_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

در والضــــالــین حمـــدم خــــدشـــه ای وارد نـــبــــود ...

هوالمحبوب:

در والضــــالــین حمـــدم خــــدشـــه ای وارد نـــبــــود

وای ِ مـن محتـــاج یــک رکعـــت شمـارم کرده ای ...

دیشب بود که فرشته گفت الــی فردا شب تموم میشه و من بهش گفته بودم هیچی نمیشه و اون گفته بود یعنی نخوندیش؟ و من بهش گفته بودم معلومه که خوندم ولی هیچی نمیشه و اون گفته بود دلش روشنه و من گفته بودم وسطش آگاهانه بیراهه رفتم و چون با خدا قرار و مدار گذاشته بودم منتظر مجازاتم و فرشته گفته بود یعنی خدا مثل آدمها اهل تلافی کردنه؟ و من گفته بودم واسه بقیه نه اما واسه من نمیشینه هر غلطی دلم خواست بکنم و بعد دستامو دراز کنم و اون هم دستام رو پر کنه و باز فرشته گفته بود شاید طول بکشه ولی دلش روشنه و من بهش نگفته بودم قرار و مدار من با خدا این نبود که من پاش نموندم و مطمئنم اون چیزی که قراره بشه استجابت نیست و مجازاته!و باز نگفته بودم خودم میدونم خدا مثل مامان می مونه و نمیشه هیچ مامان ای بچه ش را دوست نداشته باشه و آرزوش خوشحالیش نباشه اما همون مامان ِعاشق در برابر سرکشی ِتو قرار نیست جایزه بده و برات کف بزنه! و باز کتابچه ی دعام را بغل کرده بودم و شروع کرده بودم...

...سیزده چاهارده ساله بودم. از مدرسه برمیگشتیم.درست توی پارک سرسرا،همونجا که با هم عکس گرفته بودیم دست کرد داخل کیفش و اوردش بیرون و بهم دادش.عاشق محتویات کیفش بودم.همیشه میشد از توش چیزهای خوب خوب پیدا کرد.تسبیح،خوراکی،پول،کاغذ،خودکار،کتابچه ی دعا و چیزهای یواشکی!

میخواست توش یه چیزی بنویسه.درست صفحه ی اولش!خودکارش نمی نوشت و از من خودکار خواست.نوشت :" تقــد..." و بعد شروع کرد صدا کشی کردن.همیشه توی دیکته کردن کلمات مشکل داشت و من هیچ وقت نتونسته بودم بهش بگم و یا با همه ی شیطنتم بخندم.آروم و با احتیاط بهش گفتم میخوای بدی خودم بنویسم؟گفت نه فقط کلمه ی اولش رو برام درست کن.خودم بقیه ش رو مینویسم.گفتم کلمه اولش چیه؟گفت بنویس :"تقدیم" و من یک "یم" کنار "تقد" ای که نوشته بود گذاشتم.باز شروع کرد زیر لب صدا کشی کردن و نوشت "به تو جانـ" و باز با احتیاط صدا کشی کرد که غلط املایی نداشته باشه و هی روی "نــ" را پر رنگ کرد که من باز به کمکش رفتم و گفتم "میخوای بنویسم برات؟"گفت نه!میخوام بنویسم "جان من".گفتم یه "من" کم داره.بنویس "من" و اون بدون اینکه بین "جان" و "من" فاصله بذاره نوشت "جانـمن" و داد بهم و من رو بغل کرد و بوسید و من یواشکی و با خجالت نفس کشیدم بغلی رو که بوی شوکولات میداد.

از بغلش که در اومدم بهم گفت :"هیچوقت دختر حرف گوش کنی نبودی ولی بدون اگه هنوز زنده ام و امید دارم به زندگی م واسه خاطر خداست که هیچ وقت ازش روی برنگردوندم.من هیچ وقت توی این همه سال نمازم رو به دردایی که زندگی بهم داد نفروختم و مطمئنم همون خدایی که دوستش دارم،من و بچه هام رو از درد و غصه نجات میده و حفظ میکنه.هر موقع این کتاب رو خوندی بدون مامانی همیشه دوستت داره حتی اگه تو یادت بره دوسش داشته باشی!"

و من از همون سیزده چاهارده سالگی مثل جونم از کتابچه ی دعای آبی رنگم محافظت میکردم و کم کم که بزرگتر شدم و مثلن عقلم رسید گذاشتمش واسه روز مبادا و وقتی که میدونستم هیچ دعا و نیرویی مشکل گشای کارم نیست بازش میکردم و به "جانـ" و "من" ی که بهم چسبیده بود خیره میشدم که چقدر بهم و به من نزدیکند و از داخلش دعا میخوندم و با همه وجودم مطمئن بودم میرسه اون بالای بالا!

