_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

گرفته است صدایم ولی رساست هنوز...

هوالمحبوب:

خوب مسحور در و دیوار اتاق شده بودم.نه اینکه چیز جالبی داشت ها!نه!شاید چون بیشتر کنجکاو بودم تا شیفته.شاید چون برایم تازه بود یا تازگی داشت یا تازه دیده بودمش!

روی میزش پر از کتاب و سررسید و دفتر دستک بود و توی دستش یه عینک. در و دیوار اتاق پر بود از قاب و عکس و خط نستعلیق که "تقدیم شده بود به استاد عزیزشون "!تلویزیون داشت صحن امام رضا را نشون میداد و یه یخچال گوشه ی اتاقش جا خوش کرده بود و یه عالمه لباس از چوب لباسی آویزون و یه عالمه ملافه کنارش .که خوب نمیشد بفهمی اون همه ملافه واسه چیه.یه عالمه کتاب و تابلو هم پایین روی زمین و کنار تختش بود.روی تخت نشسته بود و پاهاش را دراز کرده بود و داشت حرف میزد و من اصلا نمیشنیدم چی میگه.نگاهم داشت اطراف را میکاوید.

انگار که داشت راجب انتظار حرف میزد و اینکه چشمش به در ِ...انگار هم داشت از کسی که من نمیشناختمش گله میکرد.انگار که اسمش زویا بود.انگار که بگه ازش دلخوره یا یه همچین چیزی.حتی شنیدم داشت میگفت چند وقته پیداش نیست و حتما عاشق شده.زویا وقتی عاشق میشه به من سر نمیزنه و وقتی تنها میشه هر روز اینجاست.حواسم به اطراف بود و راستش دلم هم نمیخواست حرف بزنم وگرنه بهش میگفتم "این خاصیته اکثر آدمهاست که ترک میکنند دنیا را وقتی چشمشون فقط یه نفر را میگیره و بعد که اون یه نفر که دنیا شون شده میره ،پناه میبرند به خلوتهایی که توش دردشون کمتر بشه.پناه میبرند مثلا به خوبی کردن برای رستگار شدن! "...اما حواسم به اطراف بود...

بغض بودم.نگاه آدمای توی سالن هنوز جلوی چشمم رژه میرفت و سلام کردنشون با اون لباسای آبی روشن.انگار که برام مهم نباشه مثل دختر رعیتهای شهر ندیده سرم اطراف میچرخید و میشنیدم و نمیشنیدم ...بوی خاصی می اومد.چشمم دنبال منبع اون بو بود...

پیداش کردم!کنار دستم یه میز بود و روی اون میز یه گلدون بود و توی اون گلدون نرگس بود...

بالاخره نتونستم و آبروم رفت و قل خورد پایین...

هنوز چشمام اطراف را میکاوید و اون آدم را با اون سبیلهای کت و کلفت سفید و عینک توی دستش که داشت حرف میزد و مخاطب حرفاش من نبودم،نگاه میکردم!

هی قل میخورد پایین و هی مثلا داشتم گوش میدادم اما خودم میدونستم نمیدادم...

انگار که این اتاق یه صحنه از آینده ی من باشه.از فردام...من با این همه آدم توی زندگیم که دارمشون و ندارمشون فردا روی همین تخت مینشستم. و پشت میکردم به تموم آدمهای بیرون و دل میدادم به خلوتم.

بوی نرگس داشت من را میکشت.من عاشق نرگسم...تنها گلی که توی دنیا دوست دارم...تنها گلی که گاهی زمستونا وقتی دختر خوبی باشم برای خودم میخرم تا کیف کنم تمام صبوریه الی را!

انگار که متوجه قل خوردنهای روی گونه م بشه گفت :متاثرت کردم الهام؟...

دماغم را فرت کشیدم بالا و لبخند زدم و گفتم :نه!اصلا!

شهرزاد گفت :الهام یکی از دوستای خوبه منه!راستش من هم هنوز نشناختمش!

خوب من دقیقن نفهمیدم شهرزاد چرا این را گفت و مثلا به کجای کدوم قضیه چه ربطی داشت .خوب من اصلا توی باغ نبودم ولی باز هم لبخند زدم و  هی تند تند قل میخورد پایین.و دماغ من که هی فرت فرت یواشکی کشیده میشد بالا...

شب بود و باید میرفتیم...کلی کار داشتیم.

شهرزاد به مردی که لیلاج خطابش میکرد و میگفت آدم مهمیه و یه روز از بوشهر پا شده بود و اومده بود اینجا و برای خودش یه اتاق گرفته بود توی خانه ی سالمندان قول داد باز هم بهش سر بزنه ولی امشب باید بره چون فقط اومده بودیم به آدمهای اون خونه شله زرد بدیم...

بهم گفت که از دیدنم خوشحال شده.خوب معلوم بود که نشده و حقیقتن هیچ اتفاق خاصی براش نیفتاده چون من هیچی نگفته بودم جز چند تا گوله اشک و دو تاکلمه که محدود میشد به "سلام" و  وقتی اسمم را پرسید:"الهام"!

راه افتادیم توی سالن...باز یه عالمه پیرزن و پیر مرد و یه عالمه سلام و خدافظ...

من داشتم دق میکردم اما یهو توی پله ها انگار که مامان حاجی ایستاده باشه ،دیدم که خندید...

یاد لبخندش توی خوابم افتادم!

دیگه قل نخورد پایین فقط پر شدم از دلتنگی و یه لبخند عمیق زدم و راه افتادیم به سمت "بیمارستان امید " که یه عالمه بچه کوچولو با چشمای کنجکاو بهمون نگاه میکردند و ما دلمون میخواست شله زردهای باقی مونده را اونا بخورند...

بچه کوچولوهایی که حتی با اینکه مو نداشتند اما خیلی قشنگ بودند...به اندازه ی امید قشنگ بودند...خیلیییی....


الـــی نوشت :

یکـ) انگار که قبلا یک بار این خاطره را برای الف.ر تعریف کرده باشم!

دو) تمام خوبیهای روز شله زرد تقدیم به فرنگیس م که بزرگترین نشانه ی دوست داشتن خدا در زندگی ِ الی ست...وای اگر تو نبودی! :(

سهـ)من این دخترهایی که از کیفشان کرم تیوپی در میارند -ترجیحا در تاکسی- و دستهاشان را کرم میزنند خیلی دوست دارم.اصلا دلم میخواهد بغلشان کنم!!!

 چاهار)بــِهــ که برگردی به ما بسپاریش... کــی تو از ما دوست تر میداریش؟؟!

خدا به مادر موسی گفت.بیت فوق العاده ایه.این روزها پروین را زیاد دوره میکنیم.انگار که زیادی دوستش داشته باشیم ها!خودمان و الی هی پروین میخوانیم!

پنجـ) یادمان بیندازید بعدها راجب "نفر تی تی " حرف بزنیم. این روزها هی تند تند یادش میفتیم.با اینکه پنج شیش سال پیش راجبش خواندیم اما هی تند تند میرود روی مخمان این روزها!

شیشـ) میگه:"تو که  از اول تا حالا قربونی شدی یعنی میخوای از حالا به بعد پا پس بزنی..؟؟!!!یعنی یه قربونی بس نیست؟؟؟".........وقاحت هم حدی داره!

هفتـ) کیفم را خیلی دوست دارم!خیلی ! 

هشتـ) اجازه؟!یک "دو "ی  دیگر به من تخفیف میدهید آیا؟!


نظرات 40 + ارسال نظر

گرفته است صدایم ولی رساست هنوز
به گوش میرسد و جان فزاست هنوز

فدای روی تو گردم که از فغان گلو
دو چشم خیس و ترت بی ریاست هنوز

دردم نهفته بــِهـ ز طبیبان مدعی

باشد که از خزانه ی غیبم دوا کنند...

کرم آنها را دوست داری یا رفتارشان
دوم کیفت چی داره؟

خودشون رو....

:)

خوب کیفم الان که فکر میکنم یه دونه دیکشنری handy داره، سه تا دونه مارکر سبز و قرمز و آبی،یه روان نویس فیروزه ای ،یه خودکار آبی و یه خودنویس مشکی،یه دفترچه یاداشت که اونقدرها هم کوچیک نیست،یه تقویم،یه تسبیحه شب نمای سفید،یه کیف پول که هیچی توش نیست و اصلا شبیه کیف پول نیست و پر کارتهای عابر بانکه خالیه !،یه هندز فری ،یه رژ لب،یه مهر کوچولو،آینه،یه کتابچه دعا ،یه جعبه عینک،یه لیوان صورتی ،یه جفت دستکش ،یه چندتا سکه پنجاه تومنی و بیست پنج تومنی ،یه badge که اسمم نوشته و آرم آموزشگاه روش حک شده،کیف موبایل،کتاب 504 واژه و یه اتود آبی رنگ!
اینا همیشه توی کیفم هست ولی...
ولی من به خاطر محتویاتش کیفم را دوست ندارم که
به خاطر خودش دوسش دارم :)

mamad 1391/10/24 ساعت 23:23

من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول به دام آرم تُرا وانگه گرفتارت شوم ...

من از آن روز که دربند توام آزادم

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

در من از بس که به دیدار عزیزت شادم...

mamad 1391/10/24 ساعت 23:25

مرغ دل مــا را که به کس رام نگردد

آرام توئی، دام توئی، دانه توئی تو

یک همت مردانه در این کاخ ندیدیم

آن را که بود همت مردانه توئی تو

سوسن بانو 1391/10/25 ساعت 03:13

آرزوم را دوست داشتی.....
یعنی برای رسیدن تو به این آرزوی من ، دعا کنم
وکیلم آیا؟
.
.
.
من جرات رفتن به خانه سالمندان را ندارم
البته شهرکرد هم خانه سالمندان نداره
ترسناکه
حس کنی یه روز اینقدر پیر می شی که هیچ کس دوست نداره
اونقدر تنها می شی که قاب های عکس می شه دوست و آشنات
خدایا ..........

آرزوت را دوست داشتم
اما...
برای رسیدن بهش دعا نکن...
شما وکیل که هستی اما نه برای دعا کردن تو این مورد.!
.
.
اولین بار که رفتم خانه سالمندان هفت سال پیش بود
یه هفته مونده به سال تحویل
حالم اون قدر بد بود و بدتر هم شد
از بس حالم بد بود کل تعطیلات نوروز داغون بودم و خونه نشین!
در عوض آزیتا کلی کیف کرده بود و هی بهم میگفت الی باز بریم...
دیگه نرفت
تا هفت سال بعد که این بار بود...
از پیر شدن و تنها شدن نمیترسم
اتفاق خاصی نمیفته
تلخ تر از این نمیشه
بد تر از این نمیشه
غصه م و اشکم واسه این چیزا نیست...
واسه بعدهاست و آخرش که قرار بود...
حتما قرار هست
مگه نه سوسن بانو؟
:)

ajab webe jalebi dari dokhmal

عجب وب جالبی دارم دختر...
:)

پود 1391/10/25 ساعت 12:13 http://www.pud.blogfa.com

منم کرم تیوپی میخوام

منم همینطور
همین یکی دو روزه میرم میخرم میذارم توی کیفم و بعد تو ی تاکسی از توی کیفم در میارم و میزنم به دستم

:)

الف 1391/10/25 ساعت 14:23

منم بعضی وقتها این حس رو دارم که در نهایت روی تخت ،تنها ، پیر ، خواهم مرد ..
البته این امیدوارانه ترین حالتیست که تصور می کنم ..چند روز قبل طی یک فوران عاطفی احساسیه اشک بار به یک نفر گفتم این طور که میبینم دست اخر تنها بی کس زیر پلی توی جوبی کنار اشغال ها می میرم ...تنها و بی یاور و بی خانمان ....
اما خوب بعیدم نیست در اسایشگاه سالمندان بمیرم ...البته اگر بچه های وفاداری داشته باشم که مرا ببرند اسایشگاه تر تمیز و درست و حسابی ..وگرنه که مهمان کهریزکم .....
فعلا

حتی اگه زیر پل و توی جوب هم بمیرم مهم نیست
فقط دلم میخواد مردنم حداقل جلوی چشم اون و به خاطر اون نباشه!!!!
اگرچه نفیس میگه با دستای خودش خاکمون میکنه :)


میگما
ببخشیدا
کهریزک همونجا نیست که گلاب به روتون ...بعله؟!
الف جون پیر شدی میبرمت پیش خودم
بیخیال بچه هات
والوووو

:)

کاکاپو 1391/10/25 ساعت 16:11 http://balapain.blogfa.com

نذرت قبول باشه
خدا خیرت بده
منم اون بچه ها رو دوس دارم
خیلی پاک و معصوم اند

نمیشه هیچ بچه ای را دوست نداشت
مخصوصا اون بچه های کچل را که با امید لبخند میزنند

ممنون

:)

خوش به حالت الی...
چقدر دلم تنگ شده برای این جور جاها...
برای من که رفتن به هرگونه پرورشگاه و آسایشگاه و خانه ی سالمندان قدغن شده...
دلیلش همون چیزاییه که به قول تو قل می خوره پایین...
تعدادشون خیلی زیاد می شد...

من درد بعدش را هم به جون میخرم
قل خوردنش هم مهم نیست
درد نداره
قل نخوره درد داره...

بیا یه بار خودم ببرمت با هم قل بخوره پایین

:)

الان دقیقا داری کاری می کنی که بعد از یک سال و خرده ای دوباره پامو بذارم توی شیرخوارگاه آمنه...توی بیمارستان محک...یا توی آسایشگاه کهریزک...
داشتم عادت می کردم به دوری از چیزایی که بهونه های زندگیم بودن...
ولی مگه تو میذاری با این حرفات...؟!

ادم به دوری از بهونه های زندگیش که عادت نمیکنه
یا باید بهونه نداشت و به بهونه نداشتن عادت کرد
یا باید داشت و با داشتنشون عادت که نه ،زندگی کرد
قایمشون کنی و گمشون کنی باز پیداشون میشه

شما نمیخواد بری کافه چی
صبر کن با هم بریم


درضمن من بی تقصیرم ها!

:)

الف 1391/10/25 ساعت 20:48 http://www.alefsweb.blogsky.com

هی وای من راست می گی کهریزک همون جاییه که unchastity به بار می یاد (دیکته اش درسته )
اخیش ..خیالم راحت شد ..نگرانی از اتیه داشتم الان می دونم یه دوست خوب تو دوران پیری دارم که یه جای گرم ونرم و یه کاسه اش بهم بده(پلو چلو که نمی تونم بخورم مادر دندون ندارم ) ..خدا بهت خیر بده ..خیر از جوونیت ببینی ....
راستی در هر حال جای ما کهریزکه (خواستم که کمی هم پیغام سیاسی بدهم با توجه به نزدیک شدن به ایام ثبت نام برای کاندیداتوری ریاست جمهوری)

اگه معنیه کلمه ی خارجکیتون میشه :"خاک برسری" کاملا درست و متین تشریف دارند!
:)

ما آش ندارم خانوم
نخود لوبیا داره براتون خوب نیست هضمش هم سخته
باور نداری از حکیم باشی وبلاگمون بپرس
ما سوپ میدیم تناول کنید
با پوره سیب زمینی که خارجکیا بش میگند Mashed potato
بعدم فک میکنند خیلی بارشونه
نمیدونند این همون سیب زمینیه که رفته مشهد ,مشدی شده برگشته رفته خارج اصالتش را مثلا از دست داده :)


به هرحال پیر شدی مادرجون میام دنبالت!
و اما اون جنبه ی "از اهل دُوَل حیا مجویید" که بیدل هم خودش اون زمونا اعتراف کرده
ما هم کاری به کارشون نداریم کلا
اص به ما چه خانوم جان؟
اصن من بابا سیاسی بوده نه نه م سیاسی بوده که چی؟
ما یه تخت بهمون بدند با یه اتاق اونم توی اوج کهنسالی برامون کفایت میکنه
:)

علی.م 1391/10/25 ساعت 21:47

سلام .وقت بخیر
.....
گرفته است صدایم ولی رساست هنوز
به گوش میرسد و جان فزاست هنوز

فدای روی تو گردم که از فغان گلو
دو چشم خیس و ترت بی ریاست هنوز

شود فغان گلو از برای تو فریاد
چنان به عشق وجودت که کیمیاست هنوز

تو آتشی زده ای بر دلم که من هر روز
بدیده رخت بنگرم که دلرباست هنوز

فقط صداست گرفته تو ای عزیز بدان
که بغض نشکفته عین صداست هنوز

صدا صدای قلب من است بلند میگوید
که در سر کوی عاشقی گداست هنوز

گرفته است صدایت ولی رساست هنوز
اذان ماست هنوز و نماز ماست هنوز

فدای درد تو گردم!بخوان به خاطر ما
که دردمند تو را این صدا شفاست هنوز

دوباره شنگی"آهنگ دیگرت"شده ام
که بی مبالغه سر فصل تازه هاست هنوز

"سپید و وحشی"و مغرور،شعر یعنی این
که ورد حافظه ی شهر و روستاست هنوز

تو آتشی و تمام من از تو شعله ور است
نه من!که روشنی نسلم از شماست هنوز

"فقط صداست"که باقیست،گفت و باقی ماند
صدای توست که مصداق آن صداست هنوز

چقدر قافیه صف بسته و یکی که تو را
شناسه ای بدهد-باز کیمیاست هنوز

ممنون آقاااا
.
.
راستی یک هو حواسم نبود اومدم کامنت را تایید کنم ،حذف کردم
تمرکز کردم دقیقن خود کامنتتون را بذارم
خودشه دیگه ،نه؟
:)

سلام
رسیدن به خیر
می دونم بگم خوبی ؟ میگی من خوبم ، من دختر خوبی ام
ولی باز میگم
خوبی؟
شرمنده که دیر اومدم ، امتحانا تموم شن ، میام اگه عمری بود باقی
پس چی شد ؟ تو اومده بودی همکار شیم ، نشدی که ؟ کجا گذاشتی رفتی یه دفه ؟

بیا ، بیا که جوونامون فعال نیستن و ما را در حسرت تعبیر مازیاران چشم یاری داشتیم گذاشتن

خوب در اینکه من دختره خوبی ام شکی نیست
ولی این دفعه میخوام بگم نه خوب نیستم
نه اینکه خوب نباشم ها
نچ!
فقط خواستم بگم خوب نیستم که مثلا متفاوت باشه
اگرچه من کلا خوبم :)

ببخشیدا!
مگه دل ه همه دل ه دل ما کپه گـِل ِ؟!
خوب ما هم امتحان داریم خو!
تازه پروژه هم داریم
امتحانا تموم بشه ما هم به چشم
واما اینکه کجا رفته بودیم آیا!
رفته بودیم در غار تنهاییه فرید جنگل برد :)

شمع و چراغون کنید ان شالا بعد از امتحانا :)

مثل یک درنای زیبا تا افق پرواز کن

نغمه ای دیگر برای فصل سرما ساز کن

زندگی تکرارِ زخمِ کهنه دیروز نیست

بالهای خسته ات را رو به فردا باز کن ...

ما کفتر جلدیم بانو
بالهامون هم که باز باشه نمیپریم
:)

سوسن بانو 1391/10/25 ساعت 23:29

من تازه وکیل شدم
هنوز کسی من را به وکالت نپذیرفته است.
باشه
خیال من برای خودم
برای تو هرچه زیباست می خواهم
هرچه خوب است برایت نصیب تو شود
شاد باشی

هرچی برای تو زیباست برای من هم هست سوسن بانو
:)
من به وکالت میپذیرمت
کلی شکایت دارم که باید پرونده م را قبول کنی بانو
:)

یک:|
دو : فرنگیست سلامت باشد و خوبیهایش مستدام
سه:کرم تیوپی بخر و در تاکسی بزن به دستهایت:)
چاهار: ؟
:‌(
پنج: یادتان می آوریم

چند دو بگذرد یادتان می آوریم بانو :)

شیش :|

هفت :خوشبحال کیفت

هشت : همه دوهای دنیا برای الی
فقط خوب باش :)

هی این روزها تند تند به صرافت نوشتنه یک عالمه چیز میفتم
یکی هم همین کیف و کرم و اینهاست
همین امروز و فردا یه کرم تیوپی میگیرم و میذارم توی کیفم تا اگه یه روزی تونستم من هم از کیفم درش بیارم و توی تاکسی بمالم به دستام
لامصب خیلی آدمو میگیره !!!!!

ولی میدونم نمیتونم!
:)

زهرا وقتی دو هام تموم شد خیلی چیزها یادم بنداز بنویسم
باااشه؟

:*

[ بدون نام ] 1391/10/26 ساعت 01:59

اول لایک فونت :)
دوم منم این دخترها را دوست می دارم.
توصیفاتت حس واقعیت نگر مرا تحریک می کند :)

خانومه آقای کیوسک این فونتها به افتخار شما بود ها!

این دختر ها انگار که کسی یا چیزی شبیه دست نیافتنی ها باشند.انگار مثل خاله یا عمه ی از سفر فرنگ برگشته ی همکلاسیمان!

در ضمن کاش هی اسمتان جا نمی افتاد که من از هوش و ذکاوتم استفاده کنم
:)

علی.م 1391/10/26 ساعت 06:53 http://ashiane313.blogfa.com

آری خودش است دل نواز و یار شناس

با تشکر ...

بابک 1391/10/26 ساعت 07:55

نذر تتان قبول باشد بانو ... این محیط ها را دوست ندارم ... نه اینکه آدمهایش را دوست نداشته باشم، من عاشق آدمهام اما محیطش را که شبیه زندانست را دوست ندازم ... من برای بازنشتستگی ام باغ پذریم را ترجیح می دهم و حتی همانجا دفنم کنند ...

....
این کرم های تیوپی هم داستانی درست کرده برای ما، این بانو جان ما هر وقت توی ماشین کنار ما می نشیند یاد حشکی پوست دست ما می افتد و مراسم کرم مالی براه می اندازد ...
......
ساری بانو این چند وقته کلا درگیر خودمان و زندگی و کار بوده ایم عجیب :-) ، اگر به شما سر نمی زدیم ...

از بس این باغ پدریتون قشنگه آدم دلش میخوا د همین الان بمیره به شرطی که پای یکی از درختهای پرتقال خاکش کنند
مهندس اجازه هست در دوران کهنسالیتون یه اتاق گوشه ی باغتون به ما هم بدید
به جان بچه های بی وفام آسه میرم آسه میام که مزاحم چرت بعد از ظهرتون نشم
تازه قول میدم عصرها هم کنار بانو سهراب بخونم ،اگر چه سهراب را دوستش ندارم!
:)


وقتی زنی توی ماشین یاد کرم تیوپی و کرم مال کردن دستهای خشک شوهرش هست یعنی حواسش به همه چی هست
برای همین من دلم میخواد این دخترها را بغل کنم
دخترهایی که حواسشون حتی به دستهای خشکی که من هیچ وقت حواسم بهشون نبوده هست
انگار که تنها دغدغه شون خشکیه دستهاشون باشه
بانو را از طرف من یواشکی...!

ورود به همچین جاهایی شهامت میخواد ! من ندارم ! یعنی میترسم در بدو ورود بغضم بترکه !
الی نوشت سه خیلی خوب بود ! همچین یهویی ما هم دلمان خواست بغلشان کنیم !!!!

یک مقدار ما دستمال کاغذی میخوای؟
فرت فرت تو دیگه دماغ را نکش بالا!

:)

خوشم باشه!
یهو دیگه سینمام برو
دم در بده بفرمایید داخل آقااا

:)

خوبه که هستی
دست خالی برگشتن از وبت دیگه کلافه م کرده بود
الی دختر مهر
نه شعر
مقدمت گلباران

حال یسنای ما چه طوره آقااا؟
من این باباهایی که دخترهاشون را دوست دارند میپرستم
حتی اگه براشون بمیرن هم که بیشتر!

کلافگیتون را به شعر بودنمون ببخشایید آقاااا

مقدممون خفن!

:)

سلام الی جانم.خوبی؟ من نیستم و تو نیستی .. یا هستی و من کم سعادتم؟

رفتی سالمندان؟ چه غم بزرگی داره اونجا!

خوبی خانوم معلم؟

من نیستم و هستم
و تو که انگار هزار ساله...!

کم سعادتی از ماست بانو
بودیم و نبودیم


درد داره بانو
درد...

:(

هنگامه 1391/10/26 ساعت 12:59

چه جوری دماغت را فرت کشیدی بالا به منم بگو یاد بگیرم

دماغت را میگیری و با دست میکشی پاایین و همزمان ابروهات را با پوست پیشونیت میبری بالا و نفست را میدی داخل!
خودش فرت فرت کشیده میشه :)

قم چه خبر هنگامه سلطان؟

:)

بی قراری 1391/10/26 ساعت 13:17

چ جالب الف.ر رومنم چن وقتی هست میخونم.اولین باره اومدم اینجا

مقدمتون شمع و چراغون بی قراری

الف . ر را نباید خوند
باید شنید
منم چند وقتیه الف. ر را زبان درازی میکنم

:)


[ مردتنهایی ] : تنهـــایی من ، تنهــایی (..)ها نیست !

تنهایی از روی انتخاب باشه نه اجبار

:)

دنــیـــا ادامــــه لــبـخـنـد تــــوســت ..
کــه تــــا آخــــریــــن لـــبــخـنـد مــــن کـــش مــــی آیــــد ؛
تـــو لــب بـــــرمــیــچــیـنــــی
و مـــن ..
جـــایی مـــیـــان آســـمـــان و زمـــیـــن ..
مـعـلق می شــــوم ..

لبخند تو را چند صباحیست ندیدم
یک بار دگر خانه ات آبااد بگو : سیـــــــــــــــــب " !

من این شعر را عاشقم

اصلا یک چیز یواشکی بین خودمون نوشین جان
با همین شعر بود که دلم رفت

سلام الی جانم

پستت رو خوندم اما اینجور خوندنو دوست ندارم باید بیام و تک تک کلماتشو سه بار بخونم در باره پست حرف نمیزنم.اما خودت خوبی

میخوای سه بار از روش بنویسم بفرستم در خونه تون نسرین مامان؟

من که همیشه دختره خوبی ام!
خودت اگه راس میگی خوبی ؟

:)

رقصنده 1391/10/26 ساعت 19:49 http://sh-gh.blogfa.com/

چاهار ...!

بــِهــ که برگردی به ما بسپاریش...

کـِـی تو از ما دوست تر میداریش؟؟!


نهایت زیباییست حرف خدا...
بهم پسش بده بنده
دوسش داری؟
قبول
بیشتر از من که نداری
داری؟
همین...

خوب توصیف می کنی اطرافت را .افرین افرین

خوب میخونید و دقت میکنید
ممنون ممنون

:)

mamad 1391/10/26 ساعت 22:37

دلم گرفته از این شعر های هر جایی

مرا به شهر غزلهای ناب خواهی برد؟

دستی از دور به هرم غزلم داشته باش

که در این کوره احساس مذابت نکنم

ermia 1391/10/27 ساعت 10:15


گوش تلفن کر
"دوستت دارم " را امشب
در گوش خودت
خواهم گفت !

صدایت از تلفن می رسد؛ فقط گوشم
تو حرف می زنی و جرعه جرعه می نوشم

تو حرف می زنی و داغ داغ داغم من
تو نیستی که ببینی چقدر می جوشم

به من از آن طرف خط چقدر نزدیکی
سلام می کنی و می پری در آغوشم

سلام سرد شده روزگار من، گل من!
برای من نگران نیستی چه می پوشم؟

چگونه ای؟ چه عجب شد که یاد من کردی؟
منی که بیشتر از مرده ها فراموشم

صدا صدای تو بود این، خود خود تو هنوز
نکرده باور اما اتاق خاموشم...

ermia 1391/10/27 ساعت 10:58

سلام.یه مدت نبودی
بودم
یه مدت نبودم
بودی
خوشحالم که برگشتی
خوشحالی که برگشتم
به قول خودت پروین را عاشقییییییییییم
شاهکارشم همین شعره:
مادر موسی چو موسی را به نیل
در فکند از گفته ی رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت ای فرزند خرد بی گناه
...
انقدر این شعرو خوندیم تا خرتناقش(khertenagh) حفظیم.
یه بار گفته بودی تلفظ خرتناق رو میخوای .اون بالاست
پروین بازیتون رو شادیم خانم
همین...

خوب شد آمدی صفا کردی
چه عجب شد که یاد ما کردی

بی وفایی مگر چه عیبی داشت ارمیای نبی
که پشیمان شدی وفا کردی ارمیای نبی؟

قلم پا به اختیار تو بود ارمیای نبی؟
یا ز سهوالقلم خطا کردی ارمیای نبی ؟!

(بر روح پر فتوح ایرج خان صلواااات! البت شک دارم اوشون صلوات پسند باشند!برا همین رووم نمیشه دقیقن بگم تو روو ح پر فتوحشون چی!)

در مورد پروین حرفها دارم
حرفها ها!
چقدر این خرتناق همچین نچسبه!
این روزها کسی نیست این کلمه را در موردش به کار ببریم که برامون عادی بشه
ولی شاید بعدها استفاده نمودیم ...خیلی کج و معوجه ارمیای نبی!

(راسی در گوشی عرض کنیم خدمتتون کسی نفهمه! یه لگد از من طلبکارید !)

کیوسک 1391/10/27 ساعت 11:21 http://platonic.blogfa.com

چرا کامنتم نیست دختر :(((((

واسه کامنتت اسم نذاشته بودی
یحتمل یادت رفته بود
نه اینکه حواستون سرگرم آقاتونه و نامه نگاری و دلبری واسه اوشون
همچین یادتون میره اسمتون را مرقوم بفرمایید حضرت اجل!

:)

من هم خیلی کیفم رو دوست دارم...

یحتمل کیفتون هم شوووما را دوس داره

یاده یه شعر افتادم با اسمتون

"از دو کوهه تا به کارون میرود
از خزر تا حد جیحون میرود!"


البت اگه درست یادم باشه
آخه دبیرستان بودم این شعر را خوندم.
در مورد یه شهیدی سروده شده بود

این همون دو کوهه ست آیا؟

منم همیشه از فکر کردن به دوران پیری یه دلهره خاصی پیدا می کنم بانو...
الف.ر رو انگار قبلا خوندم...

و من بیشتر از موقعی میترسم که آلزایمر بگیرم و بخوام گذشته م را برای کسایی که یادشون نمیارم تعریف کنم و نتونم قشنگهاش را قصه کنم و آبروووم بره...
میترسم از اون لحظه ای که الی خودش را لو بده...

خوندن و شنیدنتون قبول باشه آقاااا

:)

Me 2
:)

هرگز گمان مبر ز خیال تو غافلم ، گر مانده ام خموش ، خدا داند و دلم . . .

سرگذشتی بی سرانجام است و آنی بیش نیست

بشنو اما از زبان بی زبانی بیش نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد