_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

واســـــه مــــــن نه تـــــو میشـــــه،نـــــه فرقـــی داره...

هوالمحبوب:

دیگــــه اســـــم تـــــــو رو هـــــی زمـــــزمـــــه کـــــردن

واســـــه مــــــن نه تـــــو میشـــــه ،نـــــه فرقـــی داره...

انگار همین روزها بود فقط چند صد روز پیشتر!داشتیم در مورد عقده هایمان حرف میزدیم و من برای اولین بار یکی شان را از هزاران روز پیشتر کشیده بودم بیرون و یادم هست همان روزها هم افتادم به صرافت خریدن یکی از همان رنگهای حسرت به دلم که شاید بیشتر از سه چاهار بار نپوشیدمش!

او تنها عقده اش آدمهای شال رنگی صف ِ جزیره توی فرودگاه بود و من عقده ام لیوان بوقی ِ هفت سالگی ام و کفش اسپرت ِ مشکی ِ بند قرمز ِ سیزده سالگی ام !

همان روزها که فقط پانزده سال از سیزده سالگی ام گذشته بود آن کفش کرمی حاشیه قرمز را از نفیسه خریدم و پولش را تمام و کمال پرداختم و آن شال قرمز را از یک دستفروش،که هیچ حالم را خوب نکرد الا اینکه من را برد به آن حیاط بزرگ ِ سیزده سالگی با آن درختهای چنار و سرو و حوض بزرگ ِ آبی اش!

برایش خاطره ساختم.خودم!همان روز که با احسان و شهرزاد راهی ِ کاشان شدیم.همان روز که حالم درست مثل ِ سیزده سالگی ام خوب نبود.همان روز قبل از ماه رمضان.همان روز که لواشک خوردیم و بساط جوجه به راه انداختیم و جلوی دوربین هی طنازی کردیم تا حالمان خوب شود!

از آن روز عکسهای کاشان که من را روسری قرمزی نشان میداد و به کفشهایم جلوه میداد را بیشتر از همیشه دوست داشتم.نه برای آن شال و کفش کذایی!

برای اینکه قرمز دیگر من را نمی برد تا درد.قرمز برایم شده بود لبخند وقتی میدیدم در عکسها اینطور میخندم!

تا همین یکی دو روز پیش که دختر مامان فاطمه نوشته بود هیچ نقطه ی قرمزی بر خط این روزهای زندگی اش نیست و من به این فکر میکردم که کجای زندگی ِ من نقطه ای قرمز بوده که این روزها گم شده!

به قرمزهایم فکر کردم و اینکه تنها قرمز زندگی ام همان شال و کفش کرمی ِ دور قرمز بود و هست که باز هم فکرم پرید سمت همان روزهای سیزده سالگی و تمام آن شبهایی که منتظر کفش های بند قرمز بودم را با خط به خط میس راوی گریه کردم...!

همان روزها که سمانه و سارا کفش اسپرت مشکی بند قرمز به پا میکردند،نفیسه مؤذنی و راحله و نوشین و ندا هم!گمانم مد شده بود که میشد پای همه دید.بد جور دوست داشتم یک جفتش را داشته باشم.پولهایم را جمع کرده بودم که اگر مامانی بهانه آورد که نمیشود راضی اش کنم که خودم بخرمش.قیمتش 350 تومان بود و من چهارصد تومن پول داشتم.راضی نشد،گفت با آن پولها برای خودم آن ظرف غذای صورتی و سبز را که هیچ کس لنگه اش را نداشت بخرم ،در عوض او هم یکی دو ماه بعد میتی کومون را راضی میکرد و برایم از همان کفشهای بند قرمز میخرد.

آن روزها در تدارک خانه خریدن بودیم و پول کافی نداشتیم برای این قبیل قرتی بازی ها!برای همین فرصتی غنیمت بود برای خرید هر آنچه دلم میخواست تا بعدها مامانی به قولش عمل کند.ظرف غذای دو طبقه ام را خریدم،جا مدادی ِ فانتزی ِ چاهارخانه و یک جفت کفش ِ پیرزنی ِمعمولی با همان چهارصد تومن.

دیگر با حسرت به کفشهای بند قرمز سارا و سمانه و نوشین و ندا و نفیسه نگاه نمی کردم.در عوض با ظرف غذای ِ صورتی و سبزم پز میدادم به حد کفایت و منتظر همان کفشهای بند قرمز ِ مامانی بودم.

مامانی برعکس میتی کومون هیچ وقت قول بی خود نمیداد،مطمئن بودم صاحب آن کفشهای بند قرمز میشوم حتی اگر آسمان به زمین برسد برای همین همه ی آن روزهای پاییز و زمستان ِ سیزده سالگی ام گمان میکردم حداقل به خاطر خریدن آن کفشهایی که قولش را داده بود هم که شده بـــ....که او هم مثل میتی کومن شد !

بعدها میتی کومن همیشه برایم کفش اسپرت سفید می خرید و قهوه ای و حتی یک بار هم لی!آن هم از کفش مـلی و بـِلّـا.کفش فروشی های دیگر را قبول نداشت و من هیچ گاه به او نگفتم که چشم هایم دنبال کفش های مشکی ِ بند قرمزی است که کفش بلـّا و مـلّـی نداشتش چون دلم نمیخواست او برایم می خریدشان!باید مامانی میخرید،او خودش به من قول داده بود.قول همان کفش هایی که هیچ وقت برایم نخرید.همان کفش ها که توی سیزده سالگی ام گم شدند.