_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

یــــاد بــــاد آن کــهـ مــــرا یــــاد آمـــوخت ...

هوالمحبوب:

یــــاد بــــــاد آن کــــه مــــــرا یــــاد آموخـــــت

آدمــــــی نــان خــــورد از دولــــت یـــــــــاد ...

چند هفته ی پیش که سوده گم شده بود و من با هزار پرس و جو در شهر کودکی ام پیدایش کردم و بعد از هفده هجده سال رفتم خانه شان و مادر و پدر و خواهرش را دیدم و با تمام وجود از محبت و آغوش مهربان مادرش که مرا یاد سیزده سالگی و کودکی ام مینداخت ذوق مرگ شدم،موقع مرور آن روزها سر ناهار به مادر و خواهرش که لبریز از لبخند بودند هم گفتم که دل خوشی از خانم پورشفیعی نداشتم.

معلم کلاس اولمان بود.معلوم است که تا آخر زندگی ام به خاطر اینکه همه ی نوشتن و ردیف کردن حروفم را به خاطر اوست که دارم مدیونش هستم اما چون ما را می زد آن هم با خط کش،دلم دوستش نداشت.شاگرد زرنگی بودم اما انگار رسم بود کتک خوردن شاگرد آن هم آن روزها.ولی خانم بنی هاشمی و مسرور ِ بقیه ی کلاس اولی ها هیچ وقت بچه ها را با خط کش نمی زدند و من همیشه حسرت به دل داشتنشان بودم.

معلم کلاس دوممان خانم سلیمان بود.خوشگل بود و قد بلند و شیک.او هم یک بار ما را زد.همه مان را!چون وقتی داخل کلاس نبود شلوغ کرده بودیم.یک بار هم سر املا گفتن فقط گوش مرا پیچاند که داشتم دفترم را خط کشی میکردم!ما که کلن کتک خورمان ملس بود و خدا هم که نمیخواست کلن بد عادت شویم،هی معلم کتک زن نصیبمان میکرد!بعدها هم که کلاسم را عوض کردم و رفتم نوبت دوم وسط سال خانم اسدی که باردار بود رفت که فارغ شود و خانم مهدیان به جایش آمد.آن دو را هم دوست داشتم،حداقلش این بود که ما را با خط کش نمیزدند.

کلاس سوم اما یک خانم سلیمان دیگر معلممان بود.بد اخلاق بود و اخمو و شوهرش وسط سال مرد و او هم دیگر نیامد مدرسه.به جایش خانم شمشیرگر را آوردند که او هم وسط سال رفت بزاید و بعد هم خانم حجرالاسود،که امتحانات خرداد به دادمان رسید که سال تمام شود و به زاییدن او کفاف نداد!

هیچ وقت فراموش نمیکنم روزی که برای دیدن خانم سلیمیان که عزادار بود از طرف مدرسه به خانه شان رفتیم.گریه میکرد.از ابهتش کم شده بود و اخمو و بداخلاق نبود.برعکس معصوم بود و شکسته و ضجه میزد.نمیدانم چطور به خودم جرأت دادم که وسط آن همه آدم بغلش کردم و با هم گریه کردیم.بچه ها میگفتند خواسته ام پاچه خواری کنم اما من که نه سال بیشتر نداشتم از پاچه خواری هیچ نمیدانستم!با اینکه مرگ را نمیفهمیدم اما چون گریه هایش مرا به یاد گریه های مامانی می انداخت نتوانسته بودم بغلش نکنم.همان سال همان وقتها که معلممان بود و من موقع جدول ضرب جواب دادن توی سه چاهارتا مانده بودم و کلی پای تخته گریه کرده بودم ، به من گفته بود معلم محرم اسرار است و از من خواسته بود برایش حرف بزنم که چه مرگم است که سه چاهارتا را بلد نیستم.و من با خجالت و پررویی گفته بودم معلم ها فرا زمینی نیستند و محرم اسرار و شبیه بقیه ی آدمهایند،درست مثل میتی کومون مان که معلم است و اینکه هیچ کس محرم اسرار نیست غیر از مامانی.و او مادر و پدرم را خواسته بود که بفهمد چرا شاگرد زرنگ کلاسش توی سه چهارتا مانده و مامانی و میتی کومن بعد از آن جلسه ی یواشکی خیال میکردند من نمیفهمم که به خاطر من با هم دعوا نمیکنند و زیاد از حد با هم مهربان شده اند که من در کلاس توی سه چاهارتا نمانم !!!

معلم کلاس چاهارممان اما مرا فقط یاد سوده می اندازد و خبرچینی اش.همین چند وقت پیش که برای خودش و مادر و خواهرش تعریف کردم روده بر شده بودند ازخنده و او هیچ یادش نمی آمد.ولی من خوب به یاد داشتم.خانم مختاری زن عموی سوده بود و من ِاحمق نمیدانستم.یک بار سر زنگ علوم که خانم مختاری کتاب خواسته بود که تویش سوال بنویسد و برای بچه ها بخواند و بقیه بنویسند من کتابم را به او داده بودم و یواشکی در گوش سوده گفته بودم که چه خدمتکار خوبی ست این خانم مختاری که برایم سوال هایم را مینویسد!خُب بچه بودم و نادان و گمانم آنقدر ادب به خرج نداده بودم که اینطور گفته بودم.سوده هم نامردی نکرده بود و زود رادیو بی بی سی شده بود و گزارش داده بود.هیچ وقت فراموش نمیکنم زمانیکه خانم مختاری کتابم را وسط کلاس پرت کرد و جلوی همه بلند گفت نوکر داشتن را نشانت میدهم!شاگرد زرنگی بودم ولی همه اش دود شده بود رفته بود هوا و سمیه سجادی به من میخندید که سر گروهش که من باشم کنف شده!تا آخر زنگ لال بودم و سرم پایین بود،باورم نمیشد سوده چنین کاری کرده باشد.منتظر بودم زنگ را بزنند و سوده به من بگوید که اشتباه میکنم که خیال میکنم کار اوست ولی او موقع خروج از کلاس گفته بود به خاطر خودم خبرچینی کرده که یاد بگیرم به بزرگترهایم احترام بگذارم و من دلم میخواست سرش را از بیخ بکنم! و گمانم که یاد گرفته بودم :)

کلاس پنجم باز معلممان عوض شد.او را فرستادند یک مدرسه ی دیگر.خانم عرفانی قبل از اینکه برود من را صدا کرده بود و یواشکی گفته بود بروم پیشش در مدرسه ی شاهد و خانم گلکار مدیر مدرسه مان گفته بود مگر اینکه از روی نعشش رد بشوم.صدایشان را از دفتر میشنیدم که میگفت میخواهند شاگرد خوبم را بدزدند.دعوا سر من بود و من تا آمدن ِمعلم جدید فقط دلهره داشتم و دلم میخواستم بروم مدرسه ی شاهد و خانم گلکار گفته بود اگر بروم من را بابت این پنج سال زحمتی که برایم کشیده نمیبخشد و من از نبخشیده شدن هراس داشتم.

خانم موسی پور از آن معلم ها بود که بلد بود چطور قاپ شاگرد را بدزدد.جای خانم عرفانی آمده بود.آن اوایل همه نسبت به او گارد داشتند،آخر همه خانم عرفانی را دوست داشتند و میخواستند نشان بدهند که فقط خانم عرفانی معلم آن هاست ولی کم کم یخ ها آب شد و او شد معلم محبوبمان.یک روز یک قلک قرمز رنگ که شبیه پستانک بود آورد داخل کلاس و گفت هر روز صبح قبل از شروع درس توی کلاس میچرخانیمش تا بچه ها هرچقدر دلشان خواست پول داخلش بیاندازند تا پس اندازش کنیم برای روز مبادا.یک روز زمستان که آمد تا از راه رسید در کلاس را یواشکی بست و گفت میخواهد رازی را با ما در میان بگذارد که باید قسم بخوریم به هیچ کس نگوییم و ما قسم خوردیم.او گفت روز مبادا از راه رسیده و هفته ی دیگر که روز مادر است میخواهد به بهانه ی جلسه برای مادرها،آن ها را بکشاند مدرسه و توی کلاس برایشان جشن بگیرد.من به میتی کومون یواشکی گفته بودم و قول گرفته بودم به مامانی نگوید و اجازه بدهد مامانی برای جلسه ی ساختگی بیاید مدرسه و او هم به مامانی اجازه داده بود و هم کمی پول به من برای جشن.برای مادرها کادو خریدیم و کلاس را آذین بستیم و مادرها یکی یکی از راه رسیدند و غافلگیر شدند.خوب به یاد دارم که مادر آسیه رنجبر فقط گریه میکرد و از آغوش آسیه کنده نمیشد و هی تند تند میبوسیدش.مامانی هم مرا جلوی آن همه چشم و لنز دوربین بوسید و بغلم کرد و یک دیس از من کادو گرفت که نقش اسب داشت.سفید بود و اسبش آبی.و من هرگز و تا آخر عمرم فراموش نمیکنم بعدها چطور شکست!!هنوز هم که به آن عکس نگاه میکنم هاله ی اشک و بغض رهایم نمیکند.مانتوی سبز لجنی به تن دارم با مقنعه ی سفید.مامانی هم روسری سفیدش از چادرش زده بیرون و به لنز خیره شده...

ابتدایی ام که تمام شد دیگر ندیدمش تا ده سال پیش توی اتوبوس.همان موقع که تازه کنکور قبول شده بودم و عازم نگارستان امام بودم که شعر بخوانم.زنی سپید مو از ته اتوبوس به من نزدیک شد و گفت الهام؟؟تو الهامی؟

نگاهش که کردم آشنا بود ولی یادم نمی آمد و از من بعید بود به یاد نیاوردن آدم ها.خندیدم و گفتم چقدر آشنا هستید و نیستید.گفت که معلم کلاس پنجمم بوده و من از تعجب دهانم باز مانده بود که چقدر پیر شده.گفت که ازدواج کرده و پسردار شده و بعدها هم پسرش مرده و من بغض شدم.خیلی شکسته بود.گفت که مرا از خنده ام شناخته.گفت که تنها دختری هستم از شاگردانش که مرا با خنده هایم میشناسد.گفت که  هیچ کس شبیه من نمیخندد و گفت وقتی که میخندم چشمهایم را میبندم و این ویژگی باعث شده که همیشه توی ذهنش بمانم.گفت وقتی ته اتوبوس نشسته مرا دیده که چشمهایم را بسته ام و خندیده ام و او با خود گفته که چقدر شبیه الهام ِ سال هزار و سیصد و هفتاد و چند میخندم و آمده جلوتر که برایش بخندم و یاد آن سال ها را برایش زنده کنم که دیده من همان الهامم!

و من با همه ی بغضم چقدر خوشحال بودم که او کنارم بود و همانطور که او از بودنم انرژی میگرفت و خوشحال بود من هم شاد بودم و پر از بغض از روزهایی که گذشته.شنیدم که درد کشیده ولی هیچ نگفتم من کمتر از او درد از دست دادن نکشیدم و خواستم از اینکه خیال میکند خوشحالم و خوشبخت خوشحال باشد و برایم آرزوهای خوب خوب کند و به من ببالد که دختره خوبی شده ام!

از اتوبوس که پیاده شدم دیگر ندیدمش.دیگر هیچ کدامشان را ندیدم.نه معلم های ابتدایی ام را و نه خانم عباسی معلم تاریخ و جغرافی مان که میپرستیدمش و نه خانم سامانی معلم انگلیسی مان که همه اش عشق بود و من فقط به خاطر او زبان را دوست داشتم و حالا هم درست شبیه او سر کلاس درس میدهم و نه معلم های ادبیات مان که دوستم داشتند و نه هیچ معلمی دیگر را.

امروز که پر از اردی بهشت بود همه شان را مرور کردم و برایشان آرزوهای خوب کردم.حتی برای خانم پورشفیعی که ما را با خط کش میزد. و آرزو کردم کاش میان این همه خوب نبودن ها حداقل معلم خوبی باشم.مثل خانم سامانی،عباسی،موسی پور،سلیمیان،آقای سعیدی،مظفری و دکتر حضوری و ...

آنقدر خوب که یک روز شاگردهایم برای شاگردهایشان تعریف کنند که معلمی داشتیم که خوب بود،همیشه میخندید و اگر این شده اند فقط به خاطر همان الـــی ست که معلمی بلد بود...

الـــی نوشت :

یکــ) ما برای خوشحال شدن منتظر کسی نمی مانیم که برایمان شق القمر کند.درست مثل امروز که رفتیم و به مناسبت معلم بودنمان برای خودمان یک گردنبند گـِردالـی خریدیم و انداختیم گردنمان و به خودمان بابت معلم بودنمان تبریک گفتیم:)

دو) روز کارگر را هم ایضا به خودمان که کارگر نمونه ای بودیم از بدو تولد تا کنون و شما که کارگران خوبی هستید تبریک عرض میکنیم:)

سـهـ) امشب یکدیگر را موقع استجابت دعا فراموش نکنیم.من را هم لدفن.روزه ی شمایی که امروز را با همه ی سختی اش با امید سپری کردید قبول :)

نظرات 28 + ارسال نظر
ew fvv 1393/02/11 ساعت 18:19

سلام
ببین یک سیستم کسب درامد عالی !
کد رو میزاری اخر وبلاگت قبل از
</body>
بعد به تعداد بازدید گانی که داری پول میگیری بیا !
خیلی اسونه وب ات زود ثبت میشه اگه مشکلی داشتی در بخش نظرات این وبم قرار بده !
این هم ادرس کسب درامد :
http://v2.ipopup.ir/user/signup/ref:993

نمیشه واسه خوندن همین کامنت بهم پول بدید؟

آخه ما که بازدیدکننده نداریم وعده سر خرمن میدین چرا؟!

بگو پول نمیخوای بدی دیگه،خلاص

عجیبه..با این متن و با تو تمام سالهای ابتدایی رو مرور کردم و یادآوری شد

روزت مبارک دختره خوب معلم خوب و کارگر خوب:))))

تا باشه یادآوری های خوب خانووووم :)

روز شما هم که کارگر خوبی بودین مبارک :)

زهره 1393/02/11 ساعت 21:25

به به خانوم معلم
اجازه خانوم؟اجازه خانوم؟
میشه روزتونو با خنده تبریک بگیم؟
اجازه خانوم روزتونم مبارک:))
چه خوب که معلمت شناختت و چه خوب تر که تو اسم تک تکشونو یادت مونده
من هیچ کدوم یادم نمیاد یعنی راستشو بخای به مغزم فشار نمیارم که یادم بیاد
فقط معلم فارسی دوره راهنمایی که می گفت یات گرفتین؟یات یات.....الانم خندیدم
یعنی اروز دارم مرغ امین از کنار دلت امشب بپره و اوج بگیره :)

من اسم همه شون و قیافه هاشون یادمه.هیشکی نمیدونه و شاید نتونه بفهمه من توی همون سال ها موندم.
هفده سال...:|

از خدا صبر،معرفت،پاکی و سلامتی و عاقبت بخیری میخوام.برای الی و برای همه

ساره 1393/02/11 ساعت 23:40

همه قبیله ی من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت

مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من

وجود من ز میان تو لاغری آموخت

ساره 1393/02/11 ساعت 23:47

هیچوقت فکر نمیکردم شاگرد هایی که کتک خورشون ملسه، معلم بشن.
من فقط یکی از معلم های دورمو دوباره دیدم. خانوم مختاری! و تجربه ی بهت زدگی دیدن شکستگی هاش مثل خانوم عباسی تو بود. روزت مبارک الی. به هزار بهانه که سزاوار همه شون هم هستی. معلمی ، عاشقی، تلاشگری، اردیبهشت دوستی ... و این که دختر خوبی هستی

پ.ن. من هربار از دیدن لبای این کلی هیجان زده میشم

این خاصیت عروس هاست که از این شکل ه ممکنه هیجان زده بشند
البته خانوم موسی پور بودها،خانم عباسی رو یه روز دیگه مفصل میگم :)

ممنون ساره :).ما مجبوریم به معلمی

هنگامه 1393/02/12 ساعت 04:07

اگر زکریا امروز زنده بود


از بیل گتس هم پولدار تر بود


به همین بطری قسم !!

دقیقن به کودوماشون ؟

یادداشت های روزمرگی 1393/02/12 ساعت 09:23

روزت مبارک تیچر. :)

ممنون مائده بانو

متانت 1393/02/12 ساعت 11:50

دختر شیرین...الی جان...روزت مبارک گل ناز...

و روز شما هم خانووووووووووووووووووووووم

از سیاره ای دور
دور
دور
با تو حرف می زنم
کجا بردی دل بی صحاب مـرا؟

خاک به گورم!

ما بر نداشتیم آقا.دست ما نیست!:|

الو....صدا میاد؟؟؟

سلام الــــــی جان
به به...روزت مبارک خانم معلم ِخوب
هر روز روز توئه..تویی که با مهر خانه می سازی

امیدوارم زندگی شغلیت سرشار از حکمت و معرفت و محبت و عشق باشه

اون که مسکن مهر ِ که با مهر خونه میسازه!

ما گور نداریم کفنمون باشه؟!

و البته سرشار از پول رو از قلم انداختی

ممنون نرگس

:) 1393/02/12 ساعت 22:56

.......

این بار تو، حرفی بزن تا من تماشایت کنم

امشب برای من کمی خانم معلم می شوی ؟

:)

مسکن مهر که خونه هاش فایده نداره
هم تو بیابونه...هم هرلحظه امکان ریزش داره

خونه هایی که تو میسازی ولی پایداره...پااایدااار

سرشار از پول را هم به امیدواریهام اضافه می کنم...ولی خیلی تو شغل معلمی بهش دل خوش نکن
کشیدم که میگم!!!

من کمثل العنکبوتم

حالا تو بگو پایداره یا نه ؟

مسعود 1393/02/13 ساعت 00:16

به خدا معرکه توصیف می کنی. روزت مبارک و همچنین برا معلمای خوب و بدت.
خوب بمون دختر خوب.

ممنون آقاااا

زووور میزنیم که خوب باشیم :)

ermia 1393/02/13 ساعت 09:13

چشمان تو برهم زده بازار جنان را
پیغمبری آموخته موسای شبان را
آشوب به پاکن همه ی شهر به گوشند
یا شــور بــزن یا بدران جامــــه دران را
بازار قم از نقل لبت رو به کسادی است
بیچـــاره نکن حاج حسین و پسران را
این عکس رخ توست که بر ماه نشسته
نشنیده ولی بچـــه پلنگ ایــن جریان را
برعهد تو دلبسته و دل خوش به تو کرده
حافظ کـــه رها کــرده همه مغبچگان را
کافر شده هرکس که تورا دیده به محراب
با یاد تـــو "قَلوَش" غلیان کـــرده اذان را
آن را که عیان است چه حاجت به بیانش
بــــوی خوشت این بار عیان کرده بیان را


روزتون مبارک تیچر خانوم

ممنون ارمیای نبی

روز شما هم مبارک :)

فرشته 1393/02/13 ساعت 11:00

سلام خانم معلم ..سلام الــــی ..
مبارکت باشد روزهایی که روز الـــی است ...

+ خب عکس گردنبدتان را هم می گذاشتید ما ببینیم..
+ روز کارگــر هم مباکمان باشد..
+ چه دعایی کنمت بهتر از این ...که خدا پنجره ی باز اتاقت باشد..

هر روز روز ماست

کلن همه ش مبارکمون باشه

شاید یه روز عکسش رو گذاشتم.فعلن غیر از اهل البیت و نفیسه به کسی نشونش ندادیم و یحتمل هم نمیدیم.دعا کن اونی که باید بشه ،بشه تا شما عینی رویت کنین :)
+مبارک شما که حتمن :)

فرشته 1393/02/13 ساعت 11:01

یا ما نمی فهمیم یا این ها نمی فهمند
دیوانه ها چیزی از این دنیا نمی فهمند

مانند جمع دانش آموزان مردادی
بر تخته ها زُل می زنند اما نمی فهمند

مردم که حسی بیشتر از خنده ای بی روح
از بغض سنگین مونالیزا نمی فهمند

نوزادهاشان شیر را با خنده می نوشند
زود است اما از همین حالا نمی فهمند!

لعنت بر این تاریخ بی تاریخ آدم ها
وقتی همه " ما "یند و هیچ از " ما " نمی فهمند

مرداب ها همواره در یک خلوت موهوم
جان می دهند و چیزی از دریا نمی فهمند

باید به رسم الخط خنده شعر بنویسیم
این ها زبان گریه ی ما را نمی فهمند

ما نمیفهمیم :)

فرشته 1393/02/13 ساعت 11:02

تو را آن گونه می‌خواهم که باغی باغبانش را
شبیه مادر پیری که می‌بوسد جوانش را

من آن سرباز دلتنگم، که با تردید در میدان
برای هیچ و پوچ از دست خواهد داد جانش را

پریشانم شبیه پادشاهی خفته در بستر
که بالای سرش می‌بیند امشب دشمنانش را

تو در تقویم من روزی نوشتی دوستت دارم
از آن پس بارها گم کرده‌ام فصل خزانش را

شبی در باد می رقصند موهایت،یقین دارم
شبی بر باد خواهد داد مردی دودمانش را

پرستویی که با تو هم قفس باشد،نمی‌ ترسد
بدزدند آب و نانش را، بگیرند آسمانش را

تو ماهی باش تا دریا برقصد،موج بردارد
تو آهو باش تا صیاد بفروشد کمانش را

من آن مستم که در می‌خانه‌ای از دست خواهد رفت
اگر دستان تو پر کرده باشد استکانش را

تو در تقویم من روزی نوشتی دوستت دارم

از آن پس بارها گم کرده‌ام فصل خزانش را

+بشنو و باور نکن

فرشته 1393/02/13 ساعت 11:04

چه باک اگر که جهانی رها کنند مرا
به خنده زمزمه در گوش‌ها کنند مرا

شبی دو چشمِ سیاه تو را به من بدهند
چه غم‌، که یک‌شبه صاحب‌عزا کنند مرا

تو در وجود منی پس چه‌گونه می‌خواهند
که از وجود خودم هم جدا کنند مرا

بعید نیست از این پس شبیه من بشوی
و یا به نام تو دیگر صدا کنند مرا

دوای درد مرا هیچ‌کس نمی‌داند
فقط بگو به طبیبان دعا کنند مرا

هیچ کس نمیداند...

فرشته 1393/02/13 ساعت 11:06

شرمی‌ست در نگاه ِ من؛ اما هراس نه
کم‌صحبتم میان شما، کم حواس نه!

چیزی شنیده‌ام که مهم نیست رفتنت
درخواست می‌کنم نروی، التماس نه!

از بی‌ستارگی‌ست دلم آسمانی است
من عابری«فلک»زده‌ام، آس و پاس نه

من می‌روم، تو باز می‌آیی، مسیر ِ ما
با هم موازی است ولیکن مماس نه

پیچیده روزگار ِتو ، از دور واضح است
از عشق خسته می شوی اما خلاص نه!

اتفاقن در ما هراس هست اونم بد جور :|

[ بدون نام ] 1393/02/13 ساعت 11:10

شاید این شعر کمی ...آه کمی ..حال مرا
مرهم زخم گمانم ..نه ...عطش های مرا ...
کاشکی مختصری جار زند شور مرا ..
یا که نه خاطره سازد همه امروز مرا ...

دیگر بهار هم سر حالم نمیکند...

چیزی شبیه گریه زلالم نمیکند...

[ بدون نام ] 1393/02/13 ساعت 11:15

دیگر خودم برای خودم هدیه می‌خرم............

اسمت چه بود؟؟؟؟؟آه از این پرتی حواس...

این روزها من اسم کسی را نمیبرم...!!!!

+همه مون آخرش همینیم :|

با تاخیر
روزت مبارک الــــی
تو حتما معلم خوبی هستی
شاد وخوش اخلاق و دوست داشتنی

تبریک تاخیر نداره

هر موقع گفتی وقتشه :)

ممنون غزل :)

سوده 1393/02/13 ساعت 15:17

بترکی الهام یه زنگ بزن بی بی سی این ماجرای کلاس چهارم وخبرچینی منا تعریف کن تاهمه مردم دنیابفهمن نخوای توزحمت بیفتی به هرکی میرسی تعریف کنی البته خودمونیم بچه دانایی بودم, عجب حرف حکیمانه ای آخر کلاس بهت زدم

فک کنم همین جا نوشتم کفایت میکنه سوده،نه؟

خوب تو که باشی اطلاع رسانیش رو پوشش میدی

آره خیلی دانا بودی خبر چین!با اون مقنعه چونه دارت پاچه خوار

معلم عشق هم باش الی

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم

همیشه یه پایه ی بساط میلنگه :)

فاطمه 1393/02/14 ساعت 12:32

همیشه دیر میرسم
البته دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه

روزتون مبارک خانم معلم

ما هم همیشه دیر میرسیم ولی واسه تبریک هیشوقت دیر نیست :)

ممنون فاطمه :)

عسل 1393/02/14 ساعت 13:10 http://sooz-o-saaz.blogfa.com

تا ته اردیبهشت میشه به الی تبریک گفت دیگه نه؟
روز معلم رو ... اصلن همه ی همه ی روزای اردیبهشت رو :)
مبارکت باشه همه شون الی ...

تا همه ی اردی بهشت ها

هر روز روز ه ماست

مبارک ه همه مون باشه :)

ملیح 1393/02/17 ساعت 15:25 http://www.malih.blogfa.com/

معلمی که بلد باشه بخنده بهترینه :)
شک ندارم شاگردات عاشقتن

الان که دارم حساب کتاب میکنم میبینم گمونم درصد زیادی عاشقمند اما یحتمل موقعیتش رو ندارند خودشون متوجه بشند عاشقمند و اینطور میشه که فک میکنند عاشقم نیستند و اینجوری میشه که اینطور به نظر میرسه من باس برم سر بذارم به بیایون که هیشکی دوسم نداره :|

توالی خاطرات، ریتم بیان و شکسته شدن آنها درست سر موقع برایم بسیار جذاب بود.
وقتی می خواندم در ذهنم به دنبال موارد مشابه برای خودم می گشتم اما دیدم... دیدم همه چیز از یادم رفته و فقط از آفتاب به سایه آمدن به یادم مانده است!

باید بیشتر فکر میکردین تا یادتون بیاد.البته مطمئنن یادتون نرفته فقط یادتون نمیاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد