_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

به هرکجاکه مرامی‌بری نمیگویم...کجا بد است کجا دور یا کجا خوب است

هوالمحبوب:


گاهی وقتها جواب نمیده....

نه حوض پر از آب وسط حیاط که پاهات را بذاری توش و نه سنگفرشهای خنکش که دراز بکشی روش و زل بزنی به آسمون و نه ستاره هایی که هر چقدر بشماریشون تمومی نداره و نه شوخی هایی که خودت با خودت  واسه سرگرمی و فراموش کردن هم که شده میکنی که بگردی دنبال تمام جـَک و جونورایی که میشه شکلشون را از توی ستاره ها پیدا کرد و نه گول زدن ِ خودت که چقدر هوا خوبه و جون میده برای "ریلکسیشن" اونم توی حیاط و روی زمین !


گاهی وقتا جواب نمیده....

نه فایلهایی که "الـی" داره شعر زمزمه میکنه و نه"عوضش مــَرد میشوم" و نه.....

گاهی وقتا جواب نمیده و وسط اون آهنگ لعنتی میگی :خفه شــــــــــــو و هدفون را میکشی از گوشت بیرون و باز زل میزنی به حرکت زمین....

گاهی وقتا حتی انتظار برای رسیدن به صبح هم جواب نمیده که با یه صبح بخیر دنیا شروعش کنی....

واسه همین صدای اذان که بلند میشه به جای اینکه قامت ببندی به  اون " لامپ سبز الله" و " قاضی القضات و حاجت الحاجات" شعر ِ فروغ ،قامت میبندی به سنگفرش ها و درختای سربه فلک کشیده ی پیاده رو و از صبح صادق تا دنیای کاذب ،تمام "الـی" را قدم میزنی....


 میدونی اینا همه ش بهونه ست که برسی به صبح و گرنه خودت هم میدونی نه اتاقت نه حیاط نه کوچه نه خیابون و نه دنیا  کفاف این همه رفتن تا تموم شدن را نمیده !تمام دنیا  برای این همه قدم زدن کوچیکه....



الــی نوشــت:


یـک و فقــط یــک ) مثل همیشه ... مثل از اولش تا آخرش هرچی تو بخوای هرچی تو بگی...


چــاهـــــار فــــصــــل ِ عــاشـــقــیـــــــ ...

هوالمحبوب:


دلم میخواد وقتی مبهوت و مسحور هوای معرکه و کمی بغض آلوده بهارم و اردی بهشت ،بی دلیل و بی بهونه بدون هیچ پیش زمینه و پس زمینه بهش زنگ بزنم و بگم: میای بریم زیر این  هوای پـُره بارون و وسط این همه شکوفه قدم بزنیم کنار زاینده رود تا " پل فردوسی"؟

و اون در جواب، بدون هیچ عذر و بهونه ای همراه با یه لبخند و شاید از سر هیجانی بیشتر از من فقط بگه: یک ساعت دیگه روبروی " آتش نشانی"! (آزاااااادی یه نفر!!!نبووود؟؟؟ )

بعد هم بلافاصله با کمی جدیت خط و نشون بکشه و بگه :واااااااای به حالت الـی ! به خدا اگه باز دیر کردی خودت میدونی ها!


توی تابستون وقتی گرما کلافه م کرده و دلم میخواد تمام بستنی های دنیا را قورت بدم و اون مانتو "آبی ِ " را بپوشم و شال سفیدم را سر کنم و بزنم بیرون و بدون لیوان با دست از تمام آبسردکن های توی شهر آب بخورم اووونم یـــــــــخ ،بازم بدون دلیل زنگ بزنم بهش و بگم: میای بریم از "پل بزرگمهر" تا "فردوسی" قدم بزنیم و اصلَنـِش هم  به "سی و سه پل " محل نذاریم تا دق کنه از حسادت که میون این همه آدم ما نگاهش هم نمیکنیم؟ و اون بخنده و بگه:بازم "فردوسی"؟خسته نشدی ؟

و تا من بیام چیزی بگم  ،بگه:پس بستنی مهمون تو ، شام هم هر جا من بگم!باشه؟؟؟

من سکوت کنم و اون بدونه چه خبره و بگه:نگران نباش خودم ساعت نــُه میذارمت خونه!باشه؟؟؟؟؟


توی پاییزه برگ ریز وقتی کنار بخاری کز کردم و دلم لک زده برای یه پیاده روی زیر این آسمون پره بغض و هوای خنکی که تمومه بدنم را یخ میکنه و یواشکی دلم از اون ذرت مکزیکی های گرمه سر "سـِد علی خان " میخواد   با یه عالمه سس مایونز و آویشن،بهش زنگ بزنم و بگم:بریم  قدم بزنیم و...

و اون حرفم را قطع کنه و بگه :ذِرت ِ مـِکـُزیـکی هم بخوریم با یه عالمه سس ، سر ِ "سـِد علی خان"؟؟؟؟فقط یه چیزه گرم بپوش که هی به جون من غر نزنی ها!!!!


توی زمستون که ناخونهام بنفش شده و دارم از سرما میلرزم اما دلم میخواد روی برفها قدم بزنم و تمومه سرمای هوا را نفس بکشم و شعر بخونم اون هم بلند بلند و اونقدر برم تا برسم به آخرش ،بهش زنگ بزنم و باز هم دنبال بهونه نگردم و بگم:تموم درختای "  نقش جهان " قندیل بسته ،جون میده بری روبروی "عالی قاپو" بشینی و ....

اونم باز بپره وسط حرفم و بگه:بشینی و "پیراشکی" بخوری.... اون پالتو مشکی ه را بپوش با شال و کلاه "سبزت" که بهت میاد .دستکش هات را هم که خدا را شکر مثل همیشه گم کردی!طوری نیست!من دستکش میارم یه جفت ! یه لنگه من یه لنگه تو...سر اینکه دستامون توی جیـب ِ کی باشه بعدا تصمیم میگیریم... 



الـــی نـــوشـــتــ :


یک ) کسی موبایل منو ندیده؟باید زنگ بزنم!!!

دو) " مرحـومــه " :خسته شدم از این همه نداشتن !

"الــی" :خدا راشکر با این همه نداشتن!

سه)

تو برمیگردی
و مهم نیست مردم چه میگویند.
مردم
همیشه باید حرفی برای گفتن
داشته باشند!


                                                                                    "رضا کاظمی"

چاهار ) شبیــه یـــکـــ دخــتـــر خــوبـــــــ !

+پست بالا را یه خورده الهام گرفتیم از این ور اونور ولی آدمش مال ِ خودمونه :)

ترک کام خـــود گرفتم تا بــرآید کـــــام دوووست....

هوالمحبوب:


وقتی "میتی کومون " به غذا گیر میده و یه ایراد اساسی از توش پیدا میکنه که چنین و چنان و هی غر میزنه ،چه به حق باشه و چه به ناحق و چه راست بگه و چه فقط بهونه باشه،حتی اگه خودت میخواستی همون ایراد را از غذا بگیری اما یه دفعه همگی طبق یه قانون ِ نانوشته و هرگز نگفته ،همینطور خودجوش حتی اگه از سیری مفرط بمیریم یا حالمون حتی از غذا به هم بخوره شروع میکنیم با ولع و آروم و در سکوت بدون هیچ کلمه ای غذا را خوردن !

مثل قحطی زده ها که انگار هزار ساله غذا بهشون نرسیده....

کار حتی به یه بشقاب اضافه هم میکشه و ته بشقابامون را چنان میخوریم و تمیز میکنیم که اصلا احتیاجی به شستشو نداشته باشه....

تا حالا هیچکی راجب این موضوع با کسی دیگه حرف نزده....تا حالا هیشکی به هیشکی این پیشنهاد را نداده تا حالا هیچکی از هیچکی تو خونه  نخواسته این کار رو انجام بده،یه حرکت ِ کاملا خودجوش که حتی بعدها هیچ کدوممون هم راجبش با همدیگه حرف نمیزنیم!

حریص و با لذت تمام غذا را میخوریم و هی تظاهر میکنیم چقدر گرسنه مون بود.

مهم نیست بعدش متهم میشیم به نفاق و صحه نذاشتن به اعتراضی که شد!


اینا درد نداره....


موقعی درد داره که حس کنی پشتیبان نداری....حامی نداری...که پشتت خالی شده ..که مرکز ثقل سرزنشی ...که حس کنی تو رو فقط واسه اون میخوان که احتیاجشون مرتفع بشه...که فقط وسیله ای....

بدون ِ حتی یه کلمه ، حرف یا جمله بهش میگیم که یه عالمه دوسش داریم و بهترین غذای عمرمون را خوردیم و خیالت تخت خانووووم...

درد داره وقتی یهو پشتت خالی میشه....

لازم نیست حرفی بزنی واسه زخمی که به دل ِ...باید سکوت کنی و تا ته بدمزگی پیش بری تا مذاق آدم دوست داشتنیت شیرین بشه....



الــی نوشت :


یک ) دوستام متاسفم که قسمت "نظر بدهید" وبلاگ "  شـبـیـــه یکــ  دخـتـــر خـوبـــ ! " باز نیست.قراره که باز نباشه .شاید یه روز راجبش توضیح دادم فعلا فقط ساری....همینـــ !


چاقـــو به‌دســـت مردم هشـــیار افتــــاده ...

هوالمحبوب:


از آدم ها دلگیرم

که خوب های خودشان را از بــد ِ تو ،  مو شکافی میکنند

و بدهایشان را در جیب های لباس هایی

که دیگر از پوشیدنش خجالت میکشند ، پنهان میکنند

از اینکه ژست یک کشیش را میگیرند وقتی هوای اعتراف داری

و درد هایت را که میشنوند ...

خیالشان راحت میشود هنوز میتوانند کمی خودشان را از تو

کشیش تر ببینند!!

از آدم ها دلگیرم

وقتی تمام دنیایشان اثبات کردن است

همین که گیرت بیاورند

تمام آنچه را که نمی توانند به خورد خودشان دهند به تو اثبات می کنند

به کسی غیر از خود ، برتری هایشان را آویزان کنند

تا از دور به کلکسیون افتخاراتشان نگاه کنند

و هر بار که ایمانشان را از دست دهند ، آنقدر امین حسابت میکنند

که تو را گواه میگیرند

ایمانشان که پروار شد با طعنه میگویند

این اعتماد به نفس را که از سر راه نیاورده ام!!!!!

از آدم ها عجیب دلگیرم

از اینکه صفت هایشان را در ذهنشان آماده کرده اند

و منتظر مانده اند تا تکان بخوری و ببینند به کدام صفت مینشینی

و تو را هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند

خنده ات بگیرد که چقدر شبیه‌شان نیستی

دردشان بیاید ... و انتقامش را از تو بگیرند ...

تا دیگر به آنها این حس را ندهی که کسی وجود دارد که شبیه‌شان نیست!

از آدم ها دلگیرم

که گرم میبوسند و دعوت میکنند

سرد دست میدهند و به چمدانت نگاه میکنند

و دلت ....

دلت که از تمام دنیا گرفته باشد.تنها به درد بازگشت به زادگاهت میخوری

دلم گرفته است ... 

همین را هم میخوانند

و باز خودشان را آن مسافر آخر قصه حساب میکنند!



الـــی نوشت:


یک) از آدمها دلگیرم ولی....ولی نمیتوانم دوستشان نداشته باشم....

دوست نداشتن بلد نیستم...

دلگیرم....

بدجور هم دلگیرم ولی مثل مادری که......

دردم می آید

خیلی هم دردم می آید...

نمیدانم دردم،ضجه ام،دلخوری ام،اشکهایم یا التماسهایم به خدا که مواظب باش تا مواظب باشم از کاری ست که با خودشان میکنند و کردند یا کاری ست که با من کردند و میکنند....

اصلا نمیدانم "چـِـرا" ی مـن ، چرای ِ " چرا " با الــی ست یا  چرای ِ" چرا " با خودتان؟

دلگیرم.....

به اندازه ی تمام لحظه های رفته و روزهای نیامده دلگیرم....

ولی نمیتوانم که.......


دو) پست بالا دزدی نوشت است!


سه ) ...............همین!

تـــــو سرمـایـه ی هست و بـود مَنی... یا (یک روایت چند پلانی ! )

هوالمحبوب :


مناسبتهای عام و اینکه مردم هی برایش سر و دست میشکنند من را به صرافت هیچ هیجانی نمی اندازد الا اینکه خوشحالم که بقیه خوشحالند.

هیجان و ولوله ی مردم خوشحالم میکند.توی هم می لولند و هی پول خرج میکنند و هی عجله دارند و هی لبخند میزنند بی دلیل و با دلیل!


وقتی مرد یک دسته گل مریم یا نرگس میخرد و بعد پشت ویترین روسری فروشی چنان توی فکر فرو میرود و درگیر انتخاب بین رنگ  قرمز شرابی و سبز کله غازی است و انگار که میخواهد سخت ترین مسئله ی آمار(!!!) یا تحقیق در عملیات  را حل کند، میخواهم بپرم بغلش کنم و هزاربار ببوسمش  که عشق را میشود از چشمهای براق و متفکرش حس کرد.عشق به زنی که شاید با یک قرمه سبزی معرکه منتظره مَردش است و شاید هم با اجاقی سرد، غرق خوابـــ  و برای مرد شاید فقط تصور چشمهای پر از لبخندِ زن، جذابترین تابلوی نقاشیست .آخر عشق ِ با چشمداشت که نمیشود عشق!

یا وقتی زن پولهای توی کیفش را میشمارد که تا آخرین ریالِ پس انداز آخر ماهش چقدر مانده که بتواند لباسی ،ساعتی، عطری ،کیفی ، کمربندی و یا حتی یه جفت جوراب ناقابل برای مَردَش بخرد،دلم میخواهد عدد و رقم ها و جمع و تفریقهای ذهنش را بکشم بیرون و بگذارم وسط و هی دورش طواف کنم که بوی عشق میدهد.....بوی دل....آن هم منی که به تمام عدد و رقم های دنیا آلرژی دارم!!!


اصلا تصور لحظه ی گرفتن هدیه ها و یا برق چشمهایی که نمیتوانی هیجان و شادی اش را کتمان کنی سر ذوق و بغضم می آورد.یا نگاه پر از تمنایی که هزاربار در اوج ِسکوت، فریاد میزند که " به خاطر بودنت در زندگی ام ممنونم!"


من عاشق تمام عاشقهای روی زمینم...عاشق تمام دوست داشتن ها! حالا هر قِسمی!

عاشق برق نگاهها و گرمی دستهاشان.عاشق عشقهای با صدا و بیصدا....

عاشق لبخندهایی که میزنند و محو میشود هی تند تند...

من عاشق دستهای کوچکی ام که توی دستهای مردانه ی یک " بابا " و یا زنانه و لطیف یک  "مامان " گم میشود و عاشق آن دامن کوتاه و چین چین و کفشهای قرمز تَق تَقی و  پیچ و تابهای موهای مشکی بلندی که به دست زنی بافته شده و به گل سَری صورتی مزین شده  و درانحنای هر بافه اش عشق میچکد بغل بغل....

من عاشق مهربانیه نگاهها و صداهایی هستم که خودشان هیچ ازشان خبر ندارند و من میپرستمشان ، همه را!

.

مناسبتهای تقویم من را به هیجان نمی آورد.

بلد نیستم برای مناسبتهایی که هیچ برایم معنا ندارند ،تشریفات راه بیندازم...

بلد نیستم دل خوش کنم به عددی که رنگ قرمز به خود گرفته روی تقویم و کمی آنطرفتر سنجاق شده به نام "تعطیل رسمی"!

همیشه از تعطیلهای رسمی متنفر بودم!!!!

ولی به همان اندازه از هیجان و ولوله ی مردم، خوشحال و گور بابای دلی که هیچ گاه لمس نکرد تمام این "رسمی" ها را!

.

.

در کدامین روز گرم تابستان به نامم سَنَد خوردی و به نامت سَنَد خوردم؟

در کدامین "ربنای"  رمضان و  استجابت دعا به شکرانه ی سلامتی ام سجده گزاشتی و اشک ریختی؟

در کدامین زمزمه ی تطهیر و تقدس گوشم را با نوای"اشهد ان محمدا رسول الله " غسل دادی؟

در کدامین روز قَسم خوردی برایم بهترین باشی و من برای دنیا بهترین و من آن روز فقط  گریه کردم آن هم بلند بلند، با آن دستهای کوچک و دماغ گرد و پهن و لبهای نامتوازن و آویزان و چشمهای قهوه ای ِ درشت و مژه های بلند و برگشته؟

اگر هم روزگار گرد فراموشی ریخته روی تمامه خاطره ها و "کدامین ها" و حتی اگر من با تمام فراست و ذکاوتم راجب تمام خاطره های عمرم و آدمها- آن هم با تمام جزئیات-هیچ چیز یادم نمی آید از آن روز نخست ولی رنگ خودنویس مشکی مامور ثبت احوال گواهی میدهد روی اولین صفحه ی هویت بودنم!

این عکسهای تیره و تار و لبخندهای عکاس باشی پسندِ هزار سال پیش ِ توی آلبوم ِ رنگ و رو رفته ی کنار کتابخانه، گواهی میدهند.

همه شان گواهی میدهند که به نام تو ثبت شدم و به یک عــدد.

تا هزار ساعت و ماه و روز بگذرد و من باشم و تو باشی و یک عالمه...!

.

.

از تو ممنونم.....

به خدایی که مرا اِلـی خلق کرد و تو را.... که از تو ممنونم!

با ذره ذره وجودم و سلول سلول ِ اِلــی!

با جرعه جرعه نفسهایی که میکشم.

نه به خاطر دستهایی که هیچ چیز جز درد را به خاطرم نمی آورد.

نه به خاطر چشمهایی که هیچ چیز جز دلهره را به من تزریق نمیکنند.

نه به خاطر صدایی که گوشهایم را مجبور به ارتعاش و  ترشح پی در پی ِ Ear Wax بخش حلزونی شکلی میکند که خودت با رساترین صدا(!) مثل همیشه ، در یکی از آن روزهای لِی لِی و گرگم به هوا برایم توضیح دادی !

نه به خاطر اسمی که ثبت شد توی زندگی ام و ثبت کردم توی زندگی ات.

نه به خاطر ِ.....


نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


فقط به خاطر دختری که "مَــرد" شد از تو ممنونم!


دختری که اگرچه بعد از بیست و چند سال هنوز هم بلد نیست کفش پاشنه چند سانتی بپوشد و شمرده شمرده و خرامان خرامان و دلبرانه با تمام زنانگی اش قدم بردارد و هنوز هم بلد نیست بدون غلط، لاک ناخن بزند و ناخنهایش را مانیکور کند و خط چشم قَجـَری بکشد و آرایش خلیجی کند چنین و چنان و هنوز بلد نیست از هر طره ی گیسویش دار بزند دلی را و هنوز هم بلد نیست راه که میرود سراسر ناز باشد و نیاز و دلهای سنگی ذوب کند و به اشاره ی چشمانش و حرکت مژگانش دنیا را زیر و رو کند و هی فوج فوج خنده ی شیرین تر از عسل حواله ی چشمهای حریص کند، ولـــی کوله بار درد هم که بگذاری روی دوشش و با هر نگاه و صدا و جمله و سناریو و حرف و زجر هم که شکنجه اش کنی " مَرد وار " لبخند میزند و چشمهاش برق میزند ، زیر لب کمی غر میزند و گاهی هم بلند بلند و بعد با لبخندش فرو میدهد آن بغض لعنتی را و تمام لوس کردنهایش را میگذارد برای روز مبادایی که شاید هیچ گاه از راه نرسد و دلش را خوش میکند به پاها و کفشهای اسپرت بندی ای که قرار است برساندش به "فـــردا"...


نوشته اند درد است که از آدم،مَـرد میسازد و آدم ها توی درد و سختی و نداشته ها و دریغ شدن هاشان آبدیده میشوند و مَــرد !


به خاطر "مَـــــرد " ساختنت تا زنده ام و دنیا دنیاست ،مدیونتم بــــــابـــــــــا...


"روزمـــ مـبارکـــ ... روزتـــ مبارکــــ "



الــــــی نـوشتـــــــ :


یک ) اگه عمو علی ش ،" علی " نشده بود ؛ حتما اون " علـــی " میشد! ......       " تولدشـــ مبارکــ "


دو) من برگشتــــمـــ ! 


سه) همینــــــــــــ !   

*1*