هوالمحبوب:
زمـــانی فـــکر میکــردم یـــکــی از فـــیلســـوفانم
چه کار خنـده داری ، مینشـستم فکـــــر میکردم...
نمیتونم بیشتر از این گوشی تلفن را دستم بگیرم.نمیفهمم داری چی میگی .بغض داره خفه م میکنه و ازت میخوام بعدا صحبت کنیم.ازت خداحافظی میکنم و برات اس ام اس میدم که ببخش.برام مینویسی که نگران نباشم.تمام زورت را میزنی که آروم باشم.میدونم تمام این مدت همه ی سعیت را کردی که بدون اینکه من بدونم چی شده درستش کنی ولی...بهت میگم ممنون که هستی زینب... و چشمام را میبندم تا بخوابم و سُر بخورم توی دنیایی که تا صبح با کابوسهاش من را رها نمیکنه.
+خدا!مگه من همون کاری را کردم که تو خواستی که حالا از تو بخوام همون کاری را بکنی که من میخوام؟باشه،هرچی تو بخوای.فقط...فقط...هیچی!