_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

فکر آن هستــم که هـــرشب بی دلیـــل کینــــه های کهنــــه را تمــرین کنـــم ...

هوالمحبوب:

ای دل که روزی دشمنـــت را نیــــــــز بخشیـــدی

حالا چـــــرا حتـی خــــودت را هـم نمی بخشـی ؟!

انگاری همه منتظر شله زرد بودند امروز از بس هی پیام دادند که "قبول باشه" و من هیچ جواب ندادم و از چند روز پیش که حرفش را پیش میکشیدند دلم هـُـرّی فرو می ریخت!همین سال قبل،شب قبل از شله زرد پزان یک عالمه خواب و کابوس دیده بودم و تو آمده بودی توی خوابم و مامان حاجی هم بود و من توی خواب زجر میکشیدم وقتی با هم داشتیم جایی میرفتیم که من نمیدانستم کجاست!همین دو شب پیش هم بساط شله زرد پزی توی حیاط به راه بود در خواب،که خودم را دیدم که موبایل به دست به همان مردی که فرستاده بودی اش تا با آن سرگرمم کنی و سر او هم منت بگذاری که ببین چه الـی ای را به تو دادم و به من چه که او نخواست،"بله" گفتم تا تمام نقشه هایت نقش بر آب شود!!خودم را دیدم که شکست و "بله " گفت،دویدم به سمت خودم که توی گوشش بزنم و یادش بیاورم چه کشیده آن روزها که از خواب پریدم و باز سرم را به همان دیواری تکیه دادم که تمام زمستان آن سال تکیه داده بودم و اشک ریخته بود. نیمه شب بود و فقط زوور میزدم که عادی باشم و برای خنده هم شده دق نکنم!!

...تمام دنیا،حتی آدمهایی که مرا ندیده اند و نشنیده اند خووب میدانند من برای شله زرد می میرم.شله زرد را برای خودش و تمام خاطراتش و مامان حاجی و آن دیگ نذری بزرگ و شلوغی و عمه ها که جمع میشدند دوست داشتم.همیشه آن روزها که مامان حاجی زنده بود همین موقع،بیست و چند صفر،،یک دیگ بزرگ شله زرد بار میگذاشتند درست وسط حیاط و اگر میتی کومون مثل همیشه توفیق بودن در آن جمع را از ما میگرفت ولی همین که همه جوش ِ من را میزدند که نبودم و هر یک به سهم خود کاسه ی شله زردی برایم کنار میگذاشتند،قند توی دلم کرور کرور آب میکرد.وقتی مامان حاجی رفت- که چه خوب شد رفت و گرنه ایل و تبار عوضی اش در این روزها او را هم به گند می کشیدند لعنتی ها-عمه ها بساط شله زرد را به تنهایی به پا کردند و من باز هم خوشبخت بودم،تا همین چهار پنج سال پیش که من هم شله زرد پزان به راه انداختم و هر سال سهم شله زردم به خاطر آدمهایی که برای استجابت دعایشان دل به شله زردم میبستند بیشتر میشد و شد.

شله زرد برایم عشق بود،هم خوردنش و هم پختنش.حالا بماند که غیر از سال اول ،تمام سالهای بعدش دور از چشم میتی کومن بود و اتمام حجت کرده بود که اگر چشمش به این مسخره بازی ها بیفتد دیگ را واژگون خواهد کرد و اصولن به هر چیزی که ما باور و اعتقاد داشتیم اعتقاد نداشت...ولی...

ولی آن سال که تو عزم جزم کرده بودی برسی به آخر بازی مسخره ات،همان شب که با هم زعفران خریدیم و ظرف یک بار مصرف،همان شب که جلوی کفش فروشی دیدار عهد کردم که بهترین احمق ِ دنیا باشم و برایم مهم نباشد با چه خری از خرهای زمین ازدواج میکنم،همان شب که همان مرد به من گفته بود دوستم دارد و من خندیده بودم و سکوت کرده بودم و از من پرسیده بود به چه فکر میکنم و من گفته بودم به زعفران ِ شله زرد ِ فردا و او حرص خورده بود و من باز بلند بلند خندیده بودم،همان شب تصمیم گرفتم حالا که بازی ست و به قول تو بازی نبود،من هم خوب بازی کنم و فردا درست روز شله زرد پزان بدون مقدمه چینی به اویی که هیچ انتظارش را نداشت "بله" گفتم.شکستم و بله گفتم و تو همان روز شله زرد پزان بود که ناپدید شدی و من با تمام سر خود معطلی ام دختره خوبی بودم و هیچ نگرانی ام را بروز ندادم ولی شکستم و هر جایی که فکرش را بکنی در پی ات گشتم ولی من هیچ جا را بلد نبودم!!

شله زردی که برایم عشق بود و هست،شده کابوس وقتی که اسمش را میشنوم و دیگش را میبینم!شده بغض وقتی گاهی تنها ایمیلی که از میان آن همه ایمیل -که قرار بود به زن آینده ی زندگی ات نشان دهی و حقانیتت را ثابت کنی در روزهایی که نبوده-از تو نگه داشتم را میخوانم که یادم نرود با من چه کردی و یادم نرود باید به تو چه حسی داشته باشم.همان ایمیلی که وقتی بعد از چند روز پیدایت شد برایم با دل خوش نوشته بودی و هیچ فکر نکردی چه به سرم می آید و من با تمام آن عوضی های زندگی ات فرق میکنم و بعد رفته بودی برای رفع دلتنگی و نگرانی ِ این و آن!همان که من را هدایت کرد به تا صبح توی خیابان پرسه زدن و ضجه زدن.همان که منجر شد به صاف صاف توی چشمهایش نگاه کردن و خفه شدن تا سرم هوار بکشد که کدام جهنم درّه ای رفته بودم و من فقط بگویم ببخشید.همان که من را سوق داد به همان بازی که تو برایم رقم زده بودی و میگفتی :"الــــی بازی ندارد...!"

گاهی فکر میکنم چرا تو هنوز زنده ای و من تو را نکشتم!تو باید مرده باشی وقتی من لبخند میزدم و به آن مرد ابراز علاقه میکردم.تو باید مرده باشی وقتی اشک میریختم و به آن مرد میگفتم که دلم برایش تنگ شده.تو باید مرده باشی وقتی با همان لحن های مثلن دل لرزان اسمم را نجوا میکرد و الف ِ "الهام" را میکشید و من فقط خون گریه میکردم و میگفتم :"جــــااانم؟!".تو باید مرده باشی که از اوج خودم را به ذلت کشیدم تا دست از بازی مسخره ات برداری و تمامش کنی و تو فقط به قول خودت،خودت را با بقیه سرگرم میکردی تا زجر نکشی!

تو باید همان روزها می مردی که وقتی او ساعت نه بعد از قربان صدقه میخوابید و من برایت تعریف میکردم با خنده و زجر وبعد هی شعر میشدیم و ترانه تا صبح تا از سکوت نمیریم!تو باید همان روزها می مردی وقتی به تمام اعتمادم به وحشیانه ترین صورت ممکن تجاوز کردی و من گاهی لبخند میزدم و گاهی داااد.تو باید همان روزها می مردی که من زوور میزدم کبرای ِ عباس آقایی شوم که زندگی اش در سه چیز خلاصه میشد و بس!...همان روزها که تو منتظر بودی بازی ِ من تمام شود و بروی سراغ بازی ِ خودت و من هم نقشم را در آن بازی خووب ایفا کنم...همان روزها که تو...لا اله الا الله!

خدا میدید من زوور میزنم خوووب بازی کنم نقشی را که به من داده بودی و گمان نمیکردی قبول کنم.حرف ابراهیم و اسماعیل نبود که تو حتی اعتقاداتم را هم بازیچه ی سناریو ات کردی و در به در کوچه ها که هی قدم بزنم و هی داد بکشم سر خدا که من اسماعیل نیستـــم ولی کم نمی آورم برای بهترین احمق ِ دنیا بودن!او میدید که کوتاه نمی آیم و خودش دست به کار شد و مثل همیشه به همان تنبیه ِ سنگین اکتفا کرد و نگذاشت بیشتر نابود شوم ولی تو بگذار پای خودت!...

چقدر دلم جمله بدهکار است برای گفتن بعد از این دو سال.باورم نمیشود این منم که اینها را مینویسم.منی که تا همین چند ماه پیش تا یک خط از آن روزها را به زبان میراندم بغض میشدم و اشک و نمیتوانستم ادامه دهم!حالا دارم مینویسم و به جهنم که اشکم دم ِ مشکم است.

یک عالمه حرف دارم.یک عالمه حرف که یک روز چه در این دنیا و چه در آن دنیا باید روبرویم بنشینی و برای تک تکشان جواب داشته باشی.اصلن همه شان به جهنم،برای تجاوز به اعتمادم باید سنگسار شوی!برای وقاحتت باید از همان پایه ی بلند اعتمادم دار زده شوی.برای تمام آنی که نبودی ولی زوور میزدی که باشی که مبادا دروغ گفته باشی که نیستی.

اصلن همه را بگذار کنار،باید برای همین شله زردی که دیگر هیچ وقت نمی پزم و حسرت پختن و داشتنش را تا آخر عمر به دل میکشم و حمل میکنم مجازات شوی...

شله زرد پزان را هم می بوسم میگذارم کنار،درست مثل تمام چیزها و کسانی که عاشقانه دوستشان داشتم و نداشتمشان و به همه می گویم "چه کاریست شله زرد پزی وقتی همسایه مان نان شب ندارد و هزینه اش را در عوض میدهیم به همسایه ی بیوه مان با چند بچه ی قد و نیم قدش."ولی تو بدان اگر چه هنوز هم نبخشیدن بلد نیستم ولی کاسه های شله زرد نذری که هر کجا باشند خون به دلم میکنند وقتی تو را به یادم می آورند و خودم را که چقدر بی دلیل احمق بودم،نـــبخشیـــدن بلــــدنـــد!

الـــی نوشت :

یکـ)ایوی:تو کی هستی؟

آقای وی:مردی که نقاب به چهره داره!

ایوی:این رو میبینم

آقای وی:می دونم که میبینی .من نمیخواستم قدرت بیناییت را زیر سوال ببرم.فقط میخواستم بگم از کسی که نقاب به چهره داره تا کسی اون را نشناسه چرا می پرسی تو کی هستی؟!

"وی مثــل وندتا_جیمز مک تیگو "

دو) زیتــا را بخوانیــــد!با روح و روانتان بازی میکند .