_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

میــــــدونــــی حالــــم ایـــن روزا بـــدتـــــر از همــــه ســـت ...

هوالمحبوب:

زنگ میزنم که نتیجه ی آزمونم رو بپرسم.سحر همکار قدیمی م که باز موقع مصاحبه در آموزشگاه دیده بودمش و شده بود مدیر آموزش فلان آموزشگاه،گفته بود هر وقت کاری داشتم به موبایلش زنگ بزنم تا پشت خطه شلوغ آموزشگاه معطل نشم.من هم زنگ زده بودم.آهنگ پیشواز داشت مثل همه ی موبایل های بعد از مرگ ِمرتضا پاشایی!

آهنگ پیشوازش من رو میبرد تا تلفیقی از لبخند و بغض.تا آخر منتظر موندم نه واسه اینکه سحر جواب بده ،فقط واسه اینکه تا جاییکه میشه آهنگ را گوش بدم.

اگر فکر کنید من هم تب مرتضا پاشایی گرفتم یا به خیل مشتاقان و هوادارانش پیوستم و بعد از مرگش شدم عاشق سینه چاکش و تا صدای ساز و آوازش رو میشنوم حزن و غم از دست رفتنش من رو میگیره،کاملن در اشتباهید.

میدونم اگه بگم نه دوسش داشتم و نه دوسش دارم ،یک عالمه آدم که بعد از مرگش تازه فهمیدند مرتضا پاشایی ای وجود داشته،پیدا میشند که میخواند من رو به وحشتناک ترین صورت ممکن بُکُشند و یا شایدم بخواند کاملن نامحسوس در یک حرکت انتحاری منفجرم کنند،ولی باز هم فرقی نمیکنه و قرار نیست حرفی غیر از این بزنم یا نظری غیر از این داشته باشم!

درست مثل اینکه همه ی دنیا فسنجون دوست داشته باشند ولی من از فسنجون بدم میاد و کسی نمیتونه غیر از اینکه طبق نظر و فرضیه و سلیقه ی خودش من رو بد سلیقه خطاب کنه ،کاری دیگه انجام بده یا چیزی بگه!

این ترانه و آهنگ فقط من را میبرد و میبره تا روزها و حس ها و آدمی که یادآوریش قشنگ ترین، زیباترین ،فرحبخش ترین و در عین حال غمگین ترین حس رو می نشوند توی دل و بند بند وجودم.من رو میبره و میبره تا اوایل روزهای عاشقی م که تازه از پیشش برگشته بودم و نیمه شب از شوق دوست داشتنش و حسی که نمیشناختمش خوابم نمی برد و بهم گفته بود این آهنگ رو از مرتضا گوش بدم و من اون شب و اون روز هزار بار بی وقفه گوشش داده بودم و هر بار که مرتضا خونده بود :"قول بده که تو از پیشم نری ..." من در خلوتی که "او" نبود اشک شده بودم و هر هزار بار آروم گفته بودم :"قول میدم!"

این آهنگ ،آهنگه همه ی اون روزهام بود که "او" برام میخوند نه مرتضا.واسه همین هیچ وقت با شنیدنش یاد مرتضا نیفتادم و نمی افتم.من با این آهنگ یاد "او" میفتم نه هیچ مرتضایی روی زمین و حتی زیر زمین! همه ی اون روزهایی که حالم از عاشقی و عشق دگرگون بود و توی خودم جا نمیشدم و میگفتم :"اگه عشق یعنی حالت خوب باشه پس چرا من حالم اینقدر بده و دلم آروم نیست "،این آهنگ بک گرانده لحظه هام بود.

وقتی شماره ی سحر را گرفتم ،بغض شدم و اشک از یادآوریه همه ی حس هایی که به داشتنشون می بالیدم و گمونم می بالم.سحر گفته بود به موبایلش زنگ بزنم که زیاد پشت خط نمونم و گمونم سر کلاس بود و نمیتونست موبایلش رو جواب بده که من اندازه ی تعداد انگشتای دستم بهش زنگ بزنم و منتظر بمونم تا سحر گوشیش رو جواب نده تا من فقط "بی هوا نوازشم کن " گوش بدم و دلم بخواد "او" یی که باید،اشک و غصه هام رو کم کنه و دلم هی تنگ تر بشه...

الـــی نوشت :

نشانه های سیمانـــی ...

دیـــــوانــــه بـــــودن حــــــس و حــــــال مـــحــــــشری دارد ... ؟

هوالمحبوب:

دلــــواپــــســــــی دیــــــوانـــــه ام کــــــرده چـــــرا گـــفتــــنــــد :

دیـــــوانــــه بـــــودن حــــــس و حــــــال مـــحــــــشری دارد ... ؟

این چند روز بی خبری ات کجا و آن چند ساعته ماندنمان توی آن مسجد ِ سُنــی ِ راه بانه کجا؟

توی همان چند ساعت که شرایط به من سخت گرفته بود و تو را پر از دلشوره و نگرانی کرده بود هزار بار روشن شدن هوا را چک کردم تا زودتر صدایم بلند شود وقتی میدانستم کلافه تر از همه ی کلافه های دنیایی و کلافگی ات چنگ می اندازد به جسمت و باز سر دردها و ضربان نا منظم قلبت درد میشوند در گلویم و گذر ثانیه هام.

این چند روز که همراه اول هم برایم قیافه میگیرد و دست ایرانسلت را گرفته و رفته اند به درک،هر شب رأس همان ساعت که پیامت رسید و من دست و پایم بسته بود برای جواب دادن،هی برایت مینویسم :"kojaii?sektam dadi " و همه اش یکی دو ساعت بعد Fail  میشوند و من خودم را دلداری میدهم که خوبی.که خوبی و حواست نیست به این همه دلشوره.که خوبی و حواست هست به دلتنگی ام ولی نمیتوانی.که خوبی و گیر کرده ای توی همان مسجد سُنــی بین راه.که خوبی و میخواهی بگویی که حالت خوب است ولی غیر از فحش به همراه اول و ایرانسل هیچ نداری بگویی!

برایت مینویسم :" kojaii?sektam dadi" و بعد یک عالمه غر مینویسم و منصرف میشوم و همه را پاک میکنم و میگویم شاید این بار پیام به دستت برسد و قول میدهم اگر پیامم رسید زود زنگ بزنم سر وقتت،پیام معلق می ماند و بلافاصله مینویسم :"خوبی ،نه؟!".پیام معلق می ماند و مینویسم :"زیارتت قبول ،خدا رو شکر که خوبی!".پیام معلق می ماند و تمام تماس هایم بوق اشغال میخورد و مینویسم :"مراقب خودت هستی،مگه نه؟".پیام هایم معلق می ماند و یکی دو ساعت بعد که همه شان برمیگردند و برایم زبانشان را تا حلقوم می آورند بیرون،من می مانم و یک عالمه ندانستن و دلداری دادن به خودم!

دلم را خوش میکنم به همان یک پیام که برنگشته و مطمئنم تا آنتن ها برگردند به گوشی ات پیامم را میخوانی و "ارسال شد" که به دستم برسد حرف میشویم در گوش هم ولی فردا شبش که مخابرات برایم پیغام "خیط!" میفرستد زل میزنم به تلویزیون تا بین زائرهای حسین تشخصیت دهم،تا قیافه ی درهم برهم و خسته ات را ببینم.نیستی،هیچ جا!

دلم میگیرد و باز گردنبندم که فرشته به من داد و گفت سنگ حرم اوست را محکم توی دست میگیرم و صلوات نذر میکنم.دلشوره خفه ام میکند و چشم هایم را میبندم تا از دنیا کنده شوم و دلم را خوش میکنم به پیام چند روز قبلت مثلن که گفته ای خوبی.

همین روزها که اسمت روی گوشی ام نقش ببندد و صدایت توی گوشم بپیچد که میگویی:"برگشته ام و ببخش که نگرانت کردم"،از همان لحظه ی اول برایت میخندم که نیاز به نقشه کشیدن برای خنداندم نباشد.که نیاز نباشد بگویی آنتن های همه ی دکل های مخابرات رفته بودند به جهنم.که نیاز نباشد بگویی دست خودت نبود.که نیاز نباشد اخم هایم را که میبینی یادم بیاوری من هم پیش ترها کم نگرانت نکرده ام.که نیاز نباشد شیرینی ِ زیارتت را با تلخی ِ اخم ِ من در آمیزی.اصلن "میبوسمت که فکر کنــی غم زیاد نیست!" ولی...

تو صحیح و سالم و زود برگرد،گور ِ پدر تمام دلشوره ها و ناراحتی هایم،خب؟!

الـــی نوشت :

اینجــــا دلـــم برای تو هـــــی شـــور میزنـــــد ...   این را هم گوش داده اید پیشترها

لبخـــــــند میزنــــــی همه جــــــا نـــــــور میشــــود ...

هوالمحبوب:


لبخنــــــد میــــزنـــــی و خــــودِ مــــاه مـــیـــــشـــــوی

لبخـــــــند میزنــــــی همه جــــــا نـــــــور میشــــود ...

داشتیم میرفتیم سمت بانه و توی پیچ و خم جاده های سرسبز و خطرناک کردستان پیش میرفتیم.میتی کومون بدون توقف رانندگی میکرد تا قبل از تاریکی هوا بتونیم یک جای درست و درمون اتراق کنیم.هوا تاریک شده بود اما پیچ و خم خطرناک جاده نه!همه ی جاده تاریکیه محض بود و نه میشد توقف کرد و نه میشد ادامه بدی و ما کورمال کورمال کشف جاده میکردیم و پیش میرفتیم که بالاخره بنزین تموم شد و ماشین کنار یک سرازیری که منتهی میشد به چندتا خونه و یک مسجد و یک عالمه تاریکی،متوقف!

موبایل آنتن نمیداد و ایرانسل به ملکوت اعلی پیوسته بود و همراه اول هم که قرار بود بدون اون هیچ کسی تنها نباشه به من پوزخند میزد که بالاخره کوه به کوه نمیرسه،الی به همراه اول میرسه و حالا باز برو قبض موبایلت را پرداخت نکن و بگو ایرانسل دارم و همراه اول میخوام چه کار تا مخابرات خطتت را یکطرفه بکنه و بالاخره یه جا خـِرِت را بگیره!

سرعت عبور و مرور ماشین ها در جاده تقریبن به صفر میرسید از بس که پشه هم در جاده پر نمیزد و مجبور شدیم برای گرفتن کمک یا جایی برای موندن تا روشن شدن هوا راه بیفتیم سمت چندتا خونه ای که نمیتونستی بفهمی چطور اینجا زندگی میکنند!

دو مرد کـُرد که به سختی میتونستی صورتشون را تشخیص بدی با میتی کومون ایستادند به صحبت و گفتگو و گفتند باید تا روشن شدن هوا صبر کنیم تا کسی برای گرفتن بنزین با موتور بره پمپ بنزین.دعوت شدیم به منزلشون برای موندن و امتناع از میتی کومون برای مزاحمه کسی نشدن.قرار شد چادر بزنیم کنار ماشین که بانی مسجد اومد و کلید مسجد را داد تا اونجا اتراق کنیم تا اذان صبح و من تمام مدت زل زده بودم به موبایلم که اون موقع با همه ی ادعاش بی مصرف ترین چیز ِ دنیا به حساب می اومد اون هم درست وقتی که آنتن دهیه خط ایرانسل م گم و گور شده بود و همراه اول با همه ی بودنش به خاطر یک طرفه بودن خطم کاری از دستش برنمی اومد.

مسجد قشنگ و بزرگی بود و بی نهایت زیبا و تمیز.برخلاف مساجد شیعه ها و ما توی سفر یک عالمه از این مسجدهای خوشگل دیده  بودیم و نماز خودنش رو کیف کردیم!همگی دورتا دور بخاریه نفتیش حلقه زدیم و عزم خواب کرده بودیم و من یک عالمه عصبی که نفیسه و احسان و "او" که گزارش لحظه به لحظه ی سفرم را داشتند دلنگران میشدند.دراز کشیدیم و من مستأصل بودم و ناراحت.هنوز چند لحظه نشده بود تا سرمون روی بالش ها جا خوش کنه که صدای در زدن بلند شد و پشت در چند زن کرد از اهالی روستا بودند که برای دعوت مون به خونه شون قدم رنجه کرده بودند .میتی کومون همچنان نخواست برای کسی مزاحمت ایجاد کنیم و موندن به اونجا را به مهمون خونه شون شدن ترجیح داد.

خسته تر از اون بودیم که مدت زیادی بیدار بمونیم و سر به زمین گذاشتن همان و به خواب رفتنشون همان ولی من نمیتونستم چشم از گوشی م بردارم و تقریبن یکی دو ساعت گذشت که بالاخره احسان زنگ زد به همراه اولم و گفت چرا در دسترس نیستم و چرا میتی کومون گوشیش رو جواب نمیده.براش توضیح دادم که کجا گیر افتادیم تا نگران نشه. و توی دلم امیدوار بودم که "او" هم به ذهنش برسه با همراه اولم تماس بگیره ولی هیچ خبری ازش نبود تا ساعت تقریبن دو چهل و پنج دقیقه ی نیمه شب که پیامش به خط همراه اولم رسید که :"kojai? sektam dadi "

توی برزخ بودم،درست عین وقتی داری خواب بد میبینی و میخوای داد بزنی و نمیتونی و صدات در نمیاد.داد میزدم من اینجام و نگران نباش و نمیتونستم صدام رو بهش برسونم.فکر میکردم شاید زنگ بزنه ولی اون متوجه فرستاده شدن پیام نشده بود.تا اذان صبح خوابم زهرم شد.میدونستم اونقدر دلنگرانه که نتونه بخوابه و هی آرزو میکردم کاش خوابش ببره.

فردا وقتی ماشین بنزین دار شد و ما باز مسافر جاده شدیم و ایرانسل باز اظهار وجود کرد و پیامهای معلق و بی جا و مکان و تماس های از دست رفته ی دیشب خودشون رو نشون دادند و من سریع السیر به او و نفیسه خبر دادم ،نفیسه یک عالمه خوشحال شد و او یک عالمه ازم ناراحت.

بابت نگران کردنش و  نخوابیدنش تا صبح از دلشوره پر از اخم بود و دلخوری!حق داشت و نداشت و من یک عالمه دلگیر از دلگیریش تا اینکه وقتی به مقصد رسیدیم،توی بازار پر از ازدحام ِ بانه بهش زنگ زدم و بی مقدمه گفتم :"اگه گفتی واست چی بخرم؟" و او باز ناراحت و اخمالو گفت:" هیچی"!گفتم :"اگه بخوای به قهرت ادامه بدی از دستت رفته چون من دوباره تکرار نمیکنم چی برات بخرم و تو متضرر میشی.حالا فکرات را بکن تا از اول زنگ بزنم ازت بپرسم." و زود قطع کردم و بلافاصله زنگ زدم و احوالپرسی کردم و چه خبر رد و بدل کردیم و گفتم :"ما رسیدیم مقصد و اومدیم بازار.دوست داری چی برات از اینجا بخرم ؟ ".سکوت کردم و منتظر جواب که او خندید.کلکم گرفت و آشتی کرد.آشتی کرد و خندید و بعد از خنده ش واقعن دیگه مهم نبود چی دوست داشت براش بخرم،چون من هرچیزی دلم میخواست میخریدم و یا حتی نمیخریدم و لیست کردن چیزهایی که دوست داشت یا احتیاج داشت زیاد مهم نبود.او خندید و من پر از ذوق شدم.او خندید و همه جا نور شد...

الـــی نوشت :

یکــ)هـی اخـــم مـی کنـی به دلـــم زخمــه میزنـی ... این را قبلن ها گوش داده اید،نه؟!

دو)گفته بودم سفرنامه کردستان را یادم نرفته و مینویسمش!بفرما!...اینکه قسمت چاهار و نیمش بود،بقیه را از همان شب رسیدنمان به مقصد مفصل خواهم گفت همین روزها :)


هر شــــب تــــو را ســـر می کِشـــد هــــوش و حـــواس مـــن!

هوالمحبوب:

هرشب تـــو را سر می کشـــد هوش و حواس مــن...

داری بـــــرایـــــم از در و دیـــــوار مـــی بـــــــاری ...

نمیدانم خوب است یا بد ولی نمیتوانم بی وجود کسانی که دوستشان دارم از زندگی ام لذت ببرم.نمیدانم خوب است یا بد ولی آن روزها هم همینطور بودم.انگار که از اول همینطور بودم.

نمیدانم خوب است یا بد ولی آن روزها هم که احسان نبود نمیتوانستم لب به غذایی بزنم که میدانستم احسان قرار نیست بخورد.اصلن مهم نبود او بهترش را میخورد یا نه ،من نمیتوانستم بدون او بتوانم.آن روزها هم وقتی با احسان میرفتیم پیست یا باغ صبا یا گردش نمیتوانستم در اوج شاد بودنم راستکی خوشحالی کنم و بلند بلند بخندم وقتی که الناز و فاطمه کنارم نبودند و همیشه یک جای کار یادشان که می افتادم پیکنیک م زهرم میشد.

نمیدانم خوب است یا بد ولی هیچ گاه نشد جایی چیزی بخورم یا به مکانی بروم که به من خوش گذشته باشد و بعد عینن همان یا مشابهش را برای الناز و فاطمه و احسان فراهم نکرده باشم.نه اینکه آن ها خودشان نتوانند چیزهای مشابه آن را برای خود فراهم کنند،نه! فقط بدون شریک شدنشان با آن ها نمیتوانستم واقعن خوشحال باشم.

اصلن از مبحث شیرینه خوراکی ها که بیاییم بیرون نمیدانم خوب است یا بد که هیچ وقت نتوانستم و نمیتوانم حتی از دیدن منظره ای تمام قد کیف کنم وقتی آدم های دوست داشتنی ام کنارم نیستند و اگر هم کیفی آمد و رفت باید دستشان را بگیرم و بیاورمشان برای تجربه کردن همان کیفی که من مزمزه اش کرده ام تا برایم حلال شود ذره ذره شیرینی ِآن اتفاق!

نمیدانم خوب است یا بد ولی وقتی گستره ی آدم های دوست داشتنی زندگی ام بیشتر شد هم همین حال بودم.نمیشد عشق و حال کنم مگر اینکه آن ها کنارم باشند و وقتی میدانستم قرار نیست و یا نمیشود با آن ها تجربه اش کنم یا برایشان زمینه اش را پیش بیاورم به کل از آن چشم پوشی میکردم.

نمیدانم خوب است یا بد که وقتی او کنارم نیست نمیتوانم از هیچ چیز و هیچ کسی لذت ببرم حتی اگر به قول همه ی آدمهایی که از نزدیک میبینند و میشنوندم همیشه خنده ام به راه باشد و از کنارم بودن و همکلام شدنشان با من پر از انرژی شوند.نمیدانم خوب است یا بد که با این همه کیلومتر فاصله که میدانم نه مرا میبیند و نه آمارم را دارد وقتی غذایش دیر میشود غذا از گلویم پایین نمیرود و وقتی بد اخلاق و کم حوصله است کم حرف میشوم و غمگین.

نمیدانم خوب است یا بد که همیشه او را ،احسان را، الناز را ،فاطمه را و گلدختر را مقدم بر همه ی دنیا حتی خودم میدانم و "وقتی که قرار است کنار تو نباشم ... بگذار زمان روی زمین بند نباشد!"

اصلن نمیدانم خوب است یا بد که این روزها که او نیست تا همین دیشب خیال میکردم میتوانم و باید بتوانم بدون بودنش را تمرین کنم برای روز مبادایی که راس راستی نیست و باید به این فکر کنم که اگرچه در مضیقه است و سختی ولی لذتی که او از زیارتش نصیبش میشود من به خواب هم نمیتوانم ببینم ولی...

ولی نیمه شب که از قار و قور شکمم بیدار شدم و یادم افتاد از خستگی بدون شام خوابم برده و خواستم عزم رفتن به آشپزخانه و دل از عزا در آوردن کنم، یادم افتاد او هیچ وقت در سفر درست و حسابی غذا نمیخورد و تلویزیون همین سر شب میگفت خیل ِزائرین حسین را نمیتوانند خوب میزبانی کنند و هیچ نفهمیدم از سر دلتنگی بود یا غم که یک دل سیر اشک خوردم تا سیر شوم و دوباره به خواب رفتم.

نمیدانم خوب است یا بد ولی...

ولی خودم این اخلاقم را که از میتی کومون وامدارم با همه ی هنزلی که در دلم موقعی که باید شاد باشم و لذت ببرم میریزد را دوست دارم.دوست دارم وقتی این همه دوستشان دارم 

الــی نوشت :

نمیتوانید تصور کنید چقدر این دکلمه را دوست دارم.آنقدر که موقع شنیدنش نفس کشیدن برایم سخت میشود.گمانم هزار بار بیشتر گوشش داده ام و هر هزاربار با هر مصرعش تا مرز مردن رفتم!

رفتـــی ؟بـــرو که اشک مــَنــَت راه تـــوشه بـــاد ...

هوالمحبوب:

رفتـــی ؟بـــرو که اشک مــَنــَت راه تـــوشه بـــاد

 خـُرَّم بــمـــان به دســـت دعـــا می ســپـــارمـــت

هــر جــا که مـی رســـی ز مـــن خستــه یــاد کن

هـــر جا که مـــیـروی به خـــدا می سپارمـــت ...

قرار بود بنویسم:" یکی از چهار چیزی که توی دنیا به من آرامش میدهد بعد از خواب و حمام و بلند بلند گریه کردن ،"جاده" است.میخواستم بنویسم جاده با تمام خاطره های تلخ و شیرینش و اینکه ممکن است تمامش را با اشک طی کنی نهایت آرامش است وقتی روی صندلی اتوبوس و یا ماشین پاهایت را توی بغلت جمع کرده ای و خط ممتد جاده را دنبال میکنی و هی میروی جلوتر."

بعد که توی حرم موبایلم را گم کردم و با فرشته دوان دوان برگشتیم ،میخواستم اینطور بنویسم و شروع کنم که :"خادم حرم که موبایلم را دستم داد گفت خدا رو شکر کن یک شیر پاک خورده موبایلت رو پیدا کرده "و قرار شد بنویسم:" وقتی موبایلم را دست گرفتم یواشکی رو به سوی گنبد زرد رنگ معصومه چشمکی زدم که یعنی فهمیده ام همه ی حرفهای یواشکی ام را شنیده و مطمئنم برایم دعا میکند."

وقتی با عجله به سمت اتوبوس دویدیم و اتوبوسی نبود که مرا به اصفهان برساند و من هم باید زودتر به خانه میرسیدم ، داشتم فکر میکردم بیایم از سه زنی که همراهم تا اصفهان توی ماشین به هم غر میزدند و حسابهای سالشان را با هم صاف میکردند که هر کدام به دیگری چقدر بدهکار است و نگاه نگرانم به صفحه ی کیلومتر شمار ماشین بنویسم که 160 کیلومتر در ساعت میرفت و من شونصد هزار صلوات میفرستادم که نکند در جاده بمیرم و میتی کومون وقتی شصتش خبردار شد،مرده مرده دارم بزند و سرم را برای اینکه درس عبرت آیندگان شوم سر در ورودی شهر آویزان کند!

نمیدانم قرار داشتم با خودم از کدامیک بنویسم که افتادن اسمش روی صفحه ی گوشی همراهم همه ی فکر و ذکر و قلمم را به سوی خودش متمایل کرد.

 اسمش همانطور که توی دلم نشسته بود روی گوشی ام نشست و میان غر زدن های سه مسافر ِزن و سرعت زیاد راننده و خیره شدن من به خط ممتد جاده و سردرد و زیر لب ذکر گفتن هایم گفت که عاقبت مسافر دیار و جاده ای شده که بوی خون و عطشش دنیا را فرا گرفته و در جواب "دوستت دارم " گفتنش،تنها "مراقب خودت باش" به گوشش خواندم و اشکهایم را در تاریکی شب حواله ی جاده و خط ممتد سفید رنگی کردم که به گلویم چنگ میزد و دلم خواست هیچ نگویم و ننویسم الا اینکه برای به سلامت برگشتن ِ مسافری که زیاد دوستش دارم و رخت چرک هایی که تا برگشتنش توی دلم می شویند، کمی دعا کنید.کمی زیاد لدفن.همین!

الـــی نوشت :

یکـ) هـیـــچ زنــی را! مــخصـــوصــن الـــی !

دو)مـن سوختم،همیشـه همینطور بوده است!

نـــزدیــــک تــری از رگ گـــردن بـه مــن امـــــــا ...!

هوالمحبوب:

دور از منـــی آنگـــونه که ایـــن برکـــه از آن مــــاه

نـــزدیــــک تــری از رگ گـــردن بـه مــن امـــــــا ...

دیشب چهلمین شب بود،موقع سجده ی آخر مردم.دلم خون بود و بغض خفه ام کرده بود.خواستم که نخواهم ولی نشد.خواستم مطیع باشم که نشد.قسمش دادم به تمام سلام های این چهل شب که برایش خوانده بودم،قسمش دادم به سرهای بریده ای که لبخند بودند،قسمش دادم به خودش که اگر میشود که اگر میشود سهم من از تمام آدمهای کره ی زمینش "او" باشد با تمام دردها و مشقت ها و سختیهایش.قسمش دادم دلش بیاید که بدهد.

دلش بیاید به من بدهدش حتی اگر قرار است تمام عمر مثل همه ی این روزها با من بداخلاقی کند.مثل تمام این روزها مرا که مطمئن است دوستش دارم فراموش کند.دوستم نداشته باشد و برایم دلتنگ نشود،که توی زندگی اش به غیر از وقتهایی که یادش می آید جایی نداشته باشم.که وقتی گله میکنم نشانم بدهد حقی ندارم،که وقتی قهر میکنم با من بد تا کند.

که بعدها روزی هزار بار بگوید که مرا نمیخواسته و گفته که نمیخواهد و من خودم را منگنه کردم به زندگی اش.برایم مهم نیست حتی اگر یک روز توی زندگی اش باشم و بیدار شود و توی چشمهایم نگاه کند و بگوید که نمیخواهدم،که از اول نمیخواسته.که بگوید دلش جای دیگریست که بگوید مرا حسرت به دل تمام خواسته ها و توقع هایم میگذارد،اصلن من را از تمام دلخوشی هایم دور کند.که پدرش روزگارم را سیاه کند،که خودش همانطور که گفته هیچوقت دلش نخواهد بچه ای در آغوشم ببیند.

دیشب قسمش دادم و گفتم اگر امکانش هست و میشود که او از میان تمام آدمهای کره ی زمین سهم من باشد با تمام سختیها و دردها و زجرهایی که باید تمام میشد و قرار است با انتخاب او تمام نشود،قبول ولی ...

ولی اگر قرار نیست سهمم باشد و قرار نیست هیچ وقت مال من بشود،به سلامهای این چهل شب و تمام شبهای زندگی زمین ،طوری که تاب بیاورمش مرا از زندگی اش پرت کند بیرون،او را از دلم بکشد بیرون.قسمش دادم اگر امر بر نداشتن است به من صبر دهد که من بدون او خواهم مرد.

نفیسه میگفت هیچ آدمی بدون کسی دیگر نمرده.نرگس هم میگفت.صدیق هم میگفت.ساره هم میگفت.میگفتند زیاد درد خواهم کشید ولی نخواهم مرد.میگفتند دردم که تمام شد میگردم دنبال کور سوی امیدی برای زندگی و نفس کشیدن،آنوقت خدا بغل بغل نور توی دلم میریزد.میگفتند همه شان این روزها را کشیده اند و از سر گذرانده اند.میگفتند من قوی تر از این حرفهام که بمیرم که تاب نیاورم که دق کنم.

میگفتند مگر خودش نگفته که نمیخواهد؟ که نمیتواند؟ که نمیشود؟میگفتند خودش گفته دست و پایش را میبندد.خودش گفته که آدم این حرفها نیست.میگفتند چرا سرم را عین کبک کرده ام زیر برف؟چرا مثل دخترهای سیزده چهارده ساله توی وهم و خیال زندگی میکنم؟چرا الکی دلم به چیزهایی که نیست خوش است؟چرا پابند چیزی هستم که نیست؟چرا به من بر نمیخورد وقتی اسمم دوست دختر تلفنی ست؟چرا چشمها و آغوشم را به روی اتفاقها و یک عالمه روزهای خوبی که باید سهمم باشد باز نمیکنم؟میگفتند چرا عقلم را زده ام زیر بغلم؟

نفیسه گفت نباید از خواستنهایم زنجیر درست کنم دور پاهایِ "او"،با من شرط بست که او میخواهدم ولی نمیتواند.شرط صد هزار تومن پول و من شرط بستم که نمیخواهدم و اصلن تمام پولهای دنیا برای تو وقتی که قرار است تا آخر عمر زجر بکشم.

نفیسه گفت نگران مردنم نباشم و بدانم نمیمیرم از نبودنش ولی من نگران بودم که نکند نمیرم و کاش میمردم وقتی قرار بود تا نفس میکشم تمام وجودم درد باشد و او نباشد.

نفیسه نصف شب برایم نوشت:"از من بدت میاد که بهت میگم تمومش کن،درسته ؟".یادم آمد زور زدن هایم را حین درد دل کردنهایم با نفیسه که مبادا گریه کنم.نگاهش هم نکردم حتی یکبار.درست مثل همین هفته ی پیش که "او" آمده بود و دعوا میکرد و نگاهش نمیکردم که نکند بزنم زیر گریه.دلم نمیخواست گریه ام بگیرد.دلم نمیخواست ضعیف جلوه کنم.دلم نمیخواست برای گریه نکردنم مرا در آغوشم بگیرد وقتی دوستم ندارد و در آغوش گرفتنش تنها برای آرام شدن من است.دلم نمیخواست هیچ کس آرامم کند وقتی خودم این همه به خودم بی رحمم.

نفیسه هم وقتی گفت :"هنوز امید داری که بتونی باهاش زندگی کنی؟" نگاهش نکردم که گریه ام بگیرد،بند کفشهایم را بستم و آرام که بغضم نترکد گفتم :"فقط دوستش دارم" و زدم بیرون.

و نگفتم به هیچ چیز آدمی که سهمم نیست امید ندارم،نگفتم حرفهایش دلم را آنقدر له کرده که نتوانم نگران غصه خوردنهایش باشم،نگفتم هیچوقت فکر نمیکردم اینهمه به من ظالم باشد،نگفتم آدمی که نمیگذاشت یک شب با قهر و درد از او بخوابم حالا چندین و چند روز است تا دلم را به درد نیاورده نمیگذارد چشم بر هم بگذارم،نگفتم مرا که به خاطر او هیچ کس را نمیبینم و به هیچ کس روی خوش نشان نمیدهم آدم احمقی میپندارد که بلدم آدمهای خنگ را به خودم جذب کنم و بعد وقتی بند را به آب دادم من بمانم و حوضم،نگفتم اگر دوستش نداشتم جواب همه ی حرفهایش را با بی رحمی هرچه تمام میدادم و لال بودنم از بی عرضگی ام نیست بلکه از دوست داشتنم است،نگفتم روزی هزار بار میمیرم و زنده میشوم این روزها که میدانم دیر یا زود باید بند و بساطم را جمع کنم و گورم را گم کنم.هیچ نگفتم و فقط گفتم که دوستش دارم و زدم بیرون و نیمه شب برایش نوشتم :"فقط از خودم بدم میاد."

دیشب چهلمین شب بود و من زجر کشیدم تا چشمهایم بسته شود.دیگر خیلی وقت است با درد میخوابم و مهم نیست شب بخیری بینمان رد و بدل شود یا نه و به جای ناراحت شدن باید درک کنم که همیشه قرار نیست همه چیز بر وفق مرادم باشد و انگار که چه زمانی بر وفق مرادم بوده!

دیشب درد بودم تا زمانیکه چشمهایم به زور بسته شود و زجر کشیدم از این همه نبودن.از این همه دور بودن.زجر کشیدم که چرا نمیخواهدم.زجر کشیدم که چرا نخواستنی ام.زجر کشیدم که چرا وقتی عاشقش شدم نگفت چرا ولی وقتی خواستمش که همیشگی ام باشد گفت چرا با حرفهای روزهای اولم فرق کرده ام.زجر کشیدم وقتی میدانستم هیچکس روی زمین او را اندازه ی من نمیخواهد ولی باید دست بشویم از داشتنش و تا آخر عمر درد بکشم و هزار بار آرزوی مرگ کنم و نمیرم و او من را زودتر از تجزیه شدن مردار روحم فراموش خواهد کرد و حتی اگر فراموش هم نکند به یاد آوردنش دردی از زجرم کم نخواهد کرد.زجر کشیدم که عمر بودنش در زندگی ام بستگی به عمر ماندم در خانه ی پدری ام و زمان رسیدن کسی که دلش بخواهد زن زندگی اش شوم دارد!زجر کشیدم از این همه خواستنم وقتی این همه برای او زیاد جلوه میکند.زجر کشیدم که چرا این شدم وقتی قرار بود هیچ نباشم!

کاش میشد بممیرم وقتی قرار نیست از همه ی موجودات کره ی زمین اندازه ی یک نفری که دلم بخواهد سهم من شود.

فکر که میکنم میبینم من مدتهاست مرده ام،از همان شب. و من باید فقط صبر کنم تا واقعن تمام شوم وقتی قسطی بودنش توی زندگی ام اینقدر درد آور است!

الی نوشت :

یکـ)خیلی ها با خواندن اینها خون توی رگهایشان میدود از شوق!شاید از بدجنسی ام است که نمیخواهم دیگران را خوشحال کنم و قفل زده ام روی نوشته ها!

دو)کاش توی لحظه های بهتری بودم برای تبریک گفتن تولدت نفیسه.تولدت مبارک بهترین دختره زندگی الـــی ...


به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی ...

هوالمحبوب:

این روزها هم شبیه روزهای قبل که هر کس تماس میگرفت و تلفن روی میزم با صدایی که به قول آقای نون برق از کله ی آدم میپراند قبل از پیگیری کارش سراغ اخبار اصفهان را میگرفت،بازار تبریک و تهنیت جاری شدن زنده رود به راه است و تازه وقتی که تبادل اخبار تمام میشود یادشان می افتد که برای چه تماس گرفته اند!

برعکس ِاخبار اسیدپاشی اصفهان که من از آن ها بیشتر میدانستم و برایشان واقعیت ها را تعریف میکردم و وقتی هشدار میدادند که مواظب اسید پاش ها باشم و من به آن ها میگفتم اسیدپاش ها باید مواظب من باشند و آقای میم اعتقاد داشت که من خودِ اسیدم و وای به وقتی که بخواهم پاشیده شوم(!) و نیازی نیست مواظب باشم،این روزها اما آن هایی که حتی اصفهان را از نزدیک به چشم ندیده اند از من بیشتر خبر از اصفهان دارند!

آن ها بیشتر از من خبر دارند شلوغی ه کنار زاینده رود را،پر آب شدنش را،کثیف بودن آب روزهای اول و زلالی ِ این روزها را.آنها با آن همه کیلومتر فاصله بیشتر از من خبر دارند مردم اصفهان نماز شکر خواندند و پایکوبی کردند.آن ها بیشتر از من خبر دارند از حاشیه نشین های زنده رود که بساط جوجه علم کرده اند و زنده رود را نفس کشیده اند.

من اما در برابر حرفهایشان لبخند میزنم و حرفهایشان را تایید میکنم و به هیچ کدامشان نمیگویم برخلاف اشتیاقم برای دیدن زنده رودی که زنده شده پایم را هنوز آن حوالی نگذاشته ام.

به هیچ کدامشان نگفته ام زنده رود درست روبروی شرکتمان جریان دارد و اگر این درخت ها حایل دیدنش نبودند میشد از پنجره ی روبرو زنده رود را درسته قورت داد و فقط کافیست از خیابان عبور کنم و بروم سمت باغ گلها تا رخ در رخ شویم و من از همین فاصله ی کوتاه که از آن دارم هنوز ندیدمش!

به هیچ کدامشان نگفته ام زنده رود ِ پر آب با نبودن کسی که باید باشد برایم صحرای کربلاست و میترسم دیدنش را تنهایی تاب نیاورم و بی قرارتر شوم و زیارت زاینده رود را گذاشته ام برای روزی که او از راه برسد.

+من اما عاشق این ملودی ام 

تــو را چــون خــون بـــه رگ‌هایـــم و چـــون جـــان در بـــدن دارم ...

هوالمحبوب:

خواسته بودم در مورد آشپزی کردن بنویسم.همین چند دقیقه پیش!

اینکه بدون تو لعنت به تمام پیازهایی که اشکت را دربیاورند و بعد خلال شده توی گوشت خرد شده برقصند و طلایی شوند و رب هایی که به غذا رنگ بدهند و بوی غذایی که توی خانه بپیچد و بخواهد مرا کدبانو نشان دهد و تو نباشی که به آن لب بزنی و با قاشق اول صورتت را کج و معوج کنی که نمکش کم است و ادویه اش زیاد و بعد بگویی که زنی که آشپزی بلد نیست به درد لای جرز دیوار میخورد (!) و برایم هنرت را تئوریک به نمایش بگذاری تا من هزار بار دوست داشتنت را نفس بکشم و عملی بخواهم همه ی هنرم را با دستورالعمل تو به کار ببندم تا خانم آشپزی خانه ای شوم که به خیالم تو قرار است ماحصلش را تحسینش کنی!

آمده بودم بنویسم یکی از بزرگترین لذت های دنیا آشپزی کردن برای کسی ست که دوستش داری و همین است که وقتی کنار گاز می ایستم و تو نیستی پر از بغض میشوم.

آمده بودم بنویسم یکی از بزرگترین لذت های دنیا پشت کردن به تکنولوژی های زن تنبل کُنِ دنیاست و شستن لباس کسی که دیوانه دار دوستش داری آن هم توی لگن!

آمده بودم بنویسم بی تو دست و دلم به شستن و پختن نمی رود که سر از اینجـــا در آوردم و دلم ریخت برای هزارمین بار وقتی دیدن عکسش هیچ حسی در من برنمی انگیخت الا دلتنگی همان روز که تو آشپز شده بودی و من تماشاچی!

پیاز و گوشت و رب و ادویه و نمک غذا را همانجا توی آشپزخانه ی نوشته ام رها کردم و باز دستم را زیر چانه ام گذاشتم تا صدایت توی گوشم بوزد که :"خوبه والا!مردم بشینند فیلم ببینند ما براشون آشپزی کنیم!" و دلم غنج برود برای لحن حرف زدنت و کفگیری که توی دست هایت جا گرفته!

تا من با هر جمله ی سامانتا که دلتنگ ادوارد شده و با خودش درگیر است عاشق شدنش را بغض کنم و یواشکی چند چکه اشک بریزم و تو بوی غذا را هدایت کنی به سمت بینی ام وقتی قارچ ها را به مواد ماهیتابه اضافه میکنی و دلم برایت پر بکشد ولی از جایم تکان نخورم تا باز برگردی و با افاده و مثلن حرص بپرسی:"جاتون راحته خانوم؟چیزی احتیاج ندارین؟!" و من چشم از ادوارد بردارم و با پررویی بگویم که در حال حاضر چیزی نمیخورم و بخندم تا باز مثل مادرشوهرهای بدجنس لب هایت را برچینی و چشمهایت را ریز کنی و غرغرکنان اتاق را به سمت ماهیتابه روی اجاق گاز ترک کنی و دلبری کنی و بوی غذا را هل بدهی در تک تک سلول هایم تا من سراپا مسخت شوم و چشم بدوزم به دلدادگی آن دو و بگویم که چقدر سامنتا را درک میکنم و تو بگویی برای درک کردنش باید تا آخر فیلم صبر کنی و من هی دلم بخواهد تو آخر فیلم را برایم بگویی و هی از سر و کولت بالا روم و پایین بیایم و تو بخواهی دندان سر جگر بگذارم و من را با هیجانم تنها بگذاری تا وقتی سامانتا اعتراف میکند که در لحظه عاشق شونصد و چهل و یک نفر است تو غذا را رها کرده باشی و ابرویت را بدهی بالا و نگاهم کنی و قیافه ی زنان خاله زنک همسایه را به خود بگیری و پشت چشم نازک کنی و بگویی :"خوبه والا! دیگه با یه دختره فلان که عاشقه شونصد نفره همذات پنداری میکنی!" و مرا با صدا و نگاهت خلع سلاح کنی وقتی تا غذایی که هر ذره اش بوی دوست داشتنت را میدهد و آماده شده همراهی ام می کنی و دل به دلم می دهی وقتی دلم میخواهد که ...

آمده بودم بنویسم که بی تو دست و دلم به آشپزی که هیچ،به زندگی کردن هم نمی رود که تو باز مرا بی آنکه بدانی آن هم از این همه کیلومتر فاصله غافلگیر کردی .

+یک منحنــی ساده!

مرا در "جیم"بخوانید

ع ــشق است و همیـــن لذت اظهـــار و دگــر هیــــــچ ...!

هوالمحبوب:

آن ع ــشـــق کـــه در پـــــرده بـــیـفــتــــد بـــــه چـــه ارزد؟

ع ــشق اسـت و هـمیـــن لـذت اظهـــار و دگــر هیــــــچ ...!

یک روز ،آن اوایل که تقریبن اکثر کسانی که اینجا را میخوانند فهمیده بودند بالاخره توی دل الــی یک چیز تکان خورده و کسی هست که الـــی را به وجد و عشق آورده و قرار بود بالاخره دست از لفافه گویی بردارم و بنویسم که این جمله ها و کلمه ها و خواستن ها اثر فکر و تخیل نویسنده نیست و همه اش منشأیی واقعی دارد که مثل خون دارد زیر پوست الــی میدود،به شیوا گفته بودم بدم می آید مثل دخترهای دبیرستانی و احمق هی چپ و راست بروم و از عشق و گل و بلبل بنویسم و بعد قلب و تیر توی وبلاگم ول کنم و به روش همانهایی ملبس شوم که همیشه بدم می آمده و منعشان میکردم.بدم می آید از لب و لوچه ی یار بنویسم و سینه ی ستبر و حسرت آغوشش و این قِسم مسخره بازی های حال به هم زن که مختص اتاق خواب است و جدا از اینکه کلماتم را بی حیا میکند باید به این فکر کنم که اگر واقعن احساس قلبی ماست نباید چشم و گوش هر نامحرمی به آنها بخورد!

به شیوا گفته بودم بدم می آید "عق نویس" شوم که هر کسی پایش را گذاشت اینجا یا حالش به هم بخورد یا حسرت بخورد یا حتی از من متنفر شود که کسی هست که دوستش دارم و یا به ریشم بخندد که شده ام از این دخترهای قلب و تیر نویس!گفته بودم هر چند پست یک بار مینویسم از دوست داشتنش،آن هم آنطور که شایسته و بایسته ی من و اوست!

نه به خاطر اینکه دلم بخواهد بقیه بفهمند چرا که هیچ وقت تعداد این همه چشم ِ دوست و فامیل و همکلاسی ها و یکی دو تا از استادان دانشگاهم و یا حتی دشمنانم که الــی را اینجا می خوانند و میپایند برایم مهم نبوده و نیست و همیشه گفته ام اینجا دفتر خاطرات من است و این از سخاوت الــی ست که اجازه میدهد دفتر خاطراتش را بقیه بخوانند و "بقیه ی زندگی اش "حق گستاخی و جسارت  و دخالت به خاطر اتفاقات و بیان احساسات الــی را نداشته و ندارند.مینویسمش فقط به خاطر اینکه این حس هم شبیه تمام احساسات هیجان انگیزم درونم جا نمیشود و دلم میخواهد بنویسمش تا در جمله جمله اش خودم و حسم را بیشتر و بهتر کشف کنم...!

به شیوا گفته بودم دلم نمیخواهد تا دهانم را باز میکنم حرف "او" باشد و کسانی که میخوانندم و میشناسندم بگویند:" اَاَه این دختره دوباره شروع کرد!" یا برایم پیغام خصوصی نابجا بگذارند که :".............!"

ولــی شما که الــی نیستید که بدانید الــی با تمام مراعات کردن ها و حساسیت ها و اینکه باید دختره خوبی باشد نمیتواند این همه عشق و دوست داشتنش را در هزار توی پستوی دلش پنهان کند و نترکد!

کسی توی زندگی ام بود آن قدیمهایی که انگار هزار سال پیش بود که ادعا میکرد "هرگز عاشق نشده و اگر روزی عاشق شد آن را بلند فریاد میزند" و من همانقدر که از آن "رعیت تمام عیار" پر از دردم و حتی تنفر،این جمله اش را از میان همه ی جمله هایش باور دارم و ایمان که اگر عشق واقعی ست باید فریادش زد حتی اگر فلک از روی حسادتش بخواهد زیر و زبرش کند!

من شده ام همان آدمی که عاشق بودنش را بلند فریاد میزند و اگر پایش بیفتد "اوی ـش" را توی شلوغ ترین خیابان شهر رأس ساعت شش چاهارشنبه میبوسد و بوو میکشد.من شده ام همان آدمی که برق چشمهایم همیشه لویم میدهد و نمیتواند آنچه در سینه اش موج میزند را انکار کند.من شده ام همان آدمی که به خواستگارِ مثلن حسابی اش میگوید :"کسی در زندگی ام هست که آنقدر دوست داشتنش زیاد است که بودن و دوست داشتنش به من اجازه نمیدهد به پیشنهاد تو حتی سر سوزنی فکر کنم،چه برسد جواب مثبت یا منفی بدهم!که فکر کردن به هر کسی غیر از او حتی در مقام خواستگار خود ِ خیانت است!"و عین خیالش نیست برسد به گوش آنهایی که نباید یا اینکه تا آخر عمر کسی "عیال ـم" صدایش نکنند!!

شده ام همان آدمی که ساعت ها به یک عکس زل میزند،ساعت ها "اوی ـش " را بوو میکشد،ساعت ها نفس کشیدنش را می میرد.شده ام همان آدمی که شرم دارد از روزهایی که بدون او زندگی کرده.شده ام همان آدمی که به مخلیه ام نمیگنجید بشوم و باشم!همان که به مخیله آنهایی که مرا میشناسند نمیرسید!آن هم من، الـــــی!

کار از مقاومت و سرسختــی و نصیحت و خط و نشان کشیدن و "دختره ی پررو " و "خجالتم خوب چیزیه !" و "همینمون مونده بود!" و "خاک تو سرت الــی!" و "بیچاره شدی رفت!" گذشته. "من گوش استماع ندارم لمن تقول؟!" و هیچ چیزِ این قصه تحت اختیار و اراده ی من نیست و همه اش زیر سر عشق است و "او ــیی" که با خونم آمیخته و برای نبودنش باید که خونم را بریزند تا تمام شود و تمام شوم!

اگــر میتوانید بسم الله و گرنه داشتنش را برای الــی دعا کنید...


الــی نوشـــت:

یکـ) دلش خواب پریشان دید و ...

دو) امروز زاد روز میلاد کسی ست که من با تمام حرص دادنهایش بسیار دوستش دارم و باید الــی باشی تا بفهمی خواهرت را بیشتر از جانت دوست داشته باشی یعنی چه!النــازِ کله شق تولدت مبارکـــ

سهـ) میترا (آسیـه ) برای جواب دادن به سوالت باید یک عالمه الــی را مرور کنم و یک عالمه حرف بزنم.فقط دنبال فرصت مناسب می گردم و کمترین کلمه ها و اینکه "آدم است و سیب خوردن... آدم است و اشتباه..."

عشـــق، بـــارانِ مـــاهِ مــــرداد اســـت...!

هوالمحبوب:

قصـــه ی عشــق از زمیـــن که گذشـــت

از هوایـــی شـــدن هراســـی نیـــســـت

پیـــش بینـــی نکــــن چه خواهــــد شـــد

عشــــق مثــــل هواشنـــاسی نیســــت

عشـــــق، باران ِ مــــاه ِمــــــرداد اســـــت ...

تا همین چند ساعت پیش که هنوز بارون نیومده بود این شعر،فقط شعر بود .از اون شعــرا که وقتی میخوندیش حظ میبردی و توی دلت واسه شاعرش به خاطر ردیف کردنِ مناسب و به جای کلمه هاش تحسین و فحش رو قاطی میکردی و نثارش میکردی!

تا همین چند ساعت پیش که هنوز بارون نیومده بود.تا همین چند ساعت پیش که رعد و برق نزده بود و حیاط و خونه بوی بارون نگرفته بود ...

تا همین چند ساعت پیش که نگفته بودی :"سلام حضرت باران!بیا مرا تر کن...".تا همین چند ساعت پیش که توی دلت واسه روزی که گذشته بود ولوله و آشوب بود و دلت میخواست امروز هرچی زودتر یه جوری تموم بشه و همه ی درد و غصه و سختیش رو با خودش ببره.

همین چند ساعت پیش تا بوی بارون همه ی خونه رو گرفت و مجبور شدم بدوم و لباسهای روی بند رو بردارم که زحمت های صبح تا حالام هدر نره  و قالیچه و مخده توی ایوون و کنار حوض رو جمع کنیم که خیس آب نشه،برعکس همیشه که "سلام حضرت باران!"میخوندم و زمزمه میکردم،فقط گفتم :"عشق،باران مــاه مرداد است ..." و یه لبخند عمیق نشست روی صورتم و دلم خواست همه ی قطره های بارون مرداد ماه رو جمع کنم و بفرستم چند صد کیلومتر اونطرف تر به "اویی" که توی دل و چشماش پر از بارون ِ نباریده بود و بهش بگم:"پیش بینی نکن چه خواهد شد " تا شاید...شاید یه کم دلش آروم بشه...