_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

مــــن،مـــیز قهوه خـــــانه و چـــایی که مدتـــــی ســــت...

هوالمحبوب:

مــــن،مـــیز قهوه خـــــانه و چـــایی که مدتـــی ســـت

هـــی فــــکر میکـــنم به شــمـایی که مدتــــی ست ...

نمیخواستم احساس نا امنی کنند ،و گرنه بیشتر می ایستادم و زل میزدم به جایی که به من تعلق داشت.نمیتونستم توی چشماشون نگاه کنم و بگم کی به شما کار داره و اینجا مال ه من ه و هرررری بابا!باید درک میکردم که اونا هم دلشون نمیخواد هیچ نامحرمی چشمش به عاشقانه هاشون بیفته و احتمالا از دیدن منی که ازشون جلو زدم و کنار یه زاینده رود خشک ایستادم و خیره شدم به سنگهای روی هم انباشته ی پل فردوسی احساس نا امنی میکنند که یه گوشه ایستادند و منتظر موندند تا من باز ازشون جلو بزنم تا اونا با ترس و اشتیاق همدیگه رو به آغوش بکشند.

همون دختر و پسر جوونی رو میگم که دستاشون توی هم گره خورده بود و وقتی باز من رو توی کافی شاپ دیدند جا خوردند و مطمئن شدند تحت نظرند و زیرزیرکی من رو نگاه میکردند و در گوش هم پچ پچ میکردند!!!

امروز "روز ِلیلای "من بود و من باز قدم زنون از پل خواجو تا پل همیشه آبی ه فردوسی قدم زدم و هوای نیمه اسفند را با تمومه وجود هل دادم توی ریه هام.

اینکه تنها نشسته باشی توی کافی شاپ و فقط یه قهوه سفارش بدی و دفترت را باز دوباره باز کنی و بشینی به نوشتن، مدت بودنت رو محدود میکنه.مدت بودنت به قهوه ی توی ِفنجون بستگی داره.برای همین باید بعد از هر جمله که توی دفتر ه سالی یک بارت مینویسی و دستات خسته میشه و باهات یاری نمیکنه،یه جرعه ش رو سر بکشی تا عمر موندنت بعد از یک سال بشه به اندازه ی جمله ها و حرفای نگفته ی توی دفترت که خودش را با اون یه پیاله قهوه هماهنگ کرده...!

این بار کیک سفارش ندادم،پول توی کیفم کفاف یه قهوه ی ترک و کیک شکلاتی یا ساده ی منو رو همراه با 15% حق سرویس که نمیدونم دقیقن یعنی حق ه چی رو نمیداد.میشد کیک سفارش نداد ،آخه شیرینیش میخواست کجای طعم سالهای عمرم رو بگیره؟!ولی قهوه رو نمیشد که نخواست...!

نشستم همون میز که هشت سال پیش نشسته بودم،همون میزی که میز شماره ی سیزده بود و خیلی وقت بود شماره نداشت و فقط من میدونستم یه روزایی شماره ش سیزده بود.نشستم همونجا،درست روبروی عبور عابرایی که رد نمیشدند!

قرار شد به هیچ کس و هیچ چیز نگاه نکنم،قرار شد مثل هر سال درست این موقع تند تند واسه لیلا بنویسم.واسه الی!واسه لیلایی که من بودم یا الی ای که اون بود!

باز شروع شد:"هُوَالمَحبوب...

بهش گفتم دلم مثل هر سال پر نیست ولی غصه داره،بهش گفتم که خودت گفتی "عشق باید اسم داشته باشه" و انگاری چند وقتیه که واسه الی داره .بهش گفتم نباس یادش بره که قول داده واسم دعا کنه،هفت سال پیش همین جا!بهش گفتم از خدا بخواد واسه یه بار هم شده خواست من و اون یکی بشه.بهش گفتم میدونم قراره خدا با الی به نداشتنه ولی میشه ازش بخواد اگه راه داره توی قرارش به نداشتن های همه ی اون چیزها و کسانی که الـــی یواشکی دلش میخواد که داشته باشه تجدید نظر کنه...که اگه راه داره...که اگه میشه...میشه که بشه ؟؟؟بهش گفتم که...."

هیچ وقت جرأت نکردم توی این هشت سال حتی واسه یه بار هم که شده دفتر سالی یک بارم رو دوباره بخونم.حتی یه جمله اش رو...حتی یه کلمه ش رو...درست مثل روز لیلا که سالی یه بار درست نیمه ی اسفنده،اون دفتر هم باید واسه یه بار توی سال تکرار بشه تا تموم بشه!

دستام دیگه توان قلم زدن نداشت و باید جرعه ی آخر ِقهوه رو سر میکشیدم.جمله ی آخر رو نوشتم و تاریخ هشتمین سال لیلا را رج زدم زیر جمله ها و میز شماره ی سیزده و اسپادانا رو سپردم به لیلایی که بود و نبود و باز رو به پل فردوسی درست توی بستر زاینده رود خشک طول سی و سه پل را به سمت خونه قدم زدم...

الـــــی نوشـــت :

هـــا ! گـــوش کن به این اپــــرایی که مدتی ست ... از اینجا با هم گوش کنیم