_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

اجــــازه هســـــت که اســـــم تــــــو را صــــــدا بزنــــــم...؟

هوالمحبوب:


گمانم یکی دو ماه قبل بود که زنگ زدی،همان موقع ها که من یکی دو روزی بود تصمیم گرفته بودم دیگر دختره خوبی باشم.

یکی دو ماه قبل بود که من چاهار زانو روی تختم نشسته بودم و تو بعد از مدت ها زنگ زده بودی و هی مثل همیشه گفته بودی :"دیگه چه خبر ...؟ " و من هم برنامه ی روزانه ام را گفته بودم و باز خندیده بودم و خاطره ی روزانه از کار و دانشگاه رد و بدل کرده بودیم و تو باز دوباره پرسیده بودی :"دیگه چه خبر ...؟" و بعد درست جایی که انتظار نداشتم زده بودی زیر گریه و من که نمیخواستم گریه و زاری راه بیاندازم ،هی تند تند گفته بودم که حالم خوب است و بهتر از این نمیشوم و تو بی مقدمه گفتی که یک عالمه گریه کرده بودی وقتی فهمیده ای قرار نیست بشود و چقدر غصه خورده ای و من هی میخواستم آرامت کنم با اینکه خودم بیشتر در دلم غوغا بود و هی بغضم را قورت میدادم و بی حسی ام را نهیب میزدم و تند تند میگفتم :"طوری نیست...طوری نیست..."

آرام که شدی خندیدم و گفتم این روزها زیاد غصه خورده ام و خسته ام از غصه خوردن و خوب موقعی زنگ زده ای که من همه را چال کرده ام و شاید بهتر است تظاهر کنم چال شده و گمانم دیگر هم زیاد مهم نیست.گفتم دیگر با همه ی اهمیتش مهم نیست و باز گفته بودم یکی دو روزی ست حالم خوب است و دلم نخواسته بود هیچ بگویم و حتی بپرسم از کجای کدام کلمه ام فهمیده ای که چه بر سرم آمده و فقط خواسته بودم توضیح دهم که اتفاق خاصی نیفتاده و همه چیز مثل روال قبل است الا دلم...

الا دلم که خون است و قرار است این خون بودنش هم کم کم تمام شود و تویش خالیه خالی شود انگار که خلأ...!

گفته بودی از کلمه های وبلاگم که سعی کرده ام پشت خیلی چیزها پنهانش کنم فهمیده ای و یک عالمه غصه خورده ای و من باز گفتم :"طوری نیست..."

گفته بودی فکر میکردی داستانم طوری قرار است رقم بخورد که تولد تو همیشه ی خدا در ذهنم ثبت شود و من خندیده بودم و گفته بودم :"تولد تو به خاطر همان اتفاق هیچوقت از یادم نخواهد رفت" و باز پرسیده بودی :دیگه چه خبر ...؟!"

می دانی فاطمه...؟!

گمانم اولین بار است تو را "فاطمه" صدا میکنم وقتی همه ی روزهایی که مخاطبم بودی تو را به نامی صدا کرده بودم که فاطمه نبود.

می دانی فاطمه...؟! تو با همه ی خوبی ها و بدی ها و شیطنت ها و جدیت ها و برنامه های معمولی و ماورایی و حس ها و واقعیت های زندگیت که به گوشم نجوا کرده ای ،یکی از بی نظیرترین دخترانی هستی که به زندگی ام دیده ام و نمیشود و نمیتواند بشود که تولدت را از همین امروز تا آخری که قرار است خوب تمام شود از یاد ببرم.آن هم تولد تویی که هیچ از الی نمیدانی اما از آن شب گرم و خنک تابستان همیشه حتی در سایه کنارش بوده ای.

تولد تو مرا یاد یک عالمه اتفاقات خوب می اندازد که با همه ی سنگینیه غمش بی نهایت دوست داشتنی اند.

فاطمه ی فیروزه ای زندگیه الــــی! تولدت مبارک ...

الـــی نوشت:

یکــ) مــن می توانـــد بی تــو هــم خوشبخــت باشــد ...

دو)تا فراموشم نشده و خجالت جای شعف را نگرفته،تولـــد دی ماهی ِ آلا و شیـــــوا و زهـــرا هم مبــارک آدم های زندگیشان :)