_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

کــــــــارم از گریـــــه گذشته ســــت بدان میخنــــــدم ...

هوالمحبوب:

خنـــــده ی تلــــــخ مـــــن از گریـــــه غــــم انگـــــیزتـــر است

کـــــارم از گــــــریه گــذشـــتــــه ســـت ،بــــه آن میخنــــدم ...

پریسا برایم چای زعفرانی ریخته بود و گفته بودم من چای خور نیستم و او گفته بود چای زعفرانی فرق میکند و با کیکی که او پخته و تعارفم کرده بود فقط چای زعفرانی میچسبد و باید بخورم.یگانه هم چای را که دیده بود دستم ،صدایم کرده بود آش بخورم و قاشق داده بود آن یکی دستم و آقای نون گفته بود خدا شانس بدهد که چقدر همه هوایت را دارند و من جوابش را نداده بودم چون که تازگی ها از رفتارهایش خوشم نمی آید بس که حرص در بیار است.

با زری و یگانه نشسته بودم به آش خوردن و خاطره ی یکی از پیر و پتول های عاشق زندگی ام را برایشان تعریف میکردم و از خنده مرده بودند بس که من از خنگ بازی هایم گفته بودم که اسم هاله افتاد بود روی گوشی ام،گفته بود میخواهد چیزی بگوید و باید شش دانگ گوشم را در اختیارش بگذارم و از دبیرخانه آمدم بیرون در خلوت که گفت از من بیشتر از همه ی زندگی اش متنفر است!گفت از اسم و صدا و شماره تلفن و قیافه و نوشته هایم متنفر است.گفت که از رفتارم متنفر است که در حالت استیصالش قرار داده ام که نه میتواند از من بپرسد چه خبر و نه میتواند نسبت به من بی تفاوت باشد.

میدانستم همه اش به خاطر نوشته های وبلاگم است.میدانستم همه اش به خاطر این است که آخرین بار به او گفته بودم یاد بگیرد چطور وبلاگم را بخواند و به جهنم که آدرس وبلاگم را به خواهر و جاری و فک و فامیلش داده ولی حداقل بلد باشد به حریم خصوصی ام که او را به آن راه داده ام احترام بگذارد و در برابر پست هایم سکوت کند و تا نخواسته ام خودم حرف بزنم از من توضیح نخواهد.بلد باشد سکوت کردن را.بلد باشد نپرسیدن را.بلد باشد دور بودن را وقتی من دلم انزوا و حرف نزدن و سکوت را میخواهد بس که خوب نیستم.بلد باشد بلد  بودن را.بلد باشد زیاده خواهی نکند و بیشتر از سهمی که در زندگی ام دارد از من نخواهد.بلد باشد به خاطر کنجکاوی یا نگرانی یا هر کوفت و زهرمار دیگری حالم را بدتر نکند وقتی دلم حرف زدن نمیخواهد.بلد باشد چطور بلد باشد...

او میگفت از من متنفر است و من فقط میخندیدم بلند بلند و وقتی حرفهایش تمام شد تلفن را قطع کرد و من وقتی هم که کاسه ی آش یگانه را میشستم یکی در میان حرفهایش را مرور میکردم و باز بلند و یواش برای خودم میخندیدم.حتی وقتی چای زعفرانی پریسا را که روی میزم سرد شده بود بدون کیک سر کشیدم و به دردهایم فکر میکردم که دلم نمیخواست برای احدی بازگویشان کنم و مزه ی چای زعفرانی به نظرم گــُه می آمد!

نظرات 2 + ارسال نظر
س.م 1393/11/21 ساعت 08:21

گاهی درد ها که کلمه شوند، لباس جسم می پوشند و در میان ما ساکن می شوند... گاهی سکوت می ارزد به انتشار درد


باید شال ببافیم!
ابتدا و انتهای نخ را به هم گره بزنیم تا همین طور که از این طرف می بافیم، از آن طرف بافته هایش دانه دانه باز شوند... تا در چرخشی ابدی بدل شود به یک شال نیم متری؛ متنی بافته شده از درد هایی که به کلام در نمی آید. میله های بافتنی را در دست هایمان با نظمی ابدی چق و چق به هم می زنیم تا زبانی آفریده شود که کلماتش را هیچ زبان شناسی بلد نیست معنا کند...

اسیر کلمه هاییم ساره.
مرسی که حرف میزنی بدون اینکه چیزی گفته باشی و شنیده باشی :*

mahed 1398/10/30 ساعت 14:09

الهی

⚘⚘⚘⚘

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد