هوالمحبوب:
تقریبن الان حسابش را که بکنی غیر از من و یگانه و منصوره و شاید هم مستخدم شرکت و نگهبان هیچ کسی توی این ساختمان چندین و چند طبقه ی چند اتاقی نیست.
همه همین یکی دو ساعت پیش به فاصله ی کمی از هم بند و بساطشان را برداشتند و زدند به چاک! رفتند در آغوش زن و بچه شان تا گل بگویند و گل بشنوند و از کار گله کنند و به همکارشان فحش بدهند! رفتند شام برای شوهرشان آماده کنند و هی غر بزنند از روزی که گذشت! رفتند همه ی کار و روزی که گذشت را بگذارند پشت در و به آدمهایی که از صبح کنارشان نبودند بپردازند.
همین چند دقیقه پیش صدای یگانه هم می آمد که به شوهرش میگفت بیاید دنبالش تا با هم بروند پیاده روی و گمانم مجتبی خسته تر از این حرف ها بود که یگانه قبول کرد خودش تنهایی عازم خانه شود.
منصوره اما هنوز مشغول تایپ و ارسال فاکس است که من دارم این خطوط را مینویسم و صدای دستهایش را می شنوم و انگاری که دلم نخواهد از اینجا دل بکنم و بروم بیرون!
انگاری که بیرون از این ساختمان همه چیز درست شبیه صبح و دیروز و دیشب و هر روز و هر شب باشد و حتی وحشتناک تر و من دلم نخواهد با هیچ کدامشان روبرو شوم. ترسو شده ام گمانم که پناه برده ام به این ساختمان سوت و کوری که صدای نفس کشیدنش هنوز می آید!
گوشات تیزنااااا
حُر باش برای آزادی...
هم گوشام هم چشمام هم شامه م اما ...
اما الزامن دقت نمیکنم ببینم چی اطرافم میگذره ،خودشون میاند توی گوشم.مخصوصن وقتی همه جا آرومه :)
به جاش کلی اضافه کار می گیری
اون بیرون زامبی ها در کمین اند ...
آره ! کلللللللللللللللللللللللی