_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

عشـــــــــق مهمـــــــان عـــــزیـــــزی ست ...

هوالمحبوب:

آن چه را عقــــــــــل به یک عمــــــــر به دست آورده

عشـــــــق یک لحظـه ی کوتــــــــاه به هم می ریزد...

نه اینکه فقط اینجا برم سر مطالب واقعی و مثال های زنده و شروع کنم در موردشون بنویسم.توی کلاس هم همینطورم.اصلا اگه در مورد واقعیات حرف بزنی زودتر به مقصود و منظور دلت میرسی تا اینکه بخوای داستان سر هم کنی و آخر سر هم زور بزنی داستان را یه جوری جمعش کنی.

قرار بود رابطه های فامیلی را یاد بگیرند و مثل همیشه دنبال یه مثال زنده و عینی بودم که بچه ها ملموس تر مطلب را درک کنند...

- Close Your books...close your notebooks...just listen to me...Mahdi do you have any brothers?

-yeah...

-whats his name?

-Meysam...

روی تخته اسم خودش و کنارش اسم میثم را نوشتم...

-Ahaa.Do you have any sisters?

-Yeah...

-What's her name...?

-اسم خواهرمو واسه چی میخواین؟

-میخوام برم با اسمش حساب سرمایه گذاری بلند مدت باز کنم!

Then ...what's your sister name...?

-خانوم شرمنده من اسم خواهرمو نمیگم!

-چرا؟

یه نگاه یه همکلاسی هاش میندازه و میگه نمیتونم....

-خوب یه اسم از خودت بگو...

-شرمنده اسم من در آوردی هم نمیگم...

-ok!

-You Najib!Do you have any brothers?

-خانوم منم اسم خواهرمو نمیگما!!!!

اولین بار ِ توی این ده سال با همچین صحنه ای روبرو شدم.خنده م میگیره و تخته را پاک میکنم و به جای کل کل کردن باهاشون وسط وایت برد مینویسم "Elham"  و دورش یه خط میکشم و زیرش مینویسم Me و بعد شروع میکنم بقیه ی اسم ها...Ehsan...Elnaz...Fateme...Hassan... میخوام اسم یکی از اعضای خونواده ی پدریم را بنویسم که نمیدونم چرا ماژیک باهام راه نمیاد و ترجیح دادم خانواده ی مادریم جا خوش کنند روی تخته و یهو اسم آدمی را مینویسم که یادم می اومد بهش میگفتیم دایی و بعد اسم بقیه...

کنار اسم احسان باید اسم زنش جا خوش میکرد و من حالا برای احسان زن از کجا پیدا میکردم؟...انگار وسواس خواهر شوهری از همین حالا داشت خودشو نشون میداد...کلی فکر کردم اسم چه دختری که لیاقتش را داشته باشه کنارش بذارم...و یادم افتاد دیروز از دختری تعریف کرد که هر دو میشناختیمش و به نظرم اسم برازنده ای داشت.وقتی کنار اسمش نوشتم "س" کلی ذوق مرگ شدم...

حالا نوبت اسم بچه هاش بود...یه پسر تپل مپل تصور کردم که لبهاش و رنگ چشماش شبیه احسان بود و یه اسم خوشگل براش انتخاب کردم...بعد هم اسم یه دختر قشنگ تر از گل!نمیدونم چرا حس میکردم دختری با چشمهای درشت شبیه فاطمه ست و دماغ کوفته برنجی ای شبیه من!اصلا انگاری حتمن تئوری داروین از این همه اعضای اصیل توی صورتت باید روی همین دماغ ه خوش فرم ثابت بشه و این دفعه قرعه به نام دختر احسان باید می افتاد و باید شبیه عمه ش میشد.مطمئن بودم چشمهاش اونقدر جذابیت داره که زیاد دماغش توی ذوق نزنه و حتی با نمکش کنه :)

حالا نوبت الناز بود...برای الناز بیشتر وسواس داشتم.

انگار غیرت مـَهدی رو من هم تاثیر گذاشته بود و نمیخواستم اسم هر مردی را کنار الناز تصور کنم.کلی طول کشید تا اسم مرد الناز را بنویسم، اونقدر که صدای مهدی را شنیدم که یواشکی به محمد میگفت :"داره فکر میکنه اسم الکی بنویسه که ما نفهمیم.اونوقت به من میگه اسم خواهرتو بگو...!"

اسم مرد الناز هم کنارش نقش بست.یه مرد خوب و آروووم و کاری.با دو تا دختر و پسر ناز که چشمهاشون را از الناز گرفته بودند و لبهاشون را یحتمل از عمه شون :)) عمه شون باید لبهای خوشگلی داشته باشه .نمیدونم چرا یهو دلم خواست به بی زبونی و بی عرضگی الناز نباشند و آرزو کردم کاش الناز بتونه بچه هاش را مثل باباشون محکم و مثل خودش مهربون تربیت کنه.

حالا نوبت فلش زدن و تعیین رابطه ها بود تا uncle، aunt، niece، nephew و grandparents ها بشینند روی وایت بُرد.

شروع کردم سوال کردن که هرکدوم از این ها با الهام چه نسبتی دارند و بعد فلش های رنگی سبز و قرمز و آبی و صورتی بود که لای هم میلولیدند و نسبت ها را تعیین میکردند و صدای بچه ها که با کلمات روی وایت برد هماهنگ بالا میرفت.

حالا نوبت این بود که بعد از چندتا سوال که مطمئن شدم همه مطلب را فهمیدند،بچه ها شروع کنند به نوشتن و من بشینم یه گوشه و به ماحصل کارم نگاه کنم.

نشستم آخر کلاس،کنار دست نجیب و محمد جواد و بچه ها شروع کردند به نوشتن.

این دفعه به جای زیر نظر گرفتن ِ بچه ها زل زده بودم به تخته.

زل زدم به تمام زندگی م که روی تخته نقش بسته بود و بچه ها بدون اینکه بدونند چه گنج عظیمی را دارند منتقل میکنند توی دفتر و کتابشون،تند تند کلمه ها را هل میدادند توی ذخیره ی دانسته هاشون.

غرق حروف اسم هر کدومشون شدم و پر شدم از شوق و عشقی که بهم حس پرواز و سبکی میداد.پر از احساس مادرانه ای که حتی میتونستم نثار بابا و اسمش هم بکنم و دلم یواشکی غنج میرفت برای بچه های احسان و الناز.

یهو نگاهم رفت روی دستای محمد جواد که کنارش نشسته بودم و یکی از اسم ها را اشتباه نوشته بود ، بهش متذکر شدم که اسم و رابطه را اشتباه نوشتی و اون شروع کرد با خودکار خط زدن.

نمیدونم چرا ناراحت شدم که اون اسم زیر جوهر خودکار مدفون شد.نمیتونستم بهش اعتراض کنم.چی بهش میگفتم؟میگفتم  به چه جراتی اسم آدم ِ قشنگ زندگیم را خط زدی؟

از جا بلند شدم و رفتم سر جای خودم نشستم.درست روبروی بچه ها که نبینم دارند چه بلایی سر اسمهای توی کتاب و دفتراشون میارند .رفتم سرجای خودم و نزدیک به تخته ای که اسم تمام زندگی ِ من را توی قلب خودش جا داده بود و توی دلم یواشکی آرزو کردم کاش بچه ها توی نوشتن اسم و رابطه های قشنگ ترین آدمای زندگیم اشتباه نکنند که مجبور بشند خطش بزنند یا پاکش کنند.کاش حواسشون را جمع میکردند...

الـــی نوشت :

یکـ)به خاطر تمام لطفی که به من داشتید...به خاطر تماسهاتون،اس ام اس هاتون،ایمیل هاتون، تبریکات فیس بوکتون ،کامنت های قشنگتون و هدیه ها و شعرای خوشگل خوشگلتون و مهمتر از همه برای اینکه جزء آدمهای خوب زندگیم هستید و بودید یه دنیا ازتون ممنونم :)

دو) اولین جمعه ی تابستونی که گذشت تولد بهترین زن زندگی م و قشنگ ترین مامان دنیا بود.فرنگیس م یه عالمه دوستت دارم.باید دنیا را گلبارون میکردم که اومدی ولی...ولی خودت که میدونی جمعه ی خوبی نبود:|

سهـ)اصولا اندام های تصمیم گیری بشر به ترتیب اولویت از بالا به پایین در بدن ما انسانها چیده شده!اما خوب نسل بشر همیشه نشون داده چندان پایبند رعایت اصول و ترتیب در کارها نیست!!!! |م.یعقوبی|

چاهار)                " عشـــــــــق مهمـــــــان عـــــزیـــــزی ست ..."    از اینجا گوش بدید 

نظرات 63 + ارسال نظر
کاکاپو 1392/04/13 ساعت 16:40 http://balapain.blogfa.com

جای اون اسمها توو دل ِ تو محفوظه

+ سر و کله زدن با بچه ها خوش میگذره؟

و کلا همیشه راهی برای خوش گذشتن هست مهندس...حتی اگه بچه هایی خنگ باشند :)

زیتون 1392/04/13 ساعت 17:44 http://zatun.blogsky.com

اوه !!!! چقدر خندیدم !!! یاد رمان رضا براهنی افتادم :)))

اتفاقا امروز اولین جلسه ی کلاس زبانم بود. دوره های آمادگی آیلتس خیر سرم شروع کردم اما اینقدر از زبان فاصله گرفته م که کلا یادم رفته بود صحبت کردن. حالا خانوم پیله کرده رو ما هی از من سوال میکنه منم همینجور بداهه...
راست و دروغ سر هم میکردم. وقتی پرسید کارت چیه؟ مثلا میخواستم زود جواب بدم همینجور رو هوا پروندم : موسیقی تدریس میکنم !!! ازدواج کردی؟ آره ! هنوز بچه دار نشدیم ! چرا میخوای آیلتس امتحان بدی؟ میخوایم با همسرم بریم نروژ !
حالا جلسه بعد گندش در میاد آبروم میره :)))

حالا اینا که گفتی مال رضا برهانی ِ یا مال محمود انجم شعاع ؟

کلا نه جذبت بالاست...مورد سوال قرار گرفتنت ملس ه :)

منم شنیدم نروژ دکترای نا باروریشون خیلی خوبند...ایشالا زودتر تو هم بابا میشی :)))

سلام ای جان
وقت بخیر


شبی در شب ترین شبها، او ماهم می شود آیا؟

او تسلیم تماشای نگاهم می شود آیا؟

شبیه یک پرنده، خیس از باران که می آیم؟

او با دستان پر مهرش، پناهم می شود آیا؟

پس از طی کردن فرسنگها راهی که می دانی

کنار خستگیها، تکیه گاهم می شود آیا؟

شناکردن میان خاک را بد من بلد هستم

او اقیانوس موج آماج را هم می شود آیا؟

نگاه ناشیانه من به هستی داشتم عمری

او تصحیح تمام اشتباهاتم می شود آیا ؟

ا گر بی روز و بی تقویم ماندم من

به و صل فصلهایت، سال و ماهم می شود آیا؟

برای دوست داشتن گواهش بوده ام عمری

برای دوستت دارم گواهم می شود آیا؟

شب افسانه ای با او طلوع تازه ای دارد

او در صبح اساطیری پگا هم می شود آیا؟

بیزارم از این در
که دهان گشادش را در غیبت تو نمی‌بندد
و میهمانانی که نمی‌فهمند
این خانه در اشغال جای خالی توست،
حتا این شعر
که نمی‌گذارد دهان زخم آدم
پیش دوست و دشمن وا نشود.

یه دنیا ممنون آقاااااا :)

خوشبخت ترین الـ ـی 1392/04/13 ساعت 23:18

با کمال میل :)
منم همینطور

یکی از همین روزها....:)

الی جان سلام
خوبی زیبا؟
کم پیدایی! البته منم کم معرفتی کردم! ببخش خانمی...

خیلی محتاج دعای خیرتم.. خیلی دل گرفته ام.. واسم دعا کن عزیز

تابستون ه پر مشغله ای ِ...

دل را گذاشتند برای گرفتن ولی برای خوب بودنت همیشه دعا میکنم...اگرچه خدا این روزها...

:|

کیوسک 1392/04/14 ساعت 00:59 http://platonic.blogfa.com/

ایمیل بخورد توی سرم
حداقل خودت دور نباش

خدا نکنه ....

رها ...

تو دیگه چرا؟

تو که میدونی وقتی ما دور میشیم برای چیه ؟

برای اینکه کسی نفهمه نزدیکومن چه خبره...

بعد که اومدیم نزدیک مثل همیشه میخندیم...درست مثل یه دختره خوب...

رها...

میشنوی؟

مریم 1392/04/14 ساعت 12:34 http://brightns.blogfa.com

:) عجب بچه هاااایی...
من که فک نکنم بتونم معلم خوبی باشم...
اینجور مواقع حرصم میگیره الی...که بچه های الان چرا انقد یه جوری ان...:))))

و بچه های الان وقیح ترین بچه هایی اند که تاریخ به خودش دیده...

گاهی باید ندید و نشنید و گاهی...

تو چه طوری مریم شب های روشن ؟

قِنطیـ 1392/04/14 ساعت 12:45 http://qenti.blogfa.com/

سلام :)
و حقیقتـاً عشق صاحب خانه ِعزیزست !

عشق دانشکده ی تجربه ی انسان هاست...

Oh my God! It's so fascinating to read these lines of your English teaching experience....I should confess that U R really a good teacher and also a good narrator
Besides, I enjoyed your method of teaching too
Maybe I should use from the experienced teachers like you more in near future....I am really happy that I can see a good-lady as a good-teacher now

Good Luck dear good-lady(teacher)..................0

I dont know what should I say...

tnx a mililililililon Sir...

but I'm not a good teacher...Im a GoodLady :)

در انتظار توام
در چنان هوایی بیا
که گریز از تو ممکن نباشد
تو
تمام تنهایی‌هایم را
از من گرفته‌ای
خیابان‌ها
بی حضور تو
راه‌های آشکار جهنم‌اند

ساقیا برخیز و می در جام کن
وز شراب عشق دل را دام کن

نام رندی را بکن بر خود درست
خویشتن را لاابالی نام کن


چرخ گردنده تو را چون رام شد
مرکب بی مرکبی را رام کن

احمد 1392/05/11 ساعت 03:46 http://hor-73.blogsky.com

چقدفکر میکنی تا1اسم پای تخته بنویسی...
حُرباش برای آزادی...

همه چی باید حساب شده باشه :)

ما قدیما وقتی any میاوردیم کلمه رو جمع می بستیم

یعنی می گفتیم:

Do u have any brothers and/or sisters

اون قدیما بوده که همه ی مردوم کارشون درست بوده ،نه الان :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد