_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

نوحـــی کـــه در مـــن هســـت، بیـــرون صـــد پســـر دارد ...

هوالمحبوب:

دلشــــوره ی ایـــن کشـــتی در سیــنـــه، طــوفـــان نیـــســــت

نـــوحـــی کــه در مــن اســــت بیـــرون صــــد پســـر دارد ...

توی خواب صدایش را شنیده بودم.خوابش را میدیدم که داشت با کسی که من دوستش نداشتم حرف میزد و من فقط حرص میخوردم و او عین خیالش نبود که ناگهان صدای به هم خوردن حالش را شنیدم و ترسیدم و دویدم به سمتش.چشم که باز کردم از پله ها دویده بودم بالا و توی حیاط بودم ،درست کنار دستش و انگار خوابم واقعی شده بود.

دلش را گرفته بود و میگفت درد میکند و لباس بیرون پوشیده بود و میتی کومون هم با لباس بیرون بالای سرش بود و او فقط استفراغ میکرد و می خواستم چیزی بگویم و لال شده بودم و فقط شوکه بودم و به کابوس یا واقعیت آنچه میدیدم شک داشتم.

دستش را گذاشت روی شانه ی میتی کومون و رفتند به سمت در که تمام عزمم را جزم کردم و تمام نیرویم را ریختم توی صدایم و پرسیدم :"چی شده؟" که میتی کومون با آن نگاههای همیشگی اش به من خیره شد و از آنجا که نگاه میتی کومون همیشه اوریجینال است مطمئن شدم که همگی واقعی ست و خواب نیستم و آنها رفتند.

نیمه شب حالش بد شده بود،شاید آپاندیست و شاید مثل همیشه معده اش و شاید هم...

هنوز شوکه بودم که با الناز حیاط را شستیم و بغض داشت خفه ام میکرد و لال بودم.کارمان که تمام شد پناه بردم به اتاقم و یاد ساره افتادم که صبح همان روز برایم نوشته بود جوری نگاه کنم و صدا کنم و ببوسم و نفس بکشم که انگار آخرین بار است و آن موقع برای هیچ لحظه ای غصه نخواهم خورد و حسرت نخواهم کشید...

روی تخت دراز کشیده بودم و آجرهای زرد و قهوه ای اتاق را میشمردم و به این فکر کرده بودم آخرین بار کی و در چه حالتی احسان را دیده بودم.همین یکی دو ساعت پیش خواب و بیدار بودم که آمده بود توی اتاقم و وقتی دیده بودم خوابم آرام رفته بود و هیچ نگفته بود و من هم چشمهایم را باز نکرده بودم تا برود.آخرین بار ندیده بودمش.فقط حسش کرده بودم و صدای قدمهایش را شنیده بودم.

به خودم فحش دادم که چرا چشمهایم را باز نکردم تا ببینمش و ببیند که بیدارم و متکایم را نم نم و کم کم خیس کردم!

گوشی موبایلم را برداشتم که زنگ بزنم و ببینم کجاست و چرا حالش بد شده و نتوانستم و ترسیدم.

گوشی ام پیام داشت از یک ساعت پیش. "اویم " هم چند صد کیلومتر آنطرف تر گفته بود که حالش خوب نیست و ... و من "آخرین بار"گفتن ساره را به یاد آورده بودم و ترسیده بودم و خواسته بودم حتی برای یک دقیقه هم شده صدایش را بشنوم و لحن شوخش که میخواست وخامت حالش را پنهان کند کمی آرامم کرده بود و باز ترسیده بودم.

زل زده بودم به سقف آبی رنگ اتاقم و به احسان فکر کرده بودم و ترسیده بودم که نکند... و برای خودم سناریو چیده بودم و از ترس مرده بودم و باز به خودم لعنت فرستاده بودم که چرا چشمهایم را باز نکرده بودم که بفهمد بیدارم تا با هم کمی کل کل کنیم و همه ی ترس و اضطرابم را هق هق کرده بودم و خودم را بغل کردم و لعنت فرستاده بودم بابت این افکار مزخرفم.

ساره گفته بود وقتی به همه چیز به چشم آخرین بار نگاه کنم به خاطر حسرت نخوردنهای بعدی ام از همه چیز و از لحظه لحظه با هم بودنمان لذت میبریم و من از آخرین بار و آخرین بارها داشتم دق مرگ میشدم.

دلم شور میزد.شماره ی احسان روی صفحه ی گوشی ام نشسته بود و فقط باید دکمه ی call را فشار میدم و دلم شور میزد و اشک هایم سست ترم میکرد.

به آخرین بار دوست داشتنی هایم فکر کرده بودم.به احسان فکر کرده بودم و اینکه بعد از ظهر حوصله ی حرف زدن با او را نداشتم و گریه امانم را برید.به "اویم" فکر کرده بودم و اینکه آخرین بار سیر نگاهش نکرده بودم و یخ کردم و مثل بید لرزیدم.

به الناز فکر کرده بودم و اینکه آخرین بار موقع جمع کردن سفره توی اتاقم دیده بودمش و وقتی خواسته بود خاطره تعریف کند گفته بودم بگذارد برای فردا چون خوابم می آید و از خودم متنفر شدم و بغض مرا تا مرز خفه کردن برد.به فاطمه فکر کرده بودم و اینکه سر شب به خاطر اینکه مثل همیشه بدون اجازه به وسایلم دست زده بود با او بحث کرده بودم و همه ی وجودم درد شد.

به گلدختر فکر کرده بودم و اینکه چون قبل از خواب مرا نبوسیده بود گفته بودم لواشک بی لواشک و وقتی خواسته بود به خاطر لواشک مرا ببوسد از دستش فرار کرده بودم و نگذاشته بودم فاتح بوسیدنم به خاطر لواشک شود و عکسش را توی گوشی ام با همه ی عشقم بوسیدم و اشک هایم را جرعه جرعه قورت دادم و دستم را گذاشتم روی قفسه ی سینه ام که بتوانم نفسم را به بیرون هدایت کنم.

چاهار صبح بود که نشستم لب ایوان و چشمم را دوختم به در خانه و گردنبندم را محکم توی دستهایم مچاله کردم و دلم خواست بمیرم وقتی از ذهنم نداشتنشان میگذشت و اینکه حواسم به آخرین بارهایم نبوده و یعنی الان احسان کجاست و چه بلایی سرش آمده بود که آنطور درد میکشید و باز اشک هایم را قـِل دادم روی صورتم.

صدای اذان صبح توی کوچه و حیاط میپیچید وقتی کلید توی در خانه چرخید و دلم آرام شد وقتی میتی کومون و احسان در آستانه ی در ظاهر شدند.

حالش بهتر بود.قرص خورد و آب.میتی کومون گفت که باید زیاد مایعات بخورد و من هم دلم میخواست تمام آب ها و شربت ها و آب میوه ها را به خوردش بدهم و بعد هم یک دل سیر بزنمش که مراقب خودش نیست تا دلم خنک شود.

لیوان را دستم داد و خوابید و من هم چراغ را خاموش کردم و توی تاریک و روشنایی هوا برای آخرین بار قبل از فرا رسیدن روز نگاهش کردم و رفتم تا در آغوش تختم بساط گریه راه بیندازم تا خوابم ببرد...!

+سفرنامه ی کردستان را فراموش نکردم ها!باید موقعیت تعریف کردنش پیش بیاد :)

++این پست پایین را همچنان به رسمیت بشناسید!

نظرات 15 + ارسال نظر
ساجده 1393/05/16 ساعت 12:02

نکته خیلی مهمی گفتی. ...که انگار این آخرین بار است.
همه مشکلاتمون این مدلی بهتر میشه.
چشمها را باید شست.

و شاید هم همه ی دلهره هام بیشتر...

[ بدون نام ] 1393/05/16 ساعت 13:17

برایش شعر خواندم اشک هایش را درآوردم
پس از یک عمر خاموشی صدایش را درآوردم

کلیم قصه هایم دست خالی مانده بود اما
زدم بر نیل و آخر سر عصایش را درآوردم

دلم پر بود از دستش ولی با زور خندیدم
و با دست خودم رخت عزایش را درآوردم

سپس با بوسه ای زیر زبانش را کشیدم تا _
_ته و تووی تمام ماجرایش را درآوردم

میان ماندن و رفتن مردد بود پاهایش
نشستم، کفشهای تا به تایش را درآوردم

و او از خانه رفت و من برای رفع دلتنگی
نشستم رو به آیینه ادایش را درآوردم

ولی با زووووور خندیدم...

فرشته من این شعر را بغض کردم:|

شازده کوچولو 1393/05/16 ساعت 17:18

الی من خیلی وقته دنیامو اینطور ساختم ولی بقیه نمیفهمنم,اونا راه خودشونو میرن,منم از لذت داشتنشون محروم میکنن,ولی من سرسختتر از این حرفام

هر چی آرزویه خوبه ماله اونا...

لذت داشتنشون به خواستنه اونا که نیست

اصلن اونا نقشی توی لذت داشتنشون ندارند که.همین که باشند کفایت میکنه:)
بی خیال به خواسته هاشون بخواه :)

نازنین تهرانچی 1393/05/16 ساعت 19:27

این هم از خبر خوب ... البت بعدا همه چیز رو میگم برات
الی من دلم تنگ شده برای وبم ... غریب و تنها شدم ... همهپفذاموشم کردن حتی تو مجاز

تا توی گوشیم چشمم به اسمت میفته همه ش یاد شعر بازی مون و اون شب محرم میفتم که حالت بد بود و اون خاطره ها که...
اون شب که بهم گفتی بالاخره اتفاق افتاد انگار بال در اوردم اما باز مثل همیشه گم و گور شدی و من باز خیال کردم که چله نشین شدی دختر و نباید کسی دورو برت باشه
کسی تو رو فراموش نمیکنه،اینو یادت نره :)

دارا 1393/05/16 ساعت 19:47

نمیدونم چندساله هستید ولی فکر می کنم دارای عواطف شدید وابستگی (بیش از دلبستگی) به اطرافیان باشید که در علیرغم افزایش سن، از دوران نوجوانی همچنان قوی مانده است.
آن مدل (که انگار این آخرین بار است) را نمی پسندم چون پس از هر ملاقات، مراسم خداحافظی با افراد تبدیل به مراسم خاکسپاری خواهد شد.
مدل وابستگی هم زیان های مشخص خود از جمله کاهش استقلال فردی، کاهش اعتماد بنفس، قدرت کمتر در تمرکز بر سایر افراد و یا امور و ... را دارد.
فردا که با «اویتان» وصلت نمودید، باید به ایشان بفرمایید چند نفر همراه جهیزیه خواهند آمد که یحتملا نرفتنی هستند.

وابستگی یعنی اونی که اگه نبینیش انگار یه چیزی کم داری؟
که اگه نداشته باشی جلوی چشمات عینه معتادا حالت بده؟
خب متاسفانه یا خوشبختانه من عزیزترین هام رو بیشتر اوقات جلوی چشمام نداشتم و عاشقشون بودم.برای همین "وابستگی" رو قبول که ندارم هیچ،به شدت هم تکذیبش میکنم:)
برای من همین که باشند ،کفایت میکنه.چه پیش من چه هزار فرسنگ اونطرف تر :)
+فردا "اگر " با "اویمان" وصلت کردیم درست مثل اوشون از راه دور عاشق دوست داشتنی هامون می مونیم و دلتنگشون مییشیم.
++ ای بابا!مگه ما چند سالمونه آخه!

آخرین بارها وجود ندارند الی...
برای کسانی که دوستشان داریم هرگز آخرین بار نیست...
چون ما آدم های انتظار کشیدن هستیم...
انتظاری به اندازه ی همه ی عمرمان...
فقط بعد از آن ها حسرت می نشیند لابلای تمام ثانیه ها و دقایق و ساعت ها...
به گمانم فرقی نمی کند چقدر عمیق دیده باشی٬ شنیده باشی یا بوسیده باشی...

و من که همه ی عمرم انتظار کشیدم...

فکر به آخرین بارها فقط باعث میشه یه کم حواسم به رفتارم باشه ولی دلهره و ترس و غصه ش برام بیشتر از لذتشه

م 1393/05/16 ساعت 23:31

گمونم هنوز عصبانیتتون اونقدر نشده که دسته دسته گل بدید ها :|

بارانی ترین 1393/05/17 ساعت 17:54

این آخرین بارها گاهی میشن تموم غم و غصه ی من وقتی بی خوابی میزنه به سرم و واسه خودم داستان میبافم و بخاطر روزهای بد نیومده و اتفاقات نیوفتاده اشک میشم
آخرشم به این نتیجه میرسم که یکم زیادی خولم...خدا شفام بده

خدا شفامون بده

نگار 1393/05/17 ساعت 23:32 http://chand-khat.blogfa.com/

دلم تنگ شده بود واسه خوندنت الی...

خوش برگشتین خانوووم :)

زهره 1393/05/17 ساعت 23:38

من همیشه به اولین باری که اخرین بار شد فک میکنم
همون یبار بود تا خداهه بهم بگه همیشه فقط یبار حق داری....فقط و فقط یبار
عجیب دلشوره داشتم امروز
دل ما به طوفان خورد امروز
سلام دختر خوب:)

این چیسا که چو دلهره افتاده به جانم

حال همه خوبست ولی من نگرانــم ...

اولین بارهایی که آخرین بارند دردند...خیلی...دردهای شیرین :|

خوبی زهره بانو ؟

دارا 1393/05/17 ساعت 23:59

فکر میکنم دلتنگی ناشی از دلبستگی حتی در زمان همنشینی هم وجود داره اما دلتنگی ناشی از وابستگی با دیدار، مرتفع میشه.
وابستگی طبق نظریه پاولف کارکرد اصلی سیستم عصبی مرکزی، تنظیمِ طرزکار موجودِ زنده به طور کلی در رابطه با محیط نیز بر عهدهٔ این سیستم می‌باشد. موجودِ زنده در جریانِ فعالیت خود و از طریق کارکردِ سیستم عصبی پیچیده‌اش، پیچیده ترین روابط را با محیطِ خود بر قرار می‌کند. از طریق این روابط است که موجود زنده می‌تواند در محیطِ خود زندگی کند، نیازمندی‌هایش را بدست آورد و نسبت به شرایطِ معین به طریقی خاص واکنش نشان دهد.
+نقل از ویکی
++ اونچه در رفتار شما نسبت به عزیزانتون حس می کنم دلبستگی شدید هست که بنابر شرایط مختلف، گاه اذیتتون می کنه.
سفر یا کار و تحصیل اجباری دور از موطن، دوای این درده
+++حق ویزیت رو به حق کاریابی اضافه نمایید. لطفا البته!

+چقدر ما خارجی هستیما و ویکی پدیا چیا برامون گفته


++توی اون سفر و تحصیل اجباری و دور از موطن(خوش به حالمون کلن!) بازم اگه اتفاقی برای هرکدومشون بیفته ما دق خواهیم کرد،اون موقع چی؟!
مسئله دوری یا نزدیکشون نیست،مسئله نبودنشونه.کنار من نه ها!
+++حق ویزیت رو به شرط چاقو پرداخت میکنیم.حتمن البته !

من هم از نظر وابستگی شرایطی مثل تورو دارم.مخصوصا به خانواده.
پیشنهاد جناب دارا در مورد من اتفاق افتاد اما بهتر که نشدم هیچ وابسته تر هم شدم.
مخصوصا اینکه وقتی دانشجوی شهرستان بودم مادربزرگم فوت کرد ومن دیرتر از همه فهمیدم.خیلی سخت بود برام خیلی.
الان هم سرکار میرم وکلا خانواده م رو نمیبینم.
اما هی وابستگیه ودلشوره بیشتر میشه.

من بازم اصرار دارم به کسی وابسته نیستم حتی اگه ویکی پدیا دقیقن اسم من رو به عنوان مثال توی تعاریفش از وابستگی بیاره.
من دلبسته م نه وابسته :)
.
.
منم فک میکنم دور شدن ازشون هیچ اتفاقی واسه احساسمون به وجود نمیاره اما خب میشه به این بهونه یه سفر و ماموریت کاری تحصیلی اونم اجباری رفت

[ بدون نام ] 1393/05/21 ساعت 09:31

غزلــی ساختم از وزن النگــوهایت
به پریشان شدن قسمتی از موهایت

غزلی ساختم از شیوه شهرآشوبیت
برگرفتـــه شده از قصــه ابروهایت

حس خوب غزلم را به چه تشبیه کنم؟
جز بــه احساس بغــل کردن بازوهایت

آنقــدر واژه بـرای غـــزلم داد بـه من
کوچه باغی که مرا برد به گردوهایت

بی تو آرامش این شعر به هم می ریزد
ای بــه قــربان سکــــوت سر زانوهایت

موج دریای تنت وقت سرآسیمه شدن
دلبـــری می کند از جمله جاشوهایت

کودکی هستم و در حسرت چشم عسلیت
می رود دست لبـــم تا لب کنـــدوهایت

اینکه آبادی ما آب و هوایش عالیست
ماجراییست که افتاده به شب بوهایت

سینه ات دشت پر احساس و چراگاه قرق
اینقـدر ظلم نکن در حــق آهـــوهایت

جغرافیای کوچک من بازوان اوست...

ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به ...

[ بدون نام ] 1393/05/21 ساعت 09:34

عشق ویرانــــگر او در دلــم اردو زده است
هرچه من قلب هدف را نزدم، او زده است

بیستون بود دلم... عشق چه آورده سرش
که به ارگ بــم ویران شده پهلو زده است؟

مــو پریشان به شکار آمــــد و بعد از آن روز
مــن پریشانم و او گیره به گیسو زده است

دامنش دامنـــه های سبلان است ...چقدر
طعم شیرین لبــش طعنه به کندو زده است

مثـــل مغرورترین کــــافر دنیــــــــا که دلش
از کَــفَش رفته و حتی به خدا رو زده است

ناخدایی شده ام خسته که بعد از طوفان
تا دم مـرگ دعــــا خوانده و پارو زده است

تا دم از مرگ زدم گفت: "دعا کن برسی!"
لعنتـــی بـاز فقط حرف دو پهلو زده است!

دل چو خون گردید بی حاصل بود تدبیر ها

کاش پیش از خون شدن، دل از تو بر می داشتم

نگار 1393/05/21 ساعت 17:47 http://meyalood.mihanblog.com

تو خیلی شبیه دوستمی... اولترا احساسی:)

دوستت شبیه منه حج خانوم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد