندان پیامبر اکرم به سمت کاخ یزید،حضرت زینب (س) سخنرانی می کند. بعد از این سخنرانی بین عبیدالله بن زیاد به عنوان ستون اصلی کشتار کربلا و حضرت زینب (س) افشاگر این قساوت، سوال و جوابی در می گیرد. عبیدالله از زینب (س) با حالتی تمسخرآمیز می پرسد، دختر علی بگو ببینم در کربلا چه دیدی؟ پاسخی که حضرت زینب(س) به این پرسش می دهد یکی از مهمترین و شاید زیباترین پاسخی باشد که به این میزان از قساوت و حق کشی داده شده است. ایشان جمله معروف “من جز زیبایی چیزی ندیدم” را به زبان جاری می کند. رمز و راز نهفته در این سوال و جواب چیست؟ چرا چنین سوالی مطرح شد و چرا باید جوابی به این فاخری داشته باشد؟
نوعی گفت و گو مطرح است که در راس جریان عبیدالله قرار دارد که مظهر شقاوت، عصبیت، جهل و پایمال کردن حق، شرافت و کرامت انسانی است و در راس جریان مقابل، زنی قرار دارد که این زن از طرفی برادرانش را کشته اند؛ در بستر تاریخ یک روز شاهد کشته شدن پدر و روز دیگر شاهد کشته شدن برادر بزرگترش بود و امروز هم شاهد کشته شدن عزیزترین عزیزانش -حسین بن علی (ع) و برادران حسین(ع)- بود؛ از طرفی دیگر همراه کاروانی است که ابزاری جز مظلومیت و سخن حق ندارد. قدرت و حاکمیت ندارند. مظلومند و مظلومیت را صرفاً تصور نکرده اند بلکه مظلومیت را چشیده اند. زینب همراه دختران حسین(ع) و اسرای دیگر و همراه با امام چهارم است که لقب سجاد مخصوص اوست.
من به بخشی از جهات معنوی و معرفتی این قضیه که بار عرفانی فوق العاده بالایی دارد، اشاره ای می کنم.
حضرت زینب – در بارگاه عبیدالله- که کنار کاروان نشسته است، دستور داد که مرا تنها نگذارید؛ خواست ابهت خود را به عبیدالله نشان دهد که درست است من اسیرم و به حسب ظاهر شکست خورده ام، اما هنوز هویت و شخصیت خود را دارم. هنوز محبوب القلوبم. این بچه ها شلاق و تازیانه می خورند اما در عین حال مانند پروانه دورشان می چرخم.
عبیدالله پرسید این کیست؟ زینب فرمود: جواب ندهید چرا که بایستی تحقیر شود. یکی از اظرافیان مطمئنانه گفت:”هذه زینب بنت علی”. این زینب، دختر علی است. عبیدالله مجموع این تحقیر را ارزیابی کرد و خواست که ضربه و شوک روحی به او وارد کند. گفت: دیدی صنع و کار خدا را درباره تو و برادرت؟ دیدی چگونه خداوند عالم، شما را نابود و ریشه کن کرد و از بین برد؟
زینب گفت: همیشه صنع خدا خیر بوده و این هم یکی از صنع های خیر خدا درباره ماست. ما همیشه از خدا راضی بودیم و الآن هم راضی هستیم. خداوند برای ما شهادت را کرامت قرار داد اما این کاری که رخ داد دو جهت دارد؛ برای ما شهادت، عزت، کرامت، شخصیت و پیام را به همراه داشت اما برای شما نقمت و ذلت بود زیرا این کارها را شما انجام دادید.
عبیدالله گفت: نخیر، خدا این کار را انجام داد. زینب گفت: بله، هرچیزی سرنوشت الهی در آن مشهود و حاکم، و مقررات الهی در همه آنچه انجام می گیرد، ساری و جاریست اما شما این کارهای زشت را انجام داده اید و زشتی اش به شما برمی گردد. قبح و ننگش برای شماست و عزتش از آن ماست.
در اینجا نکته مهم این است که سخنان عبیدالله و زینب(س) دو جریان فکری است که بعد از رحلت رسول اکرم(ص) به وجود آمده است.
یعنی تعارض بعد از رحلت پیامبر(ص) دوباره خود را نشان داد و بعد از جریان خلافت، در این دیالوگ ادامه یافته است؟
بله. این تعارضی که بعد از رحلت پیامبر (ص) رخ داد، دوباره خود را نشان می دهد؛ اما این دو جریان چگونه رخ داد؟ یک جریان امامت بود و در مقابل آن جریان خلافت. این جریان با این وجود تبعات خودش را گذاشت.
این دیالوگ و جریان بعد از مناظره حضرت زینب(س) و عبیدالله به پایان می رسد؟
خیر تمام نمی شود. عبیدالله حرفی زد که آن تفکری که امروز در برخی نقاط دنیای اسلام ترویج می شود، مظهر آن حاکمیت است و مبرز آن امویان بودند و سخنان و رفتارشان تبلور آن تفکر عبیداللهی است. تفکری که می گوید، خلفا جانشینان خداوند هستند. هرکاری می کنند همان است که خدا می خواهد و به عبارتی این، نوعی بی اعتبار قرار دادن، بی اثر قرار دادن نقد، عقل، قدرت تشخیص یا به تعبیر دیگر تفکر اشعری گری است که نتیجه اش این است که امام حسین(ع) را که مظهر حسن و خوبی زمان خویش است، به شهادت می رساند. به دلیل اینکه این انسان، منتقد و معترض است. آمر به معروف و ناهی از منکر است. به این دلیل که می گوید حاکمیت اشتباه و خطا کرده است.
پس از اعلام خبر هلاکت معاویه، ابی عبدالله(ع) بعد از ارزیابی های مختلف به این نتیجه رسید که مدینه را ترک کند و به سمت مکه برود. قبل از رفتن ایشان، محمد حنفیه می گوید که برادرم نرو! من مصلحت نمی بینم که شما بروید. سخنان زیادی بین دو برادر رد و بدل می شود. در اینجا ابی عبدالله(ع) وصیت نامه ای دارد. قلم و دواتی خواست. اولین سخن ابی عبدالله است که به نظر من خط مشی بعدی ایشان هم از همین جا مشخص می شود. در آنجا بعد از اقرار به وحدانیت خداوند و نبوت پیامبر خاتم و قیامت و همه اصول اسلامی، از “خروج” خودش حرف می زند. نقطه شروع ابی عبدالله است و از چهار عنوان استفاده می کند، جنبۀ سلبی و چند عنوان جنبۀ ایجابی. می گوید، من به عنوان أشر خروج نکرده ام و عنوان بطر قیام نکرده ام و به عنوان ظالم و مفسد این حرکت را شروع نکرده ام. اینها جنبه های منفی قضیه است.
می گوید که حرکت من از روی أشر نیست یعنی از باب خودکامگی نیست. بطر نیست یعنی اینکه انسان مرفهی نبوده ام که رفاه مرا وادار به خودنمایی کند. پس نه عشر هستم و نه بتر. آدم مفسد هم نیستم و به کسی هم ظلمی نکرده ام. من حرکتم حرکت اصلاح طلبانه است. حکومت جدید کار امت جدم را فاسد کرده است؛ یعنی طرف مقابل من، مظهر خودکامگی، رفاه، سرمستی و ظلم است و من مُحق هستم و می خواهم امر به معروف کنم.
این منطق امامت است. منطق امامت، منطق آزادی است. منطق فهم، منطق نقد و منطقی است که به دنبال فریاد این مطلب است که انسان عقل دارد. منطق امامت، امنیت و منطق بی دغدغگی و منطق آینده نگری است. این حرف زینب کبری (س) است. این درست تبلور کرده است و در برابر عبیدالله می گوید، منطقت چیست؟ قدرت، حاکمیت، نژاد، من، خود، شخص!
ابی عبدالله از مدینه به سمت مکه حرکت کرد. ۲۰ ماه رمضان نامه ای به اهل کوفه نوشت و در آنجا همان وصیت نامه را با یک بیان دیگر ذکر می کند. می گوید اگر من بیایم مانند خود شما خواهم بود. زندگی خانواده ام امتیازی به شما ندارد. این منطق امامت است. سخنان زینب (س) تبلور این تفکر است.
حرف ابی عبدالله(ع) این است که شما از عدم امکانات مردم، از ضعف و بی پناهی مردم سوءاستفاده کرده اید، بنابراین این مکالمه نوعی تقابل دو طرز تفکر در دنیای اسلام است.
یک تفکر از آزادی انسان حرف می زند و دیگری از جبر. یکی از کرامت انسانی می گوید و دیگری از قدرت و زورگویی. یک تفکر می گوید که هرآنچه خداوند می گوید، راست است و تفکر دیگر می گوید که هرچه ما بگوییم راست است. یکی می گوید چون از خدا حرف می زنم راست می گویم، به حرف من اعتماد کنید و آن یکی می گوید به هرچه که من می گویم، اعتماد کنید.
گریه، واکنشی عاطفی به حوادث ناگواری است که عموماً به انسان ها می رود و به خاطر لطایفی که در وجود زنان است آنان بیشتر در معرض این واکنش هستند. اما گفته می شود حضرت زینب(س) تا ۴۰ روز بعد نیز برای شهدای کربلا اشک نمی ریزد، چه سری در این جریان است و دیگر اینکه این مناظره بین یک زن از خاندان پیامبر(ص) که مظهر لطافت و رحمت خداوندی است و یک مرد رخ داده است؟ چه سرّی اینجا مطرح است و چرا این مناظره که بعد از رحلت پیامبر آغاز شده می رسد به جایی که حضرت زینب(س) باید آن را تکمیل کند و به انجام برساند؟
راه خوبی را برای بررسی واقعه بازگو کردید. راز اینکه دین محمد(ص) باقی مانده است را اینگونه تبیین می کنم که اهل بیت(ع)، همیشه با دل مردم کار داشته اند. دل چند خصوصیت دارد و از جمله مرکز گرایش ها دل آدمیان است. هرکسی که با دل سر و کار دارد، ماندگار می شود. آن کسی که با بدن، با اجسام، با ابعاد ظاهری و بعد فیزیکی قضیه سر و کار دارد، قابل تغییر و تبدیل است ولی دل ماندگار است. دل مرکز حب و بغض است. رسول اکرم و علی(ع) با دل کار دارند. علی(ع) می فرماید: “ما امتیازاتی داریم که بقیه ندارند. امتیازات ما این است که پیامبر فرمود که من و تو در دل مومن جا داریم. شما اگر بر سر مومن کوه فرود بیاورید تا مرا دشمن فرض کند، این کار را نخواهد کرد.”
چون من با فطرت سالم کار دارم. من با انسان های معتدل کار دارم. من با انسانی کار دارم که روح او دست نخورده و سالم است و به همین دلیل بعد از روز عاشورا رهبری قضایا به عهده کسی سپرده می شود که قلب مجسم است. زینب کبری (س) فاطمه کوچک است، محمد کوچک است. زینب(س) خلاصه حب محمد، علی، فاطمه و حسنین است. مانند علی سخن می گوید و مانند محمد گام بر می دارد. محمد(ص) در دل مردم جای دارد که مورد ایمان مردم است. ایمان حب است و کفر، بغض. ایمان، دوست داشتنی است. وقتی کسی یک نفر را دوست دارد یعنی به او ایمان دارد. وقتی می گویم به خدا و پیامبر ایمان دارم یعنی چه؟ یعنی خدا و پیامبر را دوست دارم. پس سرّ اینکه زینب کبری، رهبری را به عهده می گیرد، این است که وقتی زینب حرف می زند، یعنی قلب تجسم یافته سخن می گوید. یعنی قلب انسان در قالب یک انسان لطیف، دارای بیان زیبا و دل نشین است.
نداهایش از عمق جان است. سخنی که از عمق جان برآید، در عمق جان های دیگر اثر می گذارد و شاید علل اینکه داستان ابی عبدالله همیشه تازه است، سرو کار داشتن این جریان با قلب انسان ها است. قلب انسان ها تازه است چون در بودن و نبودن اند. اگر زیبایی را در قالب یک انسان در بیاوریم می شود فاطمه(س).
برخی تحلیلگران معتقدند،آنچه در مناظره حضرت زینب(س) و عبیدالله بن زیاد اتفاق می افتد بحث تقابل عرفان اسلامی است و برای به دست آوردن ریشه های عرفان اسلامی باید در جملات حضرت زینب دقیق شد. نظر شما درباره ریشه های عرفان موجود در سخنان زینب (س) چیست؟
نکته خوبی را اشاره کردید. من اینگونه تعبیر می کنم که عرفان هم بعدی از ابعاد زینب (س) است ولی همه زینب نیست. اگر ما بگوییم زینب (س) عارفه است، مانند سخن دکتر شریعتی است که می گوید فاطمه دختر پیامبر(ص) است اما هیچ کدام فاطمه فاطمه است، نمی شود. زینب، عارف است، مومنه و مجتهده است. هرکدام یکی از ابعاد زینب را شرح می دهد. در سخنان زینب (س)، عرفان شیعی و اصیل مشهود است که آن را عرفان علوی می نامیم.
عرفان به معنی تام در علی (ع) تجلی کرد. علی، عرفان و معرفت مجسم است. علی اسماء تشخص و تعین یافته الهی است اما وقتی زینب کبری به جایی می رسد که امام سجاد (ع) می گوید “انت عالمة غیر معلمة”. این وصف یک انسان کامل است. در انسان کامل صفات واجب و صفات ممکن با هم تلفیق می شوند. ممکن، رنگ واجب به خود می گیرد و واجب درشکل ممکن خودش را نشان میدهد.
بنابراین اگر کسی بخواهد خدای متعال را به صورت محدود شهود و حس کند، باید به محمد (ص) و علی (ع) نگاه کند و در زن ها به فاطمه (س) و زینب (س).
آدمی که در مقابل مصیبت به آن عظیمی تکان نمی خورد و قرص، مقاوم، صبور و حتی امید دهنده است، مایه امید دیگران است. هرکس گریه می کند به سراغ زینب میرود. این زنی است که تمام خصوصیات یک مرد کامل را با لطافت زنانه تلفیق کرده است. تمام خصوصیات یک شیرمرد را همراه با خصوصیات و جمال یک زن و لطافتش دارد. زینب تمام خصوصیات یک انسان عارف واصل را دارد. عارف ثابت است. عارف شاهد است. عارف می بیند مانند داستان ابی الخیر و ابن سینا که ابی الخیر می گوید من میبینم. ابن سینا می گوید، من میفهمم. بین فهمیدن و دیدن تفاوت بسیاری است. زینب (س) هم میبیند هم میفهمد. هم می ایستد هم گریه می کند اما گریه اش از ضعف نیست بلکه از شوق است. زینب کبری (س) مجلی و تبلور یک انسان محمدی است، یک انسان کامل است. عبیدالله، مبرز و مصداق یک انسان وارونه و دست خورده و مسخ شده است. هردو انسان هستند اما این کجا و آن کجا!
زمانی که از این نقطه ای که امروز در آن قرار گرفتیم، به مناظره ی حضرت زینب (س) که در کاخ یزید رخ داد، نگاه می کنیم، شیعیان چه چیزی را می توانند برداشت و عملی کنند که به زندگی نزدیک به سعادتمندی و عزت نفس برسند؟
به نظر من زینب کبری(س) دو رسالت دارد؛ یکی اینکه واقعیات مشهود خود را به نسل بعدی برساند و مردم، جریان کربلا را دهان به دهان بازگو کنند. این قصیه باید در قالب های مختلف به صورت سخن و بیان یا دعا ، ورد زبان مردم شود. وقتی که قضیه از فرد به جامعه منتقل شود، ماندگار می شود. وقتی که مردم به عنوان ورد زبان یک مساله را بیان کنند، ادبیات و فرهنگ شکل می گیرد. مردم در زمان های مختلف عکس العمل های متفاوتی نشان می دهند و همین باعث می شود که این قضیه، نسل به نسل منتقل شود و مردم با جهت گیری ها و فرهنگ های مختلف با فرهنگ عاشورا و امام حسین(ع) آشنا شوند.

زینب کبری (س) تربیت شده مکتب رسول خداست. از طرفی تربیت شده مکتب علوی و از طرف دیگر تربیت شده مکتب فاطمه(س) است. از یک طرف معنای عصمت و از طرف دیگر معنای سیاست را درک کرده است. آدمی است که می فهمد فرد سیاسی چگونه باید صحبت کند. او معتقد است که امروز مسوولیت یک انسان ناجی این است که خودش و طرف مقابلش را معرفی کند و بگوید که برای چه چیز آمده و به دنبال چه چیزی بوده است و طرف مقابلش چه می خواهد.
یزید همان کسی است که از فرصت استفاده و بنی هاشم را بازیگر معرفی کرده است. او رسول خدا (ص) را بازیگر معرفی کرد. وحی و قرآن را زیر سوال برده و می گوید که از آخرت و قیامت خبری نیست. او می گوید که بنی هاشم و فرزندانش بازیگر سیاست و به دنبال حکومت بودند؛ بنابراین در نگاه او مبنای حقانیت، قدرت و حکومت است. او می گوید امروز مبنا، حکومت و قدرت است و وقتی ما در راس قدرت هستیم پس حق داریم.
زینب (س) احساس می کند که باید طرف مقابل را معرفی کند که اینها مقابل حسین (ع)، زینب (س)و سجاد(ع) نیستند؛ اینها مقابل پیامبر اکرم (ص) هستند. با پیامبر(ص) به عنوان بنی هاشم مخالف نیستند بلکه به عنوان رهبر دینی و رسول الهی مخالف اند.
پس یک رسالت این بود که زینب(س) طرف مقابل را خوب معرفی کرد و به طور غیر مستقیم گفت که ما بازیگر نیستیم، بلکه شما بازیگرید. به صورت مستقیم نگفت چراکه می دانست که غیرمستقیم گفتن، اثرگذارتر است.
او برای معرفی از ابزارهای مختلفی استفاده کرد؛ یکی از این عناصر عاطفه بود. اسیر و مظلوم است و اطرافیانش زنان بی پناهند. از طرف دیگر مقابلش شمشیر دارد. کتک می زند و شکنجه می کند. اینها ابزار معرفی مخالف است اما او به این فشاری که تحمل می کند اکتفا نمی کند و حرف می زند. با حرف زدن خود آن همه فشارها را جهت دهی می کند و می گوید ما کتک می خوریم به این دلیل که از مردم دفاع می کنیم. از حق و از دین دفاع می کنیم و آنها به این علت، ما را می زنند چرا که خواهان قدرت و خواهان معاویه اند و زور و ظلم را می خواهند.
امام می فرمایند: من أشر نیستم؛ من سرمست رفاه نیستم؛ من با رفاه زندگی نکرده ام؛ من عادت به زور ندارم؛من اهل فساد نیستم؛ من ابزارم علم، ادب، فهم و معرفتم است. چگونه میشود جریان ابی عبدالله (ع) را تحلیل کرد زمانی که فرزند کوچکش را در آغوشش مورد هدف تیر قرار دادند. دشمن تیر دارد و به گلوی کودک تیراندازی می کند. دشمن ارتش سراپا مسلح دارد و ابی عبدالله (ع) پشتوانه اش زنان مظلوم بی پناه است.
او فرزند کوچکش را آورد تا بگوید که این کودک تشنه است و خودتان آبش دهید. این ابزار ابی عبدالله (ع) است اما دشمن به جای آنکه سکوت کند و بازگردد، به تیر متوسل می شود. آیا این ابزار ماندنی نیست؟ آیا این ابزار امروز و دیروز دارد؟ آیا مربوط به شرق و غرب است؟
گفته می شود که تیر از این گوش تا آن گوش کودک را پاره کرد و از گلوی تیرخورده خون می چکید. عرفان اسلامی اینجا تجلی می کند. ابی عبدالله(ع) خون را در دست می گیرد و به خون و به آسمان نگاه می کند. نگاه به خون، مظهر تعلق به فرزندش است چرا که پدر است و قلب و عاطفه دارد. اگر نگاه نکند قساوت است اما انسان عارفی که امام معصوم و الگو و مدل حیات بشریت است، خون را سمت آسمان گرفت و گفت: این هدیه من به خداست. این جمله بسیار والاست. فرمودند خدایا این هدیه من است. می بینی؟ کافیست برای من؟ همین که تو میبینی کافیست برای من. این مظهر معاشقه و دلدادگی است. این مظهر معامله و مبادله یک عشق متعالی است. عاشق با معشوق مبادله می کند. معشوق، خداست و عاشق، حسین (ع) است.
در این معامله، مبادله ای وجود دارد؛ از خدا، خشنودی و از حسین (ع) دادن فرزند. این نمونه ظهور یک عرفان است.
افتاده است روی خاک کربلا؛ توانایی خم شدن ندارد. پیکرش تکه تکه شده است. پیشانی را روی زمین می گذارد و می گوید خدایا به رضایت تو راضی ام. خودم مطرح نیستم، تو مطرحی.زینب (س)، خواهرش است. زینب (س) همان حسین (ع) است اما عاطفی تر و لطیف تر. زینب مرد است اما عجین شده با لطافت و جمال یک زن.
اما امروز چگونه می توانیم از این موضوع استفاده کنیم؟ من می گویم که این حرکت حسین و زینب و این مناظره، امروز راهگشاست. نشان می دهد که این جریان، مبارزه زیبایی با زشتی است. مبارزه کرامت با رذالت است، مبارزه انسانیت و شرارت است. امروز دعوا بر سر همین هاست. امروز یکسری آدم ها هستند که حسینی اند. فرزند علی ابن أبی طالب هستند اما از حیث معنا؛ حسین سمبل است، زینب سمبل است، حسین راه است، بشر همیشه نیازمند راه است. یکسری آدمهایی هستند که مانع راهند و آدمهایی هم هستند که راه گشایند، هادی اند. زینب (س) هادی است. آنانی که از دین، از اسلام، از جریان عاشورا تنها آمدند کشته شدن را معرفی کردند، حسین (ع) و زینب (س) را نشناختند.
امروز تکلیف من و شما این است که ما حسینی امروزی باشیم، زینبی امروزی باشیم. اتفاقاَ امروز زمانه و زمان زینب (س) است. یعنی امروز همه ما باید نقش زینب را ایفا کنیم. باید به این نکته توجه کرد که حاکمیت آن روز، تحت عنوان دفاع از تفکر خواست و ارادۀ خدا، با اهل بیت پیامبر(ص) آن رفتار را کرد. باید دقت کرد.
داستان دیالوگ بین زینب(س) و عبیدالله زیاد، داستان دو خداست. عبید الله از خدا می گوید، امام حسین هم از خدا می گوید. اما کدام خدا؟ خدای زیبایی، خدای رحمان، خدای رئوف، خدای کریم، خدای عقلانیت، خدای ادب، خدای کمال یا خدای خشن و خدایی که همیشه جبار است؟
امام حسین (ع) می گوید من مدل هستم، عبیدالله هم میگوید من مدل هستم. آن مدل دین خشونتی است، این یکی مدل دین محمدیست. هر دو دین اند. یکی دین علوی است و دیگری دین امویست. هر دو از خدا حرف می زنند. فرعون چه می گفت از خدا؟ موسی هم از خدا حرف میزد. دعوای دو خدا بود. دعوای دو آدم بود. اما یک آدم مصداقش حسین است که وقتی که برادرش کشته شد و همه عزیزانش رفتند، دوباره آمد و گفت من برای هدایت شما آمده ام، من آمده ام شما را نجات دهم و طرف مقابلش چه گفت؟ گفت تو فرزند علی هستی. علی پدران ما را کشت. ما آمدیم که انتقام بگیریم. یکی دم از انتقام میزند و دیگری از رافت، رحمت، برکت و هدایت می گوید.
زینب (س) در مناظره می گوید، من به دنبال جمیلم. خودم جمیلم و مظهر جمال. خدا جمیل بود کار کربلایش هم جمیل بود. اما طرف او در مناظره چه می گوید؟ می گوید من قدرت دارم، قادرم، قدرتنمایی میکنم. من انتقام بدر و احد را از شما میگیرم. بنابراین اگر بیاییم و بگوییم در مناظره زینب(ع) عرفان اسلامی تجلی کرده درست است؛ زیبایی در مقابل زشتی تجلی کرده است. داستان کربلا داستان تجلی کمال در مقابل سقوط است. در یک طرف ادب، هنر، کمال و فضیلت گذاشته شده است و در طرف دیگر قلدری، فساد، بی اخلاقی، بی بند و باری و رذیلت خود را به نمایش گذاشته است.
یکی از شخصیت های اسطوره ای داستان عاشورا، حر بن یزید ریاحی است. اگر امروزی بخواهیم نگاه کنیم ژنرالی هفت ستاره بود، فرمانده یک ارتش و آمده بود دشمن را مغلوب کند؛ اما وقتی که وارد دیالوگ با امام حسین (ع) می شود، اینقدر تحت تاثیر قرار می گیرد که از همه چیز چشم می پوشد و می رود به جرگه یاران امام حسین (ع) و فردایش کشته می شود. کشف رازی که توانست حر بن یزید ریاحی را برگرداند و آن جمله معروف امام حسین (ع) بعد از شهادتش هم که حر تو واقعا حر بودی را چگونه می شود تحلیل و تبیین کرد؟ چه اتفاقی افتاد؟ حر چه شنید که تمام ستاره ها، قدرت و پاداش های بعدی اش را نادیده گرفت و شهادت و مرگ در رکاب امام حسین را بر هدایا و افزایش منزلت اجتماعی در دستگاه یزید ترجیح داد؟
هر انسانی متناسب ذهنیات خود یا به تعبیر قرآن با توجه به شاکله خود با قضایا برخورد میکند. آدم های سیاسی، با نگاه و عینک خاص سیاسی مسایل را تحلیل می کنند. آدم های عارف، با نگاه عارفانه به موضوع نگاه میکنند و هر کدام از این ذهنیات، نوعی حجاب به حساب می آیند. گاهی یک حجاب برای انسان وجود دارد و گاهی متعدد است. انسان مظهر اتمّ اسماء الهی و جانشین خداست و کدخدای زمین است، یعنی انسان یک موجود قابل همه نوع شدن و همه نوع کامل شدن خلق شده است.
ملاصدرا عبارت بسیار زیبایی دارد که انسان نوع واحد نیست، بلکه انواع گوناگون است. انسان جامع همه طرف ها و ظرفیت هاست. انسان تنها سیاست مدار نیست و هست. انسان، عارف تنها نیست و هست. انسان، بینهایت است. در جریان کربلا برای حر و امثال حر، حجاب ها برداشته شد. حقایق را آنطور که هست دیدند و موانع از برابر دیدگانشان برداشته شد. امروز هم اگر این موانع از چشم ها برداشته شود، خیلی چیزها مشخص می شود. بودایی ها ضرب المثلی دارند که می گوید انسان وقتی می تواند یک مطلبی را درک کند، باید خود آن بشود تا درک کند.
افرادی مثل حر، دقیقا دو جریان را در مقابل هم دیدند. این طرف امام حسین (ع) با آن گذشتۀ نورانی بود؛ آنها سوابق امام حسین (ع) را دیدند؛ سوابق طرف مقابل امام را هم دیدند. سخنان امام را شنیدند و سخنان طرف مقابل را هم شنیدند. انسان در دنیا تعلقاتی دارد که برای آدم لازم هم هست؛ تعلق به فرزند، تعلق به خانواده، تعلق به دنیا، تعلق به ریاست، تعلق به موقعیت و تعلق به شغل و انسان با هر کدام از اینها یک عینک روی عینک می گذارد. رنگی روی رنگ قبلی می گذارد. نگاهش محدود می شود. تحلیلش محدود می شود اما وقتی انسان این تعلقات را کنار گذاشت، آزاد می شود. انسان آزاد معنی آزادی را می فهمد. بعضی از ژنرال هایی که اطراف عمرابن سعد بودند در میدان مبارزه با امام حسین (ع) خود را از این تعلقات جدا دیدند و جدا کردند. دیدند خوب الآن چگونه با قضایا برخورد کنند؟ یک لحظه آزاد شدند. دیگر تعلق خاطر را رها کردند. حجاب ها پاره شد. اینجاست که عرفان به معنی تام کلمه خودش را نشان داده و حقیقت، آنگونه که بود خودش را آشکار ساخته و خدا را آنگونه که بود شهود کردند و تجلیات الهی را دیدند. حتی در روایات داریم که جایگاه خود را در بهشت دیدند. دیدند اکنون دقیقا بهشت در مقابل جهنم تجلی و تبلور خودش را نشان داد. جهنمی ها این هایند و بهشتی ها اینها. یک طرف زیبایی مطلق، طرف دیگر پلیدی مطلق.
زمانی که یک چنین حالتی بروز پیدا کرد، متوجه زمان نمی شود، در این حالت انسان صاحب حال کربلا و صفین و بدر و احد نمی شناسد. این حتی ممکن است در ایران هم در یک جایی خودش را نشان بدهد. حتی ممکن است در یک خانه خودش را نشان بدهد. به همین دلیل گفته اند هرروز یک عاشوراست و هر سرزمین یک کربلاست. ممکن است در فلسطین باشد یا در یک گوشه ای از دنیای غرب باشد. بنابراین آنهایی که حجاب ها را پاره کردند، تعلقات را پاره کردند، این آدمها برایشان مقام، دنیا، ژنرالی و امثال آن قید نیست، زنجیر نیست، زنجیرها پاره شده است. زنجیر که پاره شد این آدم تحلیلش با تحلیل دیگران فرق می کند. آن راحتی اش در مرگ است، این آزادگی اش در مبارزه اش است. علی ابن أبی طالب می فرماید آزادی من در شهادت من است. حسین ابن علی چه می گوید؟ حسین أبن علی اینطور می گوید که من کشته می شوم اما بیعت نمی کنم. این بیعت با یزید بردگی من است. من آزاد آفریده شده ام و آزادگی را با بردگی عوض نمی کنم. حضرت زهرا (س) چه می گوید؟ حضرت زهرا هم حرفش همین است. می گوید من گمنام از دنیا می روم اما این را با تملق، چاپلوسی، بردگی و تسلم و تسلیم شدن در مقابل قدرت های زائل و نامشروع، معاوضه نمی کنم. ادبیات فاطمه زهرا (س) با ادبیات زینب (س) مشترک است. ادبیات مادر و دختر با ادبیات پدر و پسر و با ادبیات علی و حسنین مشترک است و ادبیات این ها با ادبیات امام باقر و امام سجاد مشترک است و جالب اینجاست که ادبیات همه آزادی خواهان همین است. راز جاودانگی اهل بیت نیز همین است. این ادبیات انسانیست، این ادبیات عقلانی و قلبیست. این ادبیات با دل ها سر و کار دارد. به همین دلیل پیامبر فرمودند شهادت امام حسین حرارتی، ریشه ای و مرکزی در دلها دارد که هیچوقت خاموش نمیشود. چون دلها را نمیشود خاموش کرد. عشق ها را نمیشود خاموش کرد. حرارت های قلب را نمی شود با آب ریختن و امثال آن خاموش کرد. زمان فرسوده می شود اما عشق تازگی دارد. سلام بر حسین و سلام بر یاران حسین

سلام بر سرهای بریده...



عبیدالله: دختر علی بگو ببینم در کربلا چه دیدی؟

حضرت زینب(س) :“من جز زیبایی چیزی ندیدم”



من چیزی جز زیبایی ندیدم...
من چیزی جز زیبایی ندیدم...

تقریبا این خاطرات نوستالوژی خیلی هامونه.

یه نوستالوژی که هنوزم هست
که تازه ست
که اصلا نوستالوژی نیست...

فرشته های دنیا را صدا کن...

علی 1391/09/04 ساعت 19:56 http://saba1359.blogsky.com/

سلام شهادت آقا امام حسین و یاران با وفایش بر شما تسلیت باد

تسلیت...


- چیزی جز زیبایی ندیدم...

سلام الی جان..

شنیدنی بود وصف مراسم عزاداری
چ خاطرات هشت سالگی و چ همین امسالت
و ژرا از احساس محرم

عزاداریها و نذرهات قبول باشه..
خوشبخت باشی و سلامت..

التماس دعا الـــــــــــــــــی...

محرم خودش شنیدنیه...

التماس دعا آقاااا....

چیزی جز زیبایی ندیدم...
امان
از
دل
زینب

امان از دل زینب...

چیزی جز زیبایی ندیدم...

گلاره 1391/09/04 ساعت 23:12 http://g-elareh.blogfa.com/

الی ؟ .. شعر شده ای این روزها را ؟

تو دلت را جای من بگذار...

شع ـر میشه گلارهـ

این روزها بغض شده ام

سراسر بغض...

همین...

سلام الی
التماس دعا بانو
آی دلم گرفته...
صل الله علیک یا اباعبدالله

اَلسَّلام عَلَی الرَّأسِ المَرفُوع
سلام بر سر برفراز نیزه

اَلسَّلام عَلَی الشَّفاهِ الذّابِلاتِ
سلام بر ان لبهای تشنه کام و خشکیده

اَلسَّلام عَلَی الاَعضاءِ المُقَطَّعاتِ
سلام بر اعضای بریده بریده شده

کاکاپو 1391/09/05 ساعت 04:22 http://balapain.blogfa.com

دستم به شونه ت نمی رسه الی ولی..التماس دعا..

بی سر و سامان توام یا حسین

دست به دامان توام یا حسین

جان علی سلسله بندم نکن

گردم از خاک بلندم نکن

عاقبت این عشق هلاکم کند

در گذر کوی تو خاکم کند...

کیست شفا بخش دل ریش ما

مرحم زخم و غم و تشویش ما

کیست بجز یاد دل روی تو

سجده به محراب دو ابروی تو...

رضا 1391/09/05 ساعت 16:27 http://sarabesakhtegi.blogfa.com

دیر اومدم ولی ماه محرم بر شما تسلیت باد

و محرم شما هم...

فاطمه 1391/09/05 ساعت 17:45 http://yadegari20.blogfa.com


سلام دختــری که شع ـر شدی
با خوندن نوشته هات منقلب شدم
اگـر منم اونجا بودم ... توو اون مراسم تعزیه ...
شاید برمیگشتم به گذشته ها..
مثل اون زمان که همه چیز فرق داشت!
التماس دعــا @};-

همه چیز فرق داشت...


التماس دعا...

واحه 1391/09/05 ساعت 18:30 http://naena.blogfa.com/


حال خوبی که دارید غبطه برانگیزست...

و دردناک...


خنده تان بگیرد...
!

حوا 1391/09/05 ساعت 18:50 http://monshain.blogfa.com

التماس دعا

شاد باشی

حوا
خودتی؟

دلتنگتون بودیم خانوووم
:)

هنگامه 1391/09/05 ساعت 19:48

سکوت که می کنی

تمام دیوارهای شهر

آوار می شود

کمند زلف تو

بر گردنم دار می شود



سکوت که می کنی

تمام غنچه های نشکفته

خونبار می شود

دو چشمم از غمت

جویبار می شود


سکوت که می کنی

روز و شبم

تیره و تار می شود


نگاه آشنای تو

از شب گذشته ام همه بیدار خواب تو
ظلمت شمار سرزدن آفتاب تو

جان تهی به راه نگاهت نهاده ام
تا پر کنم هر اینه جام از شراب تو

گیسوی خود مگیر ز دستم که همچنان
من چنگ التجا زده ام در طناب تو

ای من تو را سپرده عنان ، در سکون نمان
سویی بتاز تا بدوم در رکاب تو...


:)

eli 1391/09/05 ساعت 20:39 http://eli1234.blogfa.com/

سلام انشالله قبول باشه الی جان

باتشکر...

:)

متانت 1391/09/05 ساعت 21:03

دختر شیرین...ندیدم مثل اقای حسین که برای عقیده و دینشون اینطور بجنگند...ستودنی هستن

زندگی سبز و مرگ سرخ مبارک

دشت پر از لاله بی بهار مبادا



چیزی جز زیبایی ندیدم...

Behnam 1391/09/05 ساعت 21:15

التماس دعا

التماس دعا...

کوشی بهنام؟

شنیدم کلا تحت تعقیبی و متواری شدی

آره؟

:)

سلام عزیزم....
خوش به حالت کاش منم.....

خوش به حال روزگار...

قالب جدید مبارک !
محرم !
از بچگیم خیلی اهل گریه کردن نبودم ، اما یادمه هر وقت از شجاعت حضرت عباس میشنیدم و اینکه اجازه جنگ پیدا نکرد و اینکه آب نخورد تا اول برای بقیه بیاره تنم میلرزید و میزدم زیر گریه ....
ای کاش یکم درک میکردیم کربلا چه خبر بوده و برای چی اتفاق افتاده !

کاش میشد همره باد صبا
پر کشم تا آستان مرتضی

گوش بسپارم به آه و ناله اش
شکوه های داغ چندین ساله اش

شکوه ها ،زخم زبانم میکشد
امتی نامهربانم میکُشد...


(بقیه شو یادم نیست
مال مرحوم آغاسی بود...
از اون روزا یادمه...)

ممنون یه مقدار از ما...
:)

سلام بانو.خوبی؟ قبول باشه..من همیشه از تعزیه ترسیدم ..بدم اومده .نمی دونم ..ریشه در کودکی داره لابد.

ولی من عاشقه تعزیه بودم
اگرچه اون اولاش که بچه تر بودم میترسیدم

خوبی خانوم معلم آیا؟

:)

یا زینب کبری(س)

سلامُ عَلی قلبِ الصَبور...

...

سکوت شده ای باران

:)

داداشی 1391/09/06 ساعت 12:00

تقبل الله خواهره روحانی

الی سنج و دمام پیدا کردی؟
چندتا پیدا کردم برات فرستادم
باباموزیک
ماشلا داش علی

شعرش را دوس دارم
صداش رو هم
بعله
پیدا کردم
بالاخره پیدا کردم
هی میگه چیکیدی چیکیدی چیکیدی
آدم دلش هری میریزه
مرسی
اونا که فرستادی تصویریه
پره ویروس


با تشکر...

بوی نفتالن میداد پستت

باید درش بیارم از صندوقچه پهنش کنم روی بند جلوی آفتاب تا بوی نفتالینش بپره و باز بذارمش توی صندوقچه :)


ظهر عاشورا ... باز در دل آمده شور حسین

چهره‌روشن گشته از نور حسین

یاد عباس آید و یاد فرات

پر زند بالا نماید او صراط

اصغر است و شیر مادر نیست جام

او دگر گیرد ز آن سرنیزه کام

اکبر آن رعنای آل احمدی

با تن خونین دگر شد سرمدی

دیده هر جا می‌رود عشق است و بس

دیگر از یاران نمانده هیچ کس

وقت ظهر است و به هنگام نماز

از زمین و آسمان باریده راز

کل عالم پای مولا سر به خاک

بس عجب از این جهان شبهه‌ناک

چون حسین پا می‌نهد در کارزار

کار آن دونان دگر گردیده زار

بر تن مولا هزاران زخم داس

بر مشامش می‌رسد او عطر یاس

فاطمه بالای سر در قتلگاه

بر گلوی پور خود آرد نگاه

زینبش در سوی دیگر خون به دل

نوحه زن بر سر بمالد خاک و گل

آسمان گردد به رنگ خون او

خواهرش بیند رخ گلگون او

خون حق جاری شود در ارض دون

تا که مجنون آید و بیند جنون

این جنون از چیست از عشق حسین

از میان خون تو بینی نور عین

زینب است و رأس مولا روی تیر

دیگر او گوید که ای عالم بمیر

سلام، اول اینکه خیلی از وبلاگتون خوشم میاد و خیلی استفاده کردم و همچنین بر اساس علاقه زیادی که داشتم لینکتان کردم،حال درصورت تمایل به وبلاگم سر بزنید و اگر مایل بودید من را لینک کنید.
همکاریتان باعث امتنان خواهد شد. باتشکر(عین الحیاة)

لطفتون مستدام!

با تشکر...
:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد