_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

شـــرجی شانــــه هام بوشهـــــــر است...

هوالمحبوب:

وقتی سیاوش -برادر شوهر هاله -از سپیده خوشش اومد و بعد با یک عالمه دردسر کار پیدا کرد و قرار شد باهاش عروسی کنه و برند کمپ مروارید که از بقیه ی کمپ ها باکلاس تر بود،زندگی کنند و همیشه سپیده با شوق از کمپ مرواریدی که ندیده بود و فقط شنیده بود حرف میزد که سیاوش میگه فلان میکنیم و چنان،من عسلویه را دوست داشتم.

وقتی نسرین -دختر اکرم ِعمو عباس- با جواد ازدواج کرد و ما مثل همیشه توی عروسی شرکت نکردیم و شنیدم که توی مراسمش برق رفت و ملت در تاریکی شام خوردند و تازه کلی هم خندیدند و یه عالمه بل بشو و فضاحت به بار اومده بود و فردا هم نسرین رفت جنوب تا با جواد زندگی کنه چون طاقت دوریش را نداشت و من یک عالمه دلتنگش شدم،عسلویه را دوست داشتم.

وقتی اون سریالی که هر چی زور میزنم اسمش را یادم نمیاد و کانال یک ،هزار سال پیش پخش میکرد و توی قصه ش دختره داروساز رفت جنوب و میون اون همه مرد پاسفت کرد و داروخونه زد و همه بهش گفتند اینجا جای زن ها نیست و باید برگرده و دختر باز حرف خودش را میزد و با اون همه درد سر پا پس نکشید و موندگار شد و خواست کنار مردش بمونه،من عسلویه را دوست داشتم.

وقتی هر از گاهی آدمهای نگران و گاها فوضول سرک میکشیدند توی زندگیم و سراغ مرد زندگیم را میگرفتند و "الی نمیخوای شوهر کنی؟" شده بود سوال رایج اوقات فراغتشون و من برای فرار از به بحث نشستن ها ،میخندیدم و میگفتم آقامون رفته عسلویه کار کنه پول دربیاره من را ببره روستاشون عروسی کنیم و چارتا گوسفند بخریم و یه عالمه مرغ و خروس و بعد یه عالمه بچه بیاریم ...و ملت میخندیدند ،من عسلویه را به خاطراینکه مأمن مردی بود که وجود خارجی نداشت ،دوست داشتم.

وقتی گیتاریست - شوهر غزل- بعد از اون همه دوندگی و سختی بالاخره وسط دریا و روی یکی از اون سکوها کار پیدا کرد و با بغض بهم گفت الی بالاخره کار پیدا کردم و اون همه سختی تموم شد و غزل از ذوق اشک میریخت و خدا بالاخره روی آسون زندگی را به اونا نشون داد و منم کلی سر به سرش گذاشتم و بهش طرز پخت کتلت را یاد دادم،عسلویه را دوست داشتم.

وقتی اون شب سرد و سیاه آبان ماه وسایلم را جمع کردم و تصمیم گرفتم موبایلم را خاموش کنم و فقط شماره ی ایرانسلم را بدم به احسان و نه هیچ کسی دیگه، تا نگرانم نشه و پشت کنم به همه چیزا و کسایی که این همه سال برای داشتنشون جنگیده بودم و بعد ساعت یک و دوی نصفه شب با درد و بغض زنگ زدم به گیتاریست...و گیتاریست حسابی سرما خورده بود و دلتنگ غزل و فاطمه کوچولو بود و من ازش خواستم برام یه کار و جایی کنار یا روی یکی از اون سکوها پیدا کنه و اون گفت :"نمیشه الی! فقط باید مرد باشی و بومی "و من اشک میریختم و تمام فین فین کردن و گرفتگیه صدام را انداختم گردن سرماخوردگیم؛نشون به اون نشون که وقتی قطع کردم برام اس ام اس داد الی حس میکنم حالت خیلی بده چون برای اولین بار باهم کل کل نکردیم و مثل آدم حرف زدیم،عسلویه را دوست داشتم.

وقتی خوندم که نوشته: "الی خدا لعنتت کنه که شده مثال فلانی که رفته بود امام رضا و داد زده بود همدیگه را هل ندید ،من پارسال اومدم امام رضا و دعام با یکی دیگه اشتباهی شد و الان حامله م ...!تو خواستی بری جنوب و قرعه به نام من افتاده و باز باید مسافرای رنگاوارنگ کیش و اون فرودگاه لعنتی را تحمل کنم" و من را بعدها با دختر کوچولوم توی اون صف تصور کرد؛همون موقع که من درد میکشیدمو لبخند میزدم به عقده ای که ازش حرف میزد،عسلویه را دوست داشتم.

من اون دریای هرگز ندیده را...اون برج و سکوهای بزرگ را...اون کارگرای بلوچ و زمخت را...اون صدای آرامش بخش و شبای خنک دریا رو... همه را و عسلویه را دوست داشتم...

چقدر فاصله ی دوست داشتن و نداشتن کمه اما درده اون "ن" به اندازه ی کل تاریخ بشریت زیاد...!

حالا یه عالمه روز گذشته و سیاوش با زنی که اسمش سپیده نیست ،توی یکی از خونه های کمپ جنوب که اسمش مروارید نیست و درست جایی که عسلویه نیست،خوشبخته !

حالا گیتاریست ازم میخواد برای قبولیش توی امتحان ارتقای شغلیش دعا کنم که وضع زندگیش بهتر بشه و وقتی بهش میگم گـِل بگیرند اون عسلویه تون را و آب ببردش ،بهم میگه الی خیلی حسودی و الهی زبونت را مار بزنه !

حالا نسرین با جواد خوشحاله .

حالا احتمالا مردی که وجود خارجی نداشت روی یکی از اون سکوها به خط اتصال آسمون به دریا زل زده و هیچ به الی و گوسفندا و مرغ و خروسایی که روحش هم ازشون خبردار نیست،فکر  نمیکنه!

حالا کارگرای بلوچ توی کوچه پس کوچه های اون شهر و جزیره ی لعنتی بلند بلند میخندند و هیشکی به هیشکی نصفه شب گیر نمیده که گفتی پیس پیس ...!!

حالا احسان داره تدارکات نوروز را میچینه تا بریم جنوب و بریم جزیره ی آدمهای رنگاوارنگی که توی صف کیش فرودگاه نیستند و من مثلا با شوق لبخند میزنم و نمیذارم هیشکی بفهمه که منی عاشق دیدن دریام از مواجه شدن باهاش میترسم و کاش نشه بریم!

حالا یه عالمه آدم توی زندگیه من هستند که عسلویه را با ذوق نفس میکشند و مــــن عسلویه را دوست ندارم!

حالا هرچقدر هم سیاوش خوشحال باشه...گیتاریست کیف کنه...غزل با دمش گردو بشکنه و برای کوتاه شدن انتظارش الی را دخیل ه درد دلهاش کنه...نسرین خوشبخت باشه...مرغای دریایی پرواز کنند...بلوچ ها بخندند...عباس آقاها ذوق مرگ بشند...آدمها فراموش کنند...مهندسین ذبده سکوی فاز N ام را برای مشت محکمی زدن به دهن تحریمها و استکبار و اثبات "ما میتوانیم" ها افتتاح کنند،مـــــن عسلویه را دوست ندارم!

بیاید به جرم اهانت به آرمانهای آریایی و "ما میتوانیم" ایرانی دستگیرم کنید.،شلاقم بزنید ، برچسب بهم بچسبونید و پرونده م را ستاره دار کنید.اصلا اعدامم کنید و برای آمرزشم استغفار کنید!

سونامی بزنه تمومه اون سکوها رو...و گِل بگیرند تمومه پارسهای جنوبی و هرچیز و کسی که اسم عسلویه را یدک میکشه!

من تمام عسلویه را عـــــُق میزنم وقتی مهندسین جان برکَفِش،با عینکهای آفتابی و کلاه های ایمنی رنگی و اون لبخندهای حال به همزنشون افتخار ملی شون را پشت صفحه ی تلویزیون فریاد میزنند و وقتی بابا گوشیه موبایلش را برمیداره و شماره میگیره و به آدم اون طرف خط میگه:"چه طوری گل پسر؟!" و من سرم را بلند میکنم و با درد نگاهش میکنم و هیچ صدام در نمیاد که اون احمقهای پشت گوشی اسم دارند و آدم به هر رعیتی که نمیگه...!

شرجی شانه هام بوشهر است

چـــشم تــو ابتدای خیـــسی ها

قـلــــــب مـــن مــهــر آخرین ســـرباز

جـــلــوی تیــــــــر انــــــگلیسی ها...

الــی نوشت :

یکـ ) پیشکش به  شاپـــری که او هم عسلویه را عـــق میزند...

دو) از اینجا الـــی را گوش کنید >>> " آخرین بیـــت ببــــین قافیــــه را باخته ایـــم..."


نظرات 65 + ارسال نظر

درد داری؟ آره؟؟؟
داری به خود می پیچی!!!
دلتنگ چی یا کودوم آدم خوشبختی که داری اینطور به در و دیوار میزنی خودتو؟

افتخار ملی بخوره تو سرشون , نه بخوره تو سرمن , بخوره تو سر من! بزار به جرم توهین به آرمانها منو هم بگیرن و دارم بزنن اما دنیا به اندازه یه پوست پیاز ارزش نداره اگه قرار باشه جایی باشی که یه عده رو نگرانت بشن , که خودتو گول بزنی و با فرداهایی که نیومدن و احتمالا هم هیچوقت نمیان دلتو خوش کنی و یه لبخند مسخره ساختگی بزنی روی صورتت که یعنی مثلا ناراحت نیستی و مثلا راضی هستی و ....
اصلا میدونی چیه؟
بزار حرف نزنم , من داغ عسلویه ندارم اما هر جایی میتونه برای یه نفر خاص عسلویه باشه

چه غم ز باد سحر شمع شعله‌ ورشده را

که مرگ راحت جان است جان‌ به ‌سرشده را

روان چو آب بخوان از نگاه غم ‌زده‌ ات

حکایت شب با درد و غم سحرشده را

خیال آن مژه با جان رود ز سینه برون

ز دل چگونه کشم تیر کارگرشده را...
.
.
زدن به در و دیواری در کار نیست یاشار...
حتی دلتنگی برای آدم خوشبخت و یا حتی بدبختی...!
حتی به خاطر پوست پیاز هم نیست
نشستیم دور هم داریم خاطره تعریف میکنیم دیگه
:)
اینجا رود "پیدرا"ست مینویسیم میندازیم توش ،تموم میشه
البت اگه بشه :)

یاد دیالوگه عمو خسرو افتادم که میگفت خونه هرجایی میتونه باشه...اما باید "سبـــز" باشه..

اجازه آقا اجازه؟!
میشه الان به خاطر کامنتتون یه خورده خوش به حالم بشه؟:)

الی نازنینم....
خیلی وقته دیگه این شهر راهم دوست ندارم...
الی جانم....
توباهمه مهربانیهایت مال همه دوست داشتنهایی نه دلتنگی...

تهران را باید دوست داشت
یعنی نباید ها!
من دوست دارم
چون هیچی توش نیست الا یه عالمه آدم
منم که عاشق آدمهااام
:)
باران!
بارااان!
دل را گذاشتن واسه تنگ شدن
دورو برش نمیپلکم رووش زیاد نشه :)

غمت نباشه
من اینجام باران!
همین..
:)

کاکاپو 1391/10/28 ساعت 00:57 http://balapain.blogfa.com

چی شد ما نفهمیدیم!!

اگه یهو فهمیدید به ما هم بوگو
:)

سوسن بانو 1391/10/28 ساعت 04:56

نمی دانم چرا من اصلا فکر نمی کنم عسلویه جزیره باشه....
عسلویه یه مجتمع استخراج گاز و نفت است که کنارش چند تا خونه ساختن و برای استخراج منابع مشترک با عرب ها باید سریع عمل می شد و این سرعت یعنی سه شیفت کار در یک روز و چشم پوشی از خیلی جرایمی که نباید گفته یا دیده بشه چون منافع ملی به خطر می افته.....
کم نشنیدیم از اعتیاد و روسپی گری های آن دیار که همه طفیلی نعمت نفت و گاز هستند
اگه چشم روشن داشته باشی یا دستی در آتش خواهی دید که همه ی این جرایم در تک تک شهر های دیگر هم اتفاق می آفتد ولی عسلویه شده کلنی یا کلکسیون همه ی این جرایم . البته شرایط خاص موجب ایجاد این معزل شده است
تک تک مصادیقی که شما می خواهید از بدی های عسلویه بگید می شه توی همه جنگ های گذشته دید . وقتی حرص در وجود انسان روشن می شه همه ی صفات انسانی و بهتره بگم الهی را خشک می کنه. انسان به جنبه ی حیوانی خودش نزدیک تر می شه . حالا سوال این است که آیا باید حیوانیت را از انسان گرفت و او را به مقام فرشته ها ارتقاع داد؟؟؟
این عقیده امکان پذیر است.
به قول نیچه تنها باکارسخت و مراقبت دائم می توان مردها را به قناعت به یک زن وادار کند.
گاهی به این نتیجه می رسم که همه ی این چیزها وجود دارند پس بهتره به جای جیغ و داد کردن بهشون نگاه کنیم و راه حل برای رفع یا کاهش اثرات مخربشون پیدا کنیم.
بوشهر
حال و هوای قشنگی داره بوی نفت که از طرف آب دریا به سمتتون می یاد و آفتاب گرمی که با قدرت روی سرتون می تابه و یک عالمه غرور که از شنیدن اسم تنگستان توی رگ هامون موج می زنه
عسلویه کلکسیون صفات حیوانی انسان بالاخره نفت و گازت تمام می شه و همه ی این هیاهو ها می خوابه

خوب تو درست فکر کردی چون عسلویه جزیره نیست
حتی یه مجتمع هم نیست
یک شهرستان و منطقه ی بزرگ صنعتیه که یه بندر داره به اسم همون بندر عسلویه
که البت فاصله ش با همون پارس جنوبی هم حدود خیلی کیلومتره.شوما بوگو مثلا صدتا!
عسلویه مال بوشهره و پارس جنوبی ماله هیچ جهنم دره ای نیست!
همینطور وله تو دریا!
:)))
ولی اونا همه با هم برای من سروته یه کرباسند بانو!
حتی بوشهر
با اینکه دوستش دارم
با اینکه عاشقشم
با اینکه دو سال تموم از بوشهر برام با بوی خود دریا و آدماش نشریه می اومد
حتی با اینکه خونه ی غزل و گیتاریسته
حتی با اینکه خونه ی رضوانه
حتی با اینکه دیار منوچهره آتشی ه که وقتی رفت تمام شهری که ندیدم ولی استشمامش میکردم سیاه شد
حتی با اینکه ده سال پیش گفتم :
"اصفهان ،بوشهر ،هر دو خاک ماست...آسمان هرجا که باشد مال ماست!"
حتی با اینکه با یکی از آدمای اونجا بد جور توی انجمن شعر اصفهان شعر بازی میکردیم و من عاشق شهرشون شدم
حتی با اینکه گفتم:
"گرچه چون بوشهر اینجا نخل نیست...چند نخلی اول آمادگاست!"
حتی با اینکه هنوز میمیرم برای دریا و سکوت و دریایی که انتها نداره ...
.
.
راسی اگه گازش را مثل آدم استخراج کنند تموم نمیشه و بشر تا هزار سال دیگه گاز داره!
:)

((+یادم باشه وقتی "دو" هام تموم شد توی یه پست شعر بوشهر را بنویسم))

من یسنارو بعد از خدا میپرستم
مردن که کار پیش پا افتاده ایه
ممنون
بی نهایت ممنون
یسنا خوشبخته چون دختره . . .

یسنا خوشبخته چون خدای کوچیکه باباشه
:)

عسلویه برای من مثل جزیرهء سریال Lost میمونه . . .

عسلویه برای من درست مثل عسلویه می مونه!

:)

هیچ تصوری از عسلویه ندارم ..فقط می دونم دیگه افتخاری نداره گویا ... اوضاعش خوب نیست.


سلام الی من ..خوبی؟

خدا ان شالا اوضاعشون را خوب کنه به حقه پنج تن آل عبا و بیست و چاهار هزار پیامبرو دوازده امام و چاهارده معصوم !
ایضا پدر،پسر،روح القدس را هم اضافه میکنیم که همچین کار از محکم کاری عیب نکنه و رد خور نداشته باشه ،خانوم معلم :)



من که کلا دختره خوبی ام!
خودت اگه راس میگی خوبی مامان خانوم ؟:)

الی این روزها شاید مسافری داشته باشی....
مسافری که قبل از جور شدن تدارکات سفر تو از راه برسد...
شاید قسمت شد با او دریای جنوب را ببینی...
و برایش بگویی قصه ی مرغ و خروس و گوسفند و بچه ها را و در حالی که تو می خندی او باور کند و....
شاید دفعه ی بعد که عسلویه را عق می زنی همه به تو تبریک بگویند...
شاید...
به هر حال سلام من را به دریای جنوب برسان...
هرچی از دریای شمال خاطرات بد دارم،خاطرات دریای جنوبم خوب است...

بگم با کامنتت بلند بلند خندیدم و گریه م گرفت باورت میشه؟

همیشه آرزوم بود
نه همیشه دروغ چرا؟از وقتی بچه ی جناب سرهنگ برام از دریا حرف میزد و شبای مهتابی که عقیده داشت من میفهممش،آرزو میکردم هیچ وفت تنها نرم دریا
میدونستم ظرفیت داشتن و دیدنش را تنهایی ندارم
دلم میخواست اگه خوشحال میشم تمومه سهم خوشحالیم را بدم به مرد زندگیم
اگه ناراحت میشم اون باشه که نمیرم از درد...
من عاشق دریام کافه چی
عاشق دریایی که تا حالا ندیدم
دروغ چرا؟
یه بار فقط یه بار 15 سال پیش رفتیم بندرعباس و کنار ساحل اما هیچ از دریا یادم نیست
اون روزا درد بود و من فقط سرگرم تاب و سرسره که یادم بره!
تصور من از دریای شمالی که تا حالا ندیدم یه شب مهتابی ولی پر تلاطم فرح بخشه
و تصورم از دریای جنوبی که ندیدم یه دریای آبی و آرووومه
من از دریا میترسم
دریا برام درده
برام خونه
دعا کن نرم جنوب
دعا کن نشه
دعا کن نکنند..

عشق خوابگاه است و در آنجا محراب است

عشق بستر است و در آنجا دریاست

عشق فراز بام است و در آنجا آسمان است

عشق آسمان است و در آنجا ملکوت است

عشق گرم شدن است و در آنجا گداختن است

عشق خواستن است و در آنجا ... نمی دانم چیست ؟ نمی دانم چه بگویم

؟ کلمات را آنجا راه نمی دهند که بروند و ببینند وبرگردند و برایت حکایت کنند ... ای انسان ! ای که جز با پیام وحی , جز با کلمه الله به آن خلوت زیبای غیبی راه نداری !

دکتر علی شریعتی

تا اطلاع ثانوی از عشق دم بزن
لطفا بدون فاصله با من قدم بزن!

گاهی به روی پنجره ی کوچکم بخند

گاهی جهان کوچک من را به هم بزن

خطی به نام عشق به پیشانی ام بکش

یک سرنوشت تازه برایم رقم بزن

اصلا بیا به خاطر این روزهای خوب

از هفته روزهای بدم را قلم بزن

بی فکر درس و کار همین چند لحظه را

با من نشسته ای فقط از عشق دم بزن...

دُخـتــَرَک تــَنـہـآ . . .ِ

کــِنـار آن پــَنـجـَره مـُجـآور ؛

کــِﮧ چـَـنـدے بـود پـآیــیز نـَقـآشـے مـیشـُد !

دوسـت دآشـتــَלּ رآ دَرد مـیکـِشــید .!

چه سنگ ها که خورده ام به تند بادِ زندگی

به اعتبارِ شانه ات دلم چه شیر می شود...

درد کشیدن دوست داشتن خوبه آآآقااااا
نقاش خوبی نیستم
وگرنه تمام لحظه های بی تو بودن را درد میکشیدم...

:)

منیژ 1391/10/28 ساعت 12:23 http://manij.mihanblog.com/

جنوب سرزمین مادری من است. آنجا که بَرَش چهارگونه باد می وزد و دَرَش افراشته ترین نخل ها سر افراشته... که دریاش ماهیانی دارد که بیرون از آب روی ساحل راه می روند ... و ماهیگیرانی که سفره هاشان هم که خالی باشد، مهمان گرمای بی چشمداشت دل هاشان میکنندت و «مَه یاوه» در دستانت می گذارند به نیت بی نیازی دست هات و همیشگی بودن خنده هات... ماهیگیرانی که جسد هاشان هم پرطاقتند ... که چند شبانه روز باید طبل بزنند کنار دریا تا بیایند روی آب... نه اینکه رنجیده باشند از صداهای زمین... بس که نجیبند، حلالیت می طلبند ار مادرکان بچه ماهی هایی که گرفتار تورشان شده در صید این سال ها ... جنوب سرزمین کودکی های من است. همان جا که بازیگوشانه پرنده می شدم و گردنبندی از گل های بهار نارنج به گردن می آویختم و در کوچه های داغ و آفتاب خورده اش، میدویدم به دنبال گنجشک ها در حسرت پرواز و می بالیدم در دستانی مهربان بر تشنگی خاک.
عسلویه هم بوده ام. یک «نن جان» داشت مادرم در آنجا. نمیفهمم چنین سرزمینی را چرا باید عق زد؟

منــــــــــــــــــــــــــــــیژ
کامنتت منو کشت دختر...
بسه
بسه
بسه...
من تمومه این ها را عاشقم دختر
چی فکر کردی؟
فک کردی الان با وروره جادو طرفی؟
حکایت بوی جوی مولیان آید همی برام راه ننداز که چادور چاق چوور کنم راه بیفتم دیار مادریت ها!
من میگم عسلویه را عق میزنم شومام بوگو چشم!

نفیسه 1391/10/28 ساعت 13:07 http://nafise-r.blogfa.com

گفتی الی ...
الی جان ...

تا نبندی ز سخن لب، نشود دل گویا

نطق عیسی ثمرِ روزه ی مریم باشد...

گفتم خانوم:)

عزییییییییییییز دلم.الی.الی عزیزم.مهربون.من قربون این احساست بشم.عسلویه به من یادآوری کرد کع دستم از همه جا کوتاهه.که دست من نیست.که دوری رو نمیشه با دعا و عجز و لابه برداشت.که گاهی دست ما نیست.که گاهی مجبوربم...که دوری توی سرنوشت منه...و حالا تو یادم انداختی که در عوض همه ی اون چیزایی که ندارم یک عالمه دوست خوب دارم.

یه دوستی دارم اسمش نرگسه
اون با صدیق عاشق یزدند و از یزد درد میکشند
تا حالا دیدی کسی از چیزی متنفر باشه ولی عاشقش باشه؟
حکایت اونا همون حکایته!
عسلویه به آدم چیز یاد میده
به آدم درد میده
به آدم لبخند میده
به آدم اشک میده
به آدم قهقهه میده
عسلویه به من استخون میده بذارم لای زخم تا یادم نره!
حکایت عسلویه هامون فرسنگها فرق میکنه
اما مهم اینه ما هر دومون عسلویه را عق میزنیم!
حتی اگه یه روز عاشقش بشیم
من و تو باز عسلویه را دوس خواهیم داشت
همونجا که برای تو یاد آوره دوریه و دستایی که کوتاه بود و خرمایی که برنخیل و برای من یادآور لانه ی جاسوسی و ترفندها و استراتژی هاو همون دستا و همون نخیل!
برای تو یادآوره همه چی با دعا درست نمیشه و برای من قصه ی قربانگاه و همه چی با دعا درست میشه!
من و تو یه روزی عاشقش میشیم
عاشق هواش
صداش
حتی اون کارگرای بلوچ!
حتی تمام اون گند و کثافتهایی که سوسن بانو میگه اونجا موج میزنه
شاپری
شاپری
هی شاپری
من اینجام!
همین...

:)

آرمین 1391/10/28 ساعت 17:03

یه بار کوتاه بنویس. به خاطر من

به خاطر شوما ما زمین و به زمان میدوزیم ،کوتاه نوشتن که چیزی نیست مهندس!
رسیدنتون بخیر سرباز عجب شیر!

از جلو نظاااااااااااام!

سلام الی بانو : )

همیشه خوب باشی

شاید باید بروی الی شاید چیزی در این رفتن برای تو باشد . . .

می رفت یک مسافــر و یک آشنا نداشت
گویا که این غریبه کسی جز خدا نداشت

می گفت : مـــی روم کـــه نگویند همرهان
در نیمه ی راه ماند و به عهدش وفا نداشت...

همیشه به شادی بانو و آقااا

وبلاگ جدیتون مبارکا باشه
کنسرسیوم زدید ؟:)

هستی 1391/10/28 ساعت 22:14 http://parvanegi.blogsky.com/

تنها تو میدانی بهترین در زندگانیت چگونه معنا میشود
من آن بهترین را برایت آرزو میکنم ...

همیشه قابل تشخیصی ای همیشه فصیح

اگر شدید شدی یا اگر خفیف شدی

هستی!
:)

برای تمام خاطره هایی که حسرت توش موج میزنه , برای تمام خاطره هایی که احساس حماقت رو در درون آدم زنده میکنه (البته دور از جون) , برای تمام خاطره هایی که یه زمانی مثل یه آرزوی مسخره بزرگ مسیر زندگیت رو از راه اصلیش خارج کردن و مارو به اندازه چندین سال از زندگی عقب انداختن و وقتی به خودمون اومدیم دیدیم انگار باختیم.... , برای تمام خاطره هایی که یه زمانی یه آرزوی مسخره بزرگ بودن و رسیدن و نرسیدنش هر دوش یه یه احساس پشیمونی ژرف تو آدم زنده میکنه
برای تمام این خاطره ها باید گریه کرد باید اشک ریخت باید ضجه زد و توی سر کوبید اینا خاطره نیستن آینه دق ان

برای تمام اینها باید مرد

باید مرد

دور از جان هم ندارد آقااا

اینها خاطره نیستند
اینها جزئی از زندگی منند
من برای زندگی ام میمیرم
حتی اگر مملو از درد باشد آقا
به قول گلاره :"من درد بوده ام همه!"

:)

saji 1391/10/29 ساعت 02:21 http://www.randeshode.blogfa.com

عسلویه؟؟
تا به حال بهش فک نکردم
دوستش دارم؟؟
دوستش ندارم؟؟
نمی دونم..

بهش فکر کن
حزب مورد نظر را مشخص کن
ببین جزء کدوم دسته ای
میخوایم لشکر کشی کنیم خانوم

الان تنها منطقه ایران که حس میکنم میتونم داخلش زندگی کنم بوشهره...

مکان ها روح دارند.

مکان ها روح دارند
برای همین ما بوشهر را درد میکشیم آقااا

:)

[ بدون نام ] 1391/10/29 ساعت 15:44

میدانی الان چند وقت است به خانواده و اهل بیتم گیر دادم پاشیم بریم عسلویه زندگی کنیم؟
نمی آیند
:(

حتما هم فردا میای به من گیر میدی میگی کامنتم کو؟!
بعد من میگم خانوم آقای کیوسک به جان بچه م من کامنتتون را دس نزدم
شوما سرگرم عزیمت به عسلویه اونم با خوناده بودید یادتون رفت مرقوم بفرمایید اسم مبارک را!

شاید یک روز هم ما...
:)

eli in axe khodet hast aya ?
samte chap bala :)

اگه خدا قبول و با اجازه بزرگترا بعله!

:)

اخه چرا عسلویه رو نمیدوستی الی جان ؟

کار دنیا را بنازم که پر از وارونگی ست

:)

خیلی زیبا و دلتنگی اور

با تشکر

:)

توام جمع کن برو اسلویه:)

شاد یک روز رفتم
شاید...

:)

خودم 1391/10/29 ساعت 19:36 http://raha70sh.blogfa.com

کاش روزها را نمی شمردیم
زندگی می کردیم

یه روز شمردنش تموم میشه "خودم"!

از اون موقع به بعد زندگی هم میکنیم
چشم!

:)

mamad 1391/10/29 ساعت 23:30

چند روزیست دلم حس ِ غزل می خواهد

لب به لب از لب تو طعم عسل می خواهد

گرچه گاهی حال من مانند گیسوهای توست
چشمه ی آرامشم پایین ابروهای توست

خنده کن تا جای خون در من عسل جاری کنی
بهترین محصول ها مخصوص کندوهای توست

ermia 1391/10/30 ساعت 09:24

سرما درست از شب رفتن شروع شد
رفتی وبرف روی سر من شروع شد
رفتی وآه بر سرم آوازهای شهر
اول ازین اتاق نشیمن شروع شد
من تازه گرم دست تو بودم که ناگهان
اردیبهشت بود که بهمن شروع شد
قطعا تو آمدی که بمانی از ابتدا
تردیدهای ذهن تو بعدا شروع شد
رفتی وماند از تو مدادی و دفتری
رفتی هزار سال نوشتن شروع شد

ارمیاااااااااااااااااااااااای نبی!
این شعر مارا کشتوندها!

من تازه گرم دست تو بودم که ناگهان

اردیبهشت بود که بهمن شروع شد
.
.

در دفتر حساب خود امشب نوشته ام
ای لحظه های من به توان حضور تو

وقتی کتاب فاصله ها بسته می شود
زیباست جمع خواهش من با غرور تو

من الان تنها مشکلم اینه که باید جلوی جمع با عسلویه دست به یقه بشم یا بذارم نصف شبی توی تاریکی از پشت با چاقو بهش تف کنم ؟!!
دیگه ملالی نیست جز دوریه عقلمان !!

من میگم با لگد خفه ش کن!
خون و خونریزی هم نمیشه
:)

چند روز پیش دیدمش!
حیرون بود!
دادمش دست برادران انتظامی
برای پیدا کردنش تشریف ببرید اونجا
:)
عقلتون را که ازش دور شدید عرض نمودیم
:)

sahar 1391/11/01 ساعت 00:30 http://sahar-ho.blogfa.com/

الی :)
من بندر کنگ را عق می زنم

یاد کنگر میفتم
کنگر خوردند و لنگر انداختند
یاد خورشت کنگر هم می افتم

"میرم اونجا برات کنگر میارم
طبیب از مُلک اسکندر میارم!"

احوال سحر بانو و آقاشون چه طوره؟
جمعین چه خبر؟
:)

عمورضا 1391/11/01 ساعت 09:17

سلام الی خوبی
رسیدن بخیرررر
چه خبرا خوش میگذره بهتری چاقی سلامتی؟
خوشحالم که برگشتی

رسیدن شما هم بخیر عمووو
:)

خبرای دست اول
بهمن ماه و سالگرد پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و دهه ی فجر و اینا
سالم و سلامتی هم که از ما گذشته عمو!
شما اگه راس میگید خودتون چه طورید ؟
:)

از اول هم عسلویه رو دوست نداشتم !!!!

انگار که از اول هم دوست داشتنی نبود
اگرچه هیچ جا از خودش اصالت و احساس نداره
حتی اگه ما بگیم همه چیز به خاطر خودشه نه اونایی که چیزی را دوست داشتنی میکنند و یا حتی نمیکنند
:)

ارمیا 1391/11/01 ساعت 09:43

نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت
که زخم های دل خون من علاج نداشت
تو سبز ماندی و من برگ برگ خشکیدم
که آنچه داشت شقایق به سینه کاج نداشت
منم! خلیفه تنهای رانده از فردوس
خلیفه ای که از آغاز تخت و تاج نداشت
تفاوت من و اصحاب کهف در این بود
که سکه های من از ابتدا رواج نداشت
نخواست شیخ بیابد مرا که یافتنم
چراغ نه! که به گشتن هم احتیاج نداشت
فاضل نظری
===================
خیلی خوب بود خیلیییییییییییی.
حرف دل من بود

گفته بودم این شعرتون کلی وقتمون را گرفت که نفسش بکشیم
نه؟!
:)
مخصوصا اینجاش
:
تفاوت من و اصحاب کهف در این بود

که سکه های من از ابتدا رواج نداشت

+ارمیای نبی جان بچه ت ادعا پیامبری کن من جزء اولین گروهای ایمان آورنده ت میشم به جان بچه م!

راسی این خیلیییی خوب بود دقیقن ماله چیه؟
مال شعرای فاضل باشه که آن را عیان است چه حاجت به بیان میباشد است!
:)

ermia 1391/11/01 ساعت 11:09

همیشه مقصدم بودی ، کجا با تو سفر کردم
چقدر تنها برم دریا ، چقدر تنهایی برگردم....

لنگر انداخته در اسکله، کنگر خورده
این عقابی که مسیرش به کبوتر خورده

موج با شوق تو می آید و برمی گردد
متلاشی شده، بی حوصله و سرخورده

عسل 1391/11/01 ساعت 11:32 http://rozegar65.blogfa.com/

خب منم میگم عسلویه رو دوس ندارم. مخصوصا اون مهندسای....
با اون لباس و کلاه های ایمنی و از همه مهمتر عینکای آفتابیشون. اصلا اسم عسلویه و هرچی بهش مربوطه حالمو بهم میزنه. منو میبره به یه سفر به گذشته.

مهندسای جان بر کف دیگه؟


من را میبره به عسلویه


وااای گفتی عینک آفتابی و کردی کبابم!

همیشه نوشتن ِ تو و خوندنِ خودمو دوست داشتم و دارم:)

سلام دختره خوبم

و من که همیشه خاطره ها را دوست دارم
ملت گواهی میدند به این ادعا
باور کن بانو

علیک سلام خاطره هام
:)

amine 1391/11/01 ساعت 12:10 http://sarzamineman1.blogsky.com/

چرا اخه؟ چرا یهو انقدر از عسلویه بدت اومد؟؟

بدم نیومد
فقط دوسش ندارم
عق میزنیم
در ضمن یهو نبود
یهو نشد
شد دیگه بانو
:)
یک عمر خودمون را عق زدیم هیشکی نگفت باقالی به چند من؟!
حالا عسلویه برای ما شده اسب شاخ دار!

:)

قـلــــــب مـــن مــهــر آخرین ســـرباز

جـــلــوی تیــــــــر انــــــگلیسی ها..

شرجی شانه هام بوشهر است

چشم تو ابتدای خیسی ها

قلب من مهر آخرین سرباز

جلوی تیر انگلیسی ها...

اپم عزیم....

همیشه به آپی...
:)

هنگامه 1391/11/02 ساعت 07:06

الی عاشق نوشتنتم بوس



شنیده ام نقاش شده ای



کاش برای من هم نقاشی می کشیدی



نم نم باران را



تا بلکه شوره زار ترک خورده ی دلتنگی ام



جانی می گرفت



و یا ای کاش فرشی از جنس آرامش



تا به روی آن به انتظار تو بنشینم

وقتی که حرفم را نمی خواند کسی دیگر

کاری ندارم این غزل خوب است یا عالی است...

خوبی هنگامه بانو؟

خوش به حالتون مگه شوما چه جوری میخونید که عاشق میشید؟

احوال اهل و عیال چه طوره خانووم؟

امروز شهرتون بودیم
:)

گیسو 1391/11/02 ساعت 13:42

الی جان سلام . خوبی خانومی معلومه کجایی؟ دلم برای شنیدن دکلمه های قشنگت تنگ شده

به به میس رام کال ه خودمون!!
گیسوی ه مکرمه ی معظمه مخدره !
:)
خوبی گیسو جان؟
:)
درگیر زن و بچه ایم
به محض فارغ شدن از اهل و عیال از سون از پاسیبل میرسیم خدمتتون شعر میشیم
اگه گفتی من چقدر میس یو؟!
:)

نگار 1391/11/02 ساعت 20:34 http://meyalood.mihanblog.com

می دونی الی دقیقا نفهمیدم چرا عسلویه رو دوس نداری؟
بعضی موقع ها نمی فهمم منظورت چیه دقیقا؟!

میفهمم نگار
بعضی وقتها به قول مستانه باید یه گوشه ی قصه باشی تا بفهمی چه خبره و بعدشستت خبر دار بشه که خودشه
همونه که من هم دیده بودم
اما زیاد اطلاعات نمیخواد
که بدونی یا ندونی
فقط عسلویه را دوست نداریم
به خاطر همون "ن"
همین!
:)

منیژ 1391/11/02 ساعت 21:18 http://manij.mihanblog.com

چشم!
عق میزنیم عسلویه را بر آنها که الی شازده را اینجوری بیزار کردن

کامنتتون بدجور خونخوارانه بودها!
اینقدر دست و پام را گم کردم که یهو اومد اینجا و از اونجا حذف شد
کلا دستمون به اختیار خودمون نیست هی دکمه ها برا خودش بالا پایین میزنه
:)
بابت عق زدنتون ممنون بانو
دیگه با سر و صورت مردوم کاری نداشته باش مادر
هیشکی اون قدر قدرت نداره ما را متنفر از چیزی بکنه
بذار همه را به پای خوده عسلویه
:)

سلام عزیزم پروفایلتو خوندم اول اینکه احساس و منطقت بیشتر از سن و سالته و این عالیه دوم اینکه نوشتی زندگی رودوس داری و این در زمانه ای که همه برخلاف این نظرو دار باز عالیه سوم اینکه من یقین دارم که تو یک روزی یه شاعر خیلی خوب میشی و من خیلی خوشحالم که با تو آشنا شدم چهارم اینکه نقطه چین های آخر اسمت جای عشق و محبت و تراوته
پیروز باشی گلم

اگه منظورت بیشتر از سیزده سالگیه خوب آره من خیلی بیشتر از سیزده سالگی میفهمم...ولی نه بیشتر از سیزده سالگیه الی...
الی سیزده ساله را دنیا هم نمیفهمه چه برسه به من!
خوشحالم که خوشحالی بانو
بالاخره یه روزه خوب میرسه
و البت که من یه خرده از سیزده سالگی بیشترم
فقط یه خورده :)
ممنون برای تمام کلمه هات نوشین :)

مهسا 1391/11/03 ساعت 00:18 http://akharin-pok.blogfa.com

داشتم به عکس پستت فکرمی کردم...که پرت شدم به شبای طهران ...که پرت شدم ب گریه...

طهران پایتخت به جز تو
دیگر چه جاذبه دارد؟

من پرت شدم به....

بخند مه سا

بخند خنده ات از دیگران قشنگ تر است

:)

احســــــان 1391/11/03 ساعت 10:36

بغض بزرگترین نوع اعتراض در برابر آدمهاست
اگه بشکنه،اگه فریاد بشه،اگه گله گی بشه،اگه گریه بشه؛
دیگه اعتراضـــــــ نیست
میشه التمــــــــــــاســــــــ
با بغضهات زندگی کن
فریاد نزن
خلق ارزششو ندارند
خلق مرحم نیستند
همه و همه نمکنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد.
از من گفتن واز تو...........

واای به لحظه هایی که نا خواسته التماس شدم

خودش شده!
من نخواستم!
:(
و من معترض ترین آدم کره ی زمینم!

معترضی که هیچ اعتراضی نداره به جز...!

گوش اگر گوش من و ناله اگر ناله ی توست
آنچه البته به جایی نرسد فریاد است...؟؟!!!

:)

نازنین تهرانچی 1391/11/03 ساعت 11:00

من اما عسلویه را دوست دارم زمانی که پسر عمه از همه جا خسته شده بود و نا امید ...
انگار همه یادشون رفته بود که امید با رتبه دو رقمی وارد دانشگاه شد ... یادشون رفته بود که معدل الف بعد از اون هم بی خوابی و درس و درس فارغ التحصیل شد ...
بیکار بود و هر کسی بهش یه چیزی میگفت اما اون نمیخواست بعد از این همه درس خواندن بره بازار شاگردی باباش رو بکن
یه کار توی عسلویه ... و بعد هم بورسیه و دعوت به کار
الان تو کاناداست هم درس میخوانه هم کار میکنه
تعهد کاری ۱۰ ساله داده اما عسلویه برای اون شد دروازه خوشبختی ...
هر جا که هست براش ارزوی شادی میکنم هرچند نبودنش و جای خالیش خیلی حس میشه ...
:
برای شاپری ... دلتنگم خیلی دلتنگ ...
:
لحظه هات اروم بانو

یادم باشه وقتی خواستم از دوست داشتنهام راجب علویه هزاران سال بعد حرف بزنم ،امید عمه را یادم نره...

بگردم این پسرخاله ها پسر عمه ها را کلا نابغه میریزه از این خونواده بیرون ها!
احوال عباس آقای ما چه طوره؟
فامیلشون را عوض کردند بچه ممون سرخورده نشه یا نه؟

اسمت که کنار فامیلت میشه فقط یه دختر محکم و سرسخت و به قول خودت جدی میاد توی ذهنم
ولی...
تو که میدونی من معمولا با معمولا بودن آدمها کاری ندارم!
خوبی نازنین ؟
:)

sahar 1391/11/03 ساعت 11:07 http://sahar-ho.blogfa.com/

خوبیم بانو ...
از آشپزخانه رهایی پیدا کردی یا نه ؟

منتظر اجابت دعاتونیم خانوم!
هنوز آشپزخونه نشینیم حاج خانوم!

امضا:الی سر آشپز!
:)

ermia 1391/11/03 ساعت 12:00

والا ما یه بار ادعای پیامبری کردیم گفتن اینجوری نمیشه که باید بری تو غار بهت وحی شه.
جاتون خالی مام رفتیم بعد دیدیم جبرئیل با قطار اومد.
کلی طول کشید جاش خوب شد.
هیچی دیگه الانم در خدمت شماییم.

ارمیای نبی آخه این روزا با "ایران رادیاتور "کی میره تو غار آخه؟!
:)

ermia 1391/11/03 ساعت 14:29

اکنون که میل دوست به با من نشستن است
تقدیر من چو گرد به دامن نشستن است

شوق فناست یا عطش وصل؟! هرچه هست
چون آب بر حرارت آهن نشستن است

من سربلند غیرت خویشم در این مصاف
تیغ رقیب لایق بر تن نشستن است

طوفان اگر فرو بنشیند عجیب نیست
پایان بی‌دلیل دویدن، نشستن است

در راه عشق، تکیه به تدبیر عقل خویش
با چتر زیر سایه‌ی بهمن نشستن است

فاضل نظری

"من سربلند غیرت خویشم در این مصاف"
تیغ رقیب لایق بر تن نشستن است

طوفان اگر فرو بنشیند عجیب نیست
"پایان بی‌دلیل دویدن، نشستن است"

.
.
سر سبز دل از شاخه بریدم، تو چه کردی؟
افتادم و بر خاک رسیدم، تو چه کردی؟

من شور و شر موج و تو سر سختی ساحل
روزی که به سوی تو دویدم، تو چه کردی؟

هر کس به تو از شوق فرستاد پیامی
من قاصد خود بودم و دیدم تو چه کردی

مغرور، ولی دست به دامان رقیبان
رسوا شدم و طعنه شنیدم، تو چه کردی؟

«تنهایی و رسوایی»، «بی مهری و آزار»
ای عشق، ببین من چه کشیدم تو چه کردی

ermia 1391/11/03 ساعت 14:33

بغض فرو خورده ام چگونه نگریم؟


غنچه پژمرده ام چگونه نگریم؟



رودم و با گریه دور میشوم از خویش

ازهمه آذره ام چگونه نگریم؟



مرد مگر گریه میکند؟چه بگویم!

طفل زمین خورده ام چگونه نگریم؟



تنگ پراز اشک و چشم های تماشا

ماهی دلمرده ام،چگونه نگریم؟



پرسشم از راز بی وفایی او بود

حال که پی برده ام ، چگونه نگریم؟
fazel

من که مرد نیستم ، گور سرد نیستم ، حسرت نهفته ی پشت درد نیستم

باتوام به من بگو،می شود چگونه ماند،می شود چگونه زیست،گریه مال مرد نیست؟

مرد بغض کرد و نه، مرد گریه نکرد ، مرد مرد مرد مرد خسته بود از این سکوت

هق هقی که می رسد،جزتو هیچ کس که نیست،این صداصدای کیست؟گریه مال مرد نیست!!!!
.
.
گفته بودم این شعر را عاشقم ،نه؟
نگی تکراری بودها!
بعضی ها را هرچه قدر هم دادبکشی تکراری نیست ارمیای نبی!
برعکس هی تازه میشه
گریه مال مرد نیست؟
نچ!
ابرها گریستند ، چونکه مرد نیستند ، مثل رود زیستند ، چونکه مرد نیستند
مرد سطر اخر شعر را چنین نوشت، همچنان که می گریست ، گریه مال مرد نیست؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد