_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

هیچکس منـــجی مـــن نیست مـــگر چشمــــــانـــت...

هوالمحبوب:


دســـت و پـــا مــی زنـــم و غـــــرق در افــکار خـــودمــ

هیــچ کــــس منجــــی من نیســت مــگـــر چشــمـــانت...

برای بعضی آدمها نمیتونی خط و نشون بکشی.نمیتونی به خودت بگی از اینجا به بعد حق نداره بیاد جلو از اینجا به بعد حق ندارم برم جلو.نمیتونی برای بودنشون قانون و مقررات بذاری.نمیتونی بگی حق ندارم و یا حق نداره از اینجا به بعد را بشنوه یا بخونه یا بدونه ...

به بعضی آدمها وقتی ازت چیزی میپرسند یا میخواند بدونند و وقتی جواب سوالاتشون میشه سکوت تو و بعد بهت میگند:" ببخشید!من فکر کردم اونطرفی ام .شاید نباید بدونم ..."، نمیتونی مثل بقیه بگی دقیقن تو اون طرف حصاری و درست حدس زدی که دلیلی نداره بدونی!

نمیتونی وقتی ازت در مورد فلان اتفاق یا جمله یا آدم یکی از خاطراتت خیلی محتاطانه توضیح میخواند، فکر کنی بهشون مربوط نیست و بگی چه طور به خودت اجازه میدی در مورد چیزی که بهت مربوط نیست و شاید هم هست ولی من نیازی نمیبینم توضیح بدم ازم توضیح بخوای؟

نمیتونی وقتی توی اوج عصبانیتت و وقتی حالت بده و اصرار داری خفه شی و گم و گور بشی  و تلخ بشی ،صاف می ایستند و اصرار دارند الـــی حرف بزن!، گردنشون را بشکنی و بزنی تو گوششون و بهشون بگی برو به جهنم یا هر مزخرفی که توی عصبانیتت تحویل بقیه میدی...

نمیتونی برات مهم نباشند وقتی اونقدر عصبانی ای و حتی با خودت لج میکنی و بعد با درد ولشون میکنی و صبح اولین کسی هستند که ازت میپرسند الــی بهتری؟ و تمام زورشون را میزنند تا با اینکه میدونند حق با خودشونه آرومت کنند...

نمیتونی ازشون بدت بیاد یا کلافه بشی وقتی که نیاز داری کسی نباشه تا توی خلوتت دق کنی و اونا اصرار دارند خلوتی نباشه تا مبادا توی خلوتت و سکوتت به احساس بدی که داری پر و بال بدی...

نمیتونی هرچقدر هم تمام قانونهایی که برای خودت و تموم ه آدما وضع کردی را میشکنند و میاند جلو ،بدت بیاد و نگران بشی و تلخی کنی و بهشون بگی اجازه ندارند همه جا باشند...!

نمیتونی  وقتی میفهمه از کسایی که "گل قرمـــز" *بهت میدند بدون اینکه خودت بخوای متنفری ،تمام گلهای دنیا را پر پر میکنه و از تمام "گل ها " و "قرمــزها" بدش میاد،تحت تاثیر قرار نگیری...

اون موقع هر چقدر هم بد باشی نمیتونی دلت براش تنگ نشه و با اینکه همین چند دقیقه پیش باهاش حرف زدی ،اشک توی چشمات ندوه از اینکه یادت میاد نیست...

نمیتونی دلت نخواد اسمش را هی به هر بهونه صدا کنی تا حتی از "هااااااان؟ " گفتنش ذوق مرگ بشی...

نمیتونی زل نزنی توی عکس چشماش و نگی :" باز هم خیره به عکست شده ام تا شاید...این سری چشم تو را چشم من از رو ببرد..." و وقتی شعرت را زمزمه میکنه با خجالت ذوق نشی...

نمیتونی وقتی حتی توی قشنگترین قسمت حس و خاطراتت هستی و باید با تمومه وجودت لذت ببری ،تموم ه وجودت غصه نشه از اینکه کنارت نیست و کنارش نیستی...

نمیتونی با اینکه آدمی هستی که همیشه همه جا دیر میرسی از اینکه یک ساعت و نیم توی اومدنش و دیدنش تاخیر داره ،خم به ابروت بیاری و به خودت نگی هزار سال هم طول بکشه میشینم تا بیاد  و بعد هیچ ازش نپرسی "پس کی میرسی ؟" که مبادا به خاطر یواش روندن ه راننده حرص بخوره  یا عصبی بشه...

اون موقع تمومه این آدم میشه شوق....میشه لذت...میشه عشق...میشه دوست داشتن...

اون موقع تمومه خستگی و کلافه گیه ساعت ها توی برق آفتاب توی هزارتوی کوچه های قدیمی دنبال مقبره ی "محتشم" ی که هیشکی ازش خبر نداره گشتن و همون چند دقیقه فاتحه خوندن سر مزارش و پاهات را دراز کردن و نشستن و لپت را چسبوندن به مرمر خنک دیوار تا از خنکیش خستگیت بریزه پایین ،می ارزه به چشم انداختن توی چشمایی که اونم از خستگی و گرما چیزی از تو کم نداره و تو می میریشون...

اون موقع با اینکه تموم ه ساندویچی های دنیا بسته ست و تو داری از گرسنگی تلف میشی و سرت را میذاری روی دیوار و با غر میگی :"به خداااااااااااااامن دیگه از جاام تکون نمیخورم! " می ارزه به خنده ش و نشستنش روبروت که با اکراه ساندویچی ایی را بخوره که به سالم بودنش مشکوکه و تو غذا خوردنش را کیف کنی...

اون موقع است که دلت میخواد از اینکه کاپشنش را دستش بگیره کلافه بشه و تو داوطلب گرفتن کاپشنش بشی و از اینکه داری کاپشنش را حمل میکنی و کنارته دلت غنج بره...

اون موقع دلت میخواد برای تمام الویه های بدون مرغ و نخود سبز دنیا یه قاشق بیشتر نداشته باشی تا تو براش لقمه بگیری و هی اصرار کنی تا بخوره و تو کیف کنی و بعد مثلا به با کلاس خوردنش بخندی...

اون موقع است که زل میزنی به گزی که داره میخوره و شاید اگه یه بار دیگه تعارف میکرد تو میخوردی ،تا به این نتیجه برسه که باید گزش را نصف کنه و تو هیچ خجالت نمیکشی از گرفتنش و تند تند میخوریش که حتی فرصت خجالت کشیدن هم نداشته باشی!

اون موقع است که ذوق میشی وقتی حتی دستت میندازه و ادات را در میاره که بهش گفتی معادل فارسی Downsizing را بلد نیستی و هربار بهت میگه :"چقدر شما خارجی هستیند که فارسیش را نمیدونید!"و هر بار معادل فارسی تمام چیزهایی که بلد نیستی و هستی را به مسخره میگیره!

اون موقع است که با اینکه پیشته دلت پر از غم ه که امروز و بودنش پیشت تموم میشه و باز از فردا تا هزار روز ه دیگه نیست...

اون موقع است که وقتی نگات میکنه، تو میخندی و غرق میشی توی چشماش و اصلا هم مهم نیست که "در گرداب چشمانی غرق میشوی ،شنا بلدی؟!"...

اون موقع است که دلت میخواد باهاش قهر کنی وقتی یادت میاد که این همه روز که تو بودی ،اون کجا بوده که نبوده!...

اون موقع است که وقتی شعر میخونه دیگه دلت نمیاد بزنی روی دستاش که اینقدر پوست لبت را نکن بچه!!!! و میخندی و وقتی بهت میگه :با صدای رسا که میخندی ،بنده مسئول خنده ها هستم..."چشم ازش بر نمیداری و حتی "مژه بر هم نزنی تا که ز دستت نرود..." و باز به خوندنش گوش میدی...

اون موقع است که دلت درد میشه وقتی میبینی عقربه ی بزگ ساعت روی دوازدهه و تو حتی فرصت اینکه توی گوشش بگی چقدر دوستش داری را نداری و باید بری...

آره!بعضی آدمها هستند که هر چقدر هم تو سخت باشی ،نمیتونی کنارشون سختی کنی...هرچقدر بد باشی ،نمیتونی کنارشون بدی کنی...هرچقدر تلخ باشی ،نمیتونی کنارشون تلخی کنی...

اصلا دلت میخواد با تمومه ادعای قدرتت کنارشون ضعیف باشی...دلت میخواد خانومیت را بذاری زمین و با تمومه جراتت بهشون بگی که از تک تک  ه اونایی که گند زدند توی زندگیت متنفری و نمیتونی ببخشیشون.حتی بلند بلند گریه کنی و ناسزا بگی و هیچ برات مهم نباشه که وجهه ی دختر خوب بودنت شکسته میشه یا نه!

بعضی آدمها هستند که هر چقدر هم به خودت بگی :" دگر برای کسی درد دل نخواهم کرد..." و پاسفت کنی که دوستشون نداشته باشی و "دگر هیچ چیزی برایم مهم نیست...!" نمیتونی وقتی با این همه دردی که خودشون دارند و شروع میکنند خاطرات خنده دار تعریف کردن و بلند بلند میخندند که تو هرچقدر هم نخوای،از لحن خنده هاشون خنده ت بگیره و بعد وسط خنده ها و سکوتت بهت میگند :"خوبــــی آجـــی؟ " ،دوستشون نداشته باشی...

بعضی آدمها هستند که تو نمیتونی تعیین کنی کجای زندگیت باشند و یا اصلا باشند یا نباشند ، از بس که هستنــــد و بلدند که باشنــــد...

*شاید دوباره بعدها گفتیم!

الــــی نوشت :

یکــ) اردی بهشت یعنی زمان دلبری دختـــر بهـــار...

فقط اردی بهشت میدونه من چقدر دوستش دارم!

دو) نرفته بودم ولی برگشتــــم ، با اردی بهشت...

سهــ) چقدر دوستتون داشته باشم ،خوبه؟

چاهار)من این مـــرد "سورمـــه ای پوش " ه رهـــــا را انگار جایی دیده ام!...مردها بیشتر بخوانند!

پنجـ) نـــذر کــردم که بــه پابـــوس خـــداوند رومـــ  <<< از اینجـــــا گــــوشـ کنــــید

طــهــ ــ ـران برای مــن برهوتـــی، پوشیده از سفیدی بــرف است...

هوالمحبوب:

طــهــ ـ ــران برای مـــن بـــرهــوتــی ، پـوشیده از سفیدی بـــرف است

بــاشـــد که رد پــــای تــــــو ایـنجــا همــــراه خـــود بــــهـــار بیـــارد...

سوار میشم و از خانوم مسن صندلی جلو که اخماش را توی هم کرده میخوام وقتی رسیدیم علاءالدین بهم بگه تا پیاده بشم.مشغول جمع و جور کردن خودم و محتویات جیبم و کیفم هستم که صدای ملودی باعث میشه از همه ش دست بکشم و زل بزنم به یه جفت چشم قهوه ای که لبخند به لب و با چشمهای منتظر آدمها را نگاه میکنه.دست میبرم توی جیبم و با سر اشاره میکنم بیاد طرفم .هر دو تا دستش را میگیرم و باز میکنم و توی یکیش یه دونه هزار تومنی میذارم و توی اون یکی یه دونه شکلات.هر دو تا دستش را میبندم و بهش لبخند میزنم.پسر کوچولوی چشم قهوه ای خوشحال میشه و میره اون روبرو می ایسته و نگاهم میکنه.نگاهم را ازش میگیرم و تکیه میدم به شیشه و با نوای ویلون مردی که همراهشه غرق میشم توی روزی که گذشت ...

پایتخت امروز یه طور دیگه بود...یه شکل دیگه...یه فرم دیگه...

طوری که فکرش را نمیکردم که حدسش را نمیزدم که خیالش را نمیکردم...

با اینکه هوا سرده و همین چند دقیقه پیش داشتم از سرما منجمد میشدم ولی یکهو گرمم میشه ...پنجره ی اتوبوس را به زور باز میکنم تا هوای خنک هجوم بیاره توی صورتم و زل میزنم به عابرایی که توی پیاده رو توی هم می لولند و از کنار هم رد میشند...

از کنار پل هوایی عابر پیاده رد میشیم و ناخوداگاه سرم را بر میگردونم و بعد خنده م میگیره از خودم که داشتم زیر پل دنبالش میگشتم.انگار که توی تموم ه اون شهر ه پر از هیاهو فقط یه پل عابر پیاده باشه و فقط یه آدم ،که منتظرت ایستاده اون زیر و تو از روی همون پل براش دست تکون میدی...

یه آدم که وقتی بهش میرسی از گرسنگی روده بزرگه در حال پنجول کشی به روده کوچیکه باشه و اون ببردت توی اون زیر زمین میدون انقلاب که صاحبش لهجه ی قشنگ ترکی داره و مشتری هاش برای آش های خوشمزه ش صف میگیرند،آش بخورید تا کار به غش و ضعف و آبرو ریزی نرسه!

یه آدم که میتونی باهاش سر اندازه ی ولی عصر بحث کنی و بهش بگی یه بار زمستون هفتاد درصد ولی عصر را قدم زدی و اون هی بخواد توی کله ت فرو کنه که عمرا همچین کاری کرده باشی و برات کف دستش نقشه ی ولی عصر و تهران را بکشه تا بهت بفهمونه که شاید هفتاد درصد اینجا تا اینجا را راه رفته باشی و تو هی بگی نچ! شاید هفتاد درصد نبوده اما خوب حتما شصت درصد بوده و از یه درصدت هم کوتاه نیایی!:)

یه آدم که میشه باهاش تمام ولی عصر راس راسی و نه کف دستش را ،حتی اگه ولی عصرش به اندازه ی دور تا دور ِکره ی زمین باشه ،قدم زد و خسته نشد و دلت خواست باز هم بری و به نق نق کردن پاهات گوش ندی ...

یه آدم که وقتی حرف میزنه کیف میکنی و دلت میخواد دست بذاری زیر چونه ت و فقط نگاش کنی تا اون حرف بزنه و تو لذت ببری و بعد عاشق تمومه آدمای خاطره ها و زندگیش میشی ،عاشق تمومشون حتی اون آدم بده که تمومه اون آدم را تحت تاثیر قرار داده و تباه کرده! 

یه آدم که میتونی باهاش در مورد ِ تموم ه تاریخی که خوندی حرف بزنی.کوروش را کیف کنی،به برادرزاده ی امینه اقدس گروسی فحش بدی ،در مورد اولین سلطانه ی عثمانی حرف بزنی و هیچ هم برات مهم نباشه که فکر میکنی عثمانی همون روسیه است!!!

یه آدم که وقتی اسم "دن بروان" را میاره میتونی دهنت را کج کنی و "براون" را خارجکی تلفظ کنی و اون به اینکه اداش را در اوردی بخنده و غرق بشی توی داستان فراماسون ها و راز داوینچی و فرشتگان و شیاطینی که دنیا را سر کار گذاشتند...

آدمی که با حرفاش به سیاست داخلی و حرفای یواشکی ه خارجی علاقه مند میشی و از تمومشون به همون اندازه  متنفر!!

آدمی که درست دست میذاره روی شعرهایی که قلقلکت میده و تو رو میکشه.فاضل میخونه ،قیصر میخونه، بیابانکی میخونه، مقتل میخونه ،عاشورا به تصویر میکشه ،قاسم را تشریح میکنه،زینب را کیف میکنه،بچه های زینب را درد میکشه،شب تاسوعا را ظهر عاشورا را...اونقدر ردیف و پی در پی میخونه که غرقت کنه و انگاری یادت بره بهش بگی عربی نمیفهمی و نمیدونی اینایی که وسط شعرها داره با روحت بازی میکنه چیه... و دقیقن سر اون بیتهایی که هر آن ممکن ه آبروت را ببره و اشکت را ول کنه ،یه خنده ی با مزه میکنه و میگه :"خیلـــی خوبه الــی...خیلـــی خوبـــه ..." و تو با خنده ش قورت میدی تمام بغضت رو و روبروت را نگاه میکنی و میخندی...

آدمی که شدیدا تو رو یاد "سین" میندازه و وقتی بهش میگی،میگه دلش نمیخواد تداعی آدمی که ازش خاطره ی خوبی نداری توی ذهن تو باشه و تو حتی اگه هزار بار هم تداعی گره سین ها و شین ها باشه ،نمیتونی که دوستش نداشته باشی...

آدمی که باهاش میتونی تموم ه یک پیتزا را کیف کنی و ازش بخوای اول اون غذا را تست کنه که اگه داغ نبود تو بخوریش و از همون پیتزا گریز بزنی به خاطراتی که هیچ دوست نداری بهشون فکر کنی یا تعریفشون کنی و آروم آروم میون لبخند زدن و سکوتش بهشون اشاره کنی...

آدمی که وقتی قرآن میخونه لال میشی...وقتی حرف میزنه گوش میشی وقتی شعر میخونه مسخ میشی وقتی میخنده ذوق میشی وقتی سکوت میکنه درد میشی و وقتی خیره میشه به هیچ جا ،کلافه میشی و وقتی غوطه وری توی افکارت ازت میخواد بلند بلند فکر کنی و تو فقط بلدی بخندی و بری بزنی به کوچه ای که یه روزایی اسمش علی چپ بوده و الان یحتمل خیابون شده!

سرم را روی شیشه ی اتوبوس جا به جا میکنم و به فکر کردن هام فکر میکنم...

به اینکه بیشتر از قبل دلم به روشن بودن ه آخر این قصه روشن ه...به اینکه مگه میشه خدا از داشتن این آدم کیفور نباشه و هر روز و هر لحظه به خودش دست مریزاد نگه...؟مگه میشه از اون بالا هی به بقیه نشونش نده و نگه ببینید این دست پروده ی من ه ها!

بیشتر از پیش به "هر که در این بزم مقربت تر است ..." ایمان میارم و از خودم کیف میکنم که امسال بهمن خدا این آدم را این طور بهم داد...به این فکر میکنم که مگه میشه اینهایی که بهش گذشته عذاب باشه ؟به این فکر میکنم که چقدر خوبه الان که داره خدا به اون نگاه میکنه منم توی تیر رس نگاهشم ...به این فکر میکنم که خوش به حال من که از بین این همه آدم من انتخاب شدم برای بودن...

صدای ویولون با اون مولودی،هرچند که اونقدر ها هم هارمونی نداره اما بدجور چنگ میزنه به قلبی که انگار نیست و تو هنوز داری به لبهای خشکی که پشت میز کافه خشک تر و خشک تر میشه و چشمهایی که خیره به نقطه ی نامعلوم تنگ تر و تنگ تر میشه و دردی که هست و تو نمیتونی براش کاری بکنی فکر میکنی که صدای پیرزن اخموی صندلی جلو تو رو به خودت میاره که :" خانوم این ایستگاه پیاده شید...یه خورده برید یه مجتمع خیلی بد ریخت میبینید .اونجا علاءالدین ه !"

لبخند میزنی و از اوتوبوس پیاده میشی که باز نگاهت میفته به یه جفت چشم قهوه ای .آخرین شکلات توی جیبت را میذاری کف دستش و زود از اتوبوس میای پایین و خودت را توی سرمای هوا جمع میکنی و بغضی که هست و نیست را قورت میدی و میگردی دنبال یه مجتمع بد ریخت...!

الــی نوشــــت :

یکـ) یعنی سهم تو از من به اندازه ی یه خواهر بودن هم نیست؟!آخه این دیگه سوال کردن داره؟دستم کوتاهه...ببخش!کاری بلد نیستم بکنم الا اینکه باشم.میدونم کمه اما همه ش همینه...!

 Hey You...! I'm Here

دو)قشنگ تر از قشنگ این بود که شب شهادت معصومه پیشش بودم.آآآی اون گنبد زرد رنگش تو رو میکشت...آآآی تو رو میکشت...!

 سهـ )خرافاتی نیستم اما همیشه اسفندها بوی شازده کوچولو میاد.حالا هرچقدر هم من ازش فرار کنم بالاخره خودش جلوی راهم را میگیره.به این موقعی بیشتر ایمان اوردم که شیوا کتاب را از توی کیفش اورد بیرون و داد به من! "بازگشت شازده کوچولو..."!...ممنون شیوام به خاطر هدیه ت ...عزم جزم کردید من را بکشید ها :)

چاهار)نیمه ی خالی لیوان مرا پــر نکنیــد

دل من عاشق این گونه گرفتــــاری هاست...

پنجـ) از اینجا الـــی را گــوش بدید >>> " در عـصـــــــر احتــــمال قـــشنگــی نگفـــتــنی ست ..."