_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

بهم کمک نمیکنه....

هوالمحبوب:

 

قراره زود بخوابم...فردا یه عالمه کار دارم باید برم تهران وبشینم توی یه کنفرانس لعنتی که مثلا فلان سخنران اندر مباحث مارکتینگ یه سری راه کارها ودرسهایی که خونده بره بالا منبر واحتمالا من هم چون میخوام نشون بدم آدمه فرهیخته ای هستم هی مثل بز اخفش سر تکون بدم وهی نت برداری کنم وهی مثلا مستفیض بشم برگردم خونه مثلا دست پر برم شرکت وکلی نشون بدم حال کردم..... 

خسته م... 

بغضم هی مثل چوب پنبه میاد بالا ومن هی هلش میدم پایین.... 

دلم واسه خیلی خیلی قدیما تنگ شده.... 

واسه اون روزا که توی حیاط مینشستیم وبا احسان و مامانی و نازی بستنی میخوردی وبعد مامانی گوشت چرخ کرده ها رو میریخت توی کاسه کنار باغچه مینشست وتوش آردنخودچی وسیب زمینی وپیاز رنده شده میریخت ونمک و زردچوبه اضافه میکرد و ورز میداد که واسه شب کتلت بپزه ومن واحسان دور حیاط دوچرخه سواری میکردیم..... 

واسه اون روزا که حوض را پره آب میکردیم وظهرای تابستون با احسان والناز میپریدیم توش و کلی شنا میکردیم و هی جیغ وداد راه مینداختیم... 

واسه اون روزا که تابستون کتابخونه محله ای درست میکردیم وخودمون مینشستیم تمومه کتابها رو میخوندیم... 

واسه اون روزا که تا من واسه برنامه کودک نامه مینوشتم احسان از حسودی برش میداشت قایمش میکرد و دعوا راه میفتاد واشک و آه.... 

حتی واسه اون روزها که من حالم بد بوود... 

نمیدونم 

 عجیبه ولی شاید دلم واسه مامانی تنگ شده....واسه همون روزایی که فکر میکردم وقتی میخوابم دیگه هیچی تو ی دنیا نیست و همش منتظره شب بودم..... 

خوابم نمیبره...ساعت دو نیمه شبه  دارم شعر گوش میدم وآلبومم را تماشا میکنم  و عجب که من فردا کلی کار دارم!!!!!

میان ماه من تا ماه گردون.....

هوالمحبوب: 

 

من وتو شبیهیم. 

شبیه همیم که وقتی اسم بابا میاد یا وقتی تصورشون میکنیم اشک توی چشمامون جمع میشه..... 

من و تو شبیه هم هستیم . که قلبمون از کار میفته وقتی اسم بابا را زمزمه میکنیم یا به خاطرش میاریم..... 

فقط یه تفاوت هست میون ماه  من تاماه گردون....... بی خیال!

 

 بابغض میگی : حواست به بابات باشه.بابا خیلی عزیزه. قدر بابات رو بدون.... 

- میدونم. قدش ۱۷۰ فیکس! 

 

 

خدا حواست هست؟؟؟

پایتخت....

 

هوالمحبوب: 

به قوله مهسا بعضی آدمها و اتفاقها مثله رفتن به مکه است.وقتی میری مکه یه حسه عجیبی داری و دلت نمیخواد اون حال و هوا رو با هیچی عوض کنی. به قول زن عمو روحت تطهیر پیدا میکنه و خالص میشی و پذیرای تموم رفتارها و کارهای خوب. اما بعد کم کم به مرور زمان یادت میره و میشه فقط یه خاطره که حتی موقع تعریف کردنش هم نمیدونی چه حسی بوده و چه حالی داشتی ...

بعضی آدمها یا بعضی اتفاقها هم همینطورند. .باعث میشن احساسه تطهیر روح کنی و آمادگیه تمومه خوبیها رو داشته باشی اما کم کم تو هم یادت میره تمومه اون چیزایی که یه روز به داشتنشون ودونستنشون و فهمیدنشون افتخار میکردی.....

زل میزنم به عکس و عشق میکنم از احساسی که دارم.یادم میفته تمومه این 13 روز با عشق تماشاش میکردم و وقتی با هم صحبت میکردند و عاشقونه به هم نگاه میکردند توی دلم یهو خالی میشد و اشک توی چشمام جمع میشد....

وقتی میگفت :" هما بابا..." توی دلم ضعف میرفت و میدونستم این یعنی اوج علاقه و یه حس عجیب تموم وجودم رو میگرفت.نمیدونم چرا باهاش عجیب همذات پنداری میکردم....

همیشه خیال میکردم صبرم زیاده وخدای صبرم ..گرچه گاهی یهو میزدم جاده خاکی... اما بعد از دیدنشون امکان نداشت تقدیس و تحسینشون نکنم...

به لبخندی خوشند. به تمومه اونچه که میتونند ازش لذت ببرند.تمومه احساسشون را میفهمم.با تمومه وجود لذتشون را میفهم.درست مثل موقعی که تمومه دردهای دنیا رو با خوردنه یه بستنی قورت میدم.یا باعشق و با تمومه احساسام برای دلخوشیه خودم برای خودم وتوی خلوته خودم مراسم عید ویلدا وتولد میگیرم وعشق میکنم ودل میبندم به اتاقی که با تمومه وجود دوستش دارم....

میدونم مثله خیلی چیزها وآدمها اونی که تقدیسش میکردم رو یادم میره وباز خره خودم رو میرونم...واسه همین دوره عکس رو میچینم ومیچسبونمش روی یه مقوای رنگی ویه کارت پستال ازش درست میکنم ونصبش میکنم کنار عکس "بچه ی جناب سرهنگ" >>>> 

کنار همون عکسی که وقتی توی اوج درد وغم نگاهم بهش میفتاد وگاها بهش بد وبیراه میگفتم که نیشش را باز کرده وزل زده به من،کم کم اثرش رو میذاشت ومن رو هم به لبخند دعوت میکرد ومیگفت:"Take it Easy!" ومن با چشمانی پر از اشک وقلبی شکسته وپر از درد لبخند میزدم و میگفتم :" ای بدجنس!" ویادم میرفت که چی توی دلمه وچشمم را میدوختم به آخری که یه عمره منتظرشم.....

میچسبونمش کنارعکس بچه ی جناب سرهنگ تا هر موقع توی اوج نا امیدی ودرد که خیال میکنم از من بدبختر روی زمین نیست با نگاه بهش یادم بیفته که " نقی وخونوادش" هم کم سختی نکشیدند ولی با اینکه هی پشت سر هم بد می اوردن ولی خنده وهمدلی یادشون نمیرفت وحواسشون وامیدشون به آخری بود که خوب تموم میشه......

دلم نمیخواد هیچ وقت یادم بره که با بند بند وجودم عشقش به آدمایی که دوست داشت رو تقدیس  وتحسین میکردم وخم به ابرو نمی اورد وتوی اوج درد حواسش به دردنکشیدن بقیه بود.........

عکسش رو نصب میکنم کنار عکس "بچه ی جناب سرهنگ" وزل میزنم به احساسی که هست.

عکس رو نصب میکنم که هر موقع کم اوردم نگاهم بهش بیفته وبهم بگه : " از تو بعیده! مگه یادت رفته؟! خجالت نمیکشی بیخودی غر میزنی؟...حساس نشو حساس نشو!!!!..."

کجا خوشه؟اونجا که دل خوشه....چه فرقی میکنه کجا باشی؟توی کامیون..توی بیابون....کنارپارک....توی یه  دخمه...کنار رودخونه...یا زیر بار یه عالمه سختی که داره کمرت را میشکنه؟مهم نیست...مهم اینه تموم نگرانیت ،آسایش دیگرون هست واینکه مطمئنی به آخری که خوب تموم میشه.....

فاطمه میخنده و میگه: "آجی این چه عکسیه زدی به دیوار؟!عکسه خوشگل بزن...میخوای عکس سیندرلا بهت بدم بزنی به دیوار؟خیلی خوشگله ها...."

زل میزنم به عکس......نه چشمهای فریبایی میبینم...نه هیکل ورزشکاری و قد بلند وچهار شونه....نه عطری که مدهوشت کنه ونه موهای پرپشت جوگندمی که دلفریبش کنه ونه کت و شلوار اتو کشیده ای که خط اتو و براقیه کفشهای واکس خورده اش مسخت کنه.....ولی چقدر در چشم من زیباست...چقدر دلفریب و جذاب ....انگار که هیچ وقت آدمی به این زیبایی ندیدم...تازه میفهمم وقتی میگند سیرت زیبا یعنی چه که صورت رو زیبا میکنه...

وای که چقدر "نقی " رو دوس دارم...... 

  

     

      

عکس را نصب میکنم ومیشینم اون عقب و زل میزنم به عکس.به نیکا وسارا حسودی میکنم.لبخند میزنم واز اتاق میرم بیرون....رو میکنم به خدا و میگم: " کمکم کن یادم نره......"

حتما قشنگ میشود امسال حال تو....

هوالمحبوب:   

 

حافظ گشوده ام وچه زیباست فال تو

حتما قشنگ میشود امسال حال تو

با آن زبان فاخر وایرانی اصیل

فرخنده باد روزوشب وماه وسال تو....


تا دم دمای سال تحویل بیدار بودم.داشتم مینوشتم...میخوندم...سالی که گذشته ودهه ای که طی شد رو مرور میکردم وآدمای زندگیم رو دوره میکردم  و توی ذهنم بهترین ها رو واسشون تصور میکردم که پای سیستم کامپیوتر خوابم بردو وقتی چشم باز کردم دیدم از سال تحویل 20 دقیقه گذشته!

هول شدم

انگار که  مثلا واسه سحری خواب موندم و یا اینکه نمازم قضا شده ومجبورم سحری نخورده تا آخر سال  روزه بگیرم!!!تا دو سه دقیقه گیج بودم وکم کم آرامش اومد تو وجودم ومغزم load کرد که نترس بابا فقط  سال تحویل شده!همین!!!عزیزه من  این همه بیدار بودی ،آخر و عاقبتت شد این. حالا یه امسال خواب موندی بذار ببینیم چی میشه!غصه نداره که!! 

وضو گرفتم وسجاده ای که بوی شورواشتیاق میداد رو باز کردم.عطر زدم وحافظ رو گذاشتم کنار سجاده و الله اکبر....حالم عجیب بود.نمیدونم خوب بود یا بد....هیجان بود یا آرامش ولی باز هم شرمنده بودم....سلام دادم وبه اولین کسی که سال نو رو تبریک گفتم به قاب عکس بالای تختم بود وبعد به نفیسه پیام دادم وبعد از اون کلی با خدا حرف زدم.این دفعه با هم سال وسالهایی که گذشت رو مرور کردیم ازش خواستم خط بکشه روی تمومه اونچه که بودم و اجازه بده ازش بهترینها رو واسه آدمای زندگیم بخوام.

واسه : احسان ،فرنگیس ،نفیسه ،فاطمه ، الناز ،بچه ی جناب سرهنگ ، عمه معصوم وامیر وحسام وآقا غلام ، نرگس ، فرزانه وشهرام وشایان، هاله و آرش وآتریسا،صدیق ، هانیه ، آزیتاو علی  ،لیلاو علی  ، مانیاومحمد  ودختر کوچولوش ،فرزانه وفریبای عمه ،دلارام عموومهدی ،فروه عمه، مهدی عمو وسمیرا، عمو ها و عمه هام ،خاله ها ودایی ها ،باباحاجی و مامان حاجی خدا بیامرز ،  زینب ومحسن ،مهسا وابراهیم ، مانی ،دکتر، زهرا ، امین الرعایا ، آرزو ، ، خانم جباری ورسولی ، خانم شادانی وعاطفی  وزمانی ،مهندس ، سمیه ، مهدیه ومینا ، فرشته ،دلیله ،دادش رضا ،سروش ،خانم وآقای ملکی ودختر کوچولوهاشون،علیرضا وخونواده ش ،میتی کومون، واسه بچه های دانشگاه : عمو جعفر ،سید ،آقای قاسمی ، آقای اسدی ،لاله ،مریم ،شیرین ،فائزه ،خوشبو (همون آقای معطریه خودمون!) ، استادها(حتی اونی که من رو دوبار حسابداری ۱ یا سازمان پیچیده انداخت !!!!!) ،آقای با عزم ،خانم حائری ،ملکی ، حیدری ،آقای جمال شریف ،فلاح ، خانم منصوری ، آقای غفاری وخانومش (!) ، مهناز ،مژگان ،نغمه و آقا مسعود ، آرش عزیز  وبچه های بایلوکس :Russia,، مهران ،پانکالا ،آچیلای ،ساربان ،سکوت ،نقی ،محسن ، هستی ،انگلیش  ، واسه سپیده ،ستاره ، سوده ،خانم شهبازی ،اسحاق و معصومه ،بارباروس ، زهرا وسجاد، رضوان ،خانم عسگری  وبهارلویی ، اعظم ،فاطمه ومحمد ،مریم فروتن ،بچه های گلی که مثلا مامانشون بودم ،سارا آقا رضا ی گل ،بهناز ،مریم و امیری که نمیدونم ماجراشون به کجا کشیده شد ،فرحناز وتمومه آدمای زندگیم که یادم بود ونبود وخونواده هاشون که به اندازه ی خودشون عزیزند......

بعد من موندم وخدا وحافظ وتمومه آرزوهایی که تو دلم بود واز گفتنش ابا داشتم ونیت برای  

تمومه  قشنگیا و آدمای قشنگ زندگیم :

"شب وصل است وطی شد نامه هجر

سلام فیه حتی مطلع الفجر

دلا در عاشقی ثابت قدم باش

که در این ره نباشد کار بی اجر

من از رندی نخواهم کرد توبه

ولو آذیتنی بالبحر والحجر

برآی ای صبح روشن دل خدا را

که بس تاریک میبینم شب هجر

دلم رفت و ندیدم روی دلدلر

فغان از این تطاول آه از این زجر

وفا خواهی جفا کش باش حافظ

فان الربح والخسران فی التجر"

خدایا شکر...به قول بابا حاجی خدا را صد کرور شکر.....

دلم روشنه...دلم برای سالی که داره میاد و آدمای زندگیم روشنه......

دلم خونه برای تمومه کسایی که درد میکشن ولی دلم به همون اندازه روشنه....

دراز میکشم و دست میگیرم این ماس ماسک رو که تنها وسیله ی ارتباطی تو این موقع از شبه و بهترین آرزوهامو همراه با بهترین تبریکات میفرستم برای بهترینهای زندگیم.....

به قول عمه عید واقعی ماله اون کسی هست که پایان سال رو جشن بگیره و نه آغازش رو .با آرزوی بهترین پایان چشمام رو میبندم تا خوابم ببره و فاصله ی زمانی رسیدن به سبزی پلو وماهیی فردا کمترو کمتر بشه....

دهه ی هشتاد.....

هوالمحبوب: 

 

دو سه ساعت بیشتر نمونده و این ساعات پایانیه دهه ی هشتاد داره من رو میکشه.داریم میریم تا به نود برسیم وباز روز از نو روزی از نو......

پیش دانشگاهی بودم وتوی تب کنکور وقرار بود ورودی هشتاد بشیم که نشد وموندیم یه سال پشت کنکور واسمش رو گذاشتیم استراحت پس از 12 سال درس خوندن.سال 81 بود که شدم دانشجو.برخلاف تلاشم زبان قبول شدم واز همون موقع شدم یه پا مستقل وسر کارو درس ودانشگاه وآخر سر هم نفهمیدم ورودی کدوم دانشگاه بودم وفارغ التحصیل کدوم دانشگاه ، از بس که هی دانشگاه عوض کردم وهی واحد گرفتم وهی مهمان شودم وانتفالی گرفتم که زود فارق التحصیل بشم.فکر میکردم خبریه!!!!!

سال هشتاد دوسه بود که این کامپیوتر واینترنت لعنتی اومد تو زندگیم وکلی کن فیکون کرد این زندگیه خنده داره من رو!همون سال بود که کلیپی که "سه تار" یکی از "دوستام» واسم فرستاد زندگیمو متحول کردو من رو مجنون.همون کلیپ معروف "اسکاروایلد" که عنوانش "رد پای خدا" بود و من شدم یه آدم دیگه.کسی که این رو واسم فرستاد یه پستچی بود از طرف خدا ومن به جای توجه به پیام ونامه ای که از طرف خدا اومده ، عاشق پستچی شدم!

سال هشتاد وچهار بود که پای من توی پونزدهمین روز اسفند باز شد به "اسپادانا" ویه تولد شکل گرفت که هنوز خاطره ش توی زندگیم ورجه وورجه میکنه.یه شماره سیزده، یه دست گل زرد،یه کیک ویه عالمه شمع و من که ذره ذره به جای شمعها آب شدم ویه خدا که تمومه وجودم رو تسخیر کرده بود.

سال هشتاد وپنج،آخرای فروردین بود که تصمیم گرفتم یکی بشم مثل تمومه آدمایی که میشناختم وپشت پا بزنم به تمومه انسانیتم که سر وکله ی بچه ی جناب سرهنگ پیدا شد و در "سفیر" شد سفیر بهروزی و اشتیاق من واسه رسیدن به فردا.اومد ورفت ومن موندم واردیبهشت با تمومه قشنگیش وکم کم یه عالمه آدمه جدید ومن ونیمه ی هر ماه که تا صبح واسم لیله القدر بود وشب زنده داری میکردم تا صبح وحرمت نیمه  ی اسفند رونگه میداشتم. 

همین سال بود که آدمای جدید سرازیر شدن توی زندگیم: "بارباروس" ،"حاج آقا" ، " مهندس" ،"بچه حاج صادقیان" و "لیلا ".....آره "لیلا" توی نیمه اسفند هشتاد وپنج توی همون "اسپادانا" که واسه من درد بود واشک...لیلا نشسته بود منتظرم  ومن هنوز منتظره دیدار دوباره ش هستم.

توی همین سال بود و توی آخرین  شب چهارشنبه ی سال که "احسان" درد گذاشت رو دلم ورفت......همیشه از سه شنبه ها متنفر بودم  وشروع نبودنه احسان از همین سال لعنتی شروع شد.همینطور که شروع بودنه "بچه ی جناب سرهنگ" با نبوده احسان.......

سال هشتاد وشش، اوج لذت و درد من با هم .وای که اردیبهشت هشتاد وشش منو میکشه.....وای که حاضرم تمومه زندگیم رو بدم تا باز برگردم به اون سال و ماه و روز .به هوای بارونیه خوانسا ر وشبی که با بچه ها توی "Z"ساندویچ 375 تومنی خوردیم...

وای که سال هشتاد وشیش هر لحظه ودقیقه وثانیه ش منو میکشه .تلفیق درد ولذت بود من عاشق تمومه لحظاتش......

عاشق شبای جمعه ای که با اضطراب فردا سر روی بالش میذاشتم تا شاید توی یکی از این اردوها بیشتر از قبل بهشون خوش بگذره.

توی دی ماه بود که مامان حاجی رفت وداغ نبودنش رو روی دلم گذاشت وتوی همین آخرای سال بود که باز روز "لیلا" اونی که جواب تمومه سوالام بود من رو با درد راهیه سال بعد کرد......وای که چه سالی بود سال هشتاد وشیش......هنوز دیدن عکسای اون سال تپش قلبم رو صدچندان میکنه......

سال هشتاد وهفت که شروعش با درد از نبودن و فقدان  بود وبا تحکم وفرمانروایی "میتی کومون " و دست نشوندش زجر آور تر شد....با نفیسه توی دانش پژوهان شروع به کار کردیم وشور ونشاط ودرد را با هم تا شروع وپایان درس خوندن مجدد واسه  قبولی در دانشگاه ،تجربه کردم وباز سالی گذشت وآخرای سال بود بابا به سرش زد خونه را کن فیکون کنه واز نو بسازه  و از همون آخرای سال بود که  تا آخرای سال بعد ما رو با خودش همراه کرد.....

چه سال دردآوری بود این سال هشتاد وهشت.....سخت ترین سال این دهه ی لعنتی.....درد کشیدم..از"میتی کومون" ،از دست نشوندش....از تمومه وقایعی که امتحان خدا بود واسه محک صبره من ...دانشگاه قبول شدم وباز درد کشیدم......توی این سال تنها ترین سال زندگیم رو تجربه کردم...وحشتناکترین سال والبته اون آخراش شیرینترین آخره قصه ای که براش رقم خورده بود......احسان برگشت و"بچه ی جناب سرهنگ" رفت.....خنده م میگیره....انگار بودنه یکیشون مانعه بودنه اون یکی میشد ..شاید خدا میخواد بگه زیادیت میشه!!!!!....ودوباره عاشق احسان شدم  وقول دادم به هیچ قیمتی از دستش ندم.....

و امسال - سال هشتاد ونه که شرم آورترین سال زندگیم بودوحتی واسه خودم نمیخوام با گفتن تکرارش کنم ....وحرفی برای گفتن ندارم الا شرمندگی از اونی که همیشه حواسش به من هست و من خودم را به نادانستن میزنم....شرم آوریش به حدی بود که پیش ماجرای  سیل طرفدارا که یهو همه با هم سرازیر شدن توی زندگیمُ؛خدایی میکرد واونا رو مغلوب میکرد ونخ نما....

تموم شد این دهه ی لعنتی و منتظر به یک دهه ی دیگه با اتفاقات جدید.با دردهای جدید ولذایذ وشیرینی های جدید.باز یه عالمه تولد ،مرگ،ازدواج، طلاق،بیماری ؛سلامتی ،قهر،آشتی ، وصال ،فراق ،موفقیت ،شکست و.....

دو سه ساعت دیگه باز سال نو مبارک وباز صد سال به از این سالها

دو سه ساعت دیگه باز روز از نو وروزی از نو

ومن باز دلم برای روزها وآدمایی که اومدند ورفتن تنگ میشه

برای دردهایی که کشیدم ولذتهایی که بردم

برای آلبومه عکسم که تمومش پر از خاطره س ومن هنوز وقتی برای هزارمین بار نگاهش میکنم بغض میکنم.

از همتون که توی این دهه باهام بودین ممنونم

سال نویی که چشم به راهه اومدنه مبارک.......

یلدا قشنگ ....شب به سکوت آرمیده است

 هوالمحبوب:

 

یه جورایی بیشتر آدمهای زندگیم میدونند من عاشق یلدام 

عاشق انارهای دونه دونه شده ی توی کاسه ی بلور با اینکه شاید حتی ازش یه دونه هم نخورم 

عاشق قرمزیه هندونه ی آبداری که از بس شیرینه برقش چشماتو میگیره وول نمیکنه حتی با اینکه شاید حتی بوش را هم استشمام نکنم 

عاشق دست وروبوسی ها وتبریک گفتنای شب یلدا با اینکه شاید حتی ممکنه مخاطب هیچکدوم از این ابراز محبتها من نباشم 

عاشق تخمه های توی کاسه وخنده های بلند بلند وجمعهای صمیمی یلدا با اینکه شاید هیچ وقت توش شرکت نکردم 

 

وعاشق اون "حافظ " لب طاقچه که یهو وقتی اولین نیمه شب زمستون فرا میرسه بلند بلند خودش رو تعریف میکنه و خودنمایی میکنه 

من عاشق یلدام

عاشق اسم یلدا

بوی یلدا

حس یلدا

تصویر یلدا

عاشق خوده یلدا

عاشق خوده خوده یلدا

من عاشق ستنم

برخلاف تمومه شرو شورو سروصدا وهیجان وبی مبالاتی که دارم ونشون میدم یک زن سنتی ام و پایبند وعاشق سنت.

عاشق تمومه سنتهای قشنگ

زندگیه سنتی

آدمای سنتی

رفتارای سنتی

امسال یلدا با تمومه یلداهای زندگیم فرق میکنه

یه فرق بزرگ

یه فرق عظیم

.........!

دوروزه قشنگترین تبریکات یلدا رواز دوست وآشنا دریافت میکنم 

از آدمایی که یادشون نبودم

از آدمایی که اسمشون هیجان زده ام میکنه ومن رو میبره به روزهای خیلی دور وقشنگ

از آدمایی که یه جاهایی و یه روزایی قشنگترین های زندگیه من رو شکل داده بودند

لذت میبرم از تبریکشون

کیف میکنم از یادآوریشون

هیجان زده میشم که یادشونه عاشق یلدام

ولی.........

امسال به هیچکی یلدا رو تبریک نگفتم

فقط تشکر کردم

تشکر از اینکه به یادم هستید

ممنون که توی یلداتون من رو هم سهیم کردید

امسال من را معذور دارید از تبریک واشاعه ی درو گوهر من باب یلدا،قشنگترین شب بلند سال!

نه اینکه این شب قشنگ واسم کمرنگ شده

نه اینکه واسم گم شده

نه اینکه حس یلداییم رو از دست دادم

نه!

 امشب وامسال یلدا را درسکوت وبا سکوت دوست دارم وقتی اون چیزها وآدمهایی که باید باشند،نیستند!

قصه ی من ویلدا،قصه ی دلدادگی امروزودیروز وامشب نیست!

قصه ی من و یه عالمه حرف قشنگ گفته ونگفته است!!

از همتون ممنونم

از همه تون

یلداتون با تمومه مبارکیش،قشنگ!

J

سحرم کشیده خنجر...که چرا شبم نکُشتَست!

هوالمحبوب:  

خوب شد که تموم شد

خوب شد که این آبان لعنتی تموم شد.

تمومه لحظه های آبان ماه برای من دردبود یعنی اگر بودو فرصتی برای فکر کردن بهش داشتم درد بود.

تمومه لحظه های آبان خودم را مشغول کردم واز صبح تا شب خودم را انداختم توی هزارتا کاروسرم را کلی شلوغ کردم که حتی فرصت فکر کردن به خودم را هم نداشته باشم.آه که این آبان لعنتی منو میکشه!از آبان متنفر بودم، از همون سه شنبه ی 1375 که توی مدرسه  ورزش داشتیم ومن شلوارورزشی باخودم نبرده بودم ومامان اومد کارنامه ی ماهیانه ام را تحویل مدرسه بده وبچه ها گفتند الهام مامانت اومده مدرسه،بدو برودفتر!.از همون سه شنبه ی آخر آبان ماه که وقتی از مدرسه برگشتم پشت در موندم وبی خبر از اینکه تازه زندگیه من داره شروع میشه! 

از آبان متنفرم.حتی با اینکه پره تولده وحتی با اینکه من عاشق تولدم .تولد دلارام قشنگم ،زینب عزیزم،مانیای مهربونم، مانی عزیزو برادرزاده ش علیرضای خوشگله من.سالگرد ازدواج فرزانه ی نازنینم توی هفدهمین روزش که من ومیبره توی یه عالمه خاطره ی قشنگ.....وازدواج مهدی  عموی عزیزم که تموم طول جشن من فقط قربون صدقش میرفتم وهی گریه م میگرفت وذوق میکردم که پسرم داماد شده وپرحس تشکر از خدا که خدایا شکر! 

از آبان متنفر بودم وچه خوب شد که تموم شد.این ماه قهوه ای که هنوز متعجبم از وجودش توی تقویم سال آدمها!توی همین ماه بود که یکی از همین آدمها یادش افتاد خودش بشه وهمون "خود" گند بزنه به تمومه "خودش"!آه که کاش آبان نبود! 

از صبح تاچشم باز میکنم تا خود شب یک سره کارمیکنم ووقتی میرسم خونه بعد از یکی دوساعت حرف وحدیثو بالا منبر رفتن هرشبه میتی کومون وبعد هم دردل با فرنگیس میپرم توی اتاق ویکی دوساعت خودم را توی اینترنت مشغول میکنم.چت میکنم،سرچ میکنم،وبگردی میکنم تا خواب بهم فشار بیاره تا وقتی سرمیذارم روی بالش به سرعت برق خوابم ببره تا مبادا جای خالی تصویر روی دیوار یا تمومه اتفاقای آبان ماه من رو با خودش ببره وبخواد روی اعصابم راه بره.روزها میره ومیره تا میشه آخره هفته ودانشگاه ویکی دوروزی دغدغه ی زندگیم عوض میشه وبعد دوباره برگشت به اصفهان وباز اول هفته وروز از نو روزی ازنو! 

نه نگو روزمره گی!اینها روزمره گی نیست!روزهاش تکراریه ولی من  با اتفاقات جدید تزیینش میکنم.من از تکرار بیزارم......من از تکرار بیزارم....ازاین لبخنده  پژمرده...از این احساس یأسی که.....منواز خاطرت برده..... 

هی ی ی ی ی ی ی!این روزها شدیدا احساس تنهایی میکنم. 

حتی وقتی فرزانه بهم میگه

ادامه مطلب ...

خیزیدوخزآرید که هنگام خزان است......

هوالمحبوب: 


بعد از این همه وقت واین همه روز واین همه هفته واین همه ساعت ودقیقه وثانیه واین همه خستگی ودردوخنده وگریه وخاطره واین همه آدم که روز به روز توی زندگیم کم وزیاد میشند وگاهی پی در پی تکرار واسه گفتن وشنفتن ودرد دل نیست که اینجام. 

که بگم ماه رمضون با همه ی تقدسش چه طور گذشت.یا سه شب قدری که عشق بود وشور ودردوآه ولذت وگریه وخنده وپر از شکر وای خدا دمت گرم! 

واسه گفتن ازتمامه لحظه هایی که گذشت ومیگذره یا از تماسهای شبهای ماه رمضون واسه بیدار شدنه این اون ورسیدن به جای خالی اسمی بین اسم "دلیله"و"دلارام عمو" وبغضی که قورت میدادم وزمزمه ای که جاری میشد روی لبام نیست که اینجام. 

واسه تموم شدنه تابستونی که اگه تموم نمیشد این من بودم که تموم میشدم هم نیست. 

یا حتی واسه گفتنه اینکه توی کدوم شبای ماه رمضون بود که یه بنده خدایه مسخره زدو از بین تمومه مسافرای اتوبوس واحد گوشیه من را دزدیدو تا کی کلی غصه خوردم وآخرش هم به جهنم!وغصه ام گم شدن تموم شماره هایی بود که توی گوشیم بود ومن حتی یکیش رو هم حفظ نبودم واین حافظه ی عددی ما کلا نیست ونابوده!و کلا ناف ما را با همین گوشیه قشنگ وخارجیه "موتورولا"بریدند وعشق میکنم باهاش وتمومه عشقم مروره خاطراتیه که باهاش داشتم! واسم آدمهایی که به طرز خنده داری روش نقش میبنده!

نه !نه!  

واسه هیچکدومه اینها نیست 

واسه هیچ گله ای نیست 

واسه هیچ درده دل وخود لوس کردنی نیست  

واسه هیچ خاطره ای نیست  

تمومه خاطرات روزهای گذشته را قایم میکنم توی همون روزها!

خیلی وقته نه وقتش رو دارم ونه حوصله اش رو که خاطره بگم! 

اصلا چون وقتش را نداشته باشم کلی سره خودم را شلوغ کردم! 

نه اتنظاری دارم از کسی ونه حوصله ی بر آوردنه اتنظاراته این اون را دارم واصلا به من چه واصلا به تو چه؟ 

واسه گفتن هیچی نیست که اینجام! 

حتی واسه گفتنه...... 

این روزها هرچی میخواستم بنویسم یا وقت نمیشد یا نوشته هام رنگ وبوی خاصی میگرفت وتداعی گره روزها وآدمهای خاصی میشه..... 

خوب شد که تموم شد 

خوب شد که داره تموم میشه 

خوبه که فقط اون دم دمای خوابیدن تا میام وقت کنم یه خورده فکر کنم یا اشکم سرازیر بشه یا چیزی یادم بیاد یا آهی بکشم یا لبخندی به لبم بیاد یا ذوقی بکنم ویا....خواب منو با خودش میبره. 

حالا تو خواب چی می بینم یا نمیبینم مهم نیست! 

خوبای پریشون وغیر پریشون هم مهم نیست 

مهم اینه خیلی وقته میدونم خوابهام خوابه!  

خوبه که پاییز اومد 

پاییز تمومه عشقه منه!نه چون فصل عاشقاست 

نه چون فصله غمه 

نه چون بهاره شاعراست 

نه! 

چون پاییزه 

همین! 

دلم برای خیلیها وخیلی آدمها وخیلی جاها وخیلی روزها تنگه 

دلم برای همه...حتی آدمهایی که دارم هم تنگه 

دلم برای همه...حتی برای تو وخودم بیشتر از همه تنگه  

پاییز با یک تاخیره 17 روزه مبارک  

چه جالب!17 وحس ناخوشایند من از اول تا آخر!

امروز مبارک 

روزه معصومه ومعصومه ها وهمه ی دخترها ومن وتو وهمه مبارک! 

کلا هر چی مناسبت که هست ونیست ،مبارک! 

برای شروع......بد نشد!

الو و و و و!اون بالایی؟!

 هوالمحبوب:  

این روزها هی همش دیرم میشه!تا سربلند میکنم میبینم مثلا ده پونزده دقیقه بیشتر به اون زمانیکه باید برسم به یه جایی که قرار بوده،نمونده وهی تند تند لباس بپوش وهی تند تند حرص بخوروغر بزن و توی کوچه دکمه هات رو ببندوتوی خیابون بند کفشت رو سفت کن وتوی آیینه ی ماشین مقنعه ات را مرتب کن وخلاصه تا برسی سر کارو بارت دیگه ظاهرت هم مرتب شده!(ماشالا نه اینکه سرمون خیلی  ی ی ی ی ی ی ی ی ی شلوغه!)

مثل همین چند روز، با عجله از در خونه زدم بیرون وتوی کوچه مشغول بند کفش و سرو لباسم بودم که صدای  بلندش را از توی پنجر ه ی آشپزخونه  که رو به کوچه بود شنیدم! مثل همیشه داشت هوار میزد،نیاز نبود بخوام بشنوم ،خودش  بی اجازه وبا اجازه توی گوشم میومد وایستادم!

"خدا نمیگه روزه بگیرید ونماز بخونید،میگه آدم شید! تو آدمی؟ ای .......اون قبله رو ببرم که تو رو بهش می ایستی وذکر میگی.خدا اینقدر (نعوذبالله!)عقلش نمیرسه که اینجوری میخوای کلاه سرش بذاری!؟!تو با این هیکل لاغر مردنیت که استخونهات از تو بدنت زده بیرون روزه میگیری که چی؟که خدا رو بهت بکنه بدبخت؟خدا از این بدبخت ترت میکنه خاطرت جمع باشه.روزه میگیری واسه خدا یا واسه اینکه به من بی احترامی کنی وسر سفره نشینی؟نمیذارم آب خوش از گلوت بره پایین،مطمئن باش.به همین خدا بگو نجاتت بده.تو پس فردا میخوای شوهر کنی؟بچه دار بشی؟اونم با این قیافه وهیکل؟خاک برسرت.خودت به جهنم من که باید  کلی پول دکتر ودوا بدم واسه اون همه دردومرضی که میگیری کجام بذارم؟نه خوراکت به آدم رفته نه زندگیت،نه رفتارت،نه اخلاقت نه شعورت.ای مرده شوره اون همه درسی رو ببرم که خوندی.مثلا حتما ادعای تحصیل وسوادت هم میشه؟ای خاک تو اون سر مملکتی که باسوادشون تویی!قیافت رو تا حالا دیدی؟................"

همیشه بلده چه جور حق به جانب حرف بزنه که تائید همه رو بگیره.همیشه اونقدر تمیز حق رو از حقدار میگیره که حق با شماست حق باشماست یه دنیا رو بلند میکنه.میخواستم با لگد بزنم توی در وتا اومد دم درمحکم بخوابونم تو گوشش وتمام نفرتم رو تف کنم تو صورتش(اینجا دیگه بحث ادب وبی ادبی مطرح نیست!)وبهش بگم:"چه جور وقتی که با کمربند به جونش می افتی واونقدر میزنی تا دلت از همه ی ناراحتی هایی که داری خالی بشه واز زیر دست وپات میکشندش بیرون، یاد هیکل لاغر مردنیش نمی افتی؟حالا که نوبت خدا شد دلسوزیت گل کرد؟که مثلا بگند چه بابای دلسوزی!بدبخت تویی که به خدا هم حسودی میکنی .حسودی میکنی که با عشق پیش خدا میشینه واز ترس پیش تو.خدا به اندازه ی صبر هر کسی بهش درد میده.بترس از روزی که صبر خدا ودخترت با هم تموم بشه............"

دستام رو مشت میکنم وبه راهم آهسته آهسته ادامه میدم.قیافه ی معصومش توی ذهنم میاد که وقتی ازش میپرسم چرا تو که کسی بیرون جرات نداره بهت بگه بالا چشمت ابرو،می ایستی ومیذاری هر چی دلش میخواد سرت بیاره؟وقتی یه ظلمی واقع میشه مظلوم بیشتر از ظالم ظلم میکنه،چون اجازه ظلم را به ظالم میده.دیگه تو که تحصیل کرده ای وکلی مردم حظ داشتنت را میکنند چرا؟روسریش رو میکشه جلو تا پیشونیه کبودش معلوم نباشه وبا چشمای پرازاشک وبا استیصال جوری که دلت میلرزه میگه:بابامه!حالیته؟طوری نیست،میزنه دلش خالی میشه.من که شکایتی ندارم.اگه به من گیر نده به جون بقیه می افته.من طاقت درد کشیدنه خواهرومادروبرادرم را ندارم.خودم همه ش رو بلدم تنهایی تحمل کنم....خودت مگه نگفتی همه چی آخرش خوب تموم میشه؟من به امید آخرش زنده ام وتحمل میکنم!"

زمان برام ایستاده وآهسته آهسته دور میشم وصداش کم کم محو میشه.سرم رو میکنم بالا وبه خدا میگم:الوووووووو!اون بالایی؟!!!!؟؟؟

بخند و پاشو...

هوالمحبوب: 

 

فکرم همینطور الکی مشغول بود.خودم هم نمیدونم چم بود!احسان رفته بود همبرگر بخره ومنم که عاشق همبرگر.. اونم با یه عالمه سس سفید! امیرداشت آهنگ عوض میکرد وحسام هم هی داد میزد:«سوسن خانوم روبذار...سوسن خانوم روبذار!»منم داشتم رفت وآمد ماشینهایی که رد میشدند ونگاه میکردم که یهو عمه بی مقدمه روش رو برگردوند طرف من وباهیجان داوطلب گفتن یک خاطره شد وگفت:یادمه بچه که بودی(منظورش این بود ؛بچه تر که بودم!!)داشتی توی حیاط بدو بدو میکردی...تازه یادگرفته بودی بدوی...که یهو افتادی زمین. 

 

منم سریع دویدم وخودم رو رسوندم بهت وبلندت کردم.لباسهاواشکات رو پاک کردم وگفتم:« الهی قربونت برم چرا مواظب نیستی عمه؛آرومتر عزیزم!» وبغلت کردم....که یهو بابا دعوام کرد وگفت:چرا از زمین بلندش کردی؟چرا قربون صدقه اش میری ولوسش میکنی؟چرا نمیذاری خودش پاشه؟اینجوری که باهاش رفتار میکنی اگه باز بخوره زمین خودش رو پهن میکنه تایه نفر بلندش کنه.بذار روی پای خودش بایسته.توی دنیا پره از آدمای لوس وبی عرضه!بذار دختر من محکم بار بیاد!» 

عمه گفت :گذاشتمت زمین وبازشروع کردی به دویدن وباز افتادی واینبار نگاهت به من بودو من روم رو برگردوندم وعلیرغم میل باطنیم رفتم تواتاق واز توی اتاق حواسم بهت بودونگران بودم.وقتی دیدی کسی نیست خودت پاشدی واینبار وقتی باز افتادی سریعتر پاشدی ونهایتا وقتی بازمیدویدی و می افتادی دیگه دنبال کسی نمیگشتی.حواسم بهت بود...این دفعه میخندیدی وپامیشدی.انگارکه افتادن واست بامزه شده بود...هی دلت میخواست بیفتی تا بخندی وپابشی! 

 

امیروحسام باهم سرآهنگ سوسن خانوم دعواشون شده وعمه از هم جداشون میکنه وشروع میکنه باهاشون دعوا کردن.....  

نمیدونم چرا یهو عمه این روگفت ویادش اومد.شاید داشتم بلند بلند فکر میکردم وعمه شنیده بود!شاید دلش میخواست فقط یه خاطره بگه وشاید خدا باز دقیقا موقعی که وقتش بود میخواست بگه :«آهای!حواست کجاست؟!»

سرم را رو به شیشه میکنم .بغضم رو قورت میدم .به این فکر میکنم که باز باید خودم پابشم وبه افتادنم بخندم!شیشه رو میکشم پایین تا هوای تازه بیاد تو وجوری که فقط خودم بشنوم صدایی از عمق وجودم میاد بیرون که:«بابا!چقدر من رو سخت تربیت کردی!»