تا چهل روز پیش،درست شب تولد حضرت فاطمه و روز مامانی،وقتی فرشته گفت" الــی تا چهل شب دیگه که تولد حضرت علــی و روز بابا هاست،نیت کن و هر شب اندازه ی یه کلمه،جمله یا دعا نذرش کن شاید اتفاقی که دلت میخواد اندازه ی یه حس خوب داشتن واسه الی بیفته" و من یاد کتابچه ی آبی رنگ مامانی افتادم و چهل تا زیارت عاشورایی که اویـم گفته بود معجزه میکنه. دلم مطمئن بود و نبود،دلشوره داشتم و نداشتم که نشستم روبروی خدا و اسم احسان و الناز و فرنگیس و الــی و اویــم رو اوردم و به صاحب کتابچه ی دعام قسمش دادم که همونی میشم که اون میخواد در عوضش اونم همونایی رو به من و عزیزهام بده که میخوام.

از همون شب به فرشته گفتم حواسش باشه که نکنه یه شب یادم بره و بعدش هر شب قبل از خواب براش خوندنم"السلام علی الحسین و علی علی بن حسین..." و سر هر سلام اسمشون رو اوردم و از ته ته ته دل آرزو کردم .

میدونم اون مواظبم بود.شک ندارم که سر من با فرشته هاش شرط بسته بود و من همه ش را نقش بر آب کردم!نفیسه میدونه حال این شبای آخر من رو وقتی با خودم میجنگیدم و "من فقط خدا را دارم" میگفتم و بغض میکردم.شک ندارم حالم واسه تقلایی بود که خودش میکرد تا ثابت کنه روی قولش با من ایستاده.فرشته میدونه حال اون شبی که خواستم نذرم رو به عهده ی اون بذارم که نکنه چهل شب تموم بشه و من نباشم.شک ندارم خودش هراس سر قولم نبودن را انداخته بود توی دلم که بگه باید تا آخرش برم.تا شد امشب...شب چهلم!

و من مطمئنم چیزی نمیشه الا مجازات واسه همه ی گناه هایی که آگاهانه انجام دادم و انصاف نیست الناز و فرنگیس و احسان و اویــم به خاطر من به همه ی اون چیزایی که لایقش اند نرسند.که خدا فقط واسه خاطر اینکه من مجازات بشم و به آرامش نرسم آرامش و رسیدن اون ها را بهم هدیه نده.

وقیح شدم!گستاخ شدم که اونقدر محکم جلوی اشکام رو گرفتم که نکنه بریزه پایین و واسه خدا نه نه من غریبم بازی دربیارم که بهش بگم من رو ببخشه که نکنه یهو بهم بگه جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت بود الــی خانوم؟؟

راه به جایی ندارم برای اجابت.فرشته فردا میره اعتکاف و من بهش التماس میکنم یادش نره من را خط بزنه که اسم چاهار تای زندگیم به اسم من آلوده نشه و بعد اسم چاهار تای من رو بیاره و تا از خدا اونایی که واسشون ازش خواستم رو به واسطه ی آبرویی که داره نگیره باهام حرف نزنه.من استجابت همه ی چاهار تام رو از همون فرشته ای میخوام که به همه ی خوب بودن و فرشته بودنش ایمان دارم.

میدونم چقدر وقیحم. چقدر بی انصافم.چقدر نامردم...!

و باز همین امشب که شب چهلمــه ،شرمنده ولی بدون اینکه بخوام ببخشه مثل همه ی این چهل شب براش میخونم :" اللهم لک الحمد حمد الشاکرین لک علی مصابهم ..." و باز ازش میخوام...

این بار نه استجابت دعا،نه دستای پر ،نه آرزوهای قشنگ قشنگ اون هم به واسطه ی خوب بودن هایی که نبودم.بلکه التماسش میکنم بهم مصیبت بده و برای تک تک مصیبت هاش شکرش میکنم تا آخر عمر،حتی اگه من رو لایق داشتن هیچ کدوم از چاهارتای زندگیم ندونه...

الـــی نوشت :

یکـ) هیــــس!

دو) تـــولـــدش مبـــارک ...

سهــ) اگــرچــه قحطــی مـــَرد است و مـن مـردی نمی بینـم

ولــــی امـــروز بـــــر مـــردان ایـــــــرانـــی مبـــارک بــــاد ...!