_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

لیلــــــــی تـــر از لیـــــالی پـــیشین حــــلـــول کـــن...

هـــوالمحـــــبـــوب:

لـــیــلـــی تــر از لـــیـــالـــی پیـــشیـــن حــلــــول کـــن

در من برقـــص در رگ و خـــون و عصــــب بریـــز...

وقتی دیشب بهم گفتند باید تا صبح تحت مراقبت بمونم و اگه خوب نشدم باید عمل بشم و اگه خوب شدم مرخصم ،از هیچی به اندازه ی این ناراحت نشدم که فردا اونجایی که باید باشم ،نیستم!

شاید اگه فردا نیمه ی اسفند نبود ،حتی یه ذره هم آرزو نمیکردم کاش خوب بشم و تمام دردش را به جون میخریدم و اصلا حقم بود بمیرم ولی فقط به خاطر اسفندی که به نیمه رسیده بود دلم میخواست خوب بشم و باشم.

شب پر دردی بود ولی دو چیز مانع میشد که حتی پیش خودم اظهار درد کنم.یک،"مکانی" که فردا منتظرم بود و دیگری، " آدمی " که تمام زندگیش درد بود و هر شب تحمل میکرد تا برسه به فردا و من باید با وجود داشتنش خجالت میکشیدم حرفی از درد بزنم.شب با تمام سنگینیش میون ه یه عالمه شع ـر شنیدن از آدمی که برام عزیز بود،گذشت و فــردا وقتی بهم گفتند مرخصم ،تمام سنگینی دیشب و دیروز یادم رفت و از ذوق روی پاهام بند نمیشدم.

اومدیم خونه و لباس عوض کردم و همون سارافونی که بچه ی جناب سرهنگ دوستــش داشت و بعد از اون آخرین بار فقط یک بار -اون هم پارسال و اون شب لعنتی پوشیده بودم -را پوشیدم و رفتم تا بعد از کلاسم برم همون جای همیشگی...

بعد از کلاس عازم شدم ،میخواستم خوشحال تر و مشتاق تر از همیشه راهی بشم ولی نشد و درگیره یه اتفاق ناراحت کننده شدم...

از خواجو تا فردوسی راهی نبود ولی همون مقدار هم برای پیاده روی من توصیه نمیشد اما نمیتونستم توی ماشین بشینم ...برای همین توی بادی که به شدت می وزید و در امتداد زاینده رودی که خشک تر از همیشه بود راهی شدم...

میخواستم تظاهر کنم که چقدر همه چی خوبه و من چقدر خوشحالم اما یک چیزهایی در من مرده بود...

مثل هر سال شکوفه های زرد رنگ "بهشت" داشت خودنمایی میکرد و "فردوسی" با تمام نور آبی رنگش داشت خودش را میون ه اون هم سکوت و باد به رخ میکشید...

"بهشت" هنوز هم با اینکه تصویر قشنگی از زنده رود مقابلم نبود ،قشنگ و رویایی بود...و حتی خشک شدن و از چشم افتادن ه این مکان از دید بقیه برام لذت بخش بود ،چرا که هیچکی جز من نگاهش را توی نگاه بهشت نمیدوخت و فقط و فقط مال ه من بود....

چونه م را گذاشتم روی نرده های "بهشت" و به آب جاری زاینده رودی که نبود خیره شدم و گوش دل دادم به حرفها و صداهایی که گفته نمیشد و شنیده میشد...!

گوشی را برداشتم و شماره گرفتم...فقط صدای بوق بود و سکوت...

نمیخواستم یاد سالهای قبل بیفتم اما...اما افتادم و تمام لحظه های "فردوسی" را مرور کردم و ترجیح دادم زودتر از اینجا برم...

زیر پل همیشه آبی رنگ ه فردوسی مکث کردم تا صدای آب را بشنوم...صدایی نبود...آبی نبود...حتی سرابی هم نبود...! و من چقدر زیر این پل داد کشیده بودم و چقدر این پل از من خاطره داره و چقدر محکم ه که هنوز با اون همه شنیدن ، پا برجاست...!

یک چیزهایی در من مرده بود و من باز هم مصرانه راه افتادم به سمت میعادگاه...

از پله ها رفتم بالا...

این دفعه واقعا مهم نبود سر میزی بشینم که "شماره ی سیزده" هست یا نه...دم در بشینم یا اون کنج...موزیکی باشه یا نباشه...نگاهی باشه یا نباشه...حرفی باشه یا نباشه...

این دفعه مثل هر سال گارسون نپرسید منتظرید؟ تا من بگم :من یه عمر ه منتظرم یا بهم بگه :یه نفرید ؟ تا من بگم :بهم میاد دو نفر باشم؟ ...یا حتی فکر کنه منتظره آقامون هستم تا برام منو نیاره و من صداش کنم و بگم ببخشید!؟به مجردها سرویس نمیدید؟!... تا خجالت بکشه و هول کنه و معذرت خواهی و بدو بدو بره منو بیاره و من از خنده بمیرم .

این دفعه گارسون مودبانه منو اورد منتظر موند  من همون سفارش همیشگی ه هر ساله ی کیک و قهوه ی ترک را بدم و بعد بدون کوچکترین نگاه پرسشگرانه به من و دفتری که هر سال روی این میز بازش میکنم و شروع میکنم به نوشتن سفارشم را بذاره سر میز و من تشکر کنم و اون بره پی ه کارش!

امسال برخلاف همیشه بعد از اینکه توی دفتر نوشتم :"هوالمحبوب : و امسال هشتمین نیمه ی اسفندی ه که من با خودم اینجام..."،شروع نکردم به نوشتن آدمها و سالی که گذشت و یا واسه دختری که یک بار درست همینجا دیدمش توی دفترم درد دل کنم... و به همون چند خط بسنده کردم که "نه در دلم انگار جای هیچ کس نیست...همین!" ... و دفتر را بستم و قهوه را لاجرعه سر کشیدم...و بعد تند تند کیک ساده ای که الان تبدیل به شکلاتی شده بود ، را بلعیدم و بدون اینکه بخوام هیچ نگاهی را تحمل کنم به همون چهل و پنج دقیقه موندن توی کافی شاپی که نیمه ی اسفند ه هرسال مال ه منه رضایت دادم و حتی وقتی صندوق دار گفت پول خرد ندارم دویست تومن تون را بدم هیچ توضیحی راجع به بدهی دویست تومن پارسال که بدهکار بودم ،ندادم و بقیه ی پولم را گرفتم و به سرعت خارج شدم...

باد باز هم به شدت می وزید و باز فقط صدای بوق انتظاری بود که کسی جواب نمیداد و باز همون مسیر سی و سه پل و مرد فلوت زنی که نبود و خیره شدن به فردوسی که هنوز با ناز با اون لباس آبی ش میخرامید...

به جای پیاده روی تا خونه اتوبوس را ترجیح دادم و لم دادم روی صندلی ...دلم شنیدن ه هیچ ملودی ایی را نمیخواست که تهش چیزی باشه...برای همین هدفن را هل دادم توی گوشم و خودم را سپردم به حمـــید طالــب زاده  و همه چیزی که آروم بود و به طبع من چقدر خوشحال بودم!...تا میرسه به قسمت "این چقدر خوبه که تو کنارم هستــی... ..."،نگاهم برمیگرده روی صورت خانوم تپلی که کنارم نشسته و یه خال دلبر کــُش کنار ه لبش داره و بچه ی خوابش را سفت بغل کرده و تمام هیکلش را انداخته روی من ...و توی دلم خنده م میگیره که حتما چقدر خوبه که کنارم هست...!" 

زود چشمام را از دلبر کنار دستم میگیرم تا یهو از چشماش نخونم که " به من دلبسته و از چشاش معلومه ...!" و بعد نگاهم را پهن میکنم توی خیابون و صدای موزیک را ته زیاد میکنم و باهاش با ریتم گرفتن انگشت سبابه م روی زانوم همراه میشم تا باورم بشه:"من چقدر خوشبختـــم و همه چی آرومه...!"و می رم تا به تموم شدن روز لیلــام برســـم...

الـــی نوشــت:

یکــ) روز لیلـــام مبـــارکــ...

دو) آقای الـــف. ر باید خیلی خوش شانس باشید که روز لیلـــا به عرصه ظهور برسید...هر کسی نیمه ی اسفند به دنیا پا نمیگذارد !... سن عجیب "هیچ وقــت" هایتان ، به اندازه ی تمام روزهایی که نفس کشیدید مبارک شما و آدمهای زندگیتان باشد...

سهــ) هی شمایی که برای ما عزیـــزید و نگاهتان را می میریم!اگر هنوز حرفمان خریدار دارد سینه تان را از دردی که مسببش بودیم غبار روبی کنید...!ما دردتان را تاب نمی آوریم... و کور شوم اگر دروغ بگویـــم...

چاهار) باید تمام این ها را دیشب مینوشتم، تاب نشستن پشت مانیتور نبود...!

پنجــ) تـــو زنـــــده ای هنــــوز برایـــم گمـــــان مــــکن

در گـــور خـــاطراتـــ  خـــوشـــم خـــــاک مـــی شـــوی...<<< از اینــجـــــا گـــــوش دهــــید


*عکس نوشت:این ها تمام ِروز لیلای منند...

نظرات 64 + ارسال نظر

سلام دوست عزیز دعوتید با خاطره سال 91...از دیدنتون خوشحال میشم ...شاد باشی و سلامت

از این دو سال که نام "نود " را با خودش یدک میکشه هیچ خاطره ای ندارم که دوست داشته باشم تعریف کنم....

من توی همان سالهایی که اسم "هشتاد" را یدک میکشید جا موندم...


برای شنیدن ه سالی که گذشت میرسیم خدمتتون ...

سیده 1391/12/19 ساعت 21:54 http://seyyede72.blogfa.com

من الان فقط یه چیزو میدونم...

باید تو اسفند ببینمت...


لازم ب ذکر است که سه شنبه عازم ولایتیم

هر روز این تقویم میشه حلول یه دیدار بشه بین من و تو ....به غیر از اون

جمعه ی آخر اردی بهشت

به غیر از نیمه ی اسفند...

این دو روز من در دنیا نیستم...



فرش قرمز پهن کردیم و توی جاده نشستیم تا از راه برسی سیده ...:)

سیده 1391/12/19 ساعت 22:58 http://seyyede72.blogfa.com

منم تو شهرتون از این کافه پاتوق خصوصی باحال رمانتیکا دارما

منم یه کافه داشتم که فقط مال من بود...

تمام دوستام را حداقل یه بار برده بودم اونجا...

جمعش کردند...
شده مزون لباس عروس...

چقدر اون روز که دیدم نیست از تمام لباس عروسای دنیا بدم اومد....

+پاتوقتون باید جای با حالی باشه...:)

ermia 1391/12/19 ساعت 23:47


چشم هایم اگر نمی بیند؛
ولی از حالتان خبر دارد

دیر گفتی نگاهِ از نزدیک؛
روی بینایی ام اثر دارد

ماتِ تصویر ماتِ خود هستم
این چروکیده من، نه! شب نامه است

این خطوطِ شبیهِ من ـ حتا
دیدن و خواندنش خطر دارد

محمدعلی بهمنی

قلبت که می زند ، سر من درد می کند
اینروزها سراسر من درد می کند

قلبت که . . . نیمه ی چپ من تیر می کشد
تب کرده ، نیم دیگر من درد می کند

تحریک می کند عصب چشم هام را
چشمی که در برابر من درد می کند

شاید تو وصله ی تن من نیستی ، چقدر
"جای تـــــــــــــــــــو " روی پیکر من درد می کند...

هی سعی می کنم که تو را کیمیا کنم
هی دستهای مسگر من درد می کند


دیر است ، پس چرا متولد نمی شوی
شعر تو روی دفتر من درد می کند...

ermia 1391/12/19 ساعت 23:49


وصیت نامه ی وحشی بافقی
***********
روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد
مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید
بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ
جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید
روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد
اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــــد
روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت

به وحشی باید بفرمایید شوما بیمیر ما بلدیم چی کار کونیم جیگره دنیا بسوزِد اِز غمی نبودندون با اون "واسوختادون" !!!!


احوالات ارمیای نبــــی...؟!

.............

سیده 1391/12/20 ساعت 13:31 http://seyyede72.blogfa.com

yani nimeye dovvome esfando bikhiiiiiiiiii?!!!!!!!!!!

قرار نیست همه ی اتفاقای خوب امسال بیفته


بگذار تو اولین اتفاق خوب سال جدید باشی :)

نه اما این که میگویی کار همیشگی دل من است

را ه حل تازه نداری بانو ؟؟؟

تازه تر از سوختن؟؟؟

مردن


+باید میگفتم دور از جان ، نه؟؟؟

سیده 1391/12/20 ساعت 20:05 http://seyyede72.blogfa.com

MOOSH BOKHORE IN ZABUNAAAAAAA


VA MA HAMCHENAN SABR MIKONIM...BAHAR O ZAYANDE ROOD HAM DIDARI MITALABAD...

موش را گفتند از چه اینقدر زبلی و تند و تیز و این حرفا

فرمود از خوردن زیبان آدمیانی چون الـــی...!

+خانوم دیگه چش به زبونمون ندوزید که همین از کل دنیا مونده برامون :)

نگار 1391/12/22 ساعت 20:07 http://meyalood.mihanblog.com

الی چت شده بود؟؟؟ چرا بیمارستان؟؟؟
دفعه ی بعدی خودم بات میام کافی شاپ که تهنا نباشی بععععله تازشم من هم صحبت خوفیم

الان خوبم دختر :)

در اینکه هم صحبت خوبی هستی شک نداااااااارم کافی شاپ از شوما اومدن از ما :)

امام علی:یک ساعت این دنیا را به همه اخرت نمیدهم
-------------
برای چی جقت بود بمیری؟!
مشکلت چی بود؟

خوب شدیم حکیم باشی...

خوب میشیم حکیم باشی :)

behnAm 1391/12/25 ساعت 00:50 http://mrdl.blogsky.com

واقعا فوق العاده ست

مشتری پروپاقرص وبت شدم

ممنون آقااااا

:)

رها 1392/01/03 ساعت 12:04 http://raha-vesal.blogfa.com

نیمه ی اسفند؟
امسال نیمه ی اسفند فقط بغض بودم و اشک و هق هق!
یکی از سخت ترین روزهای عمرم! حالی شبیه حال تو!
با این تفاوت که این اولین سال من بود و تو....

نیمه ی اسفند را باید مرد

باید زندگی کرد

باید نفس کشید
باید خندید

باید سکوت کرد

باید مررررررررررررررررررررررررد...

بخند بانوووو

تمام اسفند را با بغض و اشک بخند....

پژمان 1392/02/02 ساعت 09:14 http://pejman132.blogsky.com

خدایا می بینی؟!
حالا که پر از حرفیم دیگر زنگ انشا نداریم..!

قرار نیست نمره بگیری که!
بنویس...

اگه منتظر نمره نباشی ، ما گوش میدیم :)

کامران 1392/02/09 ساعت 20:06 http://taghdir13.blogsky

سلام الی

علیک کامران...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد