_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

یـــک کفـــــــن دارم بــــدون ِ استخــــــوان ...

هوالمحبوب:

سفــــــــره ای دارم ولــــی خالــــی ز نــــــــان

یـــک کفـــــــن دارم بــــدون ِ استخــــــوان ...

"الفت" که دوید تا وسط کوچه و داد و هوار راه انداخت و همسایه ها را خبردار کرد که نور چشمش پیدا شده و همین روزها بر میگردد و مردهای ردیف جلو که زن نبودند و هیچکدام چشم به راه نبودند و گمگشته ای نداشتند و میخندیدند من اشک هایم را با پشت دست پاک میکردم که شوری اش شیرینی ِ دهانم را به هم نزند!

وقتی "الفت" پا برهنه پرید وسط کوچه و یک عالمه راه رفته بود و هنوز نفهمیده بود کفش به پا ندارد و مردهایی که زن نبودند و فهمیده بودند الفت کفش به پا ندارد و میخندیدند ،من اشک هایم را توی تاریکی سینما پاک میکردم و نان برنجی هایم که در عوض صبحانه برده بودم که تا بعد از ظهر از گرسنگی نمیرم و تند تند در دهانم لهشان میکردم،زهر مارم شد!

"الفت" که با اشتیاق دوید و قربان صدقه ی آزاده ی تازه از راه رسیده میرفت و شنید پسرش را هیچ کس ندیده و آزاده ی از جنگ برگشته نشانی از پسرش ندارد و گوشش کر شد و چشمش کور و توی خلأ نفس میکشید و کمرش خم شد و به دیوار تکیه داد و مردهای ردیف جلو که هیچ کدامشان نه زن بودند و نه مادر و نه چشم به راه ،آخی آخی راه انداخته بودند؛من هق هق میکردم وقتی این همه الفت بودم و میدانستم کوه امیدت یکهو متلاشی شدن یعنی چه!

"الفت" که گفت دلش میخواهد با استخوان های پسرش تنها باشد و روی تابوت دست میکشید و میبوسید و می بوییدش و قنداقه ی استخوان های یونس را در آغوش کشید و درست مثل آن وقت ها که یونسش نوزاد بود برایش لالایی خواند و بوسیدش،مردهای ردیف جلوی سینما که زن نبودند و مادر نبودند و چشم به راهی هم نداشتند و شاید توی عمرشان هیچ وقت منتظر هیچ کس این همه نبودند دیگر نمیخندیدند، انگار بــُغ کرده بودند همگی و صدای بالا کشیدن دماغشان را هم میشنیدم وقتی فشارم افتاده بود و دستم باز بی حس شده بود و قلبم را فشار میدادم و بلند بلند گریه میکردم و دستم را جلوی دهانم گرفته بودم و اشکم تمام صندلی های سینما را خیس کرده بود...

من چقدر "الفت" بودم وقتی چراغ های سینما روشن شد و هیچ کس توی صورت کسی دیگر نگاه نمیکرد.من چقدر الفت بودم وقتی چشمهای مردهایی که زن نبودند قرمز شده بود و آرایش زن هایی که شاید مادر هم نبودند پایین چشمهایشان ریخته بود و صورتشان را به رنگ سیاهی سالن در آورده بود...

امرز از همان صبح ه اول وقتش که روز پر ماجرایی بود و من یک عالمه کار داشتم، تا سینما دویده بودم که دیر نرسم و با خودم "شیار 143" را ببینم و پشت بندش یک دل سیر روی نیمکت چاهارباغ بنشینم و گریه راه بیاندازم وقتی که این همه "الفت" بودم...!

+کمی دعا لدفن،خب ؟

نظرات 4 + ارسال نظر
زهرا 1393/10/18 ساعت 18:57

ای بابا الی خبر میکردی با هم میرفتیم میدیدیم
الی را هم از نزدیک نفس می کشیدیم

شما پایه ی نفس کشیدنید حج خانوم بسم الله

زیتون 1393/10/18 ساعت 20:31 http://zatun.blogsky.com

[ بدون نام ] 1393/10/18 ساعت 22:43

و چشم انتظارها هر کدام الفتی هستند که شاید خیلی ها نفهمندشان...
و باید الفت باشی که بفهمی..
.باید الفت باشی که حتی وقتی فیلم تمام شد تو هم تمام شده باشی و نتوانی حتی از روی صندلی ت بلند بشوی..
باید الفت باشی و هر نشانه ای که رسید پابرهنه و دل به کف دست بدوی ...بدوی...بی خیال آدمها...
باید الفت باشی و با دل ..در دل و بی دل اشک شوی..با نگاه..با سکوت حتی...

باید الفت باشی ...

زهرا 1393/10/19 ساعت 16:00

چه وب خوشگلی

چه اسم خوشگلی :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد