_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

چشمـــــان چــاهـــارشنبــه ســـوری روشـــن ...!

هوالمحبوب:


افـــتـــاد زمسـتـــــان به تـــنــــــوری روشـــــن

سـر سبـــــز شدیــــم از حضــــوری روشــــــن

خــــوش آمــــده ای بـــــهار،خـــوش آمـــده ای

چشمـــــان چــاهـــارشنبــه ســـوری روشـــن!

اگر همسایه ی جدیدمان که بر حسب اتفاق روحانی هم تشریف دارند،به همسرش نگفته بود که اگر مراسم آتش و آتش پرستی در محل به پا کردند باید بروند خانه ی مادرش که در این فسق و فجور شرکت نکند و خانم همسایه هم اظهار افسردگی و غم و عذاب نمیکرد از در منزل مادر شوهر به سر بردن،فرنگیس طبق عادت هر سال بساط چهارشنبه سوری را وسط کوچه علم میکرد و همسایه های پیرمان را دور هم جمع میکرد و از روی آتش با نیش های شل و خنده میپریدیم و سیب زمینی کباب میکردیم و تخمه میخوردیم و من باز هم مثل هر سال به تمام محله قول میدادم سال آینده عباس آقا دار شده باشم و با او جگر بخریم و روی همین آتش کباب کنیم و بدهیم دست محل،باشد که رستگار شویم و خیر دنیا و آخرت نصیبمان شود.

ولی خب از بد حادثه و شاید هم خوبش نشد که مثل هر سال آن شود که همیشه بود و چهارشنبه سوری ِ محل به همان چهارشنبه سوری دو سال پیش ختم شد که من درد بودم و منتظر و بعدش تمام شد و تمام کردم سناریوی ِ مسخره ای را که بازی در آن را پذیرفته بودم و فردایش با شیوا رفتم جمکران و فردای فردایش گل دختر را خدا به ما داد.این شد که امسال حتی از روی شعله ی شمع هم نپریدیم چه برسد به تلی از آتش ِ سر به فلک کشیده که سر بدهیم سرخی ِ تو از من و زردی و سیاهی ِ من از تو!

تمام این سیزده چهارده سال بودنمان در این محل فرنگیس متولی چهارشنبه سوری بود به غیر از پارسال که چه بهتر که منزل نبودیم و درست همین شب در راه جزیره بودیم و من در تاریکی ِ شب تمام چهارشنبه سوری ِ سال قبل را درد میکشیدم و همه ی حواسم به خودم جمع بود که یاد پارسالش مرا نکشد!به خواب هم نمیدیدم دقیقن یک سال بعد درست چهارشنبه سوری جلوی دریا بایستم و هوایش را نفس بکشم و نمیرم.حتی تصورش هم نمیتوانستم بکنم که یک سال بعد درست شب چهارشنبه سوری از میان مشعل های پر از گدازه و آتش عسلویه بگذریم و من هنوز زنده باشم.یک سال گذشته بود و درست چهارشنبه سوری من عسلویه بودم و رو به دریا و باز فرنگیس بساط چهارشنبه سوری اش را در تاریکی ِ ساحل به پا کرده بود و من تحمل این همه اتفاق را با هم نداشتم.دریا را دیده بودم و بلند بلند میخندیدم و با تو حرف میزدم.آتش چهارشنبه سوری را میدیدم و بلند بلند گریه میکردم و هی پی در پی میگفتم "چه چهارشنبه سوری ای!کنار دریا!عسلویه!عـــجـــــــب!" و باز بلند بلند گریه و خنده را قاطی کرده بودم و تو گیج شده بودی که "الی داری میخندی یا گریه میکنی؟!" و من خود نیز نمیدانستم و هضم این شب برایم سنگین بود...!

یادت می آید؟پارسال!چهارشنبه سوری ِ یک سال پس از آن چهارشنبه سوری ِ زجر ِ زندگی ام بود و اولین چهارشنبه سوری ای بود که احسان کنارم بود و تو . و من برایت باز تا نیمه تعریف کردم قصه را و باز گریه شدم و بغض!هیچ وقت نمیتوانستم تا آخر جمله هایم تاب بیاورم و همیشه تو مرا به آرام شدن و صرف نظر از تعریف کردنش دعوت میکردی و من به تو و خودم قول میدادم که دفعه ی بعد دختره خوبی باشم و تا آخر تعریف کردنش تاب بیاورم و انگار هیچ وقت هم نمیشد!

الان درست یکسال از چهارشنبه سوری دریا و عسلویه ای که کنار تو گذراندم و برایت حرف شدم میگذرد و دیگر چهارشنبه سوری آزارم نمیدهد و درست مثل همیشه برایم شیرین است وقتی تو و دریا و عسلویه با تو را به یادم می آورد.وقتی به یاد می آورم که تمام سالی که گذشت علیرغم پناه بردنهایم به تنها بودن،لحظه به لحظه در کنارم بودی و نگذاشتی لحظه های درد آور زندگی ام امانم را ببرد و همان لحظه ها را تنها به خاطر بودنت برایم شیرین ترین لحظه ها رقم زدی.از حالا تا واپسین لحظات عمرم تمام چهارشنبه سوری های دفتر خاطرات ذهن و زندگی ام به تو سنجاق میشود و دریا و عسلویه ای که اولین بار با تو و در کنار تو دیدم و شنیدم و لمس کردم و تنها به خاطر بودنت نمردم را.

چهارشنبه سوری تو را به یادم می آورد و صبوری هایت و صدای خنده ها و گریه هایم را که با موج های کوبنده ی دریایی که با تو اولین بار دیدم آمیخته شده بود و صدای تو که مرا مثل همیشه به صبوری دعوت میکرد و آن مشعل های بلند عسلویه که به خاطر بودنت قشنگ ترین منظره ی شب زندگی ام بود و شیرینی و شهدی را که به خاطر بودنت کرور کرور در دلم آب میشد و مرا به از روی آتش پریدن دعوت میکرد.

 چاهارشنبه سوری همگی مبارک.همین!:)

الــی نوشت :

یکـ)همه ی دیشب یک طرف،وقتی موهام را توی دستات گرفتی و بافتی و یه کش مو زدی سرش و انداختیش روی دوشم یه طرف.بهت نگفتم عاشق اینم که موهام رو ببافند و یاد ِیه عالمه خاطره ی خوب افتادم.کلی زور زدم بغض نکنم و دختره خوبی باشم.به خاطر همه چی ممنونم هاله:)

دو) همیشه چهارشنبه ها رو دوست داشتم و دارم.حداقل خوبیه چهارشنبه ها به اینکه که سه شنبه نیست!!!