_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تقـــدیر تلـــخ ِ بی تو بودن را چه تدبــــــیر ...؟!

هوالمحبوب:

تقـــدیـــر تــــلـــخ ِ بی تو بــــودن را چه تدبــــــیر ...؟!

سخـت است می گویــــم ولــــــی ،افتـــــادم از پـــــا ...!

رفته بودی مشهد برای اولین بار درست از همآن تیرماهی که من تازه یک عالمه عاشقت شده بودم و نمیدانستی حسم را به مشهد.راستش الان هم نمیدانی!

اولین بار بود که از من بیشتر  از حد معمولی دور بودنمان دور میشدی و کجا؟؟؟ مشهد!

توی همان آموزشگاه لعنتی بودم که می پرستیدندم و من از همه شان بدم می آمد ولی لبخند میزدمشان!نشسته بودم با خانم شفیعی سر قوم یعجوج معجوج شوهرش حرف زدن که اسمت نقش بست روی موبایلم.قلبم ایستاد! دلم برایت پر میکشید و تنگ بود و میدانستم حتمن از حرمی جایی رو به گنبد طلایی حرمش داری زنگ میزنی.راستش تاب حرف زدن نداشتم.راست ترش میدانستم بغضم میترکد و ناراحت و نگرانت میکنم و آن روزها مثل حالا اشکم دم مشکم نبود هی ! و راستترترش اینکه دلم میخواست بدانی در مسافرت هایت مثل دختران آویزان نیستم که هی با تماس های تلفنی شان امان طرفشان را میبرند و با اینکه دلم دارد از دلتنگی می ترکد اما نگران نباش و خیالت راحت!

دلم برایت پر میزد و راستش حسودی ام هم میشد که تو آنجایی و من نه! ناراحت هم بودم که بدون من آنجایی و ناراحت تری ام بیشتر از این بود که این همه از من دور شدی...

تماس گرفتی و خیره شدم به گوشی ام و بغض شدم جلوی چشم های خانم شفیعی که از دست فامیل شوهرش جِز جیگر گرفته بود و برایت نوشتم :"ببخش !کلاسم!"و دیگر نمیشنیدم چه بلغور میکند خانم شفیعی!

رفته بودی نشسته بودی توی صحن گوهرشاد جاییکه موبایلت آنتن بدهد و خواسته بودی با من حرف بزنی و من پر از سکوت و حرف بودم که جواب ندادم و تو چه میدانی من چه کشیدم و چه میکشم از مشهد !

بار دیگر چند ساعت بعد زنگ زدی و من میترسیدم محض بغض کردن برایت،محض گریه کردن.محض ضجه زدن حتی! که جواب ندادم و تا تمام شدن زنگ موبایلم آرام اشک ریختم. من پیش چشم هایت قوی جلوه کرده بودم و نمیخواستم ضعیف نشان بدهم الی را.نمیخواستم صحنه ی دیدار چند سال پیش مشهد بیاید جلوی چشمهایم که میتی کومون رو به گنبد اشک ریخته بود که :"آقا! این الی چه مرگش است!" و هق هق شوم توی گوشهایت...

نمیدانی چه کشیدم تا مشهد رفتنت تمام شود.نمیدانی چقدر گریه کردم تا برگردی و نمیدانی چقدر دلتنگت شدم و هر بار بهانه آوردم محض جواب ندادن تلفن همراهم...

همان موقع که مشهد بودی رفتم محض دوست داشتنت کاموا بخرم تا برای چند روز دیگر که تولدت میشود شال و کلاه ببافم و به خودت قسم که هیچ کسی جز تو توی چشمها و خیالم نبود و تو نمیدانی الی ها برای کسی که دوست دارند شعر میشوند و توی تار و پود شال و کلاهشان "یکی روو ...یکی زیر " میبافند!و چه میدانی آن شال و کلاه چقدر درد داشت و دلتنگی و درد دل تا رج بخورد تمام روزهایی که مشهد بودی!

رنگ طوسی به چشم های مهربانت می آمد و برایت شال شدم تمام لحظه هایی که مشهد بودی و اسمت روی گوشی همراهم می افتاد و من اشک میشدم هر بار و بهانه می آوردم برای هر بار جواب ندادنم و یکی روو یکی زیر میزدم با عشق.

وقتی برگشتی و لباس در نیاورده از خانه زنگ زدی که رسیدی و من هی اشک قورت دادم که نفهمی چه کشیده ام از دوریت ،گفتی :"دیگه هیچوقت این همه ازم فاصله نگیر ..." و تو نمیدانستی چه کشیده بودم تا برگردی که گفتم :"چشم!"  و نمیدانستم هزاران روز خواهد آمد که بیشتر از این ها از هم دور خواهیم شد و به شصت روزگار هم نباشد!!!!

تو  نمیدانستی و هنوز هم نمیدانی من درد میشوم و هستم از مشهد.تو نمیدانی من توی دلم چه خبر است از مشهد.تو نمیدانی همین دو هفته ی پیش توی تمام سکوت و اشکم چه کشیدم توی تمام صحن های حرم آقا و هی برایش حرف زدم .از تو...از الناز...از احسان...از مامانی ... از فرنگیس...از فاطمه ...از عاطفه...از تو... از پریسا...از تمام آدم های زندگی ام...از تو ...از الی...از تو ...از تمام روزهایی که یادم می آمد و حتی یاد نداشتم...از تو ...

تو نمیدانی توی همان صحن گوهرشاد که تو یک روز زنگ زده بودی ام و من با اشک سکوت شده بودم چقدر قدم زدم تک و تنها و دیوار صحن را دست کشیدم و گریه شدم،توی همان فاصله ردیف شدن و آماده شدن زائرین برای نماز مغرب و عشا...

تو نمیدانی من چقدر درد و لذتم از مشهد که نمیتوانم به زبان بیاورم و نمیتوانی تصور کنی وقتی هنوز پای سفرم به خانه نرسیده همه چیز بینمان به هم بریزد با دست های خودم چه میکشم و کشیده ام از مشهد ...

تو نمیدانی وقتی فهمیدم مامان قرار است برود مشهد چقدر گریه کردم که به اشک رساندمش و التماسش کردم برود همانجاها که گنبد طلایی حرمش را قورت داده ام فقط جای من یک دل سیر نگاه کند.تو نمیدانی همین دیشب چقدر جلوی خودم را گرفتم که برای  فلانی که میدانستم توی حرم بست نشسته و یادش هم هست جای من حرمش را نگاه کند، ننویسم :"یادتان نرود سلام برسانید ها...!"

تو نمیدانی من چه میکشم از مشهد و چقدر دیوانه وار می پرستمت و چقدر دردم از چیزها و اتفاقاتی که ازشان سر در نمی آورم...

تو نمیدانی چقدر دل نگران و مضطرب و دلتنگم وقتی میدانم قرار است فردا چشمت به چشمهای حرمش گره بخورد و من چقدر بی تابم این روزهایی که گذشت و شده ام درست مثل اولین باری که از آن تیر ماه آن همه عاشقت شده بودم  و رفته بودی مشهد و کاش وقتی که برگردی باز دعوایم کنی که :«هرگز این همه از من فاصله نگیر...»

"او" ی ِ دوست داشتنی ام! من میترسم...من زیادی میترسم...من بیشتر از همه ی این سه سال و نه ماه و  چند هفته و چند روز میترسم...بیشتر از تمام روزهایی که با هم قهر و آشتی کرده ایم...بیشتر از تمام سر خودمعطلی های خودم و خودت...بیشتر از تمام دلهره ام از آن شبهایی که از ترس اشک میشدم که "وای اگر یک روز برسد که دوستم نداشته باشی..."...بیشتر از تمام نیمه شب هایی که هق هقم بلند میشد از تصور اینکه یک روز بگذارم و بروم سر وقت آینده ای که تو تویش گم شده ای!....بیشتر از تمام لحظه هایی که گفتم بیا تمامش کنیم و خواستی که نکنیم ...بیشتر از تمام دقایقی که خواستی تمامش کنیم و ماندم که نکنیم... و حتی بیشتر از صندلی های ترمینالی که دیدنشان مغزم را تکه تکه میکند وقتی مرا تا آن شب سیاه پایتخت میبرند...

مُحَرم بود.رفته بودم جزیره و خیال برم داشته بود که خواستنت آن هم این همه، مرا خسر الدنیا و الاخره میکند،وقتی هیچوقت کسی را این همه دوست نداشتم که محض خواستنش دنیا را به هم بریزم و عین خیالم نباشد.خیال برم داشته بود تو امتحانی و تنها راه داشتنت توبه کردن از توست و اگر خدا بخواهد میگذاردت توی دامنم حتی اگر توبه کرده باشمت و هزار بار نشستم به توبه کردنت،چهل شب زیارت عاشورا خواندم محض دل کندنم از تو ولی نمیدانم باختمت یا بردمت که سر تو با خدا معامله کردم و گفتمت :"نکند یک روز برسد که نخواهی ام و من خدا را باختم پیش تو فکرش را بکن ...!"که برایم همه ی این حرفها را نوشتی  و نمیدانی چقدر معلق میان زمین و هوا بودم وقتی خواندم و یه دل سیر اشک شدم...

می دانی ؟ من هم آمده ام مراقبت باشم تا آخر عمر ،حتی اگر نخواهی و راستش خیالم هم تخت نیست بعد از این همه روز که با هزار اتفاق گذشته! 

میدانم باورش سخت است ولی من هنوز به جان و حس و غیرت کلمه ها و اسم ها ایمان دارم.من هنوز روی انتخاب کلماتم برای مخاطب قراردادن آدم های زندگی ام مراقبم.من هنوز به یاد دارم تو را برای چه ،چه خوانده ام.

"او"ی ِ دوست داشتنی ام!میدانم چقدر از دختر عاشق زندگی ات غمگینی وقتی با تمام خواستنش درد داده تا قورت دهی ولی ... ولی تو را به حرفهایت قسم مراقبم باش تا کم نیاورم محض مراقب از تویی که خود من است  وقتی هیچوقت در زندگی ام اینقدر مراقب خودم نبوده ام...


الی نوشت :

نمیخواهم پای مقدسات را بکشم وسط.خودش کاش واسطه ام شود تا دلت آرام گیرد وقتی میروی زیارتش.لال میشوم محض زائر گنبد طلایی اش شدنت...خوش به حالت! همین ...

و من خواب آن ستاره ی قرمز را وقتی خواب نبوده ام دیده ام...

هوالمحبوب:

خواب دیده ام رفته ایم مشهد! بعد از بیست سال!من و تو! آن هم با قطار!خواب دیدم تمام راه با تلفن حرف میزدم که کلافه شده بودم از این همه تماس از شرکت و تو خودت را به خواب زده بودی درست کنار دستم و متلک می انداختی که چقدر زنگ میزنند این ها!

خواب دیدم رفته ایم مشهد! من و تو ! و من همه بغض بودم بعد از بیست سال مشهد آمدنم را و همه شوق بودم کنار تو بودن را وقتی به یاد می آوردم ده سال پیش خانم بهارلویی مستخدم آموزشگاه برایم دعا کرده بود توی حرم که مشهد رفتنم فقط با مَردَم باشد ولاغیر و من از ذوق و ترس داشتم می مردم از استجابت دعای خانم بهارلویی.

خواب دیدم رفته ایم مشهد! من و تو ! و من از کنار تو بودن جان میکندم از خوشی و گنبد حرم دیدن را با تو تاب می آوردم وقتی این همه گیج و سر درگم بودم و باورم نمی آمد!

خواب دیده ام رفته ایم مشهد!من و تو! و من کنار گنبد زرد رنگش تو را نشانش دادم که تمام تمنایم مردی است که عاشقانه دوستش دارم و عکس رنگی دونفره ی من و تو را ثبت کند برای روزی که قرار است عکس را ظاهر کند و قاب گرفته بگذاردش توی دستهایم...

خواب دیده ام رفته ایم مشهد و من چادر به سر کنارت قدم میزنم تا حرم و هی سکوت میشوم و هی نگاهت میکنم جسته گریخته و هی قدمهایت را میشمارم و نفس میکشم و تو به من هی می گویی چقدر ساکت و خانم شده ای و من هی به "آقا " میگویم من از تمام فلج های دنیایی که شفایشان داده ای و میدهی فلج ترم وقتی "اویم" را نداشته باشم و قسمش میدهم به ابهت و شکوه مثال زدنی اش که شفایم دهد وقتی این همه اشتیاق و تمنای شفا یافتن دارم و مطمئنم اشتباه نیامده ام! 

خواب دیده ام رفته ایم مشهد! من و تو! خواب دیدم رفته ایم توی بازار و تو برایم مردی به خرج میدهی و سلیقه میشوی در انتخاب سوغاتی ها.تو برایم مثال زدنی میشوی موقع غذا خوردن.تو برایم پرستیدنی میشوی موقع قدم زدن در سوپرمارکت و خرت و پرت خریدن.تو برایم تمام خوبی های دنیا میشوی و خوشبختی وقتی سرت را روی پاهایم میگذاری و تلویزیون تماشا میکنیم و به کارگردان و بازیگرهای ابله فحش میدهیم.تو برایم آرزو و بغض میشوی وقتی لج میکنی و با خستگی ات میروی گوجه بخری برای شام و من این غر زدن یواشکی ات را میپرستم.تو برای خون میشوی توی رگ هایم وقتی میگویی نوازشت کنم و من ناشیانه ناخن هایم را توی سر و دستت فرو میبرم.و برایم چون هوا میشوی محض نفس کشیدن وقتی اسم و فامیلم را صدا میکنی پشت سر هم که:"بررررررو،من خودم این کاره ام !"تو برایم بی همتا میشوی وقتی از غرغرم توی آشپزخانه به ستوه میایی و میگویی:"چته تو؟؟؟!!" و  کمی بعد با بوسه از دلی که به دل نگرفته در می آوری!

خواب دیدم رفته ایم مشهد! من و تو! و من این با تو بودن را ،این حواس جمع بودنت،این مهربان بودنت،این مرد بودنت،این در آغوش کشیدن و نگاههای مهربانانه کردنت را،این آرام خوابیدن و خر و پف کردنت را،این بی قرار رسیدن به خانه ات را،این اخم وسط خوابهایت را و این صبر و تحملت را می میرم.

خواب دیدم رفته ایم مشهد! من و تو ! و تو برایم عطر و سجاده خریدی و دعای خانم بهارلویی بعد از ده سال اجابت شد که کاش با مَردَت بروی مشهد و برایت همان سجاده ای را بخرد که دوستش داری...

خواب دیدم رفته ایم مشهد ! من و تو ! و تو تمام سوراخ سنبه های حرم را نشانم می دهی و توی صحن های دوست داشتنی ات مرا جای می دهی و برایم زیارت نامه می خوانی و من آرام نگاهت میکنم و اشک می شوم این همه خواستن را و تو هی می گویی ام چقدر مسخره سکوت شده ام و من هی می گویمت دارم با "آقا" حرف میزنم و تو هی مهربان و زورکی نگاهت را از من میگیری تا هی با او حرافی کنم!

خواب دیده ام رفته ایم مشهد! من و تو ! و شب ها بعد از زیارت و رسیدن به خانه دست هایت را میگذاری زیر چانه و مراسم ماسک و کرم زدن و روغن کاری دست و پایم را کنجکاوانه نگاه میکنی و مسخره بازی در می آوری و من هی میخندم و می نشینم کنار پاهای خسته ات تا فلان روغن را به خوردشان بدهم و دلم برای ماساژ دادن و نوازش کردن قدم هایی که زده ای کنارم غنج برود و بغض شوم و غر به جانت بزنم که چرا حواست به پاهایت نیست عزیز جان؟!

خواب دیده ام رفته ایم مشهد ! من و تو ! و من صبح که چشم در صورتت باز میکردم دلم اشک میشد و لبخند و ضعف میرفت که چقدر خوب است و "خوشا صبحی که چون از خواب خیزم ...به آغوش تو از بستر گریزم !" و هی غرقت شوم تو معصوم خوابیده ای و من برای فین فین راه نینداختن میروم اتاق بغلی و هی یواشکی سرک میکشم خوابیدنت را و مینشینم بعد از چند ساعت کنارت و تا بیدار شوی و همانطور زل زنان به خط و خطوط چهره ات در حالیکه هنوز با "آقا" حرف میزنم که چطور دلش می آید که نیاید و نخواهد ،غرق خواب میشوم و با صدایت که از خواب بیدار میشوم یکسره حرص میشوم که چرا خوابم برده و خوابت برده!!!...

خواب دیده ام رفته ایم مشهد! من و تو ! و من "آقا" را به تو قسم دادم که استجابت دعایم شوی ...

خواب دیدم رفته ایم مشهد! من و تو ! و من با همه ی بی ایمانی ام ایمان داشتم که زور "آقا" از همه بیشتر است و یک روز قاب عکسم را که تو دست روی سینه ات گذاشتی محض سلام آخر دادن،میگذارد توی دستهایم و من به چادر سر کردنم که شلخته است زیرزیرکی میخندم...

خواب دیده ام رفته ایم مشهد! من و تو ! و من  از خواب میپرم  و تا به هم رسیدن چشمهایم اشک میشوم از این همه دوری وقتی کنارم نیستی  و جاده را متر میکنم تا استجابت دعایم...

با خنده دارم عکس سه در چاااار میگیرم ...!

هوالمحبوب:

با خنــــده دارم عکــــس ســه در چـــار میگــیرم

اما غمـــم هر بار شـــش در هشـــت می افتــد...!

بازی ایتالیا و آلمان بود.از آن بازی ها که جان میداد دراز بکشی جلوی تلویزیون روی پاهای مردت و تخمه بخوری و پوسته اش را تف کنی و زل بزنی به تلویزیون و وقتی فوتبال دوست نیستی کم کم از کسلی بازی خوابت ببرد و با گل اول آلمان و داد و هوار عزیز جانت که خوار و مادر هیتلر و چشم آبی ها را مورد تفقد قرار داده از خواب بپری و سرت را جابجا کنی روی زانوانش و آرامش کنی که همسایه ها خوابند ،آرام تر! و در امن ترین مکان دنیا باز زل بزنی به صفحه تلویزیون و چشمهایت کم کم گرم شود تا گل بعدی!

من اما خودم را که سحری نخورده به بیست و چندمین روز ماه رمضان قامت بسته بودم کشان کشان به خانه رساندم و حرص خوردم که خانم فلانی ،فلان همکاره فلان سال ه فلان آموزشگاه توی پیاده رو مرا میبیند و صدایم میکند و با دیدن حال زار و ناتوانم می ایستد که سراغ این چند سال را از من بگیرد و باز مثل همیشه از خواستگاران الدنگش حرف بزند که همه هنوز خاطر خواهش هستند و او دم به تله نداده  و ارواح شکم عمه اش !!

خودم را به زحمت و خستگی درست دم غروب رسانده بودم خانه و در راه منزل ،زنانگی ام بر من غلبه کرده بود و کلم قرمز خریده بودم و کاهو و سرکه ی سیب تا بساط خانمی ام را هر وقت که شد،در خانه ای که هیچ اختیارش را نداشتم عَلَم کنم بس که دلم کدبانویی طلب میکرد!

پاهایم را که توی حوض آبی رنگ حیاط هل دادم و موهایم را شانه کردم و گل قرمز رنگ سنجاق مو را بستم انتهای بافت موهایم و پیرهن گل من گلی ام را به تن کردم و افطار کردم،خودم را هل دادم توی آشپزخانه و با تمام خستگی ام هوس ترشی درست کردن به سرم زد که با حفظ مسائل امنیتی شستم و خرد کردم و سرکه ریختم و دبه دبه ترشی انداختم و جای غر زدن از ناخنک های مَردَم که خانه را به گند کشیده بس که خرده کلم ها همه جا ریخت و پاش میکند، یک خط در میان میتی کومون را که پشت به من نشسته بود و اخبار میدید دید زدم که مبادا کدبانوگری ام را به هم بزند قبل از آنکه کارم تمام شود!

شاید باید کیک درست میکرد و قهوه برای شب که قرار است بنشینم با  اوی ِ دوست داشتنی ام فوتبال ببینم و پاپ کورن درست کنم که کثیف بازی در بیاوریم موقع تماشا و برای هم کرکری بخوانیم و منی که هیچ فوتبال را نمیفهمم چون حریف اویم نمیشوم بروم توی تیم اوکه هی داد بزنیم  گُـــــــــــــل و موقع گل خوردن هی فحش  کشدار بدهیم به نیاکان تیم مقابلمان!.... ولی ایستادم به ظرف شستن و با الناز و فاطمه یواشکی حرف زدن و اثرات جرم ترشی درست کردنم را محو کردن و از بین بردن و پشت بندش درازکش شدن روی تخت که خستگی ام در برود و خدا را شکر کنم که اویی در کار نیست که این همه زحمت بکشم محض تدارکات فوتبال دیدنمان و بعد یکهو زنگ خانه را بزنند و دوستانش قطار قطار بریزند داخل خانه و من چانه و فکم کش بیاید و غمگین شوم وقتی باز هم کسی زورش از من و کارهایم بیشتر است!

دراز کشیدم و اینطور الکی خودم را گول زدم و شکر به خورد خدا دادم و بغض قورت دادم و به جهنم که خیلی چیزهایم را قرار نیست هیچ کس درک کند!

فاطمه که گفت میتی کومون و فرنگیس چادر چاقچور کرده اند بروند فلان جا ، کف و ضعف کردم و به محض بسته شدن در پشت سرشان،بساط سالاد ماکارونی را به پا کردم که دخترها دوست داشتند و میخواستم فردا که خانه نیستم هی سالاد ماکارانی به خوردشان برود که گل دختر برگه ی تبلیغاتی فلان مهدکودک را که تراکت پخش کن انداخته بود داخل خانه آورد و با نیش شل گفت که :"مامان گفته من امسال میروم مدرسه و این هم کارنامه ام است!!!" و من از ذوق برایش مردم و نمره های ساختگی اش را تحسین کردم و گفتم که جشن بگیریم محض شاگرد اول شدن بهترین گلدختر دنیا که فاطمه را فرستادم برود آن موقع شب چیپس و ماست بخرد، سس مایونز و  این قبیل مزخرفات تا دور همی جشن بگیریم وقتی اینقدر کلافه بودم و توی خودم جا نمیشدم.

جشن گرفتیم و هی سالاد ماکارونی خوردیم و چیپس و ماست مزمزه کردیم و خاطره تعریف کردیم و بلند بلند خندیدیم و من برای خنده های گلدختر و اتفاقاهای قشنگ زندگی الناز و شیطنت های فاطمه و جای خالی ِ اوی ِ دوست داشتنی ام مُردم و وقتی نمیتوانستم  روی زانوانش وسط فوتبال دیدن و فحش دادن به آلمان به خواب بروم،بغضم را قورت دادم و به شب بخیری اکتفا کردم و رفتم که با غصه هایم غرق خواب شوم و دلم را به آن دوتا دبه ی مزخرف ترشی و یک تغار سالاد ماکارونی خوش کنم که بی او با تمام زنانگی ام زهر هلاهل بود و بس...!

الی نوشت :

یکــ) عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت ...

دو ) آخ جوووون از فردا هی تند تند چیز میز میخوریم!!:))

سهــ) گذشته ام را با آدمهای دوست داشتنی اش حتی با تمام درد و سنگینی اش دوست دارم.

چاهار) ماه رمضان امسال را دوست داشتم.زیاد!

پنجـ) کمی دعا لدفن...

ششــ) بی شک تو یکی از بهترین های زندگی ام بودی :)

 

مــــن را ببـــــخش مـــــرد غـــــزل های ناتــــمـــام...!

هوالمحبوب:

مــــــن را بــــبخش بــابــــت احســــاس ِ خــســـتـــه ام

مــــن را ببخـــــش بابـــــت این فــکــــر های خـــام ...

هیچ کدام از این بیست روز ،روزه گرفتنم به اندازه ی دیروز طولانی نبود.هیچ کدامشان اینقدر امانم را نبریده بود و هی به ساعت التماس نمیکردم زوود باش برس به اذان و به راننده هرگاه که توقف میکرد با بغض بگویم :"تو رو خدا برو...!"

اذان مغرب را که گفتند منتظر مترو بودم و موقع شهادتش به وجود محمد(ص) بغضم ترکید و تشنگی امانم را برید و بیشتر از آن انتظار! انتظار بیشتر از تشنگی و گرسنگی و بیخوابی امانم را بریده بود و گمانم همه فهمیده بودند که اینطور مشکوک نگاهم میکردند وقتی به دیوار تکیه داده بودم که پس نیفتم و به مترو هم التماس میکردم :بیا...بیا دیگه لعنتی...!"

به خیابان که رسیدم تاکسی گرفتم و یک راست گفتمش ببرد آنجا که باید و به خودم  که بیشتر از تشنه و گرسته و خسته ،بی قرار بودم گفتم:" یه کم دیگه صبر کن  الان دیگه میرسی..."  که ناگهان چشمم به گل فروشی افتاد و راننده را خواستم  نگه دارد و دوان دوان دویدم پی گل و بلبل.

فروشنده و تمام آدمهای اطرافم به نظرم رفته بودند روی اسلو موشن بس که یواش بودند!!گلفروش توی پیاده رو ایستاده بود و با دوستانش هرهر و کِر کِر راه انداخته بود که دویدم توی پیاده رو و گفتمش:" اگه زود میاند توی مغازه خرید کنم وگرنه برم!!" و گلفروش دوان دوان آمد و گل را دادمش و گفتم فی الفور برایم  آلاگارسونش کند و هیچ هم نپرسد چگونه قِر و فِرَش دهد چون من هیچ تخصصی ندارم  که اولین و آخرین بار در زندگی ام ده سال پیش گل خریده بودم ،آن هم بالاجبار!

تزیینش که تمام شد گفت:" براتون کارت خاصی رووش بزنم؟". به کارتها نگاه کردم که مملو از "دوستت دارم" و "تولدت مبارک "بود و گفتم :"کارت غلط کردم ندارید؟!"

فروشنده خندید!بلند خندید!شاگردش هم همینطور! و گفت معمولن آقایون به این کارت احتیاج دارند نه خانوم ها! 

و من برایم مهم نبود حتی خندیدنشان و نا امید گفتم پس ندارید! که گفت نه! و زدم بیرون ...

توی ایستگاه مترو برایش نوشته بودم کجایی و با اکراه جواب داده بود که :" خانه!" پرسیده بودم تنهایی؟ و گفته بود بله!

خیلی طول نکشیده بود که سوار تاکسی  بودم که نوشت :"چطور؟"

و من  تمام کوچه را  دویدم  و با خودم هی تند تند گفتم اگه گریه کردی میزنم توی سرت و  هی  آب دهن خشک شده ام را قورت دادم  و ایستادم درست روبروی در و  برایش نوشتم :"میشه در خونه رو باز کنی؟" 

در که  باز شد،میدانم باور نمیکرد من پشت در باشم!خودم هم باورم نمیشد که یکهو وسط آن همه کار بزند به سرم که بروم.پریسا گفته بود بگذارم فردا.گفته بود بروم امشب با او سینما و با هم شام بخوریم تا دلم آرام شود و عاقلانه تصمیم بگیرم و اگر همچنان بر تصمیم استوارم فردا بزنم به جاده و من با همه ی زورم که زده بودم گریه نکنم ،اشکم قل خورده بود روی گونه و گفتم بودم فردا دیره!خیلی دیره!

...حالا از ظهر که زده بودم به جاده فقط چندین ساعت گذشته بود و برای منی که هزاران بار این جاده را نفس کشیده بودم به اندازه ی یک قرن .حالا ایستاده بودم روبروی در و برایش نوشته بودم که در را باز کند. باورش نمیشد پشت در باشم و خودم هم باورم نمیشد  این روز لعنتی بالاخره تمام شد و من طولانی ترین جاده و کش دار ترین  لحظه را به اتمام رسانده بودم.

نفس عمیق کشیدم و هوای تب دار شهر را قورت دادم  و بغضم را فرستادم آنجای پنهان دلم و رفتم که نگاهم به نگاهش بیفتد.

 همه ی حرفهایی که قرار بود بگویمش و  با خودمرور کرده بودم را همه فراموش کرده بودم . گل ها را در دستش جای دادم و گفتمش "ببخشید" و نگاهم را یک خط در میان میدزدیدم بس که خجالت میکشیدم نگاهش کنم.او اما لبخند زنان مرا به آغوشش دعوت کرد تا دل آرام  افطار کنم  و کابوس آن روز لعنتی بالاخره تمام شود...

جهان خراب شود باز دوستت دارم ...که عشق، فاجعه را بارها عوض کرده ست!

هوالمحبوب:

+چه نسبتی باهاش داری؟

- شبا تا صبح مسیج هاشو مرور میکنم ...!

" باز پخش..."

سال تحویل ،هنوز به اردی بهشت نرسیده می دانستم اردی بهشتی