_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

ایــــن آتـــــش افـــروختـــــه از بهـــــــر بلــــــال است ...

هوالمحبوب:

هــر کـــــــس که بپـــرسیـــــد از ایـن وضــــــع بگـوییـــــــم

ایــــن آتـــــش افـــروختـــــه از بهـــــر بلــــــال اســـــت ...

برخلاف الان در دوران طفولیتم به انواع و اقسام مشاغل و فعالیت های شریف و غیر شریف روی اوردم و هر چیزی که به ذهنم خطور میکرد را عملی میکردم.از جمع کردن کلکسیون تمبر و سنگ و پول و سکه و لوازم آزمایشگاه و مجله ی رشد دانش آموز و نو آموز و دوچرخه و سه چرخه و سروش کودکان و عکس برگردون و بذر و گلبرگ انواع و اقسام گیاهها بگیر تا درست کردن ِ کتاب قصه و کتابخونه ی محلی و درست کردن ه فرفره کاغذی و کاردستی و بعد هم توی پاچه ی بچه های محل کردن و پولش رو گرفتن و پشت بندش کتک خوردن از مامانی...!

از باحال ترین  فعالیت های دوران طفولیتم میتونم به آرایشگری اشاره کنم که در سن هشت سالگی بود(چقدر من فعال و مستعد بودما!).یه روز از خواب بیدار شدم و از میتی کومون پول گرفتم و رفتم یه عالمه اکلیل(که اون روزا بهش میگفتند زرزری!) و گل و گیره و شونه و لاک و دستمال کاغذی و برس و شونه (لوازم آرایشی هم واسه اون سن و سال کلا استغفرالله!)خریدم و اومدم آرایشگاه الـــی را تاسیس کردم و همه جا بین بچه های محل هم هـــو انداختم که ما آخرشیم!!

یکی از آدمایی که هیچ وقت یادم نمیره  مهناز طباطبایی،همکلاسی و دختر صاحبخونه مون بود.هر جا هست روحش شاد که توی زندگیم اینقدر که به خاطر ِ این آدم کتک خوردم و سرکوفت شنیدم به خاطر ِهیشکی نشنیدم.مامانی تا وقت میکرد و فرصت داشت مهناز را چماق میکرد توی سر ِ من که مهناز جون یه زندگی رو اداره میکنه و من باید غذا با قاشق دهنت بذارم! و من به اندازه ی تمام زندگیم ازش متنفر بودم و دلم میخواست یه روز با دستام دونه دونه اون موهای فرفری ِ زشتش که عین سیم ظرفشویی بود را بکــَنم و البته همیشه هم میدونستم که هیچ وقت این اتفاق نمیفته چون مهناز همیشه از من هم توی درس و هم توی خونه بهتر بود دختره ی رعیت ِ مسخره!!

یه روز مهناز جون داشت پـُز ِ عروسی ِ داییش را میداد که قرار ِ آخر ِ هفته برگزار بشه و داشت توضیح میداد که عروسی توی ِ سالن ه و اون روزام عروسی توی سالن یعنی آخر ِ کلاس.دغدغه ش این بود چی بپوشه و چی کار کنه که من بهش افتخار و پیشنهاد دادم که بیاد آرایشگاه ِ من تا براش موهاش را درست کنم و کلی هم از تجربه های نداشته م براش حرف زدم و قانعش کردم میشه گل سر سبد مجلس اگه بذاره من موهاش را درست کنم!

مهناز جون قبول کرد و آخر هفته وقتی افسانه خانوم اومده بود مامان ِ مهناز را درست کنه منم از فرصت استفاده کردم و دست به کار شدم و اول موهای سیم ظرفشوییش رو آب و جارو کردم و بعد گفتم که میخوام موهاش را مش کنم!!!

مهناز کلی جیغ و داد کرد که مامانش میکشتش و باید بره از مامانش اجازه بگیره و من بهش گفتم اولا مش ِ بیست و چهارساعته ست و بره حموم پاک میشه و دوما بهتره مامانش سورپریز بشه و وقتی هم ببینه چقدر خوشگل شده دیگه دعواش نمیکنه و اینجور مهناز راضی شد مامانش را خفن سورپریز کنه.

رفتم توی تراس خونه و از توی تراس کاکل بلال هایی که یه هفته پیش مامانی توی آفتاب پهن کرده بود و خشک شده بود را برداشتم و رفتم سراغ مهناز و با دقت و مهارت کاکل بلالهای خشک شده را لای موهای فرفری ِ مهناز جا سازی کردم و کلی هم رووش تافت و مافت زدم و کلی از خودم ذوق کردم و بعد آینه را دادم دستش و کلی ازش تعریف کردم!!!

قیافه ی مهناز دیدنی شده بود!شده بود عین ِ "شـَپـَلوتکا" و بعدم با سلام و صلوات اون رو راهی ِ خونه شون کردم تا لباسش را بپوشه و آماده ی عروسی بشه...چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای جیغ و داد زهرا خانوم مامان ِ مهناز و گریه ی دختر موفرفری ِ بدترکیب و کتک خوردنش بلند شد .

کتکی که به خاطر ِ این قضیه خوردم از بدترین کتکای دوران ِ طفولیتم بود و مامانی از هیچ لطف و مرحمتی خدا را شکر برام کم نذاشت و مضایقه نکرد. اگرچه همون اتفاق باعث شد شغل شریف ِ آرایشگری را ببوسم بذارم کنــــار و بچسبم به یه پیشه و فعالیت دیگه ولی هیچ وقت طعم شیرین ِ آرایشگریِ اون روزم رو فراموش نمیکنم و البت هیچ وقت هم نفهمیدم چرا برای ابتکار و خلاقیتی به این شیکی باید کتک میخوردم؟!میبینی مردم چقدر پرتوقع و بی ملاحظه اند؟مطمئنم این دعواهام همه ش واسه این بود که دستمزد ِ زحمتم را بهم ندند!!بعد میگند چرا طرف ذوقش کور شد!!

الـــی نوشت :

آلا !بودنت خوب است دختـــر:)

تکــــرار شــــد خــــــدا و مـــــرا اشتــــبــــاه کـــــــرد...

هوالمحبوب:

In Ecuador ,when a girl turns 15,there is a great celebration and the girl wears a pink dress.Her father puts on birthday's girl first pair of high heels and dances the waltz with her while 14 others girls and boys also dance waltz

حال میفهمم چرا نمیتوانم کفشهای پاشنه بلند بپوشم و مثل بچه ی آدمیزاد راه بروم و به در و دیوار نخورم و یا در رقصیدن بی استعدادم و یا اینکه چرا لباس صورتی رنگ را با تمام فریبندگی و معصومی اش دوست ندارم.

در پانزده سالگی هیچ کس با من والــس نرقصید و یـا کفشهای پاشنه بلند به من پیشکش نکرد.شاید تقصیر هیچ کس نیست حتـــی تقصیر خـــدا که مـــرا اشتباهی در جایی غیر از اِکوادور خلق کرد...!

شع ــر نـوشــت :

یکـ)  تکــــرار شــد خــــــدا و مــرا اشتــــبــاه کــرد

     آن شــب که از زمیـن خـودش بـاز بـرنــداشـت..."   گوش هم نکردید،نکردید...چیز زیادی از دست نداده اید!

دو) زندگــــی چیزی جــــز شع ـــر نیست...          بابـــــک را بخوانیــــد.           

تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست!

هوالمحبوب:

اونقدر سریع اتفاق افتاد که نتونستم دقیقن موقعیت شناسی کنم و تجزیه و تحلیل...

فقط با دیدن هر منظره و بودن توی هرکدوم از اون مکانها بغضم میگرفت و یه چیکه اشک قل میخورد پایین...

اینجا جایی بود که الـی به دنیا اومده بود

احسان به دنیا اومده بود

الناز به دنیا اومده بود

این خونه یه عالمه صدا شنیده بود و اتفاق دیده بود...

این خونه زنی را دیده بود که نیمه شب ها توی حیاطش راه میرفت!

دختری که از ترس چشمهای براق گربه میخزید توی بغل مامانش...

پسری که "پشت ساختمونا" وقتی باباش جبهه بود ،شیر تانکر گازوئیل را باز کرد و زن بارداری که مجبور شد تمام اون گازوئیل ها را برگردونه توی تانکر و جنینی که بدون اینکه به دنیا بیاد،مرد !

این خونه یه  عالمه انگور به خودش دیده بود...یه عالمه انجیر ...یه عالمه صدای درد شنیده بود...یه عالمه اشک قورت داده بود...یه عالمه اون چیزهایی که الی یادش نبود و ندیده بود دیده بود...

وقتی رفتم توی زیرزمین قلبم میخواست بایسته!هنوز اون جعبه ی آهنی که مامانی توش نبات و پولکی میریخت اونجا بود.همون جعبه که من عاشقش بودم از بس شیرین بود.هنوز زنبیل قرمز رنگ مامانی گوشه ی زیرزمین نشسته بود.همون زنبیل که اونقدر بزرگ و سنگین بود که من هیچ وقت نمیتونستم بلندش کنم و ازش بدم می اومد!

چوب لباسی...موکتهای صورتی...بخاری نفتی...سبدهای کرمی رنگی که مامانی عاشقش بود...

و من همه ی اون روزا را یادم می اومد و نمی اومد...و من چقدر اون روزها از این زیرزمین میترسیدم!

دیگه خبری از کتابخونه ی توی اتاق پذیرایی نبود...یا از میز توالت مامانی توی اتاق خواب...یا از "و ان یکاد"ی که دورش  از اون روبان قرمزها بود که مامانی باهاش موهای من را دم اسبی می بست...یا از لولویی که عکسش روی دیوا ر راهرو همیشه من را میترسوند...

خبری از هیچ کدوم از اونا نبود ...حتی صدای قطاری که همیشه از کنار خونمون میگذشت و من و احسان برای دیدنش هی میدویدیم توی حیاط...

همه جا خراب شده بود و انگار فقط من صدای فریاد میشنیدم که هی سرم را ناخوداگاه برمیگردوندم اطرافم!

اون روزها چقدر همه جا برام بزرگ بود و ترسناک و حالا چقدر همه چیز کوچیک بود و دردناک!

احسان خواست بریم راه آهن و رفتیم...چقدر راه رفتن روی ریل های قطار لذت بخش بود...چقدر من هی تند تند اشکام برای خودشون جولان میدادند لعنتی ها!

از آخرین باری که روی ریل های قطار راه رفته بودم بیست و چاهار سال میگذشت...شایدم بیشتر و من هنوز یادم می اومد!

صدای دعای سمات تمام فضای ایستگاه قطار را پر کرده بود و غروب،اون هم روی ریلهای قطار داشت من رو میکشت و چقدر دلم میخواست تا آخر عمر اونجا بمونم!

هوا اونقدر تاریک بود که بترسی بری قبرستون ولی باز احسان گفت که بریم پیش مامان حاجی و من چقدر دلم برای مامان حاجی تنگ شده بود...

دو  سه سال بود ندیده بودمش ...هوا سرد بود و سیاه و من دلم میخواست سنگ قبری که اسم مامان حاجی روش نوشته را بغل کنم...نمیدونم چرا جلوی احسان خجالت میکشیدم!

چقدر خوب بود که احسان سردش شد و زود رفت توی ماشین و من تونستم بلند اسمش را صدا کنم و بهش بگم :"مامان حاجی! درست مثل اون روزایی که داشتمت ولی نداشتمت اینجایی ،توی قلبم..درست مثل اون روزا که نداشتمت دارمت !مامان حاجی برام دعا کن.برامون دعا کن" و بعد سنگ قبرش را ببوسم..درست مثل اون آخرین بار توی دی ماه که دستش را بوسیدم و نارنگی را گذاشتم دهنش و اون خندید و با گریه و خنده برام دعا کرد.

صدای قطار توی تموم قبرستون می اومد و من سرم را برگردوندم تا ببینمش و هیچ اثری از قطار نبود!

چقدر دلم این شهر نفرین شده را دوست داشت

چقدر دلم این قبرستون لعنتی را دوست داشت

چقدر دلم میخواست هیچ وقت ریلهای قطار تموم نشه...چقدر دلم خونه  ای که توش به دنیا اومده بودم و الان یه خرابه ازش مونده بود را دوست داشت...چقدر اون زنبیل قرمز توی زیر زمین و اون جعبه فلزی نبات مامانی را دوست داشت...!

راه می افتیم سمت خونه...خیلی راه داریم تا برسیم و این شهر نفرین شده و چشمای کنجکاوه آدمهاش که تو رو میکاوند و سرک میکشند توی کوچه و دلشون لک زده برای شنیدن قصه ی آدمهای این خونه ی خرابه را میسپاریم به دست باد و میزنیم به جاده...

به احسان میگم :"کاش بابا این خونه را میداد به من!"

میگه :"این خونه به چه درد میخوره؟بابا باید این خونه را بعد این همه سال بفروشه"

میدونم بابا این خونه را دوست نداره و توی دلم آرزو میکنم کاش بابا این خونه را نفروشه و یه روزی بده به من!

این خونه کلی به من بدهکاره!

کلی به دختری که هنوز از راه رفتن توی حیاطش میترسه بدهکاره...

 این خونه برای من یعنی همون جعبه فلزی پر از نبات مامانی که توی زیرزمین جامونده...یعنی یه عالمه ریل قطار که من باید کلی رووش قدم بزنم...

این خونه یه شب آرامش به دختره پنج ساله ای بدهکاره که پشت شیشه اتاق پذیرایی چشم دوخته به حیاط و داره نگاه ملتمس یه زن را درد میکشه...!

تمـام خانه سکوت و تمام شهر صداست!

از آن سکوت گریـــزان،از این صـــدا بیزار...

الـــی نوشت :

یکــ) از اینجــا گوش کنید >>>>  امشب کسی به سیــب دلــم ناخنــک زده ست

دو) وقتی من هم رفتم و وقتی خواست که برم پیشش و قصه م تموم شد،فقط چاهارشنبه ها بهم سر بزنید!برام نرگس بیارید !به جای زیارت اهل قبور هم برام شازده کوچولو بخونید و شع ـر!روحم به کله شقی و سرخود معطلی جسمم نیست.از همون پایین برای همه تون دعا میکنه و لبخند میزنه :)

سهـ)این روزها مهمان آشپزخانه ی خانوم ِ خونه ایم! کامپیوتر و اسباب فسق و فجور را آورده ایم در قلب خانه! زین پس از اینجا میتپیم!

با مــــرگ زندگــــی کــن و با زنـــــدگی بمــــــیــــــر...

هوالمحبوب:

هر دوتاشون شاگردهام بودند...ستاره تمام پارسال و سارا تمام امسال تا اوایل پاییز...

ستاره را بیشتر دوست داشتم...با اینکه کوچیکتر بود اما خیلی بزرگتر بود و متین و موقر و سارا تا دلت بخواد لوس و تازه کلی هم از من بدش می اومد و برعکس ستاره از اون عاشقای سینه چاک بود...!

و بعد کم کم با هم دوست شدیم...

همیشه همینطوره...لازم نیست کاری بکنی...فقط کافیه خودت باشی تا همه چیز درست بشه...

و حالا برای مراسمی از طرفشون دعوت شده بودم که هیچ دوست نداشتم برم ولی سارا و ستاره با اون همه آدم تنها بودند...

تنها ملودی ایی که به گوش میرسید صدای شیون بود و خدا بیامرزدش...!

همیشه با خودم فکر میکردم چرا وقتی آدما باور دارند کسی که میمیره میره پیش خدا باز هم گریه میکنند؟

مگه اونجا جاش امن نیست؟یعنی اونا از خدا به بنده ش دلسوزترند؟

و بعدها وقتی که مامان حاجی رفت فهمیدم آدمها برای خودشون و تنهاییشون و نداشتن اون آدم گریه میکنند و اینکه بعد از اون چه کار کنند.نه برای مردن اون آدم...!

همه برای خودشون گریه میکردند و بقیه بدون توجه به این موضوع سعی میکردند آرومشون کنند...

من اگه بودم این کار را نمیکردم...

آدم وقتی گریه میخواد باید گریه کنه. وقتی جلوش را بگیرند میشه درد ...

ستاره آروم اشک میریخت و سارا داد و فریاد میکرد...

دو سال از نبودن زنی که مامان خطابش میکردند گذشته بود ولی هنوز داغ نداشتنش و نبودنش تازه بود و من داشتم دق میکردم از این همه التماس...

کنار سارا ایستادم و دستش را گرفتم.شاید من اونجا تنها کسی بودم که میدونستم سارا الان فقط یه نفر را میخواد که محکم دستاش را بگیره و سکوت کنه تا اون هرقدر دلش میخواد فریاد بزنه...

همیشه وقتی کسی گریه میکنه مستاصلم و نمیدونم باید چی کار کنم ولی با تمام استیصالم رفتم کنارش و دستاش را گرفتم توی دستام و آروم لبخند زدم و کنارش به فاصله ی کمی از مزار نشستم تا مردها فرصت فاتحه خونی برای مرحومه را داشته باشند...

مردی با کت و شلوار مشکی ،موقر و متین با موهای خاکستری و مرتب اومد جلو...

نشست و سرش را برد کنار سنگ قبر و آروووم حرف می زد و بعد به همون آرومی اشک می ریخت...

سارا سرش را گذاشت روی شونه م و آروم گفت بابامه!

اون زن مانتو خفاشی اون گوشه هم زنشه!....اونی هم که زیر اون مانتو ورقلمبیده  و تا چند وقت دیگه به دنیا میاد و میشه آیینه دق من ،توله سگشون ه!

دستش را فشار دادم و گفتم سارااااا!

صداش هق هق شد و گفت دیدی دو سال نشد رفت زن گرفت؟

انگار منتظر بود مامانم سرش را بذاره زمین تا بره دنباله ...

باز دستش را فشار دادم و گفتم ساراااا

گفت مگه دروغ میگم؟خانوم شما نمیفهمی چقدر دلم میخواد زمین دهن باز کنه و بره توش از این همه آبرویی که ازم رفته...

نمیدونم باید به کدوم دردم بسوزم؟

به درد مامانم که اون زیر خوابیده؟بابام که دو سال نشد رفت زن گرفت؟یا اون پست فطرتی که...

بهش گفتم :سارا! اون زن به خاطر شما اینجاست.برای آرامش شما اومده توی این خونه.زن بدی که نیست،هست؟بابا نمیخواسته شما سختی بکشید و خواسته یکی باشه شما را تر و خشک کنه.ببین بابات چه طور داره با مامانت حرف میزنه و اشک میریزه.بی انصاف نباش دختر...

تو مامان نداری اما به جاش هزارتا چیز خوب داری.ستاره را داری که میتونی بی پروا دوسش داشته باشی.یه سنگ قبر داری که میتونی باهاش اندازه ی تمامه روزایی که نیست ولی هست ،حرف بزنی.من کسی را میشناسم که همین سنگ قبر را هم نداره که عاشقانه دوسش داشته باشه.من کسی را میشناسم که حتی حق نداره مامانش را دوس داشته باشه.من کسی را میشناسم دردهاش هزار برابره توه اما به خودش میگه من اونقدر بعدها فرصت خواهم داشت که برای غم از دست دادن هام سوگواری کنم و حالا باید مواظب ستاره هام باشم.من کسی را میشناسم که...

پرید وسط حرفم و گفت :شما نمیفهمید.شما با تمومه ادعاتون درک نمیکنید.هیشکی جای من نیست بدون ه من چی میکشم.گفتنش آسون ه خانوم.هیشکی جای من نیست که بفهمه.

شما هم نه درک میکنید و  نه میتونید درک کنید...شما مامانتون هر شب و روز جلوی چشمتونه.باباتون دوستتون داره. داداشتون براتون می میره.شما گل دخترتون هر روز جلو چشمتون بهتون میخنده.شما نهایت دردتون دانشگاهتون ه و درساتون و پول تو جیبیتون و یکی که بیاد باهاتون عروسی کنه .شما نهایت دردتون داد زدن مامانتون و  اخم باباتونه.من چی خانوم؟؟؟ من از لبخند بابام متنفرم که بوی خیانت به مامانم را میده.من چی؟شما چه طور ادعا میکنید میفهمید من چی میگم؟تا حالا شده فکر کنید اگه خدایی نکرده مامانتون...

و بعد سرش را کرد توی چادر من . بلند بلند گریه میکرد و میگفت :هیشکی نمیفهمه...

دستام شل شد...راست میگفت من نمیفهمیدم!!من هیچ کدوم از اونایی که میگفت را نمیفهمیدم.من نمیفهمیدم داره چی میکشه.من که جای اون نبودم.من از بی مادری و بی پدری چی میفهمیدم؟!!من نهایت دردم...!!!!

راست میگفت...

اونجا جاش نبود.باید میرفتم یه جایی که کسی من را نبینه و صدام را نشنوه...

با اون آتیشی که توی دلم بود بازم حواسم به این بود که منزلت شاگرد و معلمی حفظ بشه و استیصالم به چشم نیاد!

دستش را رها کردم و بلند شدم و به بهونه ی دستشویی ازش دور شدم و  اونقدر رفتم و رفتم و رفتم تا دور بشم و بعد پشت وانت آبی رنگی که اونقدر کثیف بود که میشد رووش با انگشت بنویسی :"لطفا مرا بشویید!"،نشستم روی زمین و هااااای هاااای گریه کردم.

شاید برای سارا،شاید برای مامان سارا،شاید برای بابای سارا و شاید هم...!


الی نوشت :

یکـ) الی نوشتهایمان بماند برای بعد ...!

دو) همه اش را از اینجا گوشـ بدید >>>  "چشــــم انتـــظار حـــادثه ای ناگــهان مبـــاش... "


کوه هم جای تــــو می بود ؛ فرو می افتاد...

هوالمحبوب:

چشمام داره حرکت آدمای روی سن را دنبال میکنه. که صدای هق هقش بلند میشه.سرش را میکنه زیر چادرش و چنان هق هق میکنه که دلت میخواد یه کاری بکنی.یه حرفی بزنی یه چیزی بگی که آرومش کنه ولی یهو یادت میفته که آرومتر از این نمیتونسته باشه.

اصلا این اشکا واسه اینه که آرومه...

باز سرت را میچرخونی و باز حرکت آدمای روی سن را دنبال میکنی.

آخرین باری که چنین صحنه هایی را دیدم هشت سالم بود.

توی یه محله زندگی میکردیم که تمومه آدماش از اون کارکشته ها بودند.

خونمون یه جایی بود که ما اون بالا طبقه ی دومش زندگی میکردیم و میشد از اون بالا آدمای وسط میدون را ببینی.

شبا فقط دلت میخواست اون جلوباشی.جلوی جلو تا همه چیز را از نزدیک ببینی.

خوب از اون بالا هم میتونستی ببینی اما تو دلت میخواست نزدیکتر از این حرفا باشی .میونه مردم باشی .واسه همین راه می افتادی توی کوچه.

از وسط جمعیت خودت را هل میدادی جلو و مینشستی اون جلوی جلو که وقتی آدماش  اون وسط راه میرفتند و تعزیه میخوندند تو میتونستی چکمه هاشون را لمس کنی.

نه فقط محرم ها!

توی ماه رمضون هم همینطور بود.شبای قدر.اون موقع جنس تعزیه فرق میکرد . اون موقع حرف و قصه ،حرف و قصه ی علی بود.یه آدمی که هنوز یادمه رو دوشش یه کیسه بود و هیچ وقت نمیشد صورتش را ببینی.

خوب بچه تر که بودم دنیام همونقدر بود.فکر میکردم تمام دنیا همینطوره.ولی بزرگتر که شدم و از اون محله و اون شهر رفتیم خیلی چیزا عوض شد.آسمون هم همون رنگ نبود دیگه چه برسه به آدما.

خیلی طول کشید تا جایی را پیدا کنم که آدماش به خاطره عزاداری بیاند نه خودنمایی و خوردن و به رخ کشیدن!

شاید به خاطر همین هم بود که وقتی با عشق منتظره رسیدنه محرم میشدم و دلم پر میکشید تا برم وسط مردم و عزاداری ها،چادر سر میکردم و روبنده مینداختم!

خوب از اونجاییکه همیشه شوخی میکنم و میخندم این کارم هم به عنوانه یه شوخی تعبیر شد و البته چه بهتر که نیاز نبود به کسی علتش را توضیح بدم :)

دلم نمیخواست مثل خیلی ها برای دیدن و دیده شدن بیام.

واسه همین روبنده مینداختم تا هیچ کس ،حتی خودش، من رو قاطیه خیلی ها حس نکنه!

قصدم توبیخ نیستا!

نه

هرگز

میخوام بگم دلم میسوخت وقتی میدیدم فرسنگها از اون روزها و آدما دور افتادند و شاید دور افتادم.

هیچ وقت عزاداری و آدمایی عزادار مثل بچگی هام ندیدم.

واسه همین بیشتر از اینکه دلم بخواد برم عزاداری ،دلم میخواست جایی برم که به دلم بچسبه .

و این اتفاق بعده این همه مدت افتاد

طبقه ی پایینه آموزشگاه یه آمفی تئاتره و اونجا را  کرایه داده بودند برای یه هفته تعزیه خونی به مسجد محل...

و من با اینکه توی کلاس بودم اما تا صدای تعزیه خونها می اومد دلم هری میریخت پایین

بچه های کلاس با صدایی که می اومد نمیتونستند تمرکز کنند و من با تصور اون صحنه ها که از هشت سالگی تو ذهنم مونده بود.

دلم میخواست یه شب وسط اون آدما باشم و تعزیه ببینم

و بالاخره شب آخر به اهل البیت گفتم و همه اومدند:)

نشستیم اون جلو

درست اون جلو

و توی ماجرایی که روی صحنه بود ،شبی بود که سرهای بریده را اوردند شهر.

گل دختر توی بغلم خوابیده بود

و خانومه کناری فقط زیر چادر گریه میکرد

و من حرکت آدمها را دنبال میکردم.

شمر با اسرا اومد داخل و برای یزید توضیح داد که چه طور با حسین رفتار کرده

... و مردم از شرح این قساوت و مظلومیت ضجه میزدند.

من ضجه نزدم

گریه هم نکردم

چشمای من اون وسط دنباله یکی میگشت

دنبال یکی که طبعا باید لباس سیاه پوشیده باشه و صورتش را پوشونده باشه

پیدا شد.دیدمش!

وقتی خودش هم یادش رفته بود که باید مقاوم بایسته و دربار را به لرزه بیاره،دیدمش!

کسی که یادش رفته بود باید حواسش به نقشش باشه نه حرفایی که داره میشنوه

کسی که یادش رفته بود سنبله اقتداره و صبر.

داشت میزد توی سرش و همنوا با بقیه از هق هقی که میکرد تکون میخورد و مویه میکرد.

یادش رفته بود....

مرد اون نقش یادش رفته بود زینب ه و داشت تکون تکون میخورد.حتما داشت زیر روسری ه مشکیش گریه میکرد...

حالم منقلب بود...

نه به خاطره اون چیزایی که میدیدم و میشنیدم

داشتم همذات پنداری میکردم

داشتم خودم را میذاشتم جای اون آدمه اصلی...

داشتم فکر میکردم چه طور میشه...؟...چه کشیدی تو در آن دشت خدا میداند؟؟؟

داشتم فکر میکردم ببین !داره گریه میکنه...اونم آدمه خوب...

حواسم به دیالوگها نبود...تمام وجودم چشم شده بود و داشت مردی که نقش ه زینب را میخواست بازی کنه نگاه میکرد...

نوبتش شد...

خوب حتما نوبتش شده بود که میکروفن رفت طرفش و اون رو کرد به یزید و بلند گفت :آهاااااااااای ملعوووووون...

گریه ها قطع شد از صدای محکمش و من شروع کردم به گریه کردن...

داشتم با خودم فکر میکردم ،حتما خودش از این بلندتر گفته...حتما اونقدر بلند گفته که تمام دنیا بهتشون بزنه...تمام دنیا سکوت کنند و سراپا گوش بشند...داشتم فکر میکردم چقدر دردکشیده که همه ی دردش را مخفی کنه و به خودش بگه الان موقعه سوگواری نیست الان موقعه جنگه...

سرو هم جای تو می بود ،فرو می افتاد...

حالا من هق هق میکردم و زن کناری دستش را گذاشته بود روی شونه م و میگفت :التماس دعا...!

الــی نوشت :

یکـ)سلامُ عَلی قلبِ الصَبور...

دو)برای من محــرم یعنی زینب...همین!

چه کشیدی تو در آن دشت خدا میداند

چشمهایت که بر آن زخم گلو می افتاد


داغ آن باغ خزان دیده چنان بود که آآآآآه

سرو هم جای تو می بود ،فرو می افتاد...

حتــــی نمی شود کــــه بگویـــم چــه خسته ام !...

هوالمحبوب:

باز برق اتاقش را خاموش نکرده و کتاب به دست خوابش برده...

کتاب "دا" را از دستش میگیرم و میذارم روی میزش .برق اتاقش را خاموش میکنم و زل میزنم به صورتی که به برکت سوسوی روشناییه بیرون ،روشن شده...

چقدر بچه ست...چقدر کوچیکه...چقدر ضعیفه...

فرنگیس واسه سرکشی ،"گل دختر " به بغل میاد داخل اتاق و وقتی میبینه توی تاریک و روشنی اتاق ایستادم میگه داری چی کار میکنی توی تاریکی؟

میگم دارم نگاش میکنم...

میگه چیزی شده؟

میگم نگاش کن چقدر بچه ست...

میگه تو هم همینقدری بودی از اول که بزرگ نبودی...

میگم نگاش کن آجیم رو ...لوس،دست و پا چلفتی و معصوم.عصر بهش میگم پارچ را بیار برام.رفته از تو ی کابینت پارچ خالی را اورده برام میگه بگیر!!بهش میگم چرا خالیه؟ ..میگه تو گفتی پارچ را بیار نگفتی آب توش باشه که!!!!یعنی باید از سقف آویزونش میکردم اون موقع ها!

فرنگیس میخنده

میخندم

میگه تو هم خیلی کارا را بلد نبودی،بلد بودی؟ خوب ازش تا حالا کاری نخواستیم انجام بده که بلد نیست...کم کم وقتش که شد یاد میگیره...

بهش میگم آره!منم هیچی بلد نبودم...هیچی!حتی بلد نبودم خودم موهام را شونه کنم...

آره همسن این بودم..درست سیزده سالم بود که وقتی میرفتم حمام گریه میکردم چه جوری باید سرم را بشورم...یا چه جوری موهام را شونه کنم...یا ناخونم را بگیرم!

درست همسن این بودم

آبان بود که اولین بار خودم موهام را شونه کردم...خودم سرم را شستم...حتی سر الناز را...و اون همه لباس را...و حیاط را...و حمام را و دستشویی را...

آبان بود واسه اولین بار غذا درست کردم...جمعه...قیمه پلو!!!یه قابلمه پر آب کردمو لپه و گوشت و سیب زمینی و رب ریختم توش...

کارگرها داشتند بنایی میکردند توی حیاط و من هیچی بلد نبودم...توی غذا نمک نریخته بودم.آخه نمیدونستم نمک هم باید بریزم!فقط فکر کردم توی خورشت قیمه چیا هست و اونا را ریختم!نمک که ندیده بودم توی خورشت که!...ماحصلش یه ظرف پر آب بود سر سفره که توش گوشت و سیب زمینی ها شنا میکردند...آره درست همسن این بودم!

میشینم کنار تخت و تکیه میدم به دیوار و رو میکنم بهش و میگم :فرنگیس من چقدر کوچولو بودم...ببین فاطمه را درست همسن این دست و پا چلفتی بودم...دنیا چه طور دلش اومد؟

میشینه کنار تخت فاطمه روبروم...گل دختر باز با هیجان نرده های تخت فاطمه را میگیره و می ایسته و ذوق میکنه و نیش دندونه تازه در اومده ش توی تاریک و روشناییه اتاق خودنمایی میکنه و تو دلت ضعف میره!

بهم میگه در عوض  کم کم بزرگ شدی...خانوم شدی...

میگم :یهـــو بزرگ شدم....مـــرد شدم...

میگه پشیمونی از اینی که هستی؟

میگم هرگز...پشیمونی من یعنی پشیمونی از تویی که هستی...اینی که هست...اینی که هستیم...اگه تو نبودی من دق می کردم...اگه خدا منو اینقدر دوست نداشت که تو همیشه باشی من میمردم...

دست میکشم تو موهای فاطمه و میگم :نگاش کن... هم سن این بودم...فاطمه الان چی میفهمه الا اینکه باید صبح به صبح وقتی از خواب بیدار میشه بغلش کرد و بوسیدش و نذاشت آب تو دلش تکون بخوره...فاطمه از دنیا هیچی نمیدونه الا مدرسه و کتاب و لقمه هایی که باید گاهی خودمون دهنش بذاریم وقتی قهر میکنه...چقدر خوبه فاطمه ما را داره...دختره ی لوس ...نگاش کن چه جوری خوابیده پدر سوخته:)

میگه تو خودت یادت رفته بابا بهت گفت آب بریزی توی کولر تو هم رفتی آب ریختی توی موتورش ...تا کولر روشن شد تمام آبها پاشید توی اتاق؟اون موقع به دختر من میگی بی عرضه؟

من میخندم

فرنگیس میخنده

گل دختر هم از خنده ی ما میخنده

بازوم را فشار میده..یعنی که هست و من هم دستش را فشار میدم که چه خوبه که هستی...

گل دختر را بغل میکنه و از اتاق میره بیرون...

گل دختر به زور نرده های تخت را رها میکنه و باز یه دونه دندونش را به رخ میکشه و همراهش ازم دور میشه...

سرم را خم میکنم روی صورت فاطمه

میبوسمش...

اشکم قل میخوره روی صورتش...

لپش را میخارونه...

پتو را میکشم تا چونه ش و از اتاق میام بیرون...

حتــــی نمی شــــود کــــه بگویـــم چــه خسته ام !

ساکــــت شدن همیشه خودش یک سیاست است...

ع.ج

الــی نوشت :

یکـ) دنیا پر است از سوءتفاهم و اشتباهی ها...اتفاقات اشتباهی...آدمهای اشتباهی...اعتقادات اشتباهی...باورهای اشتباهی...زندگی های اشتباهی و حتی مردنهای اشتباهی...

دو)بهم میگه رفتار تو و معذوریتهایی که برای خودت گذاشتی ناشی از تعصبت روی خودته!تو بیشتر از اینکه روی دین تعصب داشته باشی روی خودت تعصب داری...سکوت میکنم و به این فکر میکنم که دقیقن همینطوره و اون میترسه از سکوتم و میگه تا دعوا نشده میخوای ده دقیقه استراحت کنیم :)

سـهـ)از یه شعـر به قول اون نژاد پرستانه شروع میشه!میگه من نمیتونم کتک خوردنه زن را هضم کنم.بهش میگم خیلی خوبه تو اینجوری فکر میکنی،اما همه مثل تو فکر نمیکنن.میگه مرد باید از عقل و منطقش استفاده کنه برای حرف زدن و حل کردن مشکلش ،نه زورش. بهش میگم اونا هم دقیقن از عقلـی که توی بازوهاشونه استفاده میکنند!میگه این مال عهد قجـر بود نه حالا.مــیخندم،یاد زنانگی لیـلـی می افتم و یادِ ...و میگم کـــــاش اینی باشه که تـو میگی ولــــــی...

از ایـنـــــجا گــــوش کنید  >>> " مــن یـــک زنــم که با لگــدی میشود مجـــاب..."

من فیــــــــــــس بـــــوک را دوســـــــــــت دارم....

هوالمحبوب:


باز هم دیر رسیدم...همیشه دیر میرسم

همیشه سر تمام قرارهای دنیا دیر می رسم و همه عادت دارند....

اما اون.....

اون احتمالا نمیدونه من همیشه دیر میرسم....باید عجله کنم....با سرعت خودم را بهش میرسونم...

خودم را توی شیشه ی تمام قد بانک وارسی میکنم و روسری آبی رنگم را روی سرم جا به جا میکنم و عینکم را صاف میکنم.... و آروم آروم بهش نزدیک میشم...

توی ایستگاه اتوبوس نشسته و دارم نیم رخش را سیر تماشا میکنم...

الان باید چه عکس العملی نشون بدم؟...برم جلو دست بدم و بگم خوبی؟

نه! خوبی خوب نیست! باید سلام کنم!!!!!!!!!!!!

میرم جلو بغلش میکنم و میگم سلام....

نه!

میرم جلو میگم ببخشید ساعت دارید؟

نه!

میرم جلو.....

میرم جلو و چه غلطی میکنم را نمیدونم اما سرش را بلند میکنه و لبخند میزنم و لبخند میزنه و توی آغوش هم گم میشیم....

اینقدر هیجان زده م که یادم نمیاد چی به هم میگیم...اصلا سلام میکنم یا نه.... ولی سرتا پاش را برانداز میکنم و هی برام غریبه ست و هی آشنا...

و راه می افتیم و هی حرف میزنم...

باز هم من حرف میزنم....

مثل همیشه من حرف میزنم....

بریم کجا؟؟؟؟!!!!

پیشنهاد میدم بریم کافی شاپ من...همون جا که همیشه دوستام را میبرم و فقط ماله منه و نه هیچ کسی دیگه....

سه طبقه را میریم بالا ...دو سالی هست اونجا نرفتم و هرچی میگردم پیداش نمیکنم....شده خیاط خونه و من دلم یهو میگیره....

چقدر از این کافی شاپ خاطره داشتم....دو روز پیش هم به نفیسه قول داده بودم اگه "اون" را انجام داد ببرمش اونجا ولی شده بود خیاط خونه....

برمیگردیم و....

تموم چاهارباغ را نفس میکشیم و حرف میزنم و میخندیم...

تموم آمادگاه رو....

تمومه خاطرات گذشته رو....

تمومه امتداد زاینده رود رو از سی و سه پل تا فردوسی و خواجو و پل بزرگمهر....

میشینیم کنار زاینده رود خشک و باز نفس میکشیم و میخندیم و تمام خاطراتی اون روزها را تعریف میکنیم و بلند بلند میخندیم....

خاطرات نامردی کردن و نامردی دیدنها....وباز میخندیم....

تموم بزرگمهر را قدم میزنیم تا هشت بهشت ....

احسان زنگ میزنه

- کجایی؟.

-بیرون...

-با کی؟تنهایی؟...

- نه!حدس بزن!

- نمیدونم....

میگم اونی که خونه شون فلکه مرکزی بود...بغل خونه شون عکاسی خوشرنگ بود...سر کوچه شون کمربند فروشی بود...حیاطشون بزرگ بود و کلـــــــــــــــــــی گل و گیاه داشت....همون که داداشش با تیرکمون گنجیشکای خیابونه ما رو میزد ....

میگه :ســــــــــوده؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!

میخندم.....میخنده.....میخندیم.....

درست بیست سال پیش بود....

نه سالم بود که آدم زندگیم شد.....و انگار همین یک ساعت پیش بود....همین یه روز پیش بود.....همین دیروز بود....

فرقی نکرده...فرقی نکردم....

نه!

من خیلی فرق کردم.....من زیاد حرف میزنم و کلی خاطره دارم....مثل قبل محافظه کار نیستم و سخنور شدم و لی مثل قبل هنوز که میخندم  چشمام یه خط صاف میشه و اون.....

همون سوده کوچولوی بیست سال پیشه....

آخرین بار ده سال پیش همدیگه رو دیدیم .....

وحالا بعد از این همه سال....

با هم میایم خونه....

هیچ کس را نمیشناسه غیر از  النـــاز،ولی همه مون اون را میشناسیم....

دوستش داریم و باز شروع میکنیم به دوره کردن

چقدر خوبه که ما این همه خاطره ی مشترک داریم....

چقدر خوبه ما این همه آدم توی زندگیمون داریم

چقدر خوبه لازم نیست توضیح بدیم و میفهمیم....

و من چقدر دلم برای تمام این همه سال تنگ شده و تا اسم هرکی رو میاره من بغض میشم و نمیترکم!

تمومه نامه هایی که این چند سال با هم رد و بدل کرده بودیم را میارم...میخونیم و میخندیم...

نامه های اون..زهرا...اعظم...مرضیه...آسیه...فاطمه....مریم....

چقدر خوبه که اون هست  و گرنه اگه تنها میخوندمشون به جای خندیدن، دق میکردم از ذوق و درد...

تادیر وقت  آدمها را دوره میکنیم....

اون اسم آدمها را میگه و من تمومه خصوصیاتشون را توصیف میکنم ...

تعجب میکنه که من بعد از این همه سال یادمه و من بهش میگم تعجبی نداره چون برای من این همه سال فقط یه عدده!برای منی که با تمومه آدمای زندگیم زندگی میکنم....

بیشتره اون آدمها ازدواج کردن و بچه دارن.....و من چقدر ذوق میکنم...حتی ذوق شاگرد تنبلهایی که هیچ وقت حسابشون نمیکردم....

بهش میگم یکی دو ماه دیگه میام و به همه شون سر میزنم و تک تکشون را پیدا میکنم و اون میگه چه فایده ؟!اون قدر که ما به فکره اون روزا و اوناییم اونا به فکر هستند و اصلا یادشونه؟؟؟

بهش میگم برام مهم نیست کی به فکره من هست یا نیست...دوست داشتن باید بی چشمداشت باشه....مهم اینه من هرموقع تصورشون میکنم تمومه وجودم ذوق میشه و درد...یه درده قشنگ....

باز اسم آدمها و توصیف من و نقشه ی راه خونه شون....

تمومه دوستای بابا

همکلاسی ها

همسایه ها و باز خاطره ها....

تا سه صبح بیداریم و تمومشون را توی فیس بوک سرچ میکنیم و من دلم میخواد از ذوق و بغض و اشتیاق بمیرم و باز خاطره پشت خاطره و باز تعجب پشت تعجب....

دارم از خواب میمیرم اما دلم باز میخواد مرور کنم .یه لحظه چشمام را میبندم و وقتی چشم باز میکنم ، هوا روشن شده....

صبح و باز حرفامون که تمومی نداره و من قول میدم یکی دو ماه دیگه برم به شهر  ِ خاطرات الـــــی و تمومه اونجا را نفس بکشم و زندگی کنم....

اون میره و تا سر خیابون بدرقه ش میکنم....

میام خونه و  میام توی اتاقم و تمومه نامه هایی که کف اتاق ریخته را بو میکشم و دلم برای تمومه الـــــی تنگ میشه....

برای روزایی که خوب نبود ولی قشنگ بود.....



الــــی نوشت:

یک ) قابل توجه دوستایی که کامنتهاشون را اس ام اس میکنند عارضم که :"اونجا جواب کامنت دادنتون خرج بر میداره !" نکن خواهره من! نکن برادره من!...ببین این پایین نوشته "صدا کن مرا! صدای تو خوبست!"...اینجا میتونی کامنت بذاری!....میخوای یهو کنفرانس وبلاگی بذارم برای پاسخگویی و شرح و تفسیر  ،حضورا حضور به هم رسانیم ؟!عَــجــَــبــــ.....

دو ) اونایی که دعوا دارند ،بعد از اذان صبح ،خروس خون، سر کوچه ! اینجا خونواده نشسته خوبیت نداره! والـــــوووووو....

سه )داشتم بلند بلند حرف میزدم...واسه اولین بار بود داشتم هنجار رابطه را میشکستم و شایدم توقعم رفته بود بالا...یه خورده داشتم بی انصافی میکردم اما مهم نبود ،حرف غرورم وسط بود حرفم که تموم شد بعد از یه سکوت طولانی گفت :"حق با شماست!"...گفتم میدونم!...گفت :"همیشه وقتی با یه آدم بی منطق طرفی که حرفت را نمیفهمه ، زود حق را بهش بده تا بحث تموم بشه!!!!!!!!!!!!!"....

هنوز از  پنج سال پیش ،  این جمله ی بچه ی جناب سرهنگ یادمه

چاهار) عزیز دلم ! تو بگو برام بمیر میگم چشم!به جون خودت اصلا آرزومه زودتر از تو نباشم ،چون طاقت نبودنت را ندارم! اصلا امروز که سوده بهم گفت:"چه مامانه خوبی داری،خیلی زنه خوبیه " کلی تو دلم بهت افتخار کردم و ذوق مرگ شدم.....اما....اما جون خودت ازم نخواه چشمم را روی تجربیاتی که به قیمت زندگیم به دست اوردم ببندم....ازم نخواه جوری رفتار کنم که انگار نه انگار و انگار که اصلا از هیچ جا هیچ کدوممون خبر نداریم...من اونقدر وقت ندارم که یه اشتباه را دو بار تکرار کنم ،اون هم صرفا به این خاطر که شاید نتیجه یه چیزه دیگه بشه!...من به "شانس" و "تحول "  ِ یه آدم بی تحول اعتقاد ندارم....جون خودت ،خودم و خودت را اذیت نکن....بذار به حساب نادونیم و اون ژن لعنتیم و خلاص!

پنج) نمردیم و عباس آقای ِ مورد علاقه ی میتی کومون رو هم دیدیم!!!!!!!!!!!!!

شیش)اگر اغلب مردم با نظر من موافق باشند، آن‌وقت این گمان در من ایجاد می‌شود که نکند اشتباه می‌کنم......" ادیــــســـون"


الــــی بنت زکـــریای رازی.....

هوالمحبوب:

دوسه روزه عجیبا غریبا دارم به علاقه مندی هام فکر میکنم.به اینکه من چقدر ادبیات دوست داشتم و دارم ولی رفتم رشته ریاضی.همه ش تقصیر این خانم"ناظم" دبیر ریاضیمون بود.ازبس دوستش داشتم ازدرسش بیست گرفتم و این امر مشتبه شد که من نخبه ی ریاضی ام!

آخه اگه نخبه ی ریاضی بودم الان آمار و تحقیق در عملیاتم را افتاده بودم؟اصلا بگو من نخبه هستم و دوبار حسابداریم را افتادم تا بالاخره با 12 پاس شدم؟

همه ش تقصیر خانم"ناظم" بود.

اون سال نصف کلاس از درس ریاضی افتادند و من شدم بیست!

خاک برسرم!

رفتم واسه انتخاب رشته.نه بابا گذاشت ادبیات بخونم نه خانم"ناظم"گفتند حیفی!

بابا گفت من آبرو دارم و خانم"ناظم" هم گفت استعدادم به هدر میره!!!!

نمیدونم منظورش کدوم استعداد بود ولی گفت هدر میره!

عاشق ادبیات بودم .البته به کامپیوتر هم علاقه داشتم.هم به علمش وهم به فنش!

نذاشتند شکوفا بشم و نتیجه این شد که  الان واسه یه دکمه ی پاور کامپیوتر زدن باید صدتا صلوات بفرستم که یهو نترکه و من بدبخت بشم!اصلا تا کامپیوترم عطسه ش میگیره من پس میفتم!انگار که مثلا بچه م داره جونم مرگ میشه!

هیچوقت به این فکر نکردم که علوم تجربی دوست دارم یا نه!

حتی یه سرسوزن هم فکر نکردم!

همینکه میتی کومون تجربی خونده بود به اندازه ی کافی دلیل مستحکمی بود واسم که تجربی نخونم!

تنها دلیلم که حتی اسمش رو هم توی دهنم نمی اوردم همین بود!

میتی کومن تجربی خونده بود  و من قرار بود به هیچ عنوان شبیه اون نباشم!

به خودم قول داده بود!

ازهمون دوران طفولیتم!

هیچوقت فکر نکردم چقدر شیمی دوست دارم!به جهنم!اصلا اسم تجربی نباید به دهنم می اومد!به الی قول داده بودم!

به مکافات ریاضی خوندم و بعدهم دانشگاه زبان قبول شدم!

دبیرستان درسم خوب بود چون باید خوب می بود ولی اصلا توی ریاضی استعداد نداشتم!

اگه نمره ی خوب میگرفتم دلیلش این بود که حق نداشتم بد بگیرم نه اینکه چون ریاضی دوست داشتم..نتیجه سه سال ریاضی خوندن دبیرستانم این شد که نهایتا 4سال توی دانشگاه زبان خوندم!

زبان را دوست داشتم!

عاشقش بودم اما دلم نمیخواست دانشگاه بخونمش ولی خوب دیگه شد.

وقتی درسم تموم شد چسبیدم به کار.البته ازهمون سال اول دانشگاه چسبیدم به تدریس.اما یه چیزی همیشه قلقلکم میداد.چیزی که میدونستم توش تبحر دارم اما چیزی ازش نمیدونم.واسه همین بعد از دو سال تحقیق بالاخره برای قبول شدن توی رشته مدیریت ، ارشد کنکور دادم.مدیریت را دوست داشتم.میتونست کنار زبانی که خوندم ترکیب درستی از آب دربیاد!یواشکی بابا خوندم که نکنه نظرم را عوض کنه یا بخواد باز نظر خودش را غالب کنه!4 ماه درس خوندم و با عشق کنکور دادم و البته که قبول شدم .جای خوبی قبول نشدم اما بالاخره نتیجه زحمت و علاقه م بود.حالا بماند که باز توی دانشگاه با تنبلی درس خوندم و باز گرفتار ریاضی شدم و نتیجه ش این شد که تموم درسهای افتاده ی این مقطعم به ریاضی مربوطه!اصلا انگار نه انگار یه روزی بچه درس خون بودیم اون هم رشته ی ریاضی!

تصمیم جد و البته اساسی دارم دکترا مدیریت منابع انسانی بخونم.عاشق انسان وسرکار داشتن با اونام.اصلا خوراکه خودمه!هم علاقه دارم هم فکر میکنم عرضه ش رو  و هم روانشناسیش رو!

اما نمیدونم چرا چندروزه فرمولهای شیمی داره من را دیوونه میکنه!

دوسه روزه دارم به خودم میگم چه دلیل احمقانه ای داشتم برای انتخاب نکردن رشته ی تجربی!

درسته از فیزیک بدم می اومد ولی عاشق شیمی و زیست بودم.عجیب از ترکیب عناصر خوشم می اومد.

یادمه سال اول دبیرستان یه کتاب گیر اورده بودم به اسم صنایع شیمیایی!یه چراغ الکلی داشتم ویه عالمه مواد شیمیایی که از بابا خواسته بودم از آزمایشگاه مدرسه شون واسم بیاره!می نشستم بعد ازظهرها به ترکیب عناصر روی چراغ الکلی  و حظ می بردم!

یادمه با دستورالعمل اون کتاب شامپو درست کردم.واکس درست کردم و یه صابون قالبی بد شکل!

بدجور دو سه روزه علایقم رو اعصابم راه میره!

نمیدونم! شاید بالاخره تصمیم گرفتم برم دفترچه کنکور بگیرم و امسال داروسازی کنکور بدم!

این شیمی بدجور داره رو مخم راه میره!

فعلا که اسیره این ترجمه ی  اون کتابم و امتحانه یکی دو هفته ی دیگه ی  تحقیق درعملیات و آماری که افتادم!

این شیمی بدجور داره باهام بازی میکنه!

و من مسافرم ای بادهای همواره....

هوالمحبوب:


لباس عوض میکنم وفرنگیس را صدا میکنم توی اتاقم.زود میاد ومیپرسه چی شده.میگم هیچی!بشین یه خورده حرف بزنیم.میگه زود بیا بالا مهمون داریم.میپرسم کیه ومیگه بیا بالا میفهمی.بهش میگم یه خورده حرف بزنیم؟به اکراه قبول میکنه وبهش میگم دیشب چه خوابی دیدم.میگم وقتی ازخواب بیدار شدم دلم میخواست بمیرم از بس ترسیده بودم.بهم میگه قبل ازخواب ذکر بگو وبخواب ویه  خورده هم واسه دل من میشینه وبعد با عجله میره بالا!

دست وصورتم رو میشورم ومیرم بالا ببینم مهمون کیه.یه خانوم تپل مپل وپیر که لباس گل منگلی پوشیده و سر سفره ی شام نشسته.تا سلام میکنم میپره وماچم میکنه.ناخوداگاه خنده م میگیره.یاد بعد ازظهر می افتم که تو فیس بوک ازم سوال شده بود اگه کسی یهو ناغافلی ماچت کرد چه عکس العملی نشون میدی ومن جواب دادم ازش میپرسم:این بود آرمان امام راحل؟؟؟

خنده م میگیره!اینقدر سریع این عمل صورت میگیره که فرصت پرسیدن این سوال واسم پیش نمیاد!

باید برم فیس بوک وتغییر گزینه بدم!

میرم تو آشپزخونه وفرنگیس رو صدا میکنم راجب این  آدم واسم توضیح بده.میگه عمه ی علی ه!

علی!شوهر خدا بیامرزم!

قیافه م رو کج ومعوج میکنم ومیگم :دیدم بوی آشنا میده ها ! نگو بوووی علی مه!

فرنگیس یه نیشگون ازم میگیره ومیگه آروومتر آبروم رفت!

علی!

عجب!

فکر کنم پیش دانشگاهی بودم که من رو از بابا خواستگاری کرد!

5شنبه بود وبابا هراسون اومد خونه!همه را فرستاد دنبال نخود سیاه ومن موندم و  اون!

ازم پرسید تو به علی چیزی گفتی؟

میتونستم حدس بزنم کار فرنگیسه!بارها بهش گفته بودم اگه یه بار دیگه علی با ما بشینه سر سفره افطاری خودم میکشمش!

آخه سختم بود چادر سر کنم وهمه ش باید حواسم به چادرم می بود!

کارگر بابا بود!بعد از سحری بابابا میرفت سر کار وشبا واسه افطار می اومدند خونه.توی اتاق دمی کنار پارکینگ میخوابید ومنم فقط حرص میخوردم!

هیچ وقت نگاهش نمیکردم!اندازه ی نگاه کردن من نبود

از فامیلهای دور بابا بود وباباش داده بودش دست بابا که آدمش کنه!

به بابا گفتم :نه!هنوز نگفتم اما بهش میگم!

بابا عصبی بود!ازم پرسید چی بهش میگی؟

گفتم خوشتون بیاد یا بدتون بیاد من ازش خوشم نمیاد!چرا با ما سر سفره میشینه؟خوب بره توی اتاقش افطار کنه!من سختمه چادر سر کنم!

بابا نفس راحتی کشید وگفت:خیالم راحت شد!فکر کردم تو وعده وعید بهش دادی که به خودش جرات داده همچین حرفی بزنه!

گفتم :چه وعده وعیدی؟

بهم گفت مامانش امروز از بابا خواسته اون رو به غلامی قبول کنند!

باید خجالت میکشیدم!باید سرخ میشدم!باید آب میشدم!ولی......یهو زدم زیر خنده!بلند بلند!

ازجا بلند شدم ورفتم سمت حمام!باید یه دوش میگرفتم که اعصابم می اومد سرجاش! فقط گفتم:"دختر ندیده" و رفتم دوش بگیرم!

بابا عین جمله ی من رو بهش گفته بود!من اگه جای بابا بودم کشته بودمش!ولی بابا بهش گفته بود یکی درحد خودت واست پیدا میکنم!

احسان گاهی که میخواست اذیتم کنه ،میرفت توی اتاقش لباسش رو برمیداشت ودنبالم میکرد ومنم جیغ میزدم و بعدش کلی میخندیدیم!

زیاد پیشمون نموند!

آخر ماه رمضون شد ورفت!

یکی دو ماه بعد بابا سراسیمه اومد خونه وبه فرنگیس گفت  لباس بپوشه برند مراسم!

علی تصادف کرده بود ومرده بود!

وبه قول احسان من بیوه شدم!

اون شب گریه کردم!یواشکی وزیر پتو! که نکنه یهو کسی توهم برش داره!

دلم واسه مامانش وباباش وخواهر وبرادرش میسوخت!همیشه دلم واسه کسایی که می مونند وعزیزی رو از دست میدند میسوزه!

ولی دیگه هر وقت یاد اونشب که بابا بهم گفت تو چیزی به علی گفتی حرصم در نمی اومد!لبخند میزدم ومیگفتم :عجب!!

خیلی سال گذشته!

بچگی بود وکله ی پر از باد وغرور وسر خود معطلی!

هنوزم همینطورم ولی  یه خورده مهربونتر شدم!

هنوزم خیلیها قد نگاه کردنم نیستند ولی به حسشون احترام میذارم  وتوی دلم  و نه بلند بلند ،میخندم!

رفتم سرسفره!

کنار حاج خانوم نشستم و شام خوردیم!

چقدر لباس گل گلیش ودستای پینه بسته ش ولب های آویزونش من رو یاد مامان حاجی مینداخت!

چقدر دلم واسه مامان حاجی تنگ شده!به  یه بهونه ای موقع سفره جمع کردن دستاش رو میگیرم که زحمت نکشه ودلم بدجوووووووور آرووم میشه!

یاد دستای مامان حاجی می افتم!یاد دعا کردنهاش!یاد نگاهش!یاد اشکاش!یاد نگرانیش!یاد اون شب آخری که عید قربان دیدمش وباهاش نارنگی خوردم وپا به پاش اشک ریختم وبعدش کلی سر به سرش گذاشتم!یاد عید غدیر خم که آروووم روی تخت خوابیده بود وبهم میگفتن مرده!!!!!!!!

مامان حاجیه من مرده!

چقدر حالم بد بود!بدم می اومد کسی دلداریم بده!یتیم شده بودم!رفتم توی دستشویی وساعتها اشک ریختم بدون مزاحمی که بهم بگه آخرین غمت باشه!!!!!!!!!!حالم از همه دلداری ها به هم میخورد!کی میدونست من چی میکشم؟کی میدونست وقتی احسان با خاک مزار مامان حاجی وضو گرفت وقرآن میخوند چی میکشه؟همه ی وجودم بغض میشه.همه ش جلوی چشمام اون لامپ سبز رنگ سر مزارشه که صبح زود کل فضای قبرستون رو روشن کرده بود!

چقدر بعضی ها از سر دنیا و آدمها زیادند!

واسه مامان حاجی و علی و تمومه رفته ها فاتحه میخونم و آروووووم میخوابم

کودکی هامان اتاقی ساده بود.....

هوالمحبوب:

به آقای "س " میگم بیشتر از اینکه از ناهار ممنون باشم به خاطره جایی که من رو اوردید ازتون ممنونم...اینجا شهره بچه گیه منه.....دلم واسه بچه گیه نه چندان قشنگم تنگ شده بود....

ناهار میخوریم وبعد من رو توی شهر میچرخونه..انگار که بخواد من رو بیشتر شرمنده ی محبته خودش بکنه...انگار که بخواد تا آخر عمر مدیونش باشم و من تمومه خاطرات بچگیم واسم زنده میشه....همون روزا که همیشه منتظره شب بودم تا تمومه دنیا تموم بشه..همون موقع که فکر میکردم وقتی میخوابی همه چی تموم میشه...همون روزا که بادرد لذت میبردم...بادرد بازی میکردم ...بادرد ولی بیــــــــــــــــــــخیال..... سرم رو تکیه میدم به شیشه وتوی دلم اشک میریزم وبه آقای "س " لبخند میزنم.....


امروز قرار شد چندتا شهر رو ویزیت کنیم واسه دستگاهها..اول "شهرضا" شهر دانشگاهم وبعد "مبارکه "شهر خاطراته دورم.......توی مبارکه که میگشتیم ضربانه قلبم تند تند میزد..مخصوصا وقتی رفتیم بانک ملی....بهش میگم :نسبت به این شهر حسه خوبی ندارم...

میگه چرا؟

میگم نمیدونم! از اول اینجور بوده!

ونگفتم که یکی از مردم این شهر بد داغی روی دلم گذاشت که با هیچ ضمادی خوب نمیشه....توی خیابون که میچرخیدیم رسیدم به همون مسجد که گنبدش توی خاطراتم بارها شنیده شده بود وتکرار!

گنبدش رو از فیروزه ای به نقره ای تبدیل کرده بودن وتازه به یه نکته پی میبرم که چقدر جالبه که توی تمومه خاطرات شیرین ولی درد آوره زندگیه من همیشه یه گنبد هست!

همیشه یه گنبد هست که من رو با خودش میبره...همیشه یه گنبد هست که من رو متصل میکنه به درد..به لذت ..به اشک..به.......

بارها از کنارش رد میشیم وبارها صدا توصیفه گنبد میپیچه تو گوشم....چقدر هوای این شهر برام سنگینه وچقدر خوبه که زود ازش میایم بیرون....

ناهار میریم "زرین شهر".....شهر بچه گی هام ومن تمومه زندگی رو نفس میکشم...اون هم عمیق....

دلم واسه همه چی تنگ شده...واسه خودم...واسه تمومه الی...واسه انگار هزار سال پیش.....واسه هزار سال پیش که نه من بودم ونه......



****************************************************

* امشب بابغض ولی بدونه اشک شعر خوندم....خداراشکر!

امشب تمومه سعیم رو کردم که یه چیزی درست بشه وامیدوارم که بشه.....خدا کنه!

** واست یه عالمه خوشحالم گیتاریست جان!امیدوارم اینقدر سرت شلوغ بشه که وقته سر خاروندن نداشته باشی