_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تــــــــو آبـــــروی کســــی را نمی بــــری آقـــــا ...

هوالمحبوب:

اگــــرچـــه غــــرق گـــنــــاهم ولــــی خـــبـــر دارم

تــــــــو آبـــــروی کســــی را نمی بــــری آقـــــا ...

یکشنبه بود و وسط های شهریور.همون موقع بود که به مو رسیده بود اما هنوز نبریده بود.همون روزها که همه ی دردها دست به دست هم داده بود و فقط منتظره یه اپسیلون اتفاقه غیر منتظره یا حتی منتظره بود تا کنترلم رو کلن گند بزنه و بشینم به زار زدن! همون موقع که من از همه ی روزای زندگیم خسته تر بودم و یاد هیچ تولد و مناسبت و غیر مناسبت نبودم و به فرض هم بودم،که چی؟!

یک عالمه با خودم حرف زده بودم و دلداری که هر چی شد صدات در نمیاد و دهن کجی نمیکنی.قرار بود برم شرکتی که دو هفته پیش مصاحبه داده بودم و کلی عصبی م کرده بودند و بعد از پنج شش ساعت معطلی مدیر عاملش بهم گفته بود فوق لیسانست از این مدرک پولی هاست دیگه؟! و یک عالمه سوال های بی ربط پرسیده بود و من حرص خورده بودم و با لبخند جواب داده بودم و بعد که گفته بود از دیدنم خوشحال شده توی چشماش نگاه نکردم تا بهش بگم دروغگو .لبخند زده بودم و وقت بخیر گفته بودم و اومده بودم از شرکت بیرون و عین ابرای اردی بهشت هی باریده بودم از این همه سوال و جواب های مزخرف که هیچ ربطی به کارم نداشت!

آقای میم باهام مصاحبه کرده بود یک هفته قبلش و طی اون میتینگی که همه ش با هم انگلیسی حرف زده بودیم و منم دل به دلش داده بودم کلی ذوق کف(!) شده بود،مطمئن بود قراره اونجا برم سر کار و مونده بود فقط مصاحبه با مدیر عامل که اون ملاقات همه ی تصورم رو ریخت به هم.

سؤال هاش بیشتر از اینکه جنبه ی مصاحبه داشته باشه حالت بازی داشت و من فقط سعی میکردم از کوره در نرم و حاضر جواب باشم .راجب کارایی که اوقات فراغتم میکنم و چرا ادبیات نخوندم و چرا لیسانسم اینقدر طول کشیده و چرا فوقم اونقدر طول نکشیده و چرا نمیرم بچسبم به تدریس و این حرفای به درد نخور حرف زدیم و بعد گفته بود خوشحال شده از دیدنم و معلوم بود دروغ میگه وقتی حتی یک بار لبخند نزده بود!

اومده بودم بیرون و همین یه تلنگر کافی بود تا همه ی بدبختی هام یادم بیاد و از همه ی دنیا دلم درد بشه و دیگه نخوام لبخندای پت و پهن بزنم که به به چقدر همه چی خوبه و نشستم اینجا کلی نوشتم!

اومده بودم خونه و به جهنم که با این همه تونستن هام ،نشده بود! فرم کاریابی م مونده بود شرکت و باید میرفتم پسش میگرفتم.دلم نمیخواست دیگه پا توی اون شرکت بذارم ولی باید میرفتم.زنگ زده بودم برای فرمم و آقای میم گفته بود اول وقت بیام تا مثل اون روز پنج شیش ساعت معطل نشم و من بدون اینکه لباس رسمی بپوشم یا حتی دستی به سر و رووم بکشم یا آرایشی بکنم عین آدمای عزادار رفتم سراغ اون ساختمون لعنتی!

آقای میم هنوز نیومده بود.باز روی اون صندلیه لعنتی منتظر نشستم تا از راه برسه و زور میزدم لبخند را بچسبونم روی لبم که اخمو به نظر نیام!

اولین کسی که از اتاق اومد بیرون یه زن لبخند به لب بود که اومد پیشم.سلام کرد و بهم دست داد و گفت اسمش یگانه ست و من باز زور میزدم لبخند بزنم.بهش گفتم منتظر آقای میم هستم و اومدم فرمم را بگیرم و یگانه عذرخواهی کرد که فراموش کرده بود زودتر بهم زنگ بزنه که بیام شرکت و من زیاد برام مهم نبود.همینکه آقای میم می اومد و فرمم را پس میگرفتم ،زود از اون شرکت لعنتی میزدم بیرون.

آقای میم اومد و کلی ذوق کف شد و ازم خواست برم دفترش و خواست بشینم که ترجیح دادم بایستم تا فرمم را بده.فرمم را بهم داد و گفت برم طبقه چهار تا خانم نون ادامه کارهاش را انجام بده و زود برگردم پیشش.

فکر میکردم میخواد بهم حرفای امیدوار کننده یا شرمندم و اینا بزنه.داخل آسانسور که شدم و فرمم را نگاه کردم،آقای میم یک عالمه از مصاحبه ی من با خودش تعبیر و تفسیر کرده بود و مشعوف شده بود و ریز ریز کنار هم قطار کرده بود نظراتش رو و خواسته بود اونجا مشغول به کار بشم و مدیر عامل فقط توی دو تا کلمه نوشته بود :"موافقت شد!" و یه امضای خوشگل زیرش نشونده بود.

حتمن اشتباه می دیدم !وقتی پیش آقای میم برگشتم میزم رو بهم نشون داد و من رو به آقای ف معرفی کرد و خواست پیچ و خم کار رو بهم نشون بده و گفت امیدواره توی این یک ماه آزمایشی سربلندش کنم و من هنوز هاج و واج بودم وقتی بچه ها یکی یکی اومدن جلو و خودشون رو معرفی کردند و آقای ف (که من بهش میگم "اووسا!")کنارم نشست و گفت قصه ی کار توی اون شرکت از چه قراره!

یکشنبه بود و اواسط شهریور و فقط من و تو می دونیم به جای اینکه من بیام کنارت بشینم و کادوی تولدت را بهت بدم و ازت بخوام یه روز دلت بیاد که بیام زیارتت،توی روز تولدت سر کار رفتنم رو بهم کادو دادی بدون اینکه دیگه دلم بخواد چیزی بگم!

فقط من و تو میدونیم که این همه معطل کردن و صدا و نگاه نکردنت واسه این بود که باید وقتش میرسید.

فقط من و تو میدونم کادویی که تو میدی و چیزی که تو میخوای بشه و میذاری توی دستات و میدیش به آدم باید کلی قصه و حرف و اتفاقای خوب توش نشسته باشه و من باید چهار چشمی کادوت رو بچسبم و حواسم رو بدم پی کشف همه شون.

فقط من و تو میدونیم که اون شب چقدر نشستم روبروت و زل زدم بهت و از اینکه دوستم داری و داری باهام حرف میزنی و من نمیفهمیدم خوشحال بودم.

آقا اجازه؟حرف از یه اتفاق شگرف و خارق العاده و غیر منتظره نیست که ملت شروع کنند بگند معجزه ندیدی و عنایت ازش  رو درک نکردی که اینا به نظرت گنده منده میاد.نه!

حرفم اینه که همیشه وقتی دیگه دست از خواستن کشیدم دقیقن یه جوری از یه طریقی و از سمتی که فکرشم نمیکردم سر و کله ش پیدا شده.آقا نه اینکه کارم معرکه باشه و دست نیافتنی،نه!یه کار معمولی توی ِ یه شرکته معمولی با یه عالمه آدمه معمولیه،فقط اون چیزی که غیر معمولی برای من نشونش میده روز و زمانیه که اتفاق افتاده و من واسه نگه داشتنش یا فهمیدن اتفاقایی که قراره به واسطه ی اون توی زندگی م بیفته حواسسم رو شیش دونگ جمع کنم.اون چیزی که غیر معمولی واسه من نشونش میده اینه که تو دلت خواسته من رو خوشحال کنی،حتی اگه کوچولو باشه.

آقا میشه الان با اینکه تولدتون نیست و هوا پر شده از بوی اشک واسه نبودنتون بازم ازتون کادو بخوام؟ آقا میشه حالا که حواستون به منی که دیدنتون رو یادم نمیاد بوده و هست حواستون به دل و دست اونی که تند تند میاد پیشتون هم باشه؟آقا میشه بشه اونی که دلمون میخواد بشه ؟

آقا از خواهرتون هم بپرسین،اون شاهده که ما ندیده زیاد دوستتون داریم.بقیه هر چی میخواند بگند بذار بگند.اصلن بذار بگن ما بلد نیستیم خواستن و حرف زدن باهاتون رو.اصلن بذار هر چی دلشون میخواد بگند،شما که خودتون میدونید کادو نداده عزیزین.

+ این عکس ِ بالا چقدر خوبه :)