_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

مـــــا را نمی فهمــــند آدم‌‌هـــــای کوچــــــک ...

هوالمحبوب:

درست مثل کش شلوار از مغازه در رفتم و تموم ه مسیر برگشت توی دلم قند آب کردند!هی توی دستم نگاهش میکردم و هی ذوق میکردم و نیشم شل میشد.هر کی توی کوچه نگاهم میکرد حتمن فکر میکرد خل شدم.اما خوشحال تر از اون بودم که بخوام حواسم پی برق چشمها و نیش شل م باشه و مثلن چه معنی داره دختر تو کوچه برای خودش بخنده و ذوق مرگ بشه!!

یک هفته پیش که برای خریدن روانویس فیروزه ای رنگ رفته بودم کتابفروشی سر کوچه دیدمش.روانویسم بعد از یه سال تموم شده بود و باز رفتم همونجای قبلی که یه دونه همون رنگی بخرم.تموم ه این یه سال تموم ه جمله ها و کلمه هایی که توی لیست حضور و غیاب آموزشگاه،فرم تسویه حساب دانشگاه،اپلیکیشن فرم مدیریت پروژه ی شرکت فلان،امتحان تحقیق در عملیات (1)،رسید دریافت بن نمایشگاه کتاب،آخر ِ Writing بچه های کلاس و چند بیت شعر و جمله ی مکتوب این طرف و اون طرف از من جا مونده بود رنگ فیروزه ای به خودش گرفته بود و نمیخواستم و دوست نداشتم و نمیتونستم با یه رنگ دیگه عوضش کنم.

همینکه خریدمش و خواستم از کتابفروشی بیام بیرون یهو توی ویترین چشمم افتاد بهش.بدجوووووور رنگش قشنگ بود.یه رنگ خاص که جون میداد برای دست گرفتن و نوشتن باهاش.اصلا سر ذوقت می اورد برای نوشتن...

اصلن حتی اگه از نوشتن هم میترسیدی نمیتونستی باهاش ننویسی.یه رنگ آبی فیروزه ای قشنگ که بهت نیشخند میزند.تازه وقتی چشمم بهش افتاد فهمیدم چقدر بهش احتیاج دارم.از کتابفروش قیمتش را پرسیدم که یه نگاه به من کرد و یه نگاه به اتود فیروزه ای رنگ و گفت فروشی نیست!!!!

- اگه فروشی نیست پس چرا توی ویترین ه ؟

- دیگه از این مدل نیوردیم.جنس توی ویترین ه نه برای فروش.برای دکور مغازه!

مرده شور ِ دکور مغازه ت را ببرند!نمیدونم چرا بد جور دلم خواست داشته باشمش.انگار نه انگار قبلن بهش احتیاج نداشتم.انگار داشتم و خودم خبر نداشتم.وقتی گفت نمیشه داشته باشیش انگار تموم ه وجودم خواستن شده بود و درست مثل بچه مدرسه ای های هفت هشت ساله میخواست برای داشتنش بزنه زیر گریه و پا بکوبه به زمین که برای فرار از سر و صدا هم شده کتابفروش راضی بشه بفروشتش!

خداحافظی کردم و هزار جور نقشه ی جورواجور کشیدم برای داشتنش که هیچ کدوم را نمیشد عملی کنی.منم عمرا اصرار میکردم!

دو روز بعد وقتی داشتم از کنار مغازه ش رد میشدم دیدم غلغله ی جمعیت ه توی مغازه و منم به خیال اینکه توی شلوغی یادش نیست قبلن بهم چی گفته بهش گفتم اون اتود فیروزه ای رنگ را برام بیاره و اون باز همون جمله ی مسخره ی خودش را تکرار کرد و منم دست از پا درازتر رفتم پی ِ کارم تا امروووز...:)

از تاکسی پیاده شدم که یهو یادم افتاد باید یه تلفن ضروری بزنم و گوشیم شارژ نداره.زود خودم را انداختم توی کتابفروشی که یه شارژ چندهزارتومنی بگیرم که دیدم آقای کتابفروش نیستش و یه خانوم لاغر اندام ه ریزه میزه نشسته روی صندلیش !آقا ما رو بگی کلا یادمون رفت واسه چی رفته بودیم توی کتابفروشی و زود از فرصت نهایت سوءاستفاده را کردیم و بهش گفتیم که اتود مورد نظر قیمتش چنده و اوشون هم اظهار بی اطلاعی کردند و فرمودند اگه قیمتش را رووش نزده منتظر بمونم تا چند دقیقه دیگه آقای کتابفروش بیاد و از خودش سوال کنم .ما هم عرض نمودیم که عجله داریم و باید بریم و داشت تمام اعضا و جوارحمون آویزون میشد که تیرمون به سنگ خورده و آخرین نگاه الوداع رو به اتود فیروزه ای رنگ میکردیم که یهو یه برچسب کنار جعبه ش دیدیم که باعث شد برق از کله مون بپره و همچین با صدای یه خورده هیجانی و بلند بهشون بگیم که قیمتش رو کنارش زده و خانوم هم ازمون خواستند 3500 تومن بهشون تقدیم کنیم و اتود خوشگلمون را با خودمون ببریم!!!

اتود را گرفتم و درست مثل کش شلوار از مغازه در رفتم و تموم ه مسیر برگشت توی دلم قند آب کردند!هی توی دستم نگاهش میکردم و هی ذوق میکردم و نیشم شل میشد.هر کی توی کوچه نگاهم میکرد حتمن فکر میکرد خل شدم.اما خوشحال تر از اون بودم که بخوام حواسم پی برق چشمها و نیش شل م باشه و مثلن چه معنی داره دختر تو کوچه برای خودش بخنده و ذوق مرگ بشه!!

باید زودتر میرفتم کوچه ی تلفن خونه و اون دفترچه ی چند صدبرگی که فروشنده ش گفته بود تک فروشی نداریم(و بیخود!!!) را میخریدم!بدجوووور دلم نوشتن میخواست...

الــــی نوشت:

یکـ)یکی از مشکلات نجیب زاده بودن اینه که وقت و بی وقت مجبوری عین آدم رفتار کنی!

|اسپارتاکوس- استنلی کوبریک|

دو)من دختـــر نیستـــم!                            نیکـــولا  را بخوانیـــد

+نـــ...

نظرات 40 + ارسال نظر

هرروز با انبوهی از غـــم‌‌های کوچک

گم می شوم در بین آدم‌‌های کوچک

"سرمایه ی احساس من مشتی دوبیتی‌ست

عمری‌ست می بالـم به این غم‌‌های کوچک:) "

گلبرگ‌‌ها هم پاکی ام را می‌شناسند

مثل تمـــام قطره شبنـــم‌‌های کوچک

"با آن که بیهوده‌ست امّــــــا می‌سپارم

زخم بزرگـــــم را به مرهــــم‌‌های کوچـــــک"

پیچیده بـــوی محتشـم مثل نسیمی

در سینه‌‌هامان این محرّم‌‌های کوچک

"غــم‌‌هایمان اندازه صحرا بــــزرگ اند

ما را نمی فهمـــــند آدم‌‌هـــــای کوچــــــــک..."

+نمیشود این شع ـر را دوست نداشت ،نــه ؟

ای ول. از فرصت نهایت استفاده رو کردیا.
تصور کن فروشنده اصلی رو وقتی دیده جای خالی محبوبش رو

من دیگه در اون کتابفروشی نمیرم تا اطلاع ثانوی :)

خوبی مائده جان؟

:*
الی : )

عطیهـ

mamad 1392/06/12 ساعت 19:27

گشته ام دیوان حافظ را ولی بیتی نداشت
چون دو ابروی تو از ایجاز ، با ایجازتر

از شب جادو عبورم دادی و ، دیدم نبود -

جادویــی از سِحر چشمان تو پُر اعجازتر

[ بدون نام ] 1392/06/12 ساعت 21:07

ایول بابا تو دیگه کی هستی...! خیلی با حال نوشتی ... دمت گرم . راستی من مثل نجیب زاده ها نیستما

باحالی از خودتونه آقاااااا :)

+الان یکی از اتاق فرمان به من بگه من باید بگم دور از جون؟؟؟

گیسو 1392/06/12 ساعت 22:49

سلام الی جان
... بالاخره خریدی مبارکت باشه
فیروزه ای باشی خانوووووووووووووووم .
الی منتظرت هستم بیای بخونی شعر و شعر بشی و شعر بشیم و ذوق بشیم وذوق بشی

ممنون گل گیسوووو...

انگاری فیروزه ای شده م این روزها بس که همه چی فیروزه ای ه :)

دیشب که....!

عجب!:(

کاکاپو 1392/06/13 ساعت 03:39 http://balapain.blogfa.com

بابا ماشاالله به این پشتکار
چیزی رو که میخوای بدست میاری و این عالیه

البته بعضی چیزهایی که اختیار ه به دست نیوردنش دست کله گنده های زندگیم نباشه :)

خوبی آقاااا؟

فرامرز عرب عامری 1392/06/13 ساعت 09:04

خوبید خانم الی...
"من از خدا که تورا آفرید ممنونم"
دعوتتون می کنم به انجمن ادبی پایتخت شعر
سه شنبه ها تهران- نواب- بالای پل کمیل- فرهنگسرای انقلاب - ساعت 4 تا 6
مشتاق دیدار

میدونید چقدر خوشحالم از اینکه اینجایید و دیدمتون ؟

یک سه شنبه حتمن در پایتخت سراپا گوش میشم تا شعر بشید آقاااا :)

احسان عیوضی 1392/06/13 ساعت 09:11 http://ahsan.ir

عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییی

کلی استراتژیک بود برای خودش

اگه بدونید چقدر از این کلمه ی "استرانژیک" حس خوب به من دست داد

ممنون آقاااااااااااااااااا

رقصنده 1392/06/13 ساعت 10:14

:))))))))))) عاشقتم

نوکـِرِدیم آباجی :)))

شانه می زند نسیم

پریشانی خاطرم را

دروازه های صبح باز می شود

ومن

در حیاط خلوت پاییز و آفتاب

به رسم عشق بازی گنجشکها

تو را

بیقرار می شوم

بدم می آید از افســـــــــــانه بافی

و یا هر جملــــــه ی سخت اضافی

فقط یک جمله : شادی قسمت تو

غمت در خانه ی من هست کافی!

==========================
چرا آدرس وبلاگتون آدم رو میبره یه جای دیگه؟

چی شدی آیا؟

ای الی بلااااااااااااا ..

شاگردیم خانوووم .درس پس میدیم استاد :))

منم یه اتود آبی دارم...خیلی دوسش دارم

و من نارنجی بود قبل از اینکه تقدیمش کنم :)

حانیه 1392/06/13 ساعت 13:51 http://hneyestan.blogfa.com/

دلم خییییییییییییییییییییلی تنگ شده بود برا نظر گذاشتن تو این اتاق پر احساس و قشششششششششششششنگ
الی جونم دوباره خوندمت و دوباره پر شدم از حس های خوب.... لذت بردم هزااااااااارتا
اگه میبینی کم نظر میذارم معنیش این نیست ک بهت سر نمیزنم
نه.... الی
طبق معمول روزی دوبار میام و هر بار آرزو میکنم ک تیتر متنه خشگله قبلیت رو نبینم :))))) امروز آرزوم برآورده شد ممنوووووووووون هزاااااااارتا

الی بانو نظر قبلیم برات نیومده
اکشال نداره
دوباره میگم حرفامو :)

راستی آقااااااااا منم خیلی صفا میکنم با لوازم تحریر.... منم همیشه سعی میکنم حتی با چیزهای کوچیک خودمو شاد نگه دارم.
ممنونم از خدا ک بهم کمک میکنه ک اینطوری ب زندگی بنگاهم....


راستی بازم مثل همیشه گل کاشتی با این متنای روون و خشگلت..... ممنون ک ابنقد خوب مینویسی و باعث میشی خستگیام از فکر و روحم بیرون بره

ایشالا همیشه چشمات برق بزنن و نیشت تا بناگوش باز باشه و همییییییییییییییییشه به دنیا بخندی رفیق جووونم


تا میتونی ب روزگار شکلک درآر.... اونقدر ک خودشم خندش بگیره....

چقدر تو خوبی حانیه که این همه حس خوب به الی میدی؟

چقدر خوبی که اینقدر خوب میبینی

اصلن از بس خوبی این همه خوب میبینی...

به خاطر همه ی حانیه ممنونم

به خاطر همه ی بودنت :)

لوازم التحریر و به قول تو این چیزهای کوچیم اصلن هم کوچیک نیست

کلی هم بزرگه :)

اریسا 1392/06/13 ساعت 21:47 http://hersam.blogfa.com

خیلی جالب بود

جالبی از خودتونه :)

خوبی شما ؟

الـ ـف 1392/06/13 ساعت 22:01

هواییم کردی الی
دلم یه روان نویس با یه رنگ خاص خواست. حالا راجع به فیروزه ای بودن یا نبودنش باید فکر کنم. ولی یحتمل سبز!

و من یه عالمه خودکار و روان نویس رنگی منگی دارم که به هیچکدومشون تعلق خاطر ندارم اندازه ی این اتود فیروزه ای که گمونم همون "نو که اومد به بازاره!"

زود بجنب دست به کار شو :)

چه احساسه بچگونه ای درست نزدیکای مهر زیبا بود

و ما هنوز بزرگ نشدیم آقااااااا

و یک روز اول مهر دوباره صف میگیریم و من باز لیوانم رو گم میکنم :)

عطیه 1392/06/14 ساعت 18:11 http://atiyee.blogfa.com/

من نفهمیدم چرا بابت پست"برای کسی ک اسمم در گوشی اش چپکی ست" گریه کردی!
چرا؟

از بس که خووووب بود...

:)

سلام الی جان
وقت بخیر


و عشق را


کنار تیرک راه بند


تازیانه می زنند


عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد...


روزگار غریبی است نازنین...


آنکه بر در می کوبد شباهنگام


به کشتن چراغ آمده است


نور را در پستوی خانه نهان باید کرد...

کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان

پرتوی روی تو گوید که تو در خانه ی مایی...

یک دنیا لبخند برای این همه ذوق آقاااااااااااااااا :)

"می نویسم جنگل
و نومیدترم از ان که گمان کنم
بر این خاک تلخ
درختی ،حتی ، بروید.."

میروید آقاااا

به امید کلمه میشود واقعیت

به همین راحتی :)

سلام
عزیز ارجمند

با طنز: «پیک شــــــادی» شمارۀ جدید ـ تابستان 1392 ـ و مطالب متنوع دیگر، پذیرای نظرات شما هستم.
خیر پیش.

با تشکـــر....

بعضـیا رو هرچه قدر بـخونی ... خسته نمیشی
بعضـیا رو هرچه قدر گوش کنی ... عادت نمیشن
بعضـیا هرچه تکرار شن ... باز بکرنو دست نـخورده
دیدی ؟!
شنیدی ؟!
بعضـــیا بی نهایتــــــند !
دقیقا مثله " تو " ...

و بعضی ها بزرگترین شاعر ه تمام شده ی تمام نشده ی این حوالی...

درست مثل شما :)

وای الی نمیدونی چقدر ذوق کردم...وقتی به اونجا رسیدم که گفتی خود آقا داخل مغازه نبود ناخودآگاه دستامو بهم زدم و تو دلم گفتم آخ جون :)))))
اصلا هر چه را از آدم بگیرن حریص تر میشود برای داشتنش.

الان یه طرح "استراتژیک" دارم برای خریدن اون دفترچه ه که فروشنده ش گفت تک فروشی نداریم

اون رو بخرم معرکه ست وگرنه مجبورم شبونه حمله کنم :))

hani 1392/06/15 ساعت 01:14

امان از تو الی
از تو و تمام ذوق هایت
باید ببوسمت جانم
باید ببوسمت.تو همیشه یک مشت زندگی،چند جرعه خوشی برای دل هانی داری
و من هنوز و همیشه دوستت دارم...

و هانی...خود خود ه هانی تمام شیرینی ایست که میشود دید و شنید و لذت برد دختر :)

و من هرگز فراموش نمیکنم هانی را که...

در ضمن امان از خودت :))

اوهوم میدونم الی ، میدونم چقدر خوبی و خوشحال میشی
میدونی که تو یکی از دلایل بهتر شدن حالمی ؟؟؟

بنفش رو دوست دارم...بنفش رنگِ منه با اینکه رنگ دردناکیه
اما عشق منه ...
به قول تو انتخابای دختر خارجیه دیگه :)))

شاید :))
نوچ نمیشه :)

الی شعرو بخاطر همین فوق العاده بودنش دوست دارم و نوشتم :)
خیلی خوبه که تو هم خوشت اومد آخه تو الیِ منی :*

و من بنفش رو....

بگذریم ،نه؟

:)

کاش همیشه خوب باشی و بشی دختر

خودت میدونی چقدر دوست داشتنی هستی :)

خودم 1392/06/15 ساعت 10:32

می دانی تفوت من و تو در چیست؟
تو از هر کلمه ای برای گفتن خودت استفاده می کنی
اما من
تشنگیه سیری ناپذیر خوردن کلمات را دارم!

برای خودم و آدمهایی که خود منند ،حتی "خودم" :)

حس پیروزی فوقالاده -فوق الاده- فوقول اده -فوقل آده ای داشتیااا

یک حس فاتحانه ی قوی :))

آرش 1392/06/15 ساعت 11:53 http://karimator.blogfa.com

طفلی دختره !!! حتما وقتی فروشنده برگشته کلی سرش غر زده :|

فقط اندازه ی سه ثانیه دلم براش سوخت ...

اما بعد زود حس عذاب وجدان جاش را داد ذوقمرگی ه حاصل از تلاش و بدجنسی...

فروشنده بایست به دختر توضیح میداد و خدا را شکر که نداد :))

روزهــــای فیــــروزهــ ای چــــه زود میگــــــذرد!

دستتــــ را بــــده...

بــــرای عاشــــق شــــدن وقتــــی نمانــــده استــــ !



لحظــــه هــــایتـــــ فیــــروزه ای الــــی :)

و دقت که میکنم میبینم چقدر من این فیروزه ای را دوست دارم و داشتم و خودم خبر نداشتم :)

ممنون بـــ✿ــــツــــ✿ــــلآ

کـــاســـهـ ایــ فیــــــروزهـ ایــ در دستـــانـــم

تکـــانـــشــ میـــ دهـــم

و بـــه رقـــص یـــخــ در آبـــ نگـــاهـ مـــیــ کنـــم

نـــاگهـــانـــ مـــی بینمـــتــــــ ...

کـــه میـــانـــ چهــــــارچـــوبـــ در ایستــــــادهـ ایـ

بـــا آنـــ لبـــاســـ فیــــــروزهـ ایـــ!





همـــچـــون فیـــــــــروزه هـــای نیشـــابـــوری

فـــریبنـــده شـــدی الـــی :)

و من چقدر این کلمه ها و جمله های تو را عاشقم دختر :)

نگار 1392/06/15 ساعت 13:22 http://respina94.blogfa.com/

عالی بود الی...از این به بعد خواستم چیزی رو بخرم که بهم نمی فروختن میام سراغ تو...
کلی خوشحالم که خریدیش...
پس باید زودتر از همیشه برامون بنویسی دخترک...

با هم شبیخون میزنیم نگار برای داشتنش

حالا یا با صلح یا با جنگ :))

مرسی که اینقدر خوبی

سوگلی 1392/06/15 ساعت 15:20 http://sev-goli.blogsky.com/

استفاده حداکثری از فرصت ها!یه نگا مینداختی ببینی چیز دیگه ای برای دکور و غیر قابل فروش ندارن که بخری

وقتی آب ها از آسیاب افتاد و اون دخترک اونجا نبود حتمن برای سرکشی و پسند کردن ه بقیه اقلام میرم :))

به به
عجب وبلاگ زیبایی
خیلی لذت بردم از خوانش مطالبتان
ماناباشید

ممنون خانووووم...

خوشحالیم از خوشحالیتون :)

بابکشون 1392/06/15 ساعت 20:11

درود بر ال عزیز
این پست شما، منو به یاد سالها پیش انداخت. من هم یه بار اینکارو کردم
آقا خوشمان اومد
خوب کاری کردی
یعنی چی نمیخواد بفروشه
لوازم التحریر فروشی که دیگه ویترین نداره

آقا دقت کردی چقدر این اتفاقا و این حس ها شیرییییییییییییییییینه و خوشمزه و به آدم میچسبه؟

راستش دل خودمم خنک شد .تقصیره خودشه باید از اول با زبون خوش بهم میداد :))

یادداشت های روزمرگی 1392/06/15 ساعت 22:16

بانو جان روزت مبارک. هم روز تو و هم روز الناز و فاطمه و گل دختر.
شاد باشین و برقرار ... در کنار هم.

روز تو هم مائده...

روز معصومه و روز همه ی دخترایی که یه تیکه از خداند :)

مرسی خانووووم

بابک 1392/06/16 ساعت 08:15

راستش این قصه سر خریدن جعبه گونیا و نقاله برای من اتفاق افتاد و فروشنده سمج و من هم نا امیدانه به ویترین نگاه می کردم تا خدا نظری بر من افکند فروشنده در شرف بابا شدن و درگیر کار بیمارستان و برادر بسیار مهربان و خوشحال فروشنده و افکار پلید من باعث شد که هنوز وقتی به جعبه نقشه کشی ام نگاه می کنم لبخند دوران کودکی ام را زنده کند و قند در دلمان اب شود...

آآآآآآآآی کیف میده مهندس این بدجنسی و افکار پلید و سمجی ه فروشنده را بردن

کاش فروشنده هم اندازه ی ما حواسش و احساسش به این وسیله ها بود تا هر وقت جای خالیش را میدید یادش می اومد چی به سر سماجتش اومده و نمیشه با دم شیر بازی کرد

دوباره حرف دلم در گلوی لعنتی است
تمام ترسم از این آبروی لعنتی است

شبی می‌آیم و دل می‌زنم به دریاها
و این بزرگترین آرزوی لعنتی است...


خوبی الـــــی...؟

چگونه سنگ شوم تا مرا ترک نزنند
که هرچه سنگ در این سمت‌وسوی لعنتی است ...

چگونه سنگ شوم وقتی عاشقم ... وقتی
همیشه در دل من های و هوی لعنتی است

آره!به گمونم خوبـــم !

خوشحالم که خوبی...



خوشحالم که خوشحالی :)

mosaieb 1392/06/22 ساعت 12:33 http://www.secret65.blogsky.com

تنم را بکشم به لب‌هات
می‌سوزم ؟
یا آب می‌شوم ؟

بگذار برات کتاب بخوانم
بنشین اینجا
کتاب را بگیر توی دست‌هات
ورق بزن
دستم را دورت حلقه می‌کنم
از بالای شانه‌ات
کتاب
نفس می‌کشم
لای موهات
ورق بزن
اگر توی گوش‌ت گفتم
دوستت دارم
و فرار کردم چی ؟
از پله‌های کودکی
بالا می‌آیم
تاب می‌خوری در تنهایی من
عاشقت می‌شوم
نگاهت مرا مرد می‌کند
دلتنگی‌ام را
به کی بگویم وقتی نیستی ؟
تا کجا راه بروم تا تمام شوم ؟
مثل یک جاده




نوشته هات قشنگه ، یعنی قشنگ می نویسی قشنگ تعریف می کنی خوش استعدادی!!!

چقدر خوب بود که گفتید قشنگ تعریف میکنم

من همین رو دوست دارم که قشنگ تعریف کنم...

ممنون آقاااااا

و شعر بالا آدم را یاد عباس معروفی میندازه که میگفت ...:)

banuye nuro ayne 1392/06/28 ساعت 20:30

man hanuzam
delam
chesham
dastam
hesam
.
.
munde tu hamun medad rangiao jabasho koli chizaye dige

من دلم پیش خیلی چیزاست ولـــــی...

انگاری مهم نیست بانو ،نــــــــــــــه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد