_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

A FantasTiC TeaCher !

هوالمحبوب:

?May I ask you one question Teacher-

!!Eli:Sure!You can ask more than one

 ?What does"Mashed Potato" mean-

Eli:You know it's a potato Which has gone to "Mashhad" and come back


عشـــــــــق مهمـــــــان عـــــزیـــــزی ست ...

هوالمحبوب:

آن چه را عقــــــــــل به یک عمــــــــر به دست آورده

عشـــــــق یک لحظـه ی کوتــــــــاه به هم می ریزد...

نه اینکه فقط اینجا برم سر مطالب واقعی و مثال های زنده و شروع کنم در موردشون بنویسم.توی کلاس هم همینطورم.اصلا اگه در مورد واقعیات حرف بزنی زودتر به مقصود و منظور دلت میرسی تا اینکه بخوای داستان سر هم کنی و آخر سر هم زور بزنی داستان را یه جوری جمعش کنی.

قرار بود رابطه های فامیلی را یاد بگیرند و مثل همیشه دنبال یه مثال زنده و عینی بودم که بچه ها ملموس تر مطلب را درک کنند...

- Close Your books...close your notebooks...just listen to me...Mahdi do you have any brothers?

-yeah...

-whats his name?

-Meysam...

روی تخته اسم خودش و کنارش اسم میثم را نوشتم...

-Ahaa.Do you have any sisters?

-Yeah...

-What's her name...?

-اسم خواهرمو واسه چی میخواین؟

-میخوام برم با اسمش حساب سرمایه گذاری بلند مدت باز کنم!

Then ...what's your sister name...?

-خانوم شرمنده من اسم خواهرمو نمیگم!

-چرا؟

یه نگاه یه همکلاسی هاش میندازه و میگه نمیتونم....

-خوب یه اسم از خودت بگو...

-شرمنده اسم من در آوردی هم نمیگم...

-ok!

-You Najib!Do you have any brothers?

-خانوم منم اسم خواهرمو نمیگما!!!!

اولین بار ِ توی این ده سال با همچین صحنه ای روبرو شدم.خنده م میگیره و تخته را پاک میکنم و به جای کل کل کردن باهاشون وسط وایت برد مینویسم "Elham"  و دورش یه خط میکشم و زیرش مینویسم Me و بعد شروع میکنم بقیه ی اسم ها...Ehsan...Elnaz...Fateme...Hassan... میخوام اسم یکی از اعضای خونواده ی پدریم را بنویسم که نمیدونم چرا ماژیک باهام راه نمیاد و ترجیح دادم خانواده ی مادریم جا خوش کنند روی تخته و یهو اسم آدمی را مینویسم که یادم می اومد بهش میگفتیم دایی و بعد اسم بقیه...

کنار اسم احسان باید اسم زنش جا خوش میکرد و من حالا برای احسان زن از کجا پیدا میکردم؟...انگار وسواس خواهر شوهری از همین حالا داشت خودشو نشون میداد...کلی فکر کردم اسم چه دختری که لیاقتش را داشته باشه کنارش بذارم...و یادم افتاد دیروز از دختری تعریف کرد که هر دو میشناختیمش و به نظرم اسم برازنده ای داشت.وقتی کنار اسمش نوشتم "س" کلی ذوق مرگ شدم...

حالا نوبت اسم بچه هاش بود...یه پسر تپل مپل تصور کردم که لبهاش و رنگ چشماش شبیه احسان بود و یه اسم خوشگل براش انتخاب کردم...بعد هم اسم یه دختر قشنگ تر از گل!نمیدونم چرا حس میکردم دختری با چشمهای درشت شبیه فاطمه ست و دماغ کوفته برنجی ای شبیه من!اصلا انگاری حتمن تئوری داروین از این همه اعضای اصیل توی صورتت باید روی همین دماغ ه خوش فرم ثابت بشه و این دفعه قرعه به نام دختر احسان باید می افتاد و باید شبیه عمه ش میشد.مطمئن بودم چشمهاش اونقدر جذابیت داره که زیاد دماغش توی ذوق نزنه و حتی با نمکش کنه :)

حالا نوبت الناز بود...برای الناز بیشتر وسواس داشتم.

انگار غیرت مـَهدی رو من هم تاثیر گذاشته بود و نمیخواستم اسم هر مردی را کنار الناز تصور کنم.کلی طول کشید تا اسم مرد الناز را بنویسم، اونقدر که صدای مهدی را شنیدم که یواشکی به محمد میگفت :"داره فکر میکنه اسم الکی بنویسه که ما نفهمیم.اونوقت به من میگه اسم خواهرتو بگو...!"

اسم مرد الناز هم کنارش نقش بست.یه مرد خوب و آروووم و کاری.با دو تا دختر و پسر ناز که چشمهاشون را از الناز گرفته بودند و لبهاشون را یحتمل از عمه شون :)) عمه شون باید لبهای خوشگلی داشته باشه .نمیدونم چرا یهو دلم خواست به بی زبونی و بی عرضگی الناز نباشند و آرزو کردم کاش الناز بتونه بچه هاش را مثل باباشون محکم و مثل خودش مهربون تربیت کنه.

حالا نوبت فلش زدن و تعیین رابطه ها بود تا uncle، aunt، niece، nephew و grandparents ها بشینند روی وایت بُرد.

شروع کردم سوال کردن که هرکدوم از این ها با الهام چه نسبتی دارند و بعد فلش های رنگی سبز و قرمز و آبی و صورتی بود که لای هم میلولیدند و نسبت ها را تعیین میکردند و صدای بچه ها که با کلمات روی وایت برد هماهنگ بالا میرفت.

حالا نوبت این بود که بعد از چندتا سوال که مطمئن شدم همه مطلب را فهمیدند،بچه ها شروع کنند به نوشتن و من بشینم یه گوشه و به ماحصل کارم نگاه کنم.

نشستم آخر کلاس،کنار دست نجیب و محمد جواد و بچه ها شروع کردند به نوشتن.

این دفعه به جای زیر نظر گرفتن ِ بچه ها زل زده بودم به تخته.

زل زدم به تمام زندگی م که روی تخته نقش بسته بود و بچه ها بدون اینکه بدونند چه گنج عظیمی را دارند منتقل میکنند توی دفتر و کتابشون،تند تند کلمه ها را هل میدادند توی ذخیره ی دانسته هاشون.

غرق حروف اسم هر کدومشون شدم و پر شدم از شوق و عشقی که بهم حس پرواز و سبکی میداد.پر از احساس مادرانه ای که حتی میتونستم نثار بابا و اسمش هم بکنم و دلم یواشکی غنج میرفت برای بچه های احسان و الناز.

یهو نگاهم رفت روی دستای محمد جواد که کنارش نشسته بودم و یکی از اسم ها را اشتباه نوشته بود ، بهش متذکر شدم که اسم و رابطه را اشتباه نوشتی و اون شروع کرد با خودکار خط زدن.

نمیدونم چرا ناراحت شدم که اون اسم زیر جوهر خودکار مدفون شد.نمیتونستم بهش اعتراض کنم.چی بهش میگفتم؟میگفتم  به چه جراتی اسم آدم ِ قشنگ زندگیم را خط زدی؟

از جا بلند شدم و رفتم سر جای خودم نشستم.درست روبروی بچه ها که نبینم دارند چه بلایی سر اسمهای توی کتاب و دفتراشون میارند .رفتم سرجای خودم و نزدیک به تخته ای که اسم تمام زندگی ِ من را توی قلب خودش جا داده بود و توی دلم یواشکی آرزو کردم کاش بچه ها توی نوشتن اسم و رابطه های قشنگ ترین آدمای زندگیم اشتباه نکنند که مجبور بشند خطش بزنند یا پاکش کنند.کاش حواسشون را جمع میکردند...

الـــی نوشت :

یکـ)به خاطر تمام لطفی که به من داشتید...به خاطر تماسهاتون،اس ام اس هاتون،ایمیل هاتون، تبریکات فیس بوکتون ،کامنت های قشنگتون و هدیه ها و شعرای خوشگل خوشگلتون و مهمتر از همه برای اینکه جزء آدمهای خوب زندگیم هستید و بودید یه دنیا ازتون ممنونم :)

دو) اولین جمعه ی تابستونی که گذشت تولد بهترین زن زندگی م و قشنگ ترین مامان دنیا بود.فرنگیس م یه عالمه دوستت دارم.باید دنیا را گلبارون میکردم که اومدی ولی...ولی خودت که میدونی جمعه ی خوبی نبود:|

سهـ)اصولا اندام های تصمیم گیری بشر به ترتیب اولویت از بالا به پایین در بدن ما انسانها چیده شده!اما خوب نسل بشر همیشه نشون داده چندان پایبند رعایت اصول و ترتیب در کارها نیست!!!! |م.یعقوبی|

چاهار)                " عشـــــــــق مهمـــــــان عـــــزیـــــزی ست ..."    از اینجا گوش بدید 

با مــــرگ زندگــــی کــن و با زنـــــدگی بمــــــیــــــر...

هوالمحبوب:

هر دوتاشون شاگردهام بودند...ستاره تمام پارسال و سارا تمام امسال تا اوایل پاییز...

ستاره را بیشتر دوست داشتم...با اینکه کوچیکتر بود اما خیلی بزرگتر بود و متین و موقر و سارا تا دلت بخواد لوس و تازه کلی هم از من بدش می اومد و برعکس ستاره از اون عاشقای سینه چاک بود...!

و بعد کم کم با هم دوست شدیم...

همیشه همینطوره...لازم نیست کاری بکنی...فقط کافیه خودت باشی تا همه چیز درست بشه...

و حالا برای مراسمی از طرفشون دعوت شده بودم که هیچ دوست نداشتم برم ولی سارا و ستاره با اون همه آدم تنها بودند...

تنها ملودی ایی که به گوش میرسید صدای شیون بود و خدا بیامرزدش...!

همیشه با خودم فکر میکردم چرا وقتی آدما باور دارند کسی که میمیره میره پیش خدا باز هم گریه میکنند؟

مگه اونجا جاش امن نیست؟یعنی اونا از خدا به بنده ش دلسوزترند؟

و بعدها وقتی که مامان حاجی رفت فهمیدم آدمها برای خودشون و تنهاییشون و نداشتن اون آدم گریه میکنند و اینکه بعد از اون چه کار کنند.نه برای مردن اون آدم...!

همه برای خودشون گریه میکردند و بقیه بدون توجه به این موضوع سعی میکردند آرومشون کنند...

من اگه بودم این کار را نمیکردم...

آدم وقتی گریه میخواد باید گریه کنه. وقتی جلوش را بگیرند میشه درد ...

ستاره آروم اشک میریخت و سارا داد و فریاد میکرد...

دو سال از نبودن زنی که مامان خطابش میکردند گذشته بود ولی هنوز داغ نداشتنش و نبودنش تازه بود و من داشتم دق میکردم از این همه التماس...

کنار سارا ایستادم و دستش را گرفتم.شاید من اونجا تنها کسی بودم که میدونستم سارا الان فقط یه نفر را میخواد که محکم دستاش را بگیره و سکوت کنه تا اون هرقدر دلش میخواد فریاد بزنه...

همیشه وقتی کسی گریه میکنه مستاصلم و نمیدونم باید چی کار کنم ولی با تمام استیصالم رفتم کنارش و دستاش را گرفتم توی دستام و آروم لبخند زدم و کنارش به فاصله ی کمی از مزار نشستم تا مردها فرصت فاتحه خونی برای مرحومه را داشته باشند...

مردی با کت و شلوار مشکی ،موقر و متین با موهای خاکستری و مرتب اومد جلو...

نشست و سرش را برد کنار سنگ قبر و آروووم حرف می زد و بعد به همون آرومی اشک می ریخت...

سارا سرش را گذاشت روی شونه م و آروم گفت بابامه!

اون زن مانتو خفاشی اون گوشه هم زنشه!....اونی هم که زیر اون مانتو ورقلمبیده  و تا چند وقت دیگه به دنیا میاد و میشه آیینه دق من ،توله سگشون ه!

دستش را فشار دادم و گفتم سارااااا!

صداش هق هق شد و گفت دیدی دو سال نشد رفت زن گرفت؟

انگار منتظر بود مامانم سرش را بذاره زمین تا بره دنباله ...

باز دستش را فشار دادم و گفتم ساراااا

گفت مگه دروغ میگم؟خانوم شما نمیفهمی چقدر دلم میخواد زمین دهن باز کنه و بره توش از این همه آبرویی که ازم رفته...

نمیدونم باید به کدوم دردم بسوزم؟

به درد مامانم که اون زیر خوابیده؟بابام که دو سال نشد رفت زن گرفت؟یا اون پست فطرتی که...

بهش گفتم :سارا! اون زن به خاطر شما اینجاست.برای آرامش شما اومده توی این خونه.زن بدی که نیست،هست؟بابا نمیخواسته شما سختی بکشید و خواسته یکی باشه شما را تر و خشک کنه.ببین بابات چه طور داره با مامانت حرف میزنه و اشک میریزه.بی انصاف نباش دختر...

تو مامان نداری اما به جاش هزارتا چیز خوب داری.ستاره را داری که میتونی بی پروا دوسش داشته باشی.یه سنگ قبر داری که میتونی باهاش اندازه ی تمامه روزایی که نیست ولی هست ،حرف بزنی.من کسی را میشناسم که همین سنگ قبر را هم نداره که عاشقانه دوسش داشته باشه.من کسی را میشناسم که حتی حق نداره مامانش را دوس داشته باشه.من کسی را میشناسم دردهاش هزار برابره توه اما به خودش میگه من اونقدر بعدها فرصت خواهم داشت که برای غم از دست دادن هام سوگواری کنم و حالا باید مواظب ستاره هام باشم.من کسی را میشناسم که...

پرید وسط حرفم و گفت :شما نمیفهمید.شما با تمومه ادعاتون درک نمیکنید.هیشکی جای من نیست بدون ه من چی میکشم.گفتنش آسون ه خانوم.هیشکی جای من نیست که بفهمه.

شما هم نه درک میکنید و  نه میتونید درک کنید...شما مامانتون هر شب و روز جلوی چشمتونه.باباتون دوستتون داره. داداشتون براتون می میره.شما گل دخترتون هر روز جلو چشمتون بهتون میخنده.شما نهایت دردتون دانشگاهتون ه و درساتون و پول تو جیبیتون و یکی که بیاد باهاتون عروسی کنه .شما نهایت دردتون داد زدن مامانتون و  اخم باباتونه.من چی خانوم؟؟؟ من از لبخند بابام متنفرم که بوی خیانت به مامانم را میده.من چی؟شما چه طور ادعا میکنید میفهمید من چی میگم؟تا حالا شده فکر کنید اگه خدایی نکرده مامانتون...

و بعد سرش را کرد توی چادر من . بلند بلند گریه میکرد و میگفت :هیشکی نمیفهمه...

دستام شل شد...راست میگفت من نمیفهمیدم!!من هیچ کدوم از اونایی که میگفت را نمیفهمیدم.من نمیفهمیدم داره چی میکشه.من که جای اون نبودم.من از بی مادری و بی پدری چی میفهمیدم؟!!من نهایت دردم...!!!!

راست میگفت...

اونجا جاش نبود.باید میرفتم یه جایی که کسی من را نبینه و صدام را نشنوه...

با اون آتیشی که توی دلم بود بازم حواسم به این بود که منزلت شاگرد و معلمی حفظ بشه و استیصالم به چشم نیاد!

دستش را رها کردم و بلند شدم و به بهونه ی دستشویی ازش دور شدم و  اونقدر رفتم و رفتم و رفتم تا دور بشم و بعد پشت وانت آبی رنگی که اونقدر کثیف بود که میشد رووش با انگشت بنویسی :"لطفا مرا بشویید!"،نشستم روی زمین و هااااای هاااای گریه کردم.

شاید برای سارا،شاید برای مامان سارا،شاید برای بابای سارا و شاید هم...!


الی نوشت :

یکـ) الی نوشتهایمان بماند برای بعد ...!

دو) همه اش را از اینجا گوشـ بدید >>>  "چشــــم انتـــظار حـــادثه ای ناگــهان مبـــاش... "


تا بدانجا رسید دانش من....که بدانم همی که نادانم

هوالمحبوب:


سوده جونمون پیشنهاد دادن برم توی پیج احمقانه ترین اعترافات بنویسمش ،والا اول نفهمیدیم چرا ولی بعد که به عنوان احمقانه ترین اعتراف با بالاترین لایک معرفی شدیم تازه فهمیدیم خاک به گورم!

والا توی زندگی هیچ وقت برنده نشدیم نشدیم نشدیم وقتی هم شدیم ،شدیم به عنوان احمقانه ترین!

یعنی کلا شانس تو وجودمون کله ملق میزنه اساسی!کسی دلش بخت و اقبال خواست یه ندا بده کامیون کامیون خالی کنیم رو سر و رووش !

ده سال پیش بود ،تازه شروع کرده بودم به کار....توی یه آموزشگاه در فاصله ی چند کیلومتری اصفهان....

تازه دانشجو شده بودم و توی اون شرایطی بودم مثل همه که مثلا تا پزشکی قبول میشند همه بهشون میگند خانوم دکتر ،آقای دکتر و بعد درد و مرض هاشون عود میکنه و تو ترم اولی که تازه ذوق مرگ محیط دانشگاهی، باید مرضهای ناعلاج اطرافیان را دوا کنی و اگه هم نتونی، به ریشت میخندند که تو چه دکتری شدی پس؟

ما هم به محض اینکه رشته زبان قبول شدیم هی هر کی فیلم خارجکی میدید آویزونمون میشد خوب حالا چی گفت ؟داره چی میگه ؟چی شد؟ چی نشد ؟ و تا میگفتی نمیدونم زل میزدند بهت و سرشون را تکون میدادند به نشونه تاسف و میگفتند خاک به سر این مملکت با تحصیل کرده ش که تو باشی  ! پس تو چی بلدی رعیت؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تا دانشگاه قبول شدم رفتم سر کار....عاشق درس دادن بودم ،نه اینکه عاشقش باشم ها! کلا تواناییش را داشتم و من عاشق به نمایش گذاشتن ِ تمومه توانایی هام بودم...معلمی باید توی ذاتت باشه که خدا را شکر توی ذات ما بود.ما کلا خونوادگی همچین یه خورده زیاد بالا منبر رفتنمون خوب بود و هست!

فقط یه اشکالی وجود داشت

اینم این بود که همزمان با توانایی تدریس باید علمش را هم داشته باشی که ما خدا را شکر فکر کنم زیادی عجله داشتیم...

توی اون آموزشگاه با توجه به قدرت سخنوری و استعداد ِ به دست گرفتن سکان و کلاس و کلا هدایت این کشتی ه عظیم قبول شدم ولی خوب یه خورده زیادی اطلاعاتم برای اون برهه کم بود.

کاش هیچوقت اولین شاگردهام را نبینم مجددا که نمیدونم ممکنه چی توی دلشون راجب من بگند ولی همون ها اولین تجربه های من بودند برای این الی شدن !....

ده سال پیش توی یه آموزشگاه توی چند کیلومتری اصفهان شروع کردم به تدریس.....کتاب اینترو (INTRO)درس میدادم...یه متنی داخل کتاب بود  راجب کارهای روزانه .

یه دختری بود که داشت راجب کارهای روزانه ش حرف میزد و اینکه شبا تکالیفش را با لـپ تــاپ انجام میده....اون موقع ها که مثل حالا این همه کامپیوتر و لپ تاپ و مپ تاپ نبود که! من اصلا نمیدونستم لپ تاپ چیه؟!تازه یه کامپیوتر خریده بودم که از بس نمیدونستم باید چی کار کنم باهاش ،هی فقط روزی یه بار تمیزش میکردم که یهو خراب نشه!!!!!!!مثل این پسر بچه ها که هی دوچرخه شون را برق میندازند ها!

ما را بگی نمیدونستیم لپ تاپ چیه خوب!

رفتیم چک کردیم توی دیکشنری لغت به لغت >>>>> Lap = دامـــن

تاپ هم که حتما میشه تاپ دیگه ! >>>>Top = تــــاپ !

نتیجه این شد که حاج خانوم ِ مذکور شبا تکالیفشون را با تـــاپ و دامـــن انجام میدند!!!یعنی همچین شیک ، تاپ و دامنشون را میپوشند میشینند تکالیفشون را انجام میدند!دختره ی جلفه بی حیای از دماغ فیل افتاده ی تاپ شلواری!!!!!!!!!!!!!

وقتی بچه ها پرسیدند :خانوم پس چرا توی عکس کتاب بلوز  و شلوار پوشیده ؟منم گفتم :خوب تصاویر کتابتون را اسلامی کردند! این کتاب را پسرها هم میخونند ،درستش نیست عکس دختر را با تاپ و دامن بذارند داخل کتاب!!!!!

 و اینطور شد که دختری با تاپ دامن به انجام تکالیف روزانه اش میپرداخت!

I ate it......

هوالمحبوب

توی کلاس نشسته ام...گرامر "Time Clause" را تدریس کردم وسپرده م بچه ها با هم تمرینها را حل کنندو راجبش با هم صحبت کنند... 

عاشق این کلاس وبچه ها هستم حتی با اینکه شیطونن و حرص دربیار...اصلا من هرکی حرصم رو دربیاره بیشتر دوستش دارم...اصلا چون دوستش دارم حرصم رو درمیاره..... 

دو به دو دارند تمرین میکنن و قراره الان به من جواب بدند..... 

والا به جون بچه م من موندم تو این هوش وخلاقیت...... 

میپرسم: 

"What did u do when u met your date for  the first time؟

نوبت غزل ه جواب بده و درعین حال که دختر گلیه خیلی شیطونه وبعضی وقتها عجیب گیج میزنه...میپرسه :"What does the date mean?" 

میگم:It meanse dictionary..." 

انگار نه انگار یه عالمه وقت داشته با دوستش تمرین کنه وجواب بده.....زود توی دیکشنری چک میکنه و میگه "Aha....when  I met my date for the first time I ate it.......!!!!" 

 نگاهش میکنم ببینم داره باز مسخره بازی درمیاره یا نه...میبینم کاملا جدی میگه ویهو کلاس میره رو هوا.......! 

تا یه ساعت نمیتونم جلوی خنده م رو بگیرم........تا آخر ساعت هی بهش میگم نوش جون واون فقط سرخ میشه از خجالت.......!  

اینقدر ناراحته که وقتی ازش میخوام این جمله را کامل کنه کلاس رو باز با ناراحتیش به خنده وا میداره..... 

Before I had my bank account....... 

 میگه:

 Before I had my bank account,I didn't have any bank account


+یه کلمه ش رو هم ترجمه نمیکنم.....بابا یعنی اندازه این چندتا کلمه هم انگلیسی بلد نیستی؟ 

ای بابا... ! 

date:خرما ،تاریخ ، دوست دختر یا دوست پسرت...!!!!

 

نه غمی ...نه غمگساری...

هوالمحبوب: 

توی تختم جابه جا میشم و آلفرد را میخوابونم کنار خودم! 

امروز غزل توی کلاس «آلفرد» را به من هدیه کرد..میونه این همه درد که تلمبارشده بود روی دلم.... 

از صبح مشغول بودم....توی شرکت یه ذره حواسم پیش آقای س که مثلا برای من جلسه گذاشته بود تا با برنامه هاو استراتژی های پیشبردفروش شرکت آشنا بشم ؛نبود...همه ش وسط مبحث یاد می افتاد که حواسم نیست وباید دربرابر حرفاش عکس العمل نشون بدو گه گاه سر تکون میدادم ..... 

بعد هم راه افتادم به سمت آموزشگاه..فرصت وحوصله ی ناهار خوردن نداشتم ووقتی هم رسیدم آموزشگاه ؛توی موده سروکله زدن وخندیدن واین برنامه ها نبودم... 

خودم میدونستم کسی به پروپام بپیچه گریه م میگیره وکلی آبروم میره.واسه همین تا خانوم افضلی گفت امروز چته؟..سریع گفتم اعصاب معصاب ندارم..کسی دوروبرم نچرخه ورفتم تو کلاس.... 

توی کلاس هم هی داشتم بچه ها راتحمل میکردم....دروغ چرا؟اصلا حواسم نبود دارند چی میگند ووقتی میپرسیدن خانوم واقعا این که خوندم درست بود؛تازه یادم میفتاد که حواسم نیست وتازه به صرافت میفتادم ببینم چی گفتند ونگفتند.... 

تقریبا آخرهای کلاس بود که مریم پرسید:خانوم میشه بگید چی شده؟ 

گفتم هیچی! 

گفت بگید راحت میشیدها! 

گفتم:وا!مگه من گفتم ناراحتم؟؟؟ 

گفت میشه بگید چی شده؟خیلی ناراحتید..معلومه.... 

بغضم گرفت یهو...اگه یه بار دیگه اصرار میکرد مطمئنم گریه م میگرفت....بهش گفتم:میشه ادامه ندی؟اون موقع تمام قوانینه کلاس به هم میریزه ودرست نیست 

یهخو با زهرا شروع میکنن خاطره تعریف کردن...انگار که میخوان بهم بگند اونها هم پره دردند...دوستشون دارم.....محبتشون وتلاششون واسه آروم کردنم را دوست دارم اما اصلا نمیخوام عکس العمل نشون بدم وفقط لبخند میزنم وکلاس تموم میشه..... 

ساعت بعد غزل یهو آلفرد رو از کیفش میاره بیرون ومیگه :خانوم این ماله شماست.... 

میگم :وا! مگه تولدمه؟؟؟ 

میگه:بله!  

و میخنده...... 

یه خرگوش کوچولوی پشمالو که بلوز مشکی پوشیده ویه پاپیونه خوشگل زیر گلوش بسته...خیلی دوستش دارم..بغلش میکنم وخنده م میگیره ویه خورده دلم آروم میشه.... 

همه دارن سعی میکن غیر مستقیم من رو از این حال وهوا دربیارند ومن فقط ممنونم ....وسکوت میکنم.... 

عمه خیلی ناراحته...بهم میگه برم پیشش...از گرسنگی دارم میمیرم ولی بعد از کلاس میرم پیشش وبهش گوش میدم..میفهمه ناراحتم واون هم میپرسه...بهش میگم اومدم فقط گوش بدم نه اینکه حرف بزنم وبه عمه گوش میدم.....که سر وکله ش پیدا میشه...... 

گیر داده به کلماته جملات من...گیر داده به حرفهای من.....خودم دلم خونه...خودم دارم دق میکنم  وحالا نگران غصه های اونم...بهش میگم :حرفام رو بریز دووور. 

فوضولم وفوضولی میکنم ولی اون لجبازه.... 

دارم درد میکشم از درد کشیدنش و...... 

دیگر عصبانی نیستم...فقط متاسفم...برای حسم...برای اتفاقاتی که افتاده...برای تمامه خودم وتمامه خودش.... 

غزل یه کارت پستال بهم داده که روش نوشته: « کاری کن که عشق بخشی از خاصیت تو باشد نه اسم رابطه ی خاص تو با دیگری....» 

 

برای غصه ش غصمه....برای ناراحتی اش ناراحتم.....ولی برای خودم هم..... 

دارم حرف میزنم وصورتم را چسبوندم به شیشه ی پنجره.....ها میکنم روی شیشه ی سرد اتاق وتوی بخار جمع شده روی شیشه شکلک میکشم...... 

دلم درد میکنه......میگه عجله کردم  ومن فقط ناراحتم برای درد کشیدنم ودرد کشیدنش.... 

حرفی ندارم ومهم نیست......مهم نیست که من اینجا دارم چه دردی را تحمل میکنم.....مهم نیست.....هیچ چیزی مهم نیست.....بالاخره یه روز من هم آروم میشم.....یاحداقل میتونم تظاهر کنم آرومم..... 

توی تختخوابم جا به جا میشم و وآلفرد را میخوابونم کنارم....«آلفرد» را بغل کرده م...صورتم را میچسبونم به صورتش ...از خودم خنده م میگیره ...عینه دختر بچه های چند ساله.....میبرمش زیر پتو و روی صورتش گریه میکنم تا خواب یواشکی بیاد سراغم......

تصور کن اگه حتی...تصور کردنش سخته!

هوالمحبوب: 

توی کلاس مشغول خوندنه داستان «تس دوبروایل» بودم واسه بچه ها.من عاشق این داستانم وتصویر سازی هاش. 

از همون ترم دانشگاه که قرار شد واسه ترجمه انفرادی این داستان را با لیلا ترجمه کنیم بد جور عاشقش شدم. 

همون ترم من کل کتاب را ترجمه کردم وشدم ۱۹.حتی مال لیلا رو هم ترجمه کردم.از بس دلم میخواست یه ترجمه ناب بدم دست استاد ومیترسیدم لیلا خرابش کنه.حتی صحافی و همه کاراش رو خودم کردم...چون از هیجان تموم شدنش داشت غش میکردم 

و حالا هر ترم توی آموزشگاه واسه ترمای بالا این کتاب را توصیه میکنم واسه "Short Story" و این حرفا! 

وهر ترم هم بچه ها خودشون پیگیر ادامه ی داستان میشند واصلا کتاب ودرس فراموش میشه وهی دلشون میخواد ببینند آخره تس چی میشه.... 

این ترم هم همینطور..... 

نوبت فرشته بود خلاصه رو سر کلاس تعریف کنه که تا حالا چی به تس گذشته ووقتی نوبتش شد بخونه چون جملاتش معرکه بود ترجیح دادم خودم بخونم واون جاهایی که باید توضیح بدم.... 

اون قسمتی بود که تس وارد گاوداری میشه....وای ایتقدر قشنگ توصیف کرده بود منظره ی گاوداری(تو بگو لبنیاتی!) رو که قشنگ میتونستی روبروت تصورش کنی....باز من شروع کردم به خوندن وباز این شاگردهای شیطون شروع کردن به اون کاری که میخواند انجام بدند ومن هم هی حرص بخور که چرا حواستون نیست داره چه اتفاقی میفته..... 

یهو روی اون قسمتی زوم کردم که تس وارد میشه و زنها محو نگاهش میشند ومردها هنوز به شیر دوشی مشغولند وحواسشون نیست که دیدم هی بچه ها دارند با هم پچ پچ میکنندو اصلا گوششون بدهکار نیست.... 

کلاس فوق العاده ای هستند ولی عجیبن غریبا شیطونند.یهو هنگ کردم وصدام رو بلند کردم که:« من باید اصلا هیچ توضیحی راجب این داستان ندم وواسم مهم نباشه میفهمید یا نمیفهمید...اصلا حواستون هست چقدر داره قشنگ توضیح میده نویسنده...اصلا میتونید تصور کنید؟اصلا میفهمید داره چی میگه؟ اینقدر قشنگ داره توصیف میکنه که میتونید گاوداری رو جلو چشمتون تصور کنید...اون وقت شما دارید در گوشی پچ پچ میکنید واسه هم چرت وپرت تعریف میکنید؟آره ه ه ه ه ه؟ 

که یهو یه صدای گاو بلند شد سر کلاس وغزل گفت :"مااااااااااااا!" 

وهمه زدند زیر خنده.......غزل یهو گفت :"خانوم..اینقدر به قول شما تصویر سازیش قشنگه ومن رفتم توی حس که خودم را یکی از اون گاوها تصور میکنم!!!!!"  وبقیه هم تائید کردند که اگه برند توی حس ناجور میشه!!!!!

نمیدونستم چی بگم! 

دوره آخر زمون یعنی همین 

جل الخالق! 

من باید با  این دختر بچه چه طور رفتار میکردم؟! 

لبخند زدم وگفتم :"گاوهای عزیز!تاشما به چراتون میرسید..من برم قصاب را خبر کنم چند تایی تون را که به دردنخورید سر ببره! واسه امروز بسه" 

 واز کلاس اومدم بیرون.نمیدونستم بخندم یا......!