_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

با مــــرگ زندگــــی کــن و با زنـــــدگی بمــــــیــــــر...

هوالمحبوب:

هر دوتاشون شاگردهام بودند...ستاره تمام پارسال و سارا تمام امسال تا اوایل پاییز...

ستاره را بیشتر دوست داشتم...با اینکه کوچیکتر بود اما خیلی بزرگتر بود و متین و موقر و سارا تا دلت بخواد لوس و تازه کلی هم از من بدش می اومد و برعکس ستاره از اون عاشقای سینه چاک بود...!

و بعد کم کم با هم دوست شدیم...

همیشه همینطوره...لازم نیست کاری بکنی...فقط کافیه خودت باشی تا همه چیز درست بشه...

و حالا برای مراسمی از طرفشون دعوت شده بودم که هیچ دوست نداشتم برم ولی سارا و ستاره با اون همه آدم تنها بودند...

تنها ملودی ایی که به گوش میرسید صدای شیون بود و خدا بیامرزدش...!

همیشه با خودم فکر میکردم چرا وقتی آدما باور دارند کسی که میمیره میره پیش خدا باز هم گریه میکنند؟

مگه اونجا جاش امن نیست؟یعنی اونا از خدا به بنده ش دلسوزترند؟

و بعدها وقتی که مامان حاجی رفت فهمیدم آدمها برای خودشون و تنهاییشون و نداشتن اون آدم گریه میکنند و اینکه بعد از اون چه کار کنند.نه برای مردن اون آدم...!

همه برای خودشون گریه میکردند و بقیه بدون توجه به این موضوع سعی میکردند آرومشون کنند...

من اگه بودم این کار را نمیکردم...

آدم وقتی گریه میخواد باید گریه کنه. وقتی جلوش را بگیرند میشه درد ...

ستاره آروم اشک میریخت و سارا داد و فریاد میکرد...

دو سال از نبودن زنی که مامان خطابش میکردند گذشته بود ولی هنوز داغ نداشتنش و نبودنش تازه بود و من داشتم دق میکردم از این همه التماس...

کنار سارا ایستادم و دستش را گرفتم.شاید من اونجا تنها کسی بودم که میدونستم سارا الان فقط یه نفر را میخواد که محکم دستاش را بگیره و سکوت کنه تا اون هرقدر دلش میخواد فریاد بزنه...

همیشه وقتی کسی گریه میکنه مستاصلم و نمیدونم باید چی کار کنم ولی با تمام استیصالم رفتم کنارش و دستاش را گرفتم توی دستام و آروم لبخند زدم و کنارش به فاصله ی کمی از مزار نشستم تا مردها فرصت فاتحه خونی برای مرحومه را داشته باشند...

مردی با کت و شلوار مشکی ،موقر و متین با موهای خاکستری و مرتب اومد جلو...

نشست و سرش را برد کنار سنگ قبر و آروووم حرف می زد و بعد به همون آرومی اشک می ریخت...

سارا سرش را گذاشت روی شونه م و آروم گفت بابامه!

اون زن مانتو خفاشی اون گوشه هم زنشه!....اونی هم که زیر اون مانتو ورقلمبیده  و تا چند وقت دیگه به دنیا میاد و میشه آیینه دق من ،توله سگشون ه!

دستش را فشار دادم و گفتم سارااااا!

صداش هق هق شد و گفت دیدی دو سال نشد رفت زن گرفت؟

انگار منتظر بود مامانم سرش را بذاره زمین تا بره دنباله ...

باز دستش را فشار دادم و گفتم ساراااا

گفت مگه دروغ میگم؟خانوم شما نمیفهمی چقدر دلم میخواد زمین دهن باز کنه و بره توش از این همه آبرویی که ازم رفته...

نمیدونم باید به کدوم دردم بسوزم؟

به درد مامانم که اون زیر خوابیده؟بابام که دو سال نشد رفت زن گرفت؟یا اون پست فطرتی که...

بهش گفتم :سارا! اون زن به خاطر شما اینجاست.برای آرامش شما اومده توی این خونه.زن بدی که نیست،هست؟بابا نمیخواسته شما سختی بکشید و خواسته یکی باشه شما را تر و خشک کنه.ببین بابات چه طور داره با مامانت حرف میزنه و اشک میریزه.بی انصاف نباش دختر...

تو مامان نداری اما به جاش هزارتا چیز خوب داری.ستاره را داری که میتونی بی پروا دوسش داشته باشی.یه سنگ قبر داری که میتونی باهاش اندازه ی تمامه روزایی که نیست ولی هست ،حرف بزنی.من کسی را میشناسم که همین سنگ قبر را هم نداره که عاشقانه دوسش داشته باشه.من کسی را میشناسم که حتی حق نداره مامانش را دوس داشته باشه.من کسی را میشناسم دردهاش هزار برابره توه اما به خودش میگه من اونقدر بعدها فرصت خواهم داشت که برای غم از دست دادن هام سوگواری کنم و حالا باید مواظب ستاره هام باشم.من کسی را میشناسم که...

پرید وسط حرفم و گفت :شما نمیفهمید.شما با تمومه ادعاتون درک نمیکنید.هیشکی جای من نیست بدون ه من چی میکشم.گفتنش آسون ه خانوم.هیشکی جای من نیست که بفهمه.

شما هم نه درک میکنید و  نه میتونید درک کنید...شما مامانتون هر شب و روز جلوی چشمتونه.باباتون دوستتون داره. داداشتون براتون می میره.شما گل دخترتون هر روز جلو چشمتون بهتون میخنده.شما نهایت دردتون دانشگاهتون ه و درساتون و پول تو جیبیتون و یکی که بیاد باهاتون عروسی کنه .شما نهایت دردتون داد زدن مامانتون و  اخم باباتونه.من چی خانوم؟؟؟ من از لبخند بابام متنفرم که بوی خیانت به مامانم را میده.من چی؟شما چه طور ادعا میکنید میفهمید من چی میگم؟تا حالا شده فکر کنید اگه خدایی نکرده مامانتون...

و بعد سرش را کرد توی چادر من . بلند بلند گریه میکرد و میگفت :هیشکی نمیفهمه...

دستام شل شد...راست میگفت من نمیفهمیدم!!من هیچ کدوم از اونایی که میگفت را نمیفهمیدم.من نمیفهمیدم داره چی میکشه.من که جای اون نبودم.من از بی مادری و بی پدری چی میفهمیدم؟!!من نهایت دردم...!!!!

راست میگفت...

اونجا جاش نبود.باید میرفتم یه جایی که کسی من را نبینه و صدام را نشنوه...

با اون آتیشی که توی دلم بود بازم حواسم به این بود که منزلت شاگرد و معلمی حفظ بشه و استیصالم به چشم نیاد!

دستش را رها کردم و بلند شدم و به بهونه ی دستشویی ازش دور شدم و  اونقدر رفتم و رفتم و رفتم تا دور بشم و بعد پشت وانت آبی رنگی که اونقدر کثیف بود که میشد رووش با انگشت بنویسی :"لطفا مرا بشویید!"،نشستم روی زمین و هااااای هاااای گریه کردم.

شاید برای سارا،شاید برای مامان سارا،شاید برای بابای سارا و شاید هم...!


الی نوشت :

یکـ) الی نوشتهایمان بماند برای بعد ...!

دو) همه اش را از اینجا گوشـ بدید >>>  "چشــــم انتـــظار حـــادثه ای ناگــهان مبـــاش... "


نظرات 68 + ارسال نظر
باهری 1391/09/21 ساعت 16:42 http://baheri54.blogfa.com/

سلام الی خانم

خوبین؟

خیلی زیبا بود.درود بر قلم روان واندیشه سبزتون !!!

فقط مایلم به نکته ای اشاره کنم وبگذرم.درسته که ما به زبان اعتراف می کنیم کسی که از میان ما رفته پیش خداست.ولی این فقط اقرار به زبان است. شوربختانه اغلب ما به این سخن باور ویقین نداریم.که اگر داشتیم در فقدان عزیزی که ازدست دادیم هرگز بیقراری وجزع وفزع نمی کردیم.لازمه رسیدن به این باور نیز چیزی جز زندگی بامرگ وبه تعبیر درست تر غفلت از این واقعیت انکار ناپذیر نیست...

باسپاس از شما دوست عزیزم.

احوالات عالیه جناب باهری؟!

زیبا خوندید آقااااا

یادمه یه روزی یکی را گم کرده بودم

اولاش دعام پیدا شدنش بود

بعد باز هم پیدا شدنش و صبر داشتن برای پیدا شدنش بود...

ولی اون وسط مسطهای دعام آرزو کردم کاش مرده بود
اون موقع خیالم راحت بود جاش امن ه !

آدما شاید درگیره باور کردن ه بودن یا نبودنه اون آدمی که دیگه نیست نباشند اما عمده درد کشیدن و غصه خوردن و گریه شون برای تنهایی ه خودشون و دیگه نداشتنه اون آدم ه

بیشتر گریه هامون واسه خودمونه
که از حالا به بعد بدون اون چی کار کنم
وقتی کسی نیست
وقتی میمیره
وقتی گم میشه
وقتی ازش بیخبریم
همه ش به خاطره خودمونه


وگاهی
گاهی
گاهی برای شباییه که اون مارا نداره
که کاش
کاش کسی دیگه را داشته باشه...
وقتی کسی میمیره اون "یه نفر" را داره
اما وقتی گم میشه....!

کارعالی ای کردی براش مادری کردی

براش الــی یی کردم

:)

گیتور 1391/09/21 ساعت 19:06 http://gator.blogfa.com

غمگین کننده بود...

شکر گفتیم پس از هر غمی،اما این شکر

چون نمازی است که از ترس به جا می آید...

گیتور...
اینجا بوی گل گرفته خانوووم

:)

صلوات در هر شرایطی ،ثواب است و ماندگاری ثوابش هم چند قفله.
اما امان از روزی که حتی ثواب هم تبدیل بشود به ابزاری برای گناه.
امی رالمومنین می گفت که باور نکنید این قرآن های سر نیزه را. قرآن ناطق منم نه این کاغذ پاره ها.

حالا

باور نکنید این صلوات هایی که استفاده اش ، جز برای ریا نیست. صلوات قلبی بفرستید. یک عمر بفرستید و ثوابش را ببرید اما نگذارید رنگ ریا به خود بگیره این اتفاق دوست داشتنی

با دوست چرا به یاد غیری باشیم
همت طلب بلندسیری باشیم

وقتی صلوات بر نبی کار خداست
بگذار شریک کار خیری باشیم...


صلواتهایتان را غلاف کنید
:)

مرسی خواهر

اخلاق و تدبیر و انسانیت ؛ سه عاملیه که منو مشتری ثابت اینجا کرد.

هر چه از دوست رسد روشنی چشم من است

گل اگر لایق من نیست خس و خار بیار...

ممنون آقاااااااااااا

:)

قهوه ام همیشه حاضر است الی جان...سند میز شماره سیزده هم مال تو...!کافه چی ها در پس ظاهر کولی صفتشان دل نازکی دارند...راستی اون بالا عجب بوسه بازی راه انداخته بودید...!!!رجزخوانی شاعرانه ی زیبایی بود...!

ممنون قهوه چی
من حتی اگه سر میز شماره سیزده هم نشینم باز سندش به نام ه منه...

ما کافه چی و دل نازکش را با هم خریداریم...
:)
.
.

اون بالا هم دست آقا محمد درد نکنه که کلا مستمعی ه که صاحب سخن را بر سر ذوق میاره...
شعر بازی بود کافه چی
بوسه بازی کجا بود مادر؟!


من از دهان تو در حیرتم که از تنگی

خدا چگونه میانش دمید جانت را...

واحه 1391/09/21 ساعت 20:03

اشتباه می کنی... نمی ارزه... حتی اگر فرض کنیم کودکی که به دنیا میاد می تونه به حقیقت عشق در دنیا دست پیدا کنه، باز نمی ارزه به شدت رنجی که کوهها هم تاب تحملش رو نداشته اند نمی ارزه...

تو فکر می کنی سارا و ستاره سرنوشت خوبی دارند؟
ان شاء الله که داشته باشند، یک زندگی موفق و پرثمر و سرشار از خیر و برکت رو براشون آرزو می کنم این انرژی مثبت رو براشون می فرستم و ان شاء الله که بهشون برسه... اما حتی اگر سرنوشت سعادتمندی هم داشته باشند هرگز به رنج یکی از لحظه هایی که در این سالها چشیده اند و کشیده اند نمی ارزه...

من یه سارا و ستاره میشناسم که تمام تلاششون رسیدن به اون آخر خوب ه
من یه عالمه ستاره و سارا میشناسم...

تا خوب را چی معنی کنی!
آره سرنوشتشون خوب ه
اگه چشمشون را باز کنند
من که میگم می ارزه
اونقدر می ارزه که خدا توی هر روز هزاران تولد نهفته
اونقدر می ارزه که خدا هم هنوز امید داره چه برسه به الی...

من سارا و ستاره ای را میشناسم که تمومه رنج سالهای عمرشون را به جون میخرند برای رسیدن به اون آخر خوب...حتی اگه توی این دنیای به این بزرگی قراره درس عبرت باشند...

می ارزه واحه
می ارزه...

در جواب ِ دخترم که پرسید:" چرا مرا به دنیا آوردی؟


زیرا سال های جنگ بود

و من نیازمند ِ عشق بودم

برای چشیدن ِطعم ِ آرامش.



زیرا بالای سی سال داشتم

و می ترسیدم از پژمردن

پیش از شکفتن و غنچه دادن.



زیرا طلاق واژه ای ست

تنها برای مردو زن

نه برای مادر و فرزند.



زیرا تو هرگز نمی توانی بگویی:

"مادر ِ سابق ِ من"

حتی وقتی جنازه ام را تشییع می کنی.



و هیج چیز، هیچ چیز در این دنیا نمی تواند

میان ِ مادر و فرزند جدایی افکند

نفرت یا مرگ حتی .



و تو بیزاری از من

زیرا تو را به دنیا آورده ام

تنها به خاطر ِ ترسم از تنها ماندن



و هرگز مرا نخواهی بخشید

تا زمانی که خود فرزندی به دنیا آوری

ناتوان از تاب آوردن ِ خاکستر ِ سوزان ِ

رؤیاهاو آرزوهای دور و درازت..

"فریده حسن زاده-مصطفوی"

هستی 1391/09/22 ساعت 09:25 http://parvanegi.blogsky.com/


دلم خیلی گرفت

این نیز بگذرد خانووووم...

بابک 1391/09/22 ساعت 19:40

این جور حسا مشترکه ولی مثل یه فیلم هر کس هر بار تو یه نقشی بازی می کنه - یکی یه بار نقش اول می شه یه جای دیگه هم می شه سیاهی لشگر اما رسم زندگی همینه ...

امروز بیا چکامه ات را بنویس

با دست خودت ادامه ات را بنویس

حالا بلدم چطور بازی بکنم

ای عشق! تو فیلم نامه ات را بنویس
.
.
.
خوبی مهندس؟

بانو خوبند؟

تو شب خیس مژه هام یه شب بیا قدم بزن

با رقص تلخ اشک من ساز دوست دارم بزن

اتاق آرزوهامو خیلی مرتب چیدمش

بیا و با یه چشمکت اتاقمو بهم بزن

سخته برات تنهاییاتو کوک کنی

با عشق من چشای نازتو ببند ٬ برای من یه کم بزن

می خواستم از نگات بگم ٬ دوباره لغزید قلمم

قصه نویس رویاها بیا واسم قلم بزن

بگو دوسم داری یا نه ؟ یه جور بهم نشون بده

بقیه زندگیمو با این جواب رقم بزن

مغرور، ولی دست به دامان رقیبان
رسوا شدم و طعنه شنیدم، تو چه کردی؟

«تنهایی و رسوایی»، «بی مهری و آزار»
ای عشق، ببین من چه کشیدم تو چه کردی

ممنون شعر
:)

بابک 1391/09/23 ساعت 14:39

شکرا جزیلا بانو
چند صباحی را همراه بانو رفتیم صفر و دو روزی می شود که که به خانه بازگشته ایم ... شما چطورید؟ عیاس آقای تان، خبری دارید از ایشان؟! :-)

اهلا و سهلا!
همیشه به "سفر" مهندس!

:)

ما که نیمه نفسی میره و میاد!

عباس آقا هم گمانم اتفاقی براش افتاده خدایی نکرده
!
هنوز توسط این جانب رویت نشدند
که اگه بشند پوستشون را با عشق قلفتی میکنیم!
(قلفتی درست بود آیا؟!)

نه قربون...
الان بهش فکر نکن!!

جناب زمان دقیقش را میشه مرقوم بفرمایید تا ما دقیقن اون زمان بهش فک کنیم!؟!

:)

نه رفیق...
از زمان هنوز چیزی نفهمیدیم!!

آسیاب به نوبت آقاااااا...
نوبت شمام میرسه ...
کلی فهمیدن بدهکارید :)

خفقون گرفتیم آبجی...
بیخیال!!

دور از جون استاد!
کلا شما صدا کن مرا! صدای تو خوبست خو!
:(

این که کلا برای همه صدق می کنه...
همین که صدای تو خوبست و اینا...
ما که راه رفته ایم
باد است که می گذرد...

و من مسافرم ای بادهای همواره...!

:)

منیژ 1391/09/28 ساعت 09:54 http://manij.mihanblog.com/

بی مادری بد دردیه . مخصوصا اکه دوتا آتیش پاره ی کوچیک تر از خودت وبال زندگیت بشن که تر و خشکشون کنی ... خودمو می گم !
این دختره سارا گمونم آرزو های زندگیش گیر نیافتاده لای زندگی دیگران تا بفهمه همین زن باباهه چه نعمتیه

صبور باش منیژ...

همه چی درست میشه

پس الان کلی مامان شدی برای خودت ها!

همین به یه دنیا می ارزه

زن بابا اسم قشنگی نیست ها!

هرچی خدا بده نعمته...حتی اگه درد باشه :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد