_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

نقــــاش مــــن مسیـــــح مشــــوّش بِکِــــش مـــرا ...

هوالمحبوب:

بابا امروز رفت میدان نقش جهان.از صبح زود که قرار بود ستاد هلال احمر فلان منطقه را هدایت کند و برای مردم مظلوم فلسطین کمک های نقدی و غیر نقدی جمع کند.بابا با ده دوازده تا از دوستانش که این هفته با هم قرار مدار گذاشته بودند و به آن ها گفته بود به امید آنکه یک روز در بیت المقدس نماز بخواند،رفت.

به ما هم گفت "اگر دوست داریم" برویم و ختنم خانه که میدانست"اگر دوست دارید" یعنی "بیخود میکنید که دوست نداشته باشید!"،به زور فاطمه را خر کش کرد و برد تا به قول خودش دهان بابا را ببندد و یحتمل نشان دهد چه همسر خفنی برای شوهرش است که هیچ جا تنهایش نمیگذارد و فاطمه هم!

من نرفتم،نه روزه اجازه میداد که بروم و بعد مثل خیلی ها از گرمای هوا طاقتم طاق شود و همانجا آب بنوشم و خیال کنم ثواب راهپیمایی کمتر از روزه نیست و نه دلم میخواست بروم به هزار و یک دلیل!

بابا سیاسی نیست ولی موقع اخبار به اکثر چهره هایی که در صفحه ی تلویزیون میبیند ناسزا میگوید و پرونده شان را که زیر بغلش است باز میکند!از مقام عظمی(!) گرفته تا آن مرتیکه ی خیگی ای که در مراسم عزاداری وقتی مطمئن شد دوربین روی چهره ی او زووم کرده بلند بلند گریه میکرد و زیر چشمی حرکت دوربین را می پایید و بابا که کل فک و فامیل و خاندانش را میشناخت،آباد کرد!!

بابا ضد این انقلاب هم نیست.برعکس،خودش یکی از پایه های اصلی انقلاب آن روزهای دهاتشان بوده.وقتی که اعلامیه پخش میکرده و نوارهای کاست امام خمینی را دست به دست بین مردم میچرخانده و روی دیوار "مرگ بر شاه " مینوشته و کتک میخورده و روزی که هواپیمای امام خمینی بر زمین نشست،وسط خانه شان میرقصیده و خرداد شصت و هشت یک عالمه اشک ریخته.

بابا جبهه هم رفته!آن روزها که صدای آژیر و وضعیت قرمز ما را به زیرزمین و خاموش کردن برق هایمان هدایت میکرد.همان روزها که او خانه نبود و الناز به دنیا آمد و من و احسان با همه ی کودکی مان میترسیدیم که وقتی بابا بیاید،به او بگوییم این بچه را از کجا آورده ایم و مامانی به ما میخندید و غصه میخورد!

بابا همان روزها که اعتقاد مذهبی و سیاسی اش قوی تر از این روزها بود جبهه رفته و یک عالمه عکس از جبهه در آلبومش دارد اما دوران جنگ رفتنش به همان عکس ها ختم شده و همیشه همراه تاسف یواشکی ای که میخورد، باد به غبغب می اندازد که جیره خور این مملکت و سیاست بازی اش نیست!

بابا سیاسی نیست و برای اهداف سیاسی و از قــِبــَل آن نان خوردن به نقش جهان نرفت تا روز قدس را کنار بقیه در گرمای سوزان امروز سر کند.بابا فقط دلش میخواست کاری انسان دوستانه بکند.

بابا همیشه برای همه چیز حرص میخورد و مثل همیشه هم ما و مخصوصن من که به خیالش نماینده ی تمام جمعیت کشور و یا حتی کره ی زمین در زندگی اش هستم را مسبب همه ی اتفاقات روی زمین میداند.

از افسارگسیختگی و تمرد و بی بند و باری جوانان کوچه و بازار گرفته تا بی خاصیت بودن خویشاوندان احمقش و یا به نتیجه نرسیدن توافق ژنو و گروه چند به علاوه ی یک و به فنا رفتن و معتاد شدن جوانان مملکت و قاچاق مواد مخدر و این حرف ها!

و همیشه ی خدا هم با جمله ی "ما انقلاب نکردیم که شما و اینا(اشاره به تصاویر کله گنده و کله کوچیک در اخبار و تلویزیون!) هر غلطی دلتون خواست بکنید و مملکت را به اضمحلال و نیستی بکشونید"،ما و مخصوصن من را مهمان نصیحت ها و منبرهای طولانی اش که به قول خودش در صورتی که به آن ها جامعه ی عمل بپوشانم سعادت دنیا و آخرت نصیبم میشود،میکنـــد!

بابایی که نه سیاسی ست و نه مذهبی صبح زود رفت میدان نقش جهان که شاید وقتی روبروی تلویزیون مینشیند و این همه خرابی و جنگ و خون را میبیند از خودش شرمنده نباشد.بابا دلش برای فلسطینی ها میسوزد و من یک بار خیلی وقت پیش ها دیدم که برای کشتگان لیبی و دیکتاتوری های قذافی هم چشمهای نمناکش را پاک کرد.

بابا دلش برای مردم بی دفاع آنجا میسوزد. او که در طی این همه سال از زندگی ام هیچ وقت بی دفاع و فلسطین بودن من به چشمش نیامد!!

+یک جاهایی نمیشود گفت میتی کومون!باید گفت بابا!


ابــــر هــــم در بارشـــش قصـــــد فــــداکاری نداشـــــت...

هوالمحبوب:

ابـــر هـــم در بارشـــش قصـــد فداکــــاری نداشـــت

عقــده در دل داشـت،روی خاک خالی کرد و رفت...

نه اینکه گمان کنید حسرت به دل دستها یا آغوششم،یا مثلن مثل تمام دخترها دلم غش و ضعف بره واسه بودن و نبودنش و یا حتی ککم هم گزید یا بغضم گرفت وقتی این پست برجعلی را خوندم و یا حتی کامنت آزی،کرمعلی یا سیما را که برایش نوشته بودند.من خیلی وقته حسرته نداشتنه آدمهایی که نداشتم و ندارم را نمیخورم و یا حتی توی دلم یواشکی بگم :"کاش...!"

درست از همون سه شنبه ی لعنتی سیزده سالگی م که تا صبح توی جانماز قهوه ای و طوسی ِ مامانی گریه کردم و به خدا التماس،و تسبیح نارنجی رنگش را که همیشه دستش بود را غرق بوسه کردم و اونی که باید میشد،نشد!

بزرگ تر که شدم یاد گرفتم...،خود ِ خودم یاد گرفتم و هیچ خری یادم نداد...،خودِ خودم یاد گرفتم که اگه قرار بود زندگی تو با اینی که هست فرق بکنه و تو هم همونایی را داشته باشی که بقیه دارند،پس باید دقیقن اونا باشی و چون اونا نیستی و الی هستی پس باید قبول بکنی نداشته هات رو!چون قرار ِ خدا با الی به نداشتن ه داشته هاش ه،اونم فقط و فقط چون الــــی ه!

لعنت به هر کسی فک کنه من این پست را با بغض نوشتم،یا حتی الان که داره نم نم و کم کم برف میاد به جای اینکه تا سرم را از روی مانیتور بلند میکنم و از پنجره بیرون را نگاه میکنم ذوق کنم از این همه قشنگی،فین فین دماغم را میکشم بالا و صورتم را با پشت دستهام پاک میکنم!

من حسرت نمیخورم.هیچ وقت!به جهنم که نداشتم،به جهنم که ندارم و حتی به جهنم که نخواهم داشت!حتی به جهنم که بعد از سی سال می شینه روبروم و وقتی بعد از تشویق و اصرارش به ازدواج و تشکیل خونواده دادن و انکار من بهم میگه :"...من دخترهام گناه دارند!" و اشک توی چشمام حلقه میزنه و بدون اینکه بخوام سر میخورند روی لپهام و بغض میشم و بعد از اینکه یه عالمه حرفام را میخورم و خودم را، بهش میگم:"الان یادتون افتاده دخترتون گناه داره؟؟؟؟؟الان؟؟؟؟دخترتون پارسال گناه نداشت؟دو سال پیش؟ده سال پیش؟بیست سال پیش؟وقتی سیزده سالش بود؟وقتی ده سالش بود؟وقتی پنج سالش بود؟؟دخترتون الان گناه داره؟الان که هیچی نداره و هیچی نمیخواد؟..."

اصلن به جهنم که من صدام میلرزه،به جهنم که دستام میلرزه،حتی به جهنم که وقتی حرف میزنم و اشک میریزم اشک توی چشمایی که هیچ وقت دوستشون نداشتم حلقه میزنه و شاید هم توی دلش!به جهنم که من هیچ وقت دختره خوبی نبودم و نمیشم!همه ش به جهنم!

من هیچ وقت حسرت نداشتنش را نمیخورم،حسرت دستهاش،آغوشش یا حتی اون روزایی که موهام را سشوار میکرد و دو گوشی می بست و من را میذاشت روی پاهاش و صورتش را میچسبوند به صورتم و سیبیلاش را توی لپ هام فرو میکرد و من را می بوسید و من با حرص بهش میگفتم:"بابا!بوسم نکن تیغ تیغی میشم!"


الـــی نوشت :

برایم حرفهای خوب بنویسید!مثلن چقدر اولین برف زمستانی ِ دی ماه زیباست!یا مثلن منی که دختره خوبی نیستم،چقدر دختره خوبی هستم!

تکــــرار شــــد خــــــدا و مـــــرا اشتــــبــــاه کـــــــرد...

هوالمحبوب:

In Ecuador ,when a girl turns 15,there is a great celebration and the girl wears a pink dress.Her father puts on birthday's girl first pair of high heels and dances the waltz with her while 14 others girls and boys also dance waltz

حال میفهمم چرا نمیتوانم کفشهای پاشنه بلند بپوشم و مثل بچه ی آدمیزاد راه بروم و به در و دیوار نخورم و یا در رقصیدن بی استعدادم و یا اینکه چرا لباس صورتی رنگ را با تمام فریبندگی و معصومی اش دوست ندارم.

در پانزده سالگی هیچ کس با من والــس نرقصید و یـا کفشهای پاشنه بلند به من پیشکش نکرد.شاید تقصیر هیچ کس نیست حتـــی تقصیر خـــدا که مـــرا اشتباهی در جایی غیر از اِکوادور خلق کرد...!

شع ــر نـوشــت :

یکـ)  تکــــرار شــد خــــــدا و مــرا اشتــــبــاه کــرد

     آن شــب که از زمیـن خـودش بـاز بـرنــداشـت..."   گوش هم نکردید،نکردید...چیز زیادی از دست نداده اید!

دو) زندگــــی چیزی جــــز شع ـــر نیست...          بابـــــک را بخوانیــــد.           

دلـــــم شبیـــه کبابـــی ست لای یک تـــــوری...

هوالمحبوب:

دلـــــم شبیـــه کبابـــی ست لای یک تـــــوری

میــــان آتـــــش آمــــــاده ی اجـــــاقی که....

خوب من اندازه ی تو حالیم نیست.راستشو بخوای اصلا حالیم نیست.حتی اندازه ی اون نوزده بیست سال درسی که خوندم هم حالیم نیست.اندازه ی اون همه کتابای لاتین یا اون همه کتابای کت و کلفت راهبردهای مدیریتی که نشخوار کردم!یا حتی اندازه ی کشیدن یه مدار سینوسی فیزیک 4 یا اندازه گرفتن شتاب سنگی که موقع حرکت قطار از دست یه بچه ی نخاله که معلوم نیست کجاش کرم افتاده که پرت میشه طرف قطار!

بیا در گوشـِت بگم :حتی اندازه ی اون کلمه ها و جمله هایی که به خورد ِ بچه های مردم میدم سر کلاس و براشون صبح تا شب بلغور میکنم هم حالیم نیست.

ولی تو که حالیته...تو که خوووووب حالیته...تو که اندازه ی تموم ه آدمای کره ی زمین حالیته.گنده گنده حالیته.خروار خروار حالیته.تو که من رو با گردن کلفت های زمین عوضی گرفتی.تو که دقیقن از همون سه چهارسالگی که تونستم خوب و بد رو تشخیص بدم قصه ت را شروع کردی.تو که یه سر سوزن دلت برای اشکا و التماسای سیزده سالگیم و بلد نبودن های پونزده سالگیم نسوخت.تو که من رو دادی دست این روزگار نامرد و هیچ فکر نکردی من ِ یه لا قبای لوس ِ بی معنی که عرضه ی بالا کشیدن دماغمم ندارم چه جوری خودم و زندگیم و آدمایی که انداختی تو دامنم را جمع و جور کنم.تو که تا تونستی تازوندی و من خفه خون گرفتم و فقط به این نتیجه رسیدم که به دلیلی که نمیدونم چیه و تاوان کدوم گناهه و باقیات و کوفتیات ه کدوم احمقی از تخم و ترکه ی لعنتیمه،حقمـــه و باید تحمل کنم.تو که هر کاری کردی هیچی نگفتم و نهایتش،نهایت نهایتش غر زدم و عـَر زدم و گریه کردم.تو بهم بگو....

جون خودت تو بهم بگو...تویی که تازه اول بسم الله،لحظه لحظه ی دهه ی بیست سالگیم را کردی کاسه ی خون و هی بهم گفتی بخور برا دردت خوبه قوی میشی.تو که از زمین و آسمون و هرسوراخ سنبه ای که تونستی آدمات را فرستادی توی زندگیم که داغونم کنند و بعد به منی که هیچ وقت هیشکی رو نفرستادی دستم را بگیره و بلندم کنه گفتی :"آدمام دردمندند! یعنی میخوای سنگشون بزنی و دستشون رو نگیری ؟اگه نگیری خاک برسرت!"و من ِ کچل را فرستادی پی درمون ِ و مداوای زلفعلی های زمینت!،تو بهم بگو...

تویی که حسرت تموم ه زندگی را به دلم گذاشتی و بهم گفتی صبوری کن و من هی گفتم کوفت ه لق ه نداشته هام!تو که من رو با گنده گنده های زمینت عوضی گرفتی و جای دهن نهنگ انداختیم توی دهن تمساح و هی از چپ و راست ازم عکس گرفتی و گفتی عکست زشت می افته لبخند بزن و اون نیش لعنتیت را شل کن!تو بهم بگو...

تویی که انگاری اصلا حواست به زخمی که این همه سال ه ازش داره لیتر لیتر خون میره نیست و میگی :" آدمام خسته اند تیمارشون کن.تو که اینقدر نازک نارنجی نبودی بچه!"

تو بهم بگو...تویی که هرکاری کردی و هرچیزی را ازم گرفتی دلم را خوش کردم به بقیه ی چیزها و کسایی که دارم و گفتم هرچی تو بگی ،هرچی تو بخوای و گور بابای هرچی که ندارم و نداشتم...

تو که خیلی حالیته بهم بگو...

تو بهم بگو تا کی؟

فقط بگو تا کـــِی تا من ِ بی عرضه ی یه لا قبای ِ لوس ِ لعنتی غلط بکنم همین دو تا چیکه اشکم بریزم یا حتی خم به ابرو بیارم.

فقط بگو تا کـــی قرار ِ این قصه ادامه پیدا کنه.

نه دنبال جبران مافاتتم ،نه بهشت برین نه جهنم اسفل سافلینت ،تو بگی تا کــی لال میشم تا آخر عمرم.

به خودت قسم راست میگم.فقط تو لب از لب باز کن بگو تا کی تا من خَلَقَ الاِنسانَ فی کَبــِدت را تا آخرش به جون بخرم...

الی نوشت :

+خوب که چی!؟!

++لعنت به من اگه بهت شک کرده باشم.

"خدایا حاجـتــی دارم که بایـــــد مطمئـــن باشــــــم..."

روزی که در تقــویــم ها روز پـــدر بـــود...!

هوالمحبوب :

برنامه ی هر روزمون بود. دم دمای غروب قدم زدن توی ساحل و دیدن مجسمه های شنی که چند ساعت قبل آدمای جزیره درست کرده بودند و بهترینش را داورها انتخاب کرده بودند و بعد از اون هر کی رفته بود دنبال کار خودش و مجسمه ها همونجا رها شده بودند تا شب همراه با مد دریا برند زیر آب!

فرقی نمیکرد سارافون مشکی و بلوز صورتیم را میپوشیدم یا مانتوی سورمه ای و کفش های آبی رنگم را! در هر هزار صورت نزدیکی های ساحل که میرسیدیم کفشهام را در میاوردم ، دستم میگرفتم و پاهام را میکردم توی ماسه ها و پیش میرفتم تا ته خط و احسان هم روی خط ساحلی کمی اونطرف تر با اون کفشای سفید اسپرت و پیرهن سورمه ای رنگش باهام قدم میزد و با هم مجسمه های شنی را میدیدیم و هوای مرطوب و خنک جزیره را کیف میکردیم.وقتی تمام مجسمه ها را تجزیه و تحلیل و کارشناسی میکردیم ،راه می افتادیم به سمت "بولینگ مریم".

من عاشق تماشای بولینگ بودم...اون اوایل نه ها! ولی شبای بعد که میرفتیم غرق تماشای بولینگ میشدم و مینشستم با هیجان بازی و پرتاب توپ ها را دنبال کردن و بعد با احسان راه می افتادیم به سمت کشف بقیه ی قسمت های جزیره و بعد هم پاساژگردی و آخرای شب هم تا میرسیدیم خونه تازه میزدیم توی سرمون و فکر میکردیم یعنی الان شام چی بخوریم تا صبح نشده!!

اون روز غروب هم شبیه بقیه ی روزها کفش به دست داشتم کنار احسان مجسمه های شنی را نگاه میکردم و به طرحهای کج و معوجی که تمام زورشون را زده بودند قشنگ در بیاند میخندیدم.هنوز به تفاهم نرسیده بودیم که مجسمه ی سوسماری که با ظرافت ساخته شده بود قشنگ تره یا مامانی که دراز کشیده بود و بچه ش را به آغوش کشیده بود و داشت بهش شیر میداد که یه دفعه چشمم افتاد به یک جنتلمن تمام عیار!

از اون مردایی که مطمئن بودم توی کمد لباسش اون سه تا پیرهن سفید و سورمه ای و چهارخونه ای که تمام جنتلمن های خوش پوش و تمام عیاردارند رو، داره.

همه چیزش به همه چیزش می اومد،قد بلندش،موهای خاکستریش که بالا زده بود،پیرهن چهارخونه ش با اون شلوار جین تیره ش که با چهارخونه های آبی لباسش هماهنگ بود و لبخند و اشتیاق نگاهش که بیشتر کنجکاوی توش هویدا بود و اون تبلتی که نمیدونم داشت از چی فیلم میگرفت،از اون یه جنتلمن تمام عیار ساخته بود که نمیتونست توجهت را جلب نکنه!

کنارش زنی با لباس روشن و نگاه ِ عادی ،خیره به دریا ایستاده بود و درست روبروش یه پسر بچه ی شیش هفت ساله که توی سایه روشن ه غروب ،میون اون همه مجسمه های  وا رفته ی شنی با اون سطل و چوب و اسباب و وسایلش داشت ناشیانه چیزی شبیه خونه درست میکرد.

مرد چهارخونه پوش ِ مو خاکستری داشت با یه هیجان و اشتیاق عجیب از پسر بچه فیلم میگرفت و وقتی ما بهش نزدیک تر شدیم با یه ایما و اشاره ی خاص مارا دعوت کرد به تماشا و تحسین پسر بچه !

- خاله؟ شما هم برای تماشای کار ایلیا  اومدید؟

با صدایی که به زور داشت از اعماق گلوم می اومد بیرون گفتم :هااا؟بعله...بعله!

- خاله به نظرتون ایلیا مقام میاره؟

- معلومه که میاره!چقدر قشنگه ایلیا! چی داری درست میکنی خاله؟

- قلعه!

- خاله! به نظرتون ایلیا چندم میشه؟

- حتما اول میشه!

-اول نمیشم خاله ولی حتما یکی از سه مقام اول را میارم!

- معلومه که میاری!

احسان تازه متوجه زمزمه و حرکات عجیب غریب مرد چهارخونه پوش شده بود و شروع کرد به تعریف کردن از ایلیا! انگار باید به این نتیجه میرسیدیم که قلعه ی بی در و پیکر ایلیا که اصلا شبیه قلعه نبود از سوسمار و مامان بچه به بغل ساحل هزار برابر قشنگ تره...

- ایلیا ببین بابا چقدر بازدید کننده داری؟ببین همه ی اینا اومدند کار تو رو ببینند.ببین خاله میگه مقام میاری!

 و این بار که با دقت بیشتر نگاه کردم میدیدم واقعا قلعه ی ایلیا فوق العاده ست...توی این قلعه میشد بود و جلوی هزار تا لشکر ِدشمن واقعی ایستاد و مطمئن بود که قلعه ی محکمت شب با مد دریا زیر آب نمیره و اصلا مهم نیست  هیچ داوری اون موقع غروب نیست که به مجسمه ت مقام بده !

اصلا نمیشه با وجود اون نگهبان چهارخونه پوش دلت از زیبایی و محکمی و غیر قابل نفوذ بودن قلعه ت گرم و قرص نباشه...

تعداد بازدیدکننده های ایلیا که با اشاره و دعوت مرد چهارخونه پوش زیادتر شد ،ما باز هم کنار خط ساحل به قدم زدنمون ادامه دادیم...

نه من حرفی زدم و نه احسان...انگار میدونستیم نباید چیزی بگیم...انگار که میدونستیم نباید چیزی گفت...انگار که احسان میدونست تنها چیزی که باید بگه اینه که:" بریم مریم؟.." تا من سریع بغضم را قورت بدم و با هیجان درست مثل دختر بچه های همسن ایلیا ذوق زده بگم :"بریم...!"

فردا شب وقتی دوباره ایلیا را درست روبروی بولینگ و توی ماشین کارناوال بچه های جزیره دیدم که فقط به خاطر برق نگاه مشتاقش از احساس ستاره بودن میون اون همه بچه بیشتر از بقیه ی بچه ها میدرخشید و مرد چهارخونه پوش باز هم با وقار تبلت به دست تمام ایلیا را تقدس میکرد،دیگه پیشنهاد بولینگ رفتن من را به هیجان نمی اورد یا مانع بغضی بشه که داره خفه م میکنه.

دلم میخواست باز مرد چهارخونه پوش ما را توی پیاده رو ببینه ؛ این بار با اشاره ی مرد چهارخونه پوش برم جلو و به ایلیا بگم :میدونی خیلی ها آرزوی داشتن یه بابای چهارخونه پوش ِ مو خاکستری درست شبیه بابای تو رو دارند که ایلیاش را می میره...؟!

از احسان خواستم بایسته تا کارناوال پر سر و صدای بچه ها را که صداش تمومه جزیره را داشت تکون میداد ببینیم.دلم میخواست توی اون شلوغی یه دل سیر ایلیا و مرد چهارخونه پوش را ببینم و کیف کنم .دلم میخواست از این قابی که جلوی چشمام داشت میرقصید یه عکس موندگار بگیرم که موبایلم زنگ زد ... که ماشین کارناوال دور شد... و من و احسان راه افتادیم تا تمومه جزیره را تا صبح قدم بزنیم...

الــی نوشــت:

یکـ) تو قاف قرار من و من ، عین عبورم...

عیــــن عبور...

عیــــن عبور...                         

دو) هر روز دیدار تـــو باشد روز عیـــد است  ... فطــر و غـــدیر و مبـــعث و قـــربان ندارد!

سهــ) تولــــدش مبارک...

چاهار) یک مرد پرستیدنی  اینجاست !

پنجــ)همه ی زورت را میزنی ولی فقط یه جمله تو رو پرت میکنه به اول سطر تمام زورهایی که برای فراموش کردن زدی و شروع میکنی به زمزمه ی یک تکرار... عــَجــَب!

لطفا این شع ــر را هرگز برایم نخوانید >>> "شاید کسی که بین غزل های من گم است..."

تـــــو سرمـایـه ی هست و بـود مَنی... یا (یک روایت چند پلانی ! )

هوالمحبوب :


مناسبتهای عام و اینکه مردم هی برایش سر و دست میشکنند من را به صرافت هیچ هیجانی نمی اندازد الا اینکه خوشحالم که بقیه خوشحالند.

هیجان و ولوله ی مردم خوشحالم میکند.توی هم می لولند و هی پول خرج میکنند و هی عجله دارند و هی لبخند میزنند بی دلیل و با دلیل!


وقتی مرد یک دسته گل مریم یا نرگس میخرد و بعد پشت ویترین روسری فروشی چنان توی فکر فرو میرود و درگیر انتخاب بین رنگ  قرمز شرابی و سبز کله غازی است و انگار که میخواهد سخت ترین مسئله ی آمار(!!!) یا تحقیق در عملیات  را حل کند، میخواهم بپرم بغلش کنم و هزاربار ببوسمش  که عشق را میشود از چشمهای براق و متفکرش حس کرد.عشق به زنی که شاید با یک قرمه سبزی معرکه منتظره مَردش است و شاید هم با اجاقی سرد، غرق خوابـــ  و برای مرد شاید فقط تصور چشمهای پر از لبخندِ زن، جذابترین تابلوی نقاشیست .آخر عشق ِ با چشمداشت که نمیشود عشق!

یا وقتی زن پولهای توی کیفش را میشمارد که تا آخرین ریالِ پس انداز آخر ماهش چقدر مانده که بتواند لباسی ،ساعتی، عطری ،کیفی ، کمربندی و یا حتی یه جفت جوراب ناقابل برای مَردَش بخرد،دلم میخواهد عدد و رقم ها و جمع و تفریقهای ذهنش را بکشم بیرون و بگذارم وسط و هی دورش طواف کنم که بوی عشق میدهد.....بوی دل....آن هم منی که به تمام عدد و رقم های دنیا آلرژی دارم!!!


اصلا تصور لحظه ی گرفتن هدیه ها و یا برق چشمهایی که نمیتوانی هیجان و شادی اش را کتمان کنی سر ذوق و بغضم می آورد.یا نگاه پر از تمنایی که هزاربار در اوج ِسکوت، فریاد میزند که " به خاطر بودنت در زندگی ام ممنونم!"


من عاشق تمام عاشقهای روی زمینم...عاشق تمام دوست داشتن ها! حالا هر قِسمی!

عاشق برق نگاهها و گرمی دستهاشان.عاشق عشقهای با صدا و بیصدا....

عاشق لبخندهایی که میزنند و محو میشود هی تند تند...

من عاشق دستهای کوچکی ام که توی دستهای مردانه ی یک " بابا " و یا زنانه و لطیف یک  "مامان " گم میشود و عاشق آن دامن کوتاه و چین چین و کفشهای قرمز تَق تَقی و  پیچ و تابهای موهای مشکی بلندی که به دست زنی بافته شده و به گل سَری صورتی مزین شده  و درانحنای هر بافه اش عشق میچکد بغل بغل....

من عاشق مهربانیه نگاهها و صداهایی هستم که خودشان هیچ ازشان خبر ندارند و من میپرستمشان ، همه را!

.

مناسبتهای تقویم من را به هیجان نمی آورد.

بلد نیستم برای مناسبتهایی که هیچ برایم معنا ندارند ،تشریفات راه بیندازم...

بلد نیستم دل خوش کنم به عددی که رنگ قرمز به خود گرفته روی تقویم و کمی آنطرفتر سنجاق شده به نام "تعطیل رسمی"!

همیشه از تعطیلهای رسمی متنفر بودم!!!!

ولی به همان اندازه از هیجان و ولوله ی مردم، خوشحال و گور بابای دلی که هیچ گاه لمس نکرد تمام این "رسمی" ها را!

.

.

در کدامین روز گرم تابستان به نامم سَنَد خوردی و به نامت سَنَد خوردم؟

در کدامین "ربنای"  رمضان و  استجابت دعا به شکرانه ی سلامتی ام سجده گزاشتی و اشک ریختی؟

در کدامین زمزمه ی تطهیر و تقدس گوشم را با نوای"اشهد ان محمدا رسول الله " غسل دادی؟

در کدامین روز قَسم خوردی برایم بهترین باشی و من برای دنیا بهترین و من آن روز فقط  گریه کردم آن هم بلند بلند، با آن دستهای کوچک و دماغ گرد و پهن و لبهای نامتوازن و آویزان و چشمهای قهوه ای ِ درشت و مژه های بلند و برگشته؟

اگر هم روزگار گرد فراموشی ریخته روی تمامه خاطره ها و "کدامین ها" و حتی اگر من با تمام فراست و ذکاوتم راجب تمام خاطره های عمرم و آدمها- آن هم با تمام جزئیات-هیچ چیز یادم نمی آید از آن روز نخست ولی رنگ خودنویس مشکی مامور ثبت احوال گواهی میدهد روی اولین صفحه ی هویت بودنم!

این عکسهای تیره و تار و لبخندهای عکاس باشی پسندِ هزار سال پیش ِ توی آلبوم ِ رنگ و رو رفته ی کنار کتابخانه، گواهی میدهند.

همه شان گواهی میدهند که به نام تو ثبت شدم و به یک عــدد.

تا هزار ساعت و ماه و روز بگذرد و من باشم و تو باشی و یک عالمه...!

.

.

از تو ممنونم.....

به خدایی که مرا اِلـی خلق کرد و تو را.... که از تو ممنونم!

با ذره ذره وجودم و سلول سلول ِ اِلــی!

با جرعه جرعه نفسهایی که میکشم.

نه به خاطر دستهایی که هیچ چیز جز درد را به خاطرم نمی آورد.

نه به خاطر چشمهایی که هیچ چیز جز دلهره را به من تزریق نمیکنند.

نه به خاطر صدایی که گوشهایم را مجبور به ارتعاش و  ترشح پی در پی ِ Ear Wax بخش حلزونی شکلی میکند که خودت با رساترین صدا(!) مثل همیشه ، در یکی از آن روزهای لِی لِی و گرگم به هوا برایم توضیح دادی !

نه به خاطر اسمی که ثبت شد توی زندگی ام و ثبت کردم توی زندگی ات.

نه به خاطر ِ.....


نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


فقط به خاطر دختری که "مَــرد" شد از تو ممنونم!


دختری که اگرچه بعد از بیست و چند سال هنوز هم بلد نیست کفش پاشنه چند سانتی بپوشد و شمرده شمرده و خرامان خرامان و دلبرانه با تمام زنانگی اش قدم بردارد و هنوز هم بلد نیست بدون غلط، لاک ناخن بزند و ناخنهایش را مانیکور کند و خط چشم قَجـَری بکشد و آرایش خلیجی کند چنین و چنان و هنوز بلد نیست از هر طره ی گیسویش دار بزند دلی را و هنوز هم بلد نیست راه که میرود سراسر ناز باشد و نیاز و دلهای سنگی ذوب کند و به اشاره ی چشمانش و حرکت مژگانش دنیا را زیر و رو کند و هی فوج فوج خنده ی شیرین تر از عسل حواله ی چشمهای حریص کند، ولـــی کوله بار درد هم که بگذاری روی دوشش و با هر نگاه و صدا و جمله و سناریو و حرف و زجر هم که شکنجه اش کنی " مَرد وار " لبخند میزند و چشمهاش برق میزند ، زیر لب کمی غر میزند و گاهی هم بلند بلند و بعد با لبخندش فرو میدهد آن بغض لعنتی را و تمام لوس کردنهایش را میگذارد برای روز مبادایی که شاید هیچ گاه از راه نرسد و دلش را خوش میکند به پاها و کفشهای اسپرت بندی ای که قرار است برساندش به "فـــردا"...


نوشته اند درد است که از آدم،مَـرد میسازد و آدم ها توی درد و سختی و نداشته ها و دریغ شدن هاشان آبدیده میشوند و مَــرد !


به خاطر "مَـــــرد " ساختنت تا زنده ام و دنیا دنیاست ،مدیونتم بــــــابـــــــــا...


"روزمـــ مـبارکـــ ... روزتـــ مبارکــــ "



الــــــی نـوشتـــــــ :


یک ) اگه عمو علی ش ،" علی " نشده بود ؛ حتما اون " علـــی " میشد! ......       " تولدشـــ مبارکــ "


دو) من برگشتــــمـــ ! 


سه) همینــــــــــــ !   

*1*

خوشبختیم آرزوووووشه...حتی با من نباشه ... :))))))

هوالمحبوب:

 

دارم با خانم رسولی صحبت میکنم که میرسم خونه!فکر کنم نمره ی دوتا فاطمه ها را جا به جا توی لیست نوشتم و دارم براش توضیح میدم که فردا رفت آموزشگاه چک کنه ببینه درست وارد کردم یا نه که میرسم در خونه!

بدم میاد موبایل به دست برم داخل خونه واسه همین، پشت در خداحافظی میکنم و دستم را میذارم روی زنگ!تازگی ها حالش را ندارم کلید را از داخل کیفم در بیارم و خودم در را باز کنم.انگار که مثلا دلم بخواد وقتی زنگ میزنم کسی بیاد استقبالم.دستم را بذارم روی زنگ و بدون اینکه بپرسند کیه در را باز کنند و تا رفتم توی حیاط فاطمه یا الناز یا فرنگیس بیاند توی ایوون و من سلام کرده و نکرده خودم را لوس کنم یا غر بزنم یا بگم چقدر سرررررده و بپرم توی اتاقم یا شایدم یه خورده سر به سرشون بذارم و بعد برم پی کارم.

دستم را میذارم روی زنگ و در باز میشه میام توی حیاط و یهو میبینمش که داره آنتن ماهواره را تنظیم میکنه. قلبم میاد توی حلقم و آب دهنم را قورت میدم و میگم سلام!

-          سلام!

وقتی خونه ست میدونم کسی استقبالم نمیاد.عادت کردیم به پنهان کاری و تظاهر!عادت کردیم توی هزار توی دلمون همدیگه را بپرستیم یا دوست داشته باشیم! در اتاق را باز میکنم و فاطمه را صدا میکنم! فاطمــــــــــــــــــــــــــــه! بیا آجی!....... زود پیداش میشه. دوتا نون سنگک خریدم  از توی کیفم در میارم و میدم بهش  وخودم میرم توی اتاقم!لباس عوض میکنم و یه خورده میشینم.نمیدونم چرا دلم نمیخواد برم بالا!!!!

بالاخره که چی؟!

میرم بالا و خودم را لوس میکنم که دارم از گرسنگی می میرم پس چرا شام حاضر نیست؟!الناز میگه تا دست و پاهات را بشوری غذا را کشیدم و من دارم به اس ام اس نفیسه جواب میدم که پرسیده چند صفحه ترجمه کردی که میاد توی اتاق و  زل میزنه بهم و میگه: موبایلت را بنداز اون طرف تا عصبانیم نکردی!!!

چشم گفته و نگفته موبایلم را سایلنت میکنم و میفرستمش به قهقرا که جلوی چشمش نباشه!

میشینم سر سفره. دارم از گرسنگی می میرم اما میدونم امشب خبریه ! بالاخره بعد از دوشب دیگه وقتشه امشب از برکت وجودشون مستفیض بشیم!

منتظرم اما اتفاقی نمیفته!

نصفه بشقابش را میریزه توی بشقابم تا مثلا مثل یه گاو بخورم و پروار بشم!!!!!

نمیدونه این همه خوراکی با یه نگاه میتی کومنانه اش آب میشه و انگار نه انگار!

نمیتونم امتناع کنم از خوردن چون میذاره به حساب کله شقی و کم لطفی! و به زوووووور همه ش را میخورم و هنوز منتظرم!دکمه شلوارم داره کنده میشه ولی دارم جون میکنم و میخورم!

زل زده به شعر خوندن علیرضا روی صفحه تلویزیون و لبخند میزنه! شعرش قشنگه ولی من میدونم من حق لبخند زدن ندارم چون بعد باید راجبش توضیح بدم! ترجیح میدم توی صورتم اثری از هیچ حسی نباشه!!!!

سفره را جمع میکنم و ظرفها را میشورم و هنوز منتظرم! نمیرم گم و گور بشم .میشینم روبروش اون طرف اتاق تا شروع کنه! بهم میگه بیا اینجا!دقیقا کنارش بشینم ! و میشینم! اونقدر نزدیک که صدای نفس هاش را میشنوم!

قلبم داره می ایسته!پس موضوع وحشتناک تر از اونه که فکر میکردم که باید اینقدر نزدیک باشم!اونقدروحشتناک و نزدیک  که فرصت عکس العمل نداشته باشم!!!!

توی دلم به خدا میگم فقط زود تمومش کن.هرکاری دوست داری بکن ولی فقط زووود تمومش کن!

عجب! ! ! شروع نمیشه که بخواد تموم بشه!!!!!

ازم میخواد برم چای بریزم و میریزم!

چای دوم!

چای سوم!

چای چهارم!

پس چرا شروع نمیکنه؟! عجبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  !

ساعت ده و خورده ایه! از فرصت غرق شدنش توی تلویزیون سوء استفاده میکنم و میپرم توی  حمام!مسواک میزنم و وضو میگیرم و توی اتاق فاطمه میشینم با خدا خاطره تعریف کردن و خود لوس کردن!!!! که صدام میکنه!

کارم که تموم شد میرم پیشش!

باز مثل قبل با الناز میشینم توی یه ردیف و میره بالا منبر!اللـــــــــــــــــــــهم صل علی محمــــد.....

همون حرفا!همون نطق ها!همون نصیحت ها!همون گله ها! همون حرفای تکراری که جمله به جمله ش را حفظم !بعد تعمیم میده به خاطره ی روزی که گذرونده! انگار نمیتونه خیلی راحت بگه بشینید واستون خاطره امروز را بگم!بدون هیچ قید و بند و تکلفی!حتما باید قبلش بکوبونه و بتازووونه!

چشمم به گل قالیه! همیشه!هر وقت حرف میزنه! فقط گاهی مسیر نگاهم را تا توی چشماش عوض میکنم و بعد چون طاقت نگاه کردن توی چشماش را ندارم باز نگاهم را میدزدم! نگاه که میکنم حمل بر گستاخی میشه و نگاه که نمیکنم حمل بر بی توجهی!

همیشه یه چیزی واسه ایراد گرفتن هست!

یه بار بهش گفتم که میدونم با بودنم مشکل داره و شرمنده م  از اینکه هستم و وجود دارم!

مهم نیست!

اصلا مهم نیست!

شمارش معکوس را میشمارم تا فرکانس صداش بره بالا! بالا و بالاتر که.......

که ایندفعه غافلگیرم میکنه و یکی یکی حضار را میفرسته دنبال نخود سیاه!!!!

تو برو چای بیار...تو برو کامپیوتر را روشن کن چندتا نقشه ساختمونه باید فردا تحویل بدم باید بکشی....تو برو بخواب فردا واسه مدرسه خواب می مونی و الی......الهام باید بمونه!!!!!!!!!!!!!!!

یا ابلفضــــــــــــــــــــــــــــــــــــــل!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

آرووووم انگار که زمزمه کنه میگه فلانی  ازش خواسته عباس آقامون بشه! ازم میخواد اگه صلاح میدونم ببینمش و نظرم را بگم!!!!!!سرم را بالا میکنم تا نگاش کنم. وقتی چشمم به چشمش میفته فقط اشتیاق میبینم!چشماش برق میزنه!

انگار نه انگار میتی کومن، میتی کومونه!

توی چشماش موج میزنه عباس آقا را میخواد ودلش میخواد که من هم بخوام!توی چشماش خوشحالی موج میزنه. اونقدر که یهو همه ی میتی کومنیش یادم میره !یهو همه ی این بیست و هشت سال یادم میره و میخوام بپرم بغلش کنم وبگم فقط لب تر کن تا من بگم چشم!

نه چون گل پسر میگه اگه نگی چشم سوسک میشی(!!!!!!) ،چون دلم میخواد اون هم با تموم وجود که خوشحال باشی که همیشه چشمات اینطوری مشتاق برق بزنه!دلم میخواد همیشه صدات همینطوری باشه!همیشه نگات همینطوری باشه! همیشه!

یهو همه چی یادم میره!خاک برسرم که اینقدر زود خر میشم و خرم!!!!

هرچی تو بخوای! عباس آقا عباس آقاست! چه فرقی میکنه کی باشه؟چی باشه؟ هرکی تو بگی!هرکی تو بخوای! که یهو......

یهو یادم می افته که عباس آقا خواستن من به خاطره اونه!وگرنه من را به عباس آقا چه؟ من نیازی به عباس آقا ندارم!هیچ وقت نیاز نداشتم!حتی یه سر سوزن! عباس آقا وسیله ست!یه وسیله برای نشستن توی سایه ش و کندن از این بیست و هشت سال و بعد سعی کردن واسه خواستنش نه بیشتر ونه کمتر! حالا...حالا ..حالا باید به خاطره تو ، هرکی که تو بگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امشب یهو یادت  افتاد نحیفی و درموندگیم رو که باید تپل بشم چون عباس آقاداری ، قدرت میخواد و ورزیدگی؟؟؟ یهو یادت افتاد باید خوشبخت بشم؟؟؟ یهو یادت افتاد دلت عباس آقای تر گل ورگل میخواد و باید الی ترگل ورگل داشته باشی؟؟؟؟

یعنی همه ی این سالها کشک؟؟؟ کوفت؟؟؟؟یعنی .............................

توی دلم دارم گریه میکنم.نمیشنوم چی میگه.به خدا نمیشنوم چی میگه.دلم نمیخواد بشنوم.دلم نمیخواد بشنوم که برق چشماش و لحن مهربونش به خاطر من نیست ،به خاطر عباس آقاست...نمیخواااااااااااااااااااااااااااااام!

هیچی نمیشنوم غیر از جمله آخرش! "بعید میدونم خوشبخت بشی!بعید میدونم!بعید میدونم شماها رنگ خوشبختی ببینید!!! ولی بازم امید به خــــــــــــــــدا!!!!"

بازم خراب کرد!!!

بازم خراب کرد!

مهم نیست!

بازم مهم نیست!

الی: هرجور خودتون میدونید! من حرفی ندارم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دلم نمیسوزه! نه واسه الی! نه عباس آقای الی! نه عباس آقای میتی کومن! نه هیچ عباس آقای دیگه ای!

فاطمه خوابیده!آروووم وناز! میشینم بالا سرش و بوسش میکنم آرووووم!چشمم میره به کره ی زمین بالای سرش!

برش میدارم و زل میزنم بهش!

چرا آدما توش معلوم نیستند؟

یعنی روی این کره چندتا الی هست؟چندتا عباس آقا؟چندتا میتی کومن؟ چندتا احسان؟چندتا الناز؟چندتا فرنگیس؟چندتا فاطمه؟چندتا........................؟

اتاقم کوچیک نیست!

تختم کوچیک نیست!

شهرم کوچیک نیست!

اصلا من بزرگ نشدم ونیستم که اونا کوچیک باشه و بشه!

ولی فقط توی اتاق راه میرم و بعد توی تختم دنده به دنده میشم!

زل میزنم به سقف آبی رنگ اتاق و به هیچی فکر نمیکنم! به هیچی!

انگار توی خلا ام! و فقط به شعر" مــــــــــــــــــــرد میشوم !" گوش میدم...هزار دفعه! شایدم بیشتر!الی داره واسم میخونه!الی ه که فقط میدونه چه خبره!از لحن خوندنش خوشم میاد!از بغضش از نوع التماسش از نوع خوندنش!...بگذار بشکند عوضش مرد میشوم......

زل میزنم به سقف و فقط گوش میدم.شاید هزار دفعه و شاید هم بیشتر......


صبح بخیر دنیا......صبح بخیر الـــــــــــــــــــــــــــــی!

 

 

فقط یه هفته....

هوالمحبوب

 

تو باشی چی کار میکنی؟وقتی باز باید این جمله های یکدست و تکراری رو که بیست وچندساله دارن به خوردت میدند روبشنوی وصدات درنیاد....وقتی باز مجبوری به چیزهایی توجه کنی که هیچ ربطی به تو نداره ولب از لب باز نکنی...وقتی مجبوری پاسخگوی چیزها وکسایی باشی که حتی تو عمرت ندیدیشون...وقتی مجبوری فقط به جرم اینکه هستی و وجود داری درد بکشی ولاغیر....

وقتی مجبوری بغضت رو هی با قورت دادنه آبه دهنت هل بدی پایین وهی به خودت بگی یه خورده دیگه تحمل کن الان تموم میشه....الهام یه خورده دیگه....

وقتی تمومه اینهایی که داری میشنوی رو "واو" به "واو" حفظی وخودت داری جلوترازگوینده واسه خودت تکرار میکنی.....وقتی داری توی دلت به خدا التماس میکنی که"جونه خودت تمومش کن تاکم نیوردم ویه چیزی نگفتم.....

وقتی باز داری خودت رو به صبر دعوت میکنی وبه خودت میگی:الهام شکایت نکنی ها!از توبعیده وباز هی تکرار میشه وتموم نمیشه....

توباشی جای من چی کارمیکنی؟توباشی جای من وهرروز به امیده فردا بیدار بشی که شاید تموم شده باشه وباز روز ازنو وروزی از نو باز همون آش وهمون کاسه چیکار میکنی؟

تو باشی جای من چی کار میکنی وقتی تمومه این بیست وچندسال به امیده اون "آخر" ی داری زندگی میکنی که میگن خوب تموم میشه وهنوز اون "آخر" نیومده وتو هنوز از رو نرفتی ،چی کار میکنی؟؟؟

من......هیچی...هیچ کاری نکردم.....

فقط وقتی تموم شد به خودم نهیب زدم اگه گریه کنی میزنم تو سرت ها!..بعدهم پریدم وسط اتاق ونشستم روی گل وسط قالی....همونجا که همیشه میشینم وبا خدا حرف میزنم....همونجا که همیشه موبایلم آنتن میده...همونجا که میشینم وفکر میکنم.....

میپرم میشینم روی گل وسط قالی ...بدون سجاده...بدونه جا نماز...بدون چادرسفید گل گلی...بدون وضو....بدون تسبیح.....بدون کتابچه ی دعا که قشنگترین دعاها توش نوشته...بدون سرووضع مناسب که شایسته ی دیدن وخواستن باشه......

میشینم وچشم میندازم اون بالا..بغضم رو قورت میدم ومیگم:میخوام بهت ظلم کنم....میخوام ظلم کنم بهت.....مگه نمیگن اگه چیزی رو از خدا بخوای که زمینه ی اجابتش رو فراهم نکردی به خدا ظلم کردی؟؟؟میخوام بهت ظلم کنم....میخوام یه چیزی بخوام که محال عقلی نداره....مگه تو خدا نیستی؟؟مگه نمیگن همه کاری ازدستت برمیاد؟هاااان؟

میخوام بهت ظلم کنم.......لیله الرغائب من حالاست.....ساعت 6:15 بعد ازظهر....الان که میخوااام...میخوام بهت ظلم کنم........

میشه فقط یه هفته...جون خودت فقط یه هفته....فقط یه هفته جای من رو با یکی دیگه عوض کنی؟؟...جون خودت مهم نیست کی باشه یا چی باشه..نمیخوام جای نرگس باشم که همیشه بهش حسودیم میشد یا جای نفیسه یا جای یکی از بچه های عمه معصوم یا عمو بهرام..نمیخوام جای کسی خاص باشم.....فقط یه هفته جای من رو با یکی عوض کن......اصلا جای من رو با آقا رضا بقال که همیشه حرص قسط های آخر ماهش رو میخوره یا با آقا رحیم که خونه نشینه ودلش به نقاشی وکاردستی خوشه.....یا خانومه همسایه که همیشه خون دل میخوره واسه جهاز دخترش که آماده نشده .....یا جای زهرا که از دست شوهرش داره درد میکشه.....جای هرکی دوست داری بذار.....حتی حاضرم جای اون گدای سر خیابون بذاری که بچه ش همیشه خوابه وخودش داره یه نون خشک سق میزنه وهمیشه اون چنان با درد نگاهت میکنه که دلت میخواد بمیری......یا جای مامان بزرگه اعظم که آلزایمر داره وهمیشه با اینکه سالهاست شوهرش مرده اما عصر به عصر حیاط رو آبپاشی میکنه .چایی دم میکنه ومیشینه چشم به راهه حسینعلی وشب که نیومد با گریه واشک میخوابه.....جای هرکی دوست داری بذار...ازالهام بودن خسته شدم.....

فقط یه هفته....جونه خودت......فقط یه هفته...... 

 

**************************************************************** 

 پ.ن:

** من هنوز درگیره گلنارم ها! فقط یه جاش اذیتم میکنه...اونجا که میگه : نیابی ای کاش نصیب از گردون.....!!!!! 

مگه آدم اونی که دوستش داره رو هم نفرین میکنه؟؟؟؟؟؟ 

حالا به فرضه محال وحشتناکترین آدم روی زمین از آب دربیاد!!!!امن که میگم اگه داره نفرین میکنه معلومه اصلا از اول دوستش نداشته وخیال میکرده داره!!!! آخه آدم کسی رو که دوستش داره یا داشته نفرین میکنه؟؟؟؟؟ عجب!!!!

میان ماه من تا ماه گردون.....

هوالمحبوب: 

 

من وتو شبیهیم. 

شبیه همیم که وقتی اسم بابا میاد یا وقتی تصورشون میکنیم اشک توی چشمامون جمع میشه..... 

من و تو شبیه هم هستیم . که قلبمون از کار میفته وقتی اسم بابا را زمزمه میکنیم یا به خاطرش میاریم..... 

فقط یه تفاوت هست میون ماه  من تاماه گردون....... بی خیال!

 

 بابغض میگی : حواست به بابات باشه.بابا خیلی عزیزه. قدر بابات رو بدون.... 

- میدونم. قدش ۱۷۰ فیکس! 

 

 

خدا حواست هست؟؟؟

الو و و و و!اون بالایی؟!

 هوالمحبوب:  

این روزها هی همش دیرم میشه!تا سربلند میکنم میبینم مثلا ده پونزده دقیقه بیشتر به اون زمانیکه باید برسم به یه جایی که قرار بوده،نمونده وهی تند تند لباس بپوش وهی تند تند حرص بخوروغر بزن و توی کوچه دکمه هات رو ببندوتوی خیابون بند کفشت رو سفت کن وتوی آیینه ی ماشین مقنعه ات را مرتب کن وخلاصه تا برسی سر کارو بارت دیگه ظاهرت هم مرتب شده!(ماشالا نه اینکه سرمون خیلی  ی ی ی ی ی ی ی ی ی شلوغه!)

مثل همین چند روز، با عجله از در خونه زدم بیرون وتوی کوچه مشغول بند کفش و سرو لباسم بودم که صدای  بلندش را از توی پنجر ه ی آشپزخونه  که رو به کوچه بود شنیدم! مثل همیشه داشت هوار میزد،نیاز نبود بخوام بشنوم ،خودش  بی اجازه وبا اجازه توی گوشم میومد وایستادم!

"خدا نمیگه روزه بگیرید ونماز بخونید،میگه آدم شید! تو آدمی؟ ای .......اون قبله رو ببرم که تو رو بهش می ایستی وذکر میگی.خدا اینقدر (نعوذبالله!)عقلش نمیرسه که اینجوری میخوای کلاه سرش بذاری!؟!تو با این هیکل لاغر مردنیت که استخونهات از تو بدنت زده بیرون روزه میگیری که چی؟که خدا رو بهت بکنه بدبخت؟خدا از این بدبخت ترت میکنه خاطرت جمع باشه.روزه میگیری واسه خدا یا واسه اینکه به من بی احترامی کنی وسر سفره نشینی؟نمیذارم آب خوش از گلوت بره پایین،مطمئن باش.به همین خدا بگو نجاتت بده.تو پس فردا میخوای شوهر کنی؟بچه دار بشی؟اونم با این قیافه وهیکل؟خاک برسرت.خودت به جهنم من که باید  کلی پول دکتر ودوا بدم واسه اون همه دردومرضی که میگیری کجام بذارم؟نه خوراکت به آدم رفته نه زندگیت،نه رفتارت،نه اخلاقت نه شعورت.ای مرده شوره اون همه درسی رو ببرم که خوندی.مثلا حتما ادعای تحصیل وسوادت هم میشه؟ای خاک تو اون سر مملکتی که باسوادشون تویی!قیافت رو تا حالا دیدی؟................"

همیشه بلده چه جور حق به جانب حرف بزنه که تائید همه رو بگیره.همیشه اونقدر تمیز حق رو از حقدار میگیره که حق با شماست حق باشماست یه دنیا رو بلند میکنه.میخواستم با لگد بزنم توی در وتا اومد دم درمحکم بخوابونم تو گوشش وتمام نفرتم رو تف کنم تو صورتش(اینجا دیگه بحث ادب وبی ادبی مطرح نیست!)وبهش بگم:"چه جور وقتی که با کمربند به جونش می افتی واونقدر میزنی تا دلت از همه ی ناراحتی هایی که داری خالی بشه واز زیر دست وپات میکشندش بیرون، یاد هیکل لاغر مردنیش نمی افتی؟حالا که نوبت خدا شد دلسوزیت گل کرد؟که مثلا بگند چه بابای دلسوزی!بدبخت تویی که به خدا هم حسودی میکنی .حسودی میکنی که با عشق پیش خدا میشینه واز ترس پیش تو.خدا به اندازه ی صبر هر کسی بهش درد میده.بترس از روزی که صبر خدا ودخترت با هم تموم بشه............"

دستام رو مشت میکنم وبه راهم آهسته آهسته ادامه میدم.قیافه ی معصومش توی ذهنم میاد که وقتی ازش میپرسم چرا تو که کسی بیرون جرات نداره بهت بگه بالا چشمت ابرو،می ایستی ومیذاری هر چی دلش میخواد سرت بیاره؟وقتی یه ظلمی واقع میشه مظلوم بیشتر از ظالم ظلم میکنه،چون اجازه ظلم را به ظالم میده.دیگه تو که تحصیل کرده ای وکلی مردم حظ داشتنت را میکنند چرا؟روسریش رو میکشه جلو تا پیشونیه کبودش معلوم نباشه وبا چشمای پرازاشک وبا استیصال جوری که دلت میلرزه میگه:بابامه!حالیته؟طوری نیست،میزنه دلش خالی میشه.من که شکایتی ندارم.اگه به من گیر نده به جون بقیه می افته.من طاقت درد کشیدنه خواهرومادروبرادرم را ندارم.خودم همه ش رو بلدم تنهایی تحمل کنم....خودت مگه نگفتی همه چی آخرش خوب تموم میشه؟من به امید آخرش زنده ام وتحمل میکنم!"

زمان برام ایستاده وآهسته آهسته دور میشم وصداش کم کم محو میشه.سرم رو میکنم بالا وبه خدا میگم:الوووووووو!اون بالایی؟!!!!؟؟؟