_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

روزی که در تقــویــم ها روز پـــدر بـــود...!

هوالمحبوب :

برنامه ی هر روزمون بود. دم دمای غروب قدم زدن توی ساحل و دیدن مجسمه های شنی که چند ساعت قبل آدمای جزیره درست کرده بودند و بهترینش را داورها انتخاب کرده بودند و بعد از اون هر کی رفته بود دنبال کار خودش و مجسمه ها همونجا رها شده بودند تا شب همراه با مد دریا برند زیر آب!

فرقی نمیکرد سارافون مشکی و بلوز صورتیم را میپوشیدم یا مانتوی سورمه ای و کفش های آبی رنگم را! در هر هزار صورت نزدیکی های ساحل که میرسیدیم کفشهام را در میاوردم ، دستم میگرفتم و پاهام را میکردم توی ماسه ها و پیش میرفتم تا ته خط و احسان هم روی خط ساحلی کمی اونطرف تر با اون کفشای سفید اسپرت و پیرهن سورمه ای رنگش باهام قدم میزد و با هم مجسمه های شنی را میدیدیم و هوای مرطوب و خنک جزیره را کیف میکردیم.وقتی تمام مجسمه ها را تجزیه و تحلیل و کارشناسی میکردیم ،راه می افتادیم به سمت "بولینگ مریم".

من عاشق تماشای بولینگ بودم...اون اوایل نه ها! ولی شبای بعد که میرفتیم غرق تماشای بولینگ میشدم و مینشستم با هیجان بازی و پرتاب توپ ها را دنبال کردن و بعد با احسان راه می افتادیم به سمت کشف بقیه ی قسمت های جزیره و بعد هم پاساژگردی و آخرای شب هم تا میرسیدیم خونه تازه میزدیم توی سرمون و فکر میکردیم یعنی الان شام چی بخوریم تا صبح نشده!!

اون روز غروب هم شبیه بقیه ی روزها کفش به دست داشتم کنار احسان مجسمه های شنی را نگاه میکردم و به طرحهای کج و معوجی که تمام زورشون را زده بودند قشنگ در بیاند میخندیدم.هنوز به تفاهم نرسیده بودیم که مجسمه ی سوسماری که با ظرافت ساخته شده بود قشنگ تره یا مامانی که دراز کشیده بود و بچه ش را به آغوش کشیده بود و داشت بهش شیر میداد که یه دفعه چشمم افتاد به یک جنتلمن تمام عیار!

از اون مردایی که مطمئن بودم توی کمد لباسش اون سه تا پیرهن سفید و سورمه ای و چهارخونه ای که تمام جنتلمن های خوش پوش و تمام عیاردارند رو، داره.

همه چیزش به همه چیزش می اومد،قد بلندش،موهای خاکستریش که بالا زده بود،پیرهن چهارخونه ش با اون شلوار جین تیره ش که با چهارخونه های آبی لباسش هماهنگ بود و لبخند و اشتیاق نگاهش که بیشتر کنجکاوی توش هویدا بود و اون تبلتی که نمیدونم داشت از چی فیلم میگرفت،از اون یه جنتلمن تمام عیار ساخته بود که نمیتونست توجهت را جلب نکنه!

کنارش زنی با لباس روشن و نگاه ِ عادی ،خیره به دریا ایستاده بود و درست روبروش یه پسر بچه ی شیش هفت ساله که توی سایه روشن ه غروب ،میون اون همه مجسمه های  وا رفته ی شنی با اون سطل و چوب و اسباب و وسایلش داشت ناشیانه چیزی شبیه خونه درست میکرد.

مرد چهارخونه پوش ِ مو خاکستری داشت با یه هیجان و اشتیاق عجیب از پسر بچه فیلم میگرفت و وقتی ما بهش نزدیک تر شدیم با یه ایما و اشاره ی خاص مارا دعوت کرد به تماشا و تحسین پسر بچه !

- خاله؟ شما هم برای تماشای کار ایلیا  اومدید؟

با صدایی که به زور داشت از اعماق گلوم می اومد بیرون گفتم :هااا؟بعله...بعله!

- خاله به نظرتون ایلیا مقام میاره؟

- معلومه که میاره!چقدر قشنگه ایلیا! چی داری درست میکنی خاله؟

- قلعه!

- خاله! به نظرتون ایلیا چندم میشه؟

- حتما اول میشه!

-اول نمیشم خاله ولی حتما یکی از سه مقام اول را میارم!

- معلومه که میاری!

احسان تازه متوجه زمزمه و حرکات عجیب غریب مرد چهارخونه پوش شده بود و شروع کرد به تعریف کردن از ایلیا! انگار باید به این نتیجه میرسیدیم که قلعه ی بی در و پیکر ایلیا که اصلا شبیه قلعه نبود از سوسمار و مامان بچه به بغل ساحل هزار برابر قشنگ تره...

- ایلیا ببین بابا چقدر بازدید کننده داری؟ببین همه ی اینا اومدند کار تو رو ببینند.ببین خاله میگه مقام میاری!

 و این بار که با دقت بیشتر نگاه کردم میدیدم واقعا قلعه ی ایلیا فوق العاده ست...توی این قلعه میشد بود و جلوی هزار تا لشکر ِدشمن واقعی ایستاد و مطمئن بود که قلعه ی محکمت شب با مد دریا زیر آب نمیره و اصلا مهم نیست  هیچ داوری اون موقع غروب نیست که به مجسمه ت مقام بده !

اصلا نمیشه با وجود اون نگهبان چهارخونه پوش دلت از زیبایی و محکمی و غیر قابل نفوذ بودن قلعه ت گرم و قرص نباشه...

تعداد بازدیدکننده های ایلیا که با اشاره و دعوت مرد چهارخونه پوش زیادتر شد ،ما باز هم کنار خط ساحل به قدم زدنمون ادامه دادیم...

نه من حرفی زدم و نه احسان...انگار میدونستیم نباید چیزی بگیم...انگار که میدونستیم نباید چیزی گفت...انگار که احسان میدونست تنها چیزی که باید بگه اینه که:" بریم مریم؟.." تا من سریع بغضم را قورت بدم و با هیجان درست مثل دختر بچه های همسن ایلیا ذوق زده بگم :"بریم...!"

فردا شب وقتی دوباره ایلیا را درست روبروی بولینگ و توی ماشین کارناوال بچه های جزیره دیدم که فقط به خاطر برق نگاه مشتاقش از احساس ستاره بودن میون اون همه بچه بیشتر از بقیه ی بچه ها میدرخشید و مرد چهارخونه پوش باز هم با وقار تبلت به دست تمام ایلیا را تقدس میکرد،دیگه پیشنهاد بولینگ رفتن من را به هیجان نمی اورد یا مانع بغضی بشه که داره خفه م میکنه.

دلم میخواست باز مرد چهارخونه پوش ما را توی پیاده رو ببینه ؛ این بار با اشاره ی مرد چهارخونه پوش برم جلو و به ایلیا بگم :میدونی خیلی ها آرزوی داشتن یه بابای چهارخونه پوش ِ مو خاکستری درست شبیه بابای تو رو دارند که ایلیاش را می میره...؟!

از احسان خواستم بایسته تا کارناوال پر سر و صدای بچه ها را که صداش تمومه جزیره را داشت تکون میداد ببینیم.دلم میخواست توی اون شلوغی یه دل سیر ایلیا و مرد چهارخونه پوش را ببینم و کیف کنم .دلم میخواست از این قابی که جلوی چشمام داشت میرقصید یه عکس موندگار بگیرم که موبایلم زنگ زد ... که ماشین کارناوال دور شد... و من و احسان راه افتادیم تا تمومه جزیره را تا صبح قدم بزنیم...

الــی نوشــت:

یکـ) تو قاف قرار من و من ، عین عبورم...

عیــــن عبور...

عیــــن عبور...                         

دو) هر روز دیدار تـــو باشد روز عیـــد است  ... فطــر و غـــدیر و مبـــعث و قـــربان ندارد!

سهــ) تولــــدش مبارک...

چاهار) یک مرد پرستیدنی  اینجاست !

پنجــ)همه ی زورت را میزنی ولی فقط یه جمله تو رو پرت میکنه به اول سطر تمام زورهایی که برای فراموش کردن زدی و شروع میکنی به زمزمه ی یک تکرار... عــَجــَب!

لطفا این شع ــر را هرگز برایم نخوانید >>> "شاید کسی که بین غزل های من گم است..."

نظرات 52 + ارسال نظر

هر سال یک روزش فقط روز پدر بود

اما همان یک روز هم، او کارگر بود

هی حرف پشت حرف، نه، باید عمل کرد

اما مگر دردش فقط درد کمر بود

گلناز، دَرسَت را بخوان دکتر شوی بعد

بابا بیاید پیش تو، عمری اگر بود

گلناز، دختربچه ی نازیست اما

بابا دلش می خواست گلنازش پسر بود

بیچاره این گلناز، خانم دکتری که

نه ماه از هرسال بابایش سفر بود

آنروز با سیمان و نان از کار برگشت

روزی که در تقویم ها روز پدر بود....

همین...

کاش امثال ایلیا وقتی بزرگ میشن یادشون بمونه
کاش فراموش نکنن

و کاش کسایی که شبیه ایلیا نیستند و اون مرد چهارخونه پوش را ندارند وقتی بزرگ میشند زود یادشون بره

کاش زود فراموش کنند!

فاطمه 1392/03/03 ساعت 19:37 http://yadegari20.blogfa.com

...

و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست ...

banuye nnuro ayne 1392/03/04 ساعت 03:38

berim maaryam ?
!

به شرطی که بستنی هم بخوریم

چون تنهایی افاقه نمیکنه!

باشه بانو...؟

ادیب 1392/03/04 ساعت 12:05

زندگی باور دریاست در اندیشه ی ماهی تنگ



"کیوان شاهبداغی"

چ دختر خوبی

من ماهی ام اما به سرم شورِ نهنگ است

این برکه یِ بی حوصله اندازه ی من نیست...


امید واهی نیست من مطمئنم دوستت داره خیلی هم دوست

خـــــوب تویی الـــــــــــــــی منم حالـــــم خوبه :)

+

چرا باید وقتی میام اینجا اشک منو در بیاری

دیگه حالم خوب نیست . . .

+
تولدش مبارک
+
کاش خیلی ها به بافتنی مامانشون دقت میکردن

اون که کارش دوست داشتن ه ...میترسم اونجوری که من دارم اون نداشته باشه...

میترسم اونجوری که برای من خاص ه من براش خاص نباشم...

میترسم...

بیخیال!

من و ترس؟

زهرا...اگه حالت خراب میشه نیا...

من میام

باشه؟

شاید زور زدم برای درمون حال خرابت خوب بنویسم:(
.
.
و به صدای شعر و لالایی و حرفایی که با زیر و روی بافتنی بافته شده

آریا 1392/03/04 ساعت 13:06 http://aria5511.blogfa.com

من این اسم رو بسیار دوست می‌دارم
«الی» ...

یه دلیل‌ش اینه که من رو به یاد کارتون «آپ» میندازه

I praise Allah for sending me you my love
You found me home and sail with me
And I`m here with you
Now let me let you know
You`ve opened my heart
I was always thinkin that love was wrong
But everything was changed when you came along
Oooooh
And there's a couple of words I wanna say

For the rest of my life
I`ll be with you
I`ll stay by your side honest and true
Until the end of my time
I`ll be loving you, loving you
For the rest of my life
Through days and nights
I'll thank Allah for opening my eyes
Now and forever I
...I`ll be there for you
مرسی که یادم انداختیش...
و من را یاد یه خاطره ی قشنگ توی کاشان ...

و تو خود شعری .. حتی وقتی شعر نمی نویسی .. خوندنت آرومم می کنه ..


و چه بابای خوش تیپ و با درک و شعوری ...ای ول!



سلام عزیزم .. برم ببینم مرحومه چی نوشته؟

دنیا شنیده بود کـــه من شعـــر می شوم

ناچار روی سینه ی من دست رد گذاشت

تا باشه از این باباها...

البته به قول عاشقانه ی مسیحامون قشنگیش به کم بودنش ه :)

مرحومه که هر موقع مینویسه کلا آدم را عاشق عشقش میکنه :)

دلخون 1392/03/04 ساعت 14:42

با اینکه یه سوال برام پیش اومد ، شایدم دوتا ....!!!!ولی
روز مرد....نه روز تولد امام علی مبارک

ما هم زیاد سوال داریم :)

تولدش مبارک...همین :)

تبسم 1392/03/04 ساعت 15:15 http://tabile.blogfa.com

باید بشینم الی..
باید بشینم سیر دلم تو تموم نوشته هات نگات کنم..
باید با آهنگ وبت تا عرش خدا برم و برگردم..
تو یکی از بهتری خونه هایی رو داری که من تو این چند سال وبگردی پیداش کردم..
نباید..نباید از دستت بدم دختر بارونی..
از دید ِ من همه ی دخترای دوست داشتنی بارونیند..
الــــــــی..دختری که شعر شد..شعورشو داری..
شعور بودن تو دقایق ِ زیبای هر کسی که مزین کنه زندگیتو به عطر وجودش..
انقدر غرق نوشته هات میشم که گاهی یادم میره این تویی نه من...
الی..
ممنونم..ممنونم که هستی..

اسمت را که میبینم تبسم میشم.

نمیشه تبسمم نیاد...

این همه کلمه و جمله منم تبسم؟

ممنون که من را این همه خوب میبینی

من این همه نیستم دختر

من فقط دختره خوبی ام! همین :)

من هم ممنونم که هستی...که تبسمی...که تبسم میشه...که تبسم میشم :)

کاکاپو 1392/03/04 ساعت 15:19 http://balapain.blogfa.com

به سلامتی همه ی باباهای خوب
همه ی باباهای مرد
همه ی باباهای زحمت کش
از جمله بابای ایلیا کوچولو

به سلامتی ه مردهای چهارخونه پوش ه مو خاکستری که ایلیاشون را میمیرند :)

به سلامتی مردهایی که ایلیاشون را میمیرند...حالا که فکرش را میکنم میبینم چهارخونه و رنگ خاکستری موهاشون هم مهم نیست :)

سلام الی جان..دختر خوب
همه پستهای قبلی رو با اشتیاق خوندم و لذتی بردم که نگو

خیلی وقته نیستی خاطره ها...

کجایی دختر؟

همه ش موندیم توی داستان اون دوتا آدم ها :)

ممنون که خوبی :)

ermia 1392/03/04 ساعت 19:57

عجب

عجب نه ...

باید بگی عــَــجــَـــب !

گات ایت ؟

ermia 1392/03/04 ساعت 20:00

یعنی میشه یه روز منم انقدر پول داشته باشم که برم کیش؟
برم مجسمه شنی نگاه کنم؟
دارم خودمو میزنم به خریت...
خیلی زور زدم زیر این پست هیچی ننویسم.نشد...
نباید مینوشتیش...
نباید...

کیش فردا سه شب اقامت مجانی 245000 تومان

هتل سه ستاره /صبحانه/ ناهار

0939729700.(یه رقم حذفی داره !)

انگار اصلا به نیت شما برام فرستادند

کور شم اگه دروغ بگم همین حالا اس ام اسش اومد رو گوشیم.

قیمتش که خوبه .پول یه روز کار کردنتون میشه

اقامتشم که مجانی ه

فقط فکر نکنم مجسمه شنی این موقع بسازند.میخواین خودتون مجسمه را بسازید بعد برید یه دور بزنید بیاین تماشا کنید :)

نمینوشتمش هی برا خودم تکرار میکردم میشد آیینه دق.خوبه مینویسمش تموم میشه میره

ارمیای نبـــــی...هی ارمیای نبــــی...Take it Easy

ermia 1392/03/04 ساعت 20:01

همه ی زورت را میزنی ولی فقط یه جمله تو رو پرت میکنه به اول سطر تمام زورهایی که برای فراموش کردن زدی و شروع میکنی به زمزمه ی یک تکرار... عــَجــَب!

عــَجــَب!

ermia 1392/03/04 ساعت 20:05


بعد از این بگذار قلب بی‌قراری بشکند
گل نمی‌روید، چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می‌شکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه‌هایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تخته‌سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه‌های سرخ، روزی می‌رسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند

فاضل

و می رسم شبی آخر ، به آخر ِ راهم

و می زنــم بـه تــو لبخند آخرم را، هم

لبی که خنده به رویش همیشه می ماند

سرود بوســـه برایت ولـــی نمــــی خواند

لبی که بوسه ربود از لبی به سردی سنگ

و رد بوسه بـــه رویش نشسته آبـــــی رنگ

کبود رنگ ترین شعـــر ِ من : قصیده ی مرگ

سروده می شود و خط به خط و برگ به برگ -

- تو را به خوانش خود در سکوت می خواند

و داغ من بــــه دل واژه هــــام می ماند ...

ermia 1392/03/04 ساعت 20:06

راحت بخواب ای شهر! آن دیوانه مرده است
در پیله ابریشمش پروانه مرده است

در تُنگ، دیگر شور دریا غوطه‌ور نیست
آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده است

یک عمر زیر پا لگد کردند او را
اکنون که می‌گیرند روی شانه، مرده است

گنجشکها! از شانه‌هایم برنخیزید
روزی درختی زیر این ویرانه مرده است
دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده است

بازم فاضل

رحمه الله من قرا الفاتحه مع الصلوات

دومی را بلندتر لال از دنیا نری...



این دفعه ارمیای نبی بیشتر شعراتون بوی مردن میده

به سلامتی خبریه؟

مدیونی خبری باشه و نگی

بالاخره ما هم تو در و همسایه آبرو داریم

همینجور سوت و کور ماسمالایزش نکنیدا

برای سلامتی جمیع رفتگان لال از دنیا نری سومی را بلندتر از اون دوتا قبلی...الللهم صل علییییی محمد....

ermia 1392/03/04 ساعت 20:08

اگر سَرَم که از انکار کردگار پرم

اگر دلم که از اندوه روزگار پرم

دقیقتر بنگر این غبار ازآینه نیست

خود این منم که درآیینه از غبار پرم

درختی ام که پر از قلب های کَنده شده است

زخالکوبی غم های یادگار پرم

نه اهل کشتی نوح ونه سرنهاده به کوه

برای آمدن مرگ از انتظار پرم

مگیر زورق فرسوده ی مرا از رود

که از خیال رسیدن به آبشار پرم
فاضل

بس است هرچه زمین از من و تو بار کشید

چگـونه مـی‌شود از زندگــی کنــــار کشید؟

چقدر می‌شود آیا به روی این دیوار

به جای پنجره نقاشی بهار کشید؟

بـــرای دور زدن در مـــدار بــــی‌پــــایـــان

چقدر باید از این پای خسته کار کشید؟

گلایه از تو ندارم، چرا کــه آن نقاش

مرا پیاده کشید و تو را سوار کشید

ermia 1392/03/04 ساعت 20:09

تامرگ یک پیاله فقط راه مانده است



کی می رسد پیاله ی لبریز دیگری



آتش بزن مرا که بجز شاخه های خشک



باقی نمانده از تن من چیز دیگری
فاضل

بلند شو که شکستن به تو نمی آید

چنین خمیده نباید از این غـزل بروی

بزن به کوچــه و این شعر را بلند بخوان

نترس غمزده ! در جان پناه ِشعر بمان !

:)

ermia 1392/03/04 ساعت 20:09

زندگی چون ساعت شماطه دار کهنه ای



از توقف ها ورفتن های یکسان پرشده است



چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم



چای می نوشم ولی از اشک ، فنجان پرشده است

فاضل

گریه بس! آتش ضمیر آسمان پوشم ، بخند! :)

ای صدای خنـده ات را آفتــــابــــم مستمند!

ای مسیحای تلاطم ، مادر امواج شور

راه سیـــل رفتنت را بر مقاماتـــم ببند

شانه ام خالــی ست از پرواز شاهین غمت

شانه کن! آشفته ام رخصت بده تا آن پرند –

ه ی محبت عطری از موی به مشک آلوده ات

را ببــارد خالـــی فنجـــــــان فالـــــم را به قند

ermia 1392/03/04 ساعت 20:12

تا کی تحمل غم و تا کی خدا خدا

دیگر زیاد برده گمانم مرا خدا

در سنگسار ، آینه ای را که می برند

شاید شکسته خواسته از ابتدا خدا

اکنون که من به فکر رسیدن به ساحلم

در فکر غرق کردن کشتی است نا خدا

امکان رستگاری من گر نبوده است

بیهوده آزموده مرا بارها خدا

با نیت بهشت اگرم آفریده است

می راندم به سوی جهنم چرا خدا...

ای دل خلاف هروله حاجیان مرو

کافی است هر چه عقل در افتاد با خدا

بگذار بی مجادله از نیل بگذریم

تا از عصا نساخته است اژدها خدا

فاضل

من که می دانم خدا بی آنکه مبعوثم کند

دائما می گیرد از من امتحانــی سخت تر


+خدا با شوماندا

ermia 1392/03/04 ساعت 20:13

گرچه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست

ای اجل!مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست

بین ماهی های اقیانوس و ماهی های تنگ

هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست!

ما رعیت ها کجا!محصول باغستان کجا!؟

روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست

ای پلنگ از کوه بالا رفتنت بیهوده است

از کمین بیرون مزن امشب شب مهتاب نیست

در نمازت شعر می خوانی و می رقصی٬دریغ

جای این دیوانگی ها گوشه محراب نیست

گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟

گوهری مانند مرگ آنقدر هم نایاب نیست!...

فاضل

شعر تکراری؟

یادتونه ارمیای نبی اون دفعه سر یه شعر تکراری چه قشقرقی به پا کردید؟

برم پگاهمون را بیارم ببینه دسته گل به آب دادید؟

درون قافیــــه هایــــم بـــه رقص می کشمت

ermia 1392/03/04 ساعت 20:17

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم

نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم

آوار ِ پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزم ؟

هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟

تشویش ِ هزار «آیا» ، وسواس ِ هزار «امّا »

کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم

دردا که هدر دادیم ، آن ذات ِ گرامی را

تیغیم و نمی بّریم ، ابریم و نمی باریم

ما خویش ند انستیم ، بیداری مان از خواب

گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم

من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته

امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم

حسین منزوی

غم ات مباد اگر روزگار مُرده و زاری ست

که دوستی گل سرزنده ی همیشه بهاری ست

غم ام غم تو...که دار و ندار من همه این است

دل ام به نام تو...هرچند مال مساله داری ست!

ermia 1392/03/04 ساعت 20:18



مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من

که جز ملال نصیبی نمیبرید از من

زمین سوخته ام نا امید و بی برکت

که جز مراتع نفرت نمی چرید از من

عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز

در انتظار نفس های دیگرید از من

خزان به قیمت جان جار می زنید اما

بهار را به پشیزی نمی خرید از من

شما هر آینه، آیینه اید و من همه آه

عجیب نیست کز اینسان مکدرید از من

اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی

چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من

حسین منزوی

این زندگی دیگر چه فرقی می کند بی تو؟

بگذار نقش مرگ را بازی کند بی تو!

ermia 1392/03/04 ساعت 20:20

موجیم و وصل ما از خود بریدن است

ساحل بهانه ای است رفتن رسیدن است

تا شعله در سریم پروانه اخگریم

شمعیم و اشک ما در خود چکیدن است

ما مرغ بی پریم از فوج دیگریم

پرواز بال ما در خون تپیدن است

پر می کشیم و بال بر پرده ی خیال

اعجاز ذوق ما در پر کشیدن است

ما هیچ نیستیم جز سایه ای ز خویش

آیین آینه خود را ندیدن است

گفتی مرا بخوان خواندیم و خامشی

پاسخ همین تو را تنها شنیدن است

بی درد و بی غم است چیدن رسیده را

خامیم و درد ما از کال چیدن است

قیصر امین پور

مستجاب الدعوه بودم تا به امروز، آنقدر

سجده می کردم اگر سمت خدای دیگری...

ermia 1392/03/04 ساعت 20:21

این مال پست قبلته ولی اینجا میذارم:
چشمان تو که از هیجان گریه می کنند

در من هزار چشم نهان گریه می کنند

نفرین به شعر هایم اگر چشمهای تو

اینگونه از شنیدنشان گریه می کنند

شاید که آگهند ز پایان ماجرا

شاید برای هر دومان گریه می کنند

بانوی من ، چگونه تسلایتان دهم

چون چشم های باورتان گریه می کنند

وقتی تو گریه می کنی ، ای دوست در دلم

انگار که ابرهای جهان گریه می کنند

انگار عاشقانه ترین خاطرات من

همراه با تو ، مویه کنان گریه می کنند

حس می کنم که گریه فقط گریه تو نیست

همراه تو زمین و زمان گریه می کنند
حسین منزوی

خوب چرا سر جاش نمیذاری خوب؟

حالا خوب ه منم برم جوابشو توی پست بعدیم بذارم ؟

دیگر بهار هم سرحالم نمیکند...

چیزی شبیه گریه زلالم نمیکند...

ermia 1392/03/04 ساعت 20:24

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری

شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن

خاطرات بایگانی،زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین

سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری

با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته

خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده

خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی

پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:

شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث

در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری

قیصر امین پور

این شعر صدا داره

که صداش صدای ارمیا نیست...

دوسش ندارم...

اصلا نمیدونم دوسش دارم یا ندارم...

اصلا به من چه :|

ermia 1392/03/04 ساعت 20:26

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم

با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم

اندوه من انبوه تر از دامن الوند

بشکوه تر از کوه دماوند غرورم

یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است

تنها سر مویی ز سر موی تو دورم

ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش

تو قاف قرار من و من عین عبورم

بگذار به بالای بلند تو ببالم

کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
قیصر امین پور

تو قاف قرار من و من ، عین عبورم...

عیــــن عبور...

عیــــن عبور...


عــَــجــَــب

ermia 1392/03/04 ساعت 20:28

من خود نمی روم دگری می برد مرا

نابرده باز سوی تو می آورد مرا

کالای زنده ام که به سودای ننگ و نام

این می فروشد آن دگری می خرد مرا

یک بار هم که گردنه امن و امان نبود

گرگی به گله می زند و می درد مرا

در این مراقبت چه فریبی است ای تبر

هیزم شکن برای چه می پرورد مرا ؟

عمری است پایمال غمم تا که زندگی

این بار زیر پای که می گسترد مرا

شرمنده نیستیم ز هم در گرفت و داد

چندانکه می خورم غم تو ، می خورد مرا

قسمت کنیم آنچه که پرتاب می شود

شاخه گل قبول تو را ، سنگ رد مرا

حسین منزوی

کلا خسته نباشید ارمیای نبی...

الان یه سوره بقره خوندم فوووت کردم که زور زدید چیزی پایین این پست ننویسیدا.یعنی اگه میخواستید بنویسید من تا سحر مشغول بودما...

از طرف همه ی دوستان روی صحنه و پشت صحنه،نور ،نودال، تصویر ،افکت این محله و اون محله بالاخص خانواده ی محترم رجبی ازتون تشکر میکنم

درود بر تو

مبارک باشد این روز بر همه مردان مردی که در این سرزمین کم هم نیستند

یعنی زبادند دیگه ؟

خدا زیادترشون کنه:)

گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست :)

علیک درود بر میم مثل میترا

الی خوبم،خیلی زیبا بود.دلم خواست ایلیا رو و باباش رو که پیرهن چهار خونه پوشیده رو ببینم از نزدیک.

کامنتت خیلی خوب بود برام.مرسی زیبا

نایب الزیاره بودیم خدا قبول کنه :)

خودت خوب بودی محبوبه

آرمین 1392/03/05 ساعت 00:44

سلام.
مخلصیم

آقایی

از این طرفا مهندس؟

راه گم کردید

پ د ر
ک و ه . . .

دقیقن با همین مقدار فاصله؟

What do u mean by "Pedar"?
Father ot Daddy ?

سیده 1392/03/05 ساعت 10:30

اغا من فلا اینجوری حال میکنم خوووووووو

بیخود

مامانت تو رو دست من سپرده

چه معنی داره

مریم 1392/03/05 ساعت 11:07 http://brightns.blogfa.com

الــــــــــــــــــــــــــــی...
من اومدم...
مهربان...
دلم عجیب غریب برات تنگ بود...

خسته ی امتحاناتت نباشی دختر...

حواسمون هست هنوز پروژتون مونده ها...خودت یادت نره ها :)

ermia 1392/03/05 ساعت 15:07

دیگه هیچی نمیذارم

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ما "هیچی " نمیخوایم ارمیای نبی، شع ـر بشید پلیز :)

الی اینجا و گاه گاهی نوشته های اینجا و دوتا چشم تیله ای اینجا مث داغه رو من

میسوزونه
اما

نمیتونم نیام

نمیتونم ارزو نکنم اونایی که مرد چهارخونه پوش ندارن وقتی بزرگ شدن یادشون بره

یادشون بره

یادشون بره

سال ها خسته تر از آینده

جاده ی ناتمام گز کردم

مثل زاینده رود خشک شدم

تا که این راه را عوض کردم

میفهمم زهرا...

یادشون میره

باید یادشون بره

یادمون میره :)

الی...
میشه من این عکس بالا رو بردارم و فرار کنم...؟؟؟
خیلی می خوامش...
هم عکس رو هم جمله رو...

ما هم برداشتیم ولی فرار نکردیم...

تو هم برش دار ولی فرار نکن

زل بزن توی چشم طرف و انگار نه انگار

مگه ارث باباشه؟

هان؟؟


+آموزش ِ "همینه که هست !حالا که چی ؟؟!!"

الی مهربانم روزهامی گذرند...باران گاهی می بارد...
چقدرمهربانی ...

میدان فاطمی...

باران...

هانی...

همه ش من را یاد تو میندازه باران :)

خودت خوبی :)

سان 1392/03/05 ساعت 21:12

*پـــــــــــدران * با همـــه مـــــردانی که می شناسیــــم برای همـــه مان فــــــرق می کند ، مقایســـــه نمی شوند ،* پـــــــــدران *حکایـــت همان تکیـــــه گاهیست که همیــــن که حضــــــورش را حس می کنیــــم و بدانیم که هســــت دلــــــت قــــــرص تر می شود ، همینـــــی که طنیـــن صدایش می پیچـــــــد و درکـــــــ می کنی، که بــــــاور می کنی کســـــی مثـــــل او هســـــت برای اینــــــکه همـــــه چیــــــز را میخواهــــــد کــــه می توانـــــــد درســـــت کند همه کارهــــــا را جـــــــوری دیگــــــر بلـــــــد اســـــت جـــــــوری *پدرانــــــــــه *، خالصـــــــانه ، عاشقــــــــانه ، عشقـــــــی بلاعـــــوض در روزگـــــاری که اداره کــــــــردن خـــــــود هــــــزاران مشقـــــت به دنبـــــــال دارد و او که خــــــــود را وقـف اداره کـــــــردن جمعــــــی کـــــــرده طــــــوری که خـــــــودش را فــــــرامــــــوش کـــــــرده است انـــــگار ، و مــــــا هم یادمــــــان رفته حضــــــورشان را ، بهـــــــانه خوبیست که * پدرانمان *را ساعتــــــی به تمـــــــاشــــــا بنشینیــــــم و بگوییـــــم که چقـــــــدر *پدربودنشان *را "محتــــــاجیم "و چقـــــــدر دوستشـــــــان داریــــــم ؛ تقـــــــدیـــــم به همـــــــه پـــــدرانی که هستنـــــــد ، حضـــــور دارند و آنانـــــکه در حســــــرت نبودنشــــان بغض می کنند که درکشــــــان دشـــــوار امــــــا ممکـــــن اســـــت همـــــان بغضــــــی که بـــــی تـــــردیـــــد نفــــس را آزار می دهـــــــد ، درد می دهـــــد و به خـــــدا می گوینـــــد پـــــــدرم را ببـــــوس .

یحتمل اسمت را ناقص نوشتی، نه؟

این طریق حرف زدن فقط مخصوصه تو ه حتی اگه از یه جا دیگه کپی کرده باشی اینجا :)

چقدر پدر بودنشان را محتاجیم ....

رویا 1392/03/05 ساعت 23:09 http://royadd.blogfa.com

گفــت : با پدر یه جمـــله بســـاز
گفتــم: من با پدر جمله نمیســازم ،
دنیــــــــامو می سازم
خدایـــا !!!
به بزرگیـــــت قســـم.....
توعکس های دست جمعی....
جای هیچ پدر و مـــــادری رو خــالی نذار.....



هرچند دیر ولی
"روزشون مبارک"

خدا جای هیچ کدومشون را توی تعریف خاطراتت خالی نذاره

روز تموم ه "مرد " ها مبارک :)

فاطمه 1392/03/05 ساعت 23:30 http://yadegari20.blogfa.com

این را دیدیم
و خوشمان آمد
هرچند ...
اعوذبالله :)
http://haamishetanhaa.blogfa.com/post-183.aspx

بوسه با اکراه شیرین تر از آغوش رضاست

گاه جـای اختیـــار اجبار باشد بهتــر است
.
.
هرچند چی؟

قشنگ بود فاطمه...کلی ذوقمرگ شدیم براشون :)

الی عاشق نوشتنت هستم والابوخودا

بگردمدون حج خانوم

عباس آقادون خوبن آیا ؟

:)

کاوه 1392/03/06 ساعت 10:23 http://harper.blogsky.com

همیشه یکی با دوتا چشم معصوم حواسش بهت هست
یکی مثله آینه مثه سایه آروم حواسش بهت هست

همیشه هست

همیشه حواسش هست

فقط گاهی یادش میره :)

اینقد جیغ و داد راه میندازیم یادش بیفته :)

+تازه شم کامنت تکراری ؟

عکس فوق العاده بود...

شیوه نوشتنتون رو دوست دارم...

ممنون سکوتی که صداست :)

انگاری که عکس را ما هم دوست داشته باشیم

پیشکش :)

بابا...
یک زندگی عشق برایش کم است!!!!

پس چند تا ؟

:)

فاطمه 1392/03/06 ساعت 16:53 http://yadegari20.blogfa.com

هرچند...؟

گفتم شاید اینجا جاش نباشه که براتون بذارم
:)
منم هر سری که میبینمش انگار برام تازگی داره و کلی ذوقشو میکنم

یعنی فک میکنی صحنه منکراتی داره؟

خوب از دوستان میخوام و حتی خودت ، وقتی داری میبینی تمام اصول اسلامی و انسانی و خواهرم حجابت و برادرم نگاهت را رعایت کنی :)

دیدن دوست داشتنی های بقیه قشنگه :)

فاطمه 1392/03/07 ساعت 11:56 http://yadegari20.blogfa.com

از نظر من نه!
گفتم شاید واسه بقیه داشته باشه ;)

همگی چشمامون را میبندیم و میبینیم که مورد هم نداشته باشه

بازهم چیزی دستگیرم نشد از شصت سطری که زحمتشو کشیدی....


تیزهوشی نیست...
احساسه!!



تابلو هم نیست

خدا را شکر که تابلو نیست :)

و خدا را شکر که آدمهای کمی احساسشون بهشون میگه چه خبره

تو تیز هوشی کاوه

شک نکن :)

نگار 1392/03/07 ساعت 19:11

پست خیلی زیبایی بود الی!
میگما اسمت مریم است عایا؟!
روز پدر هم با تاخیر مفارک!

زیبایی از خوددونه س :)

اون مریم اسم من نیست دختره ...اسم مجتمع بولینگ بود

بولینگ مریم :)

تازه شم روز "مرد" مبارک اونم بدون تاخیر :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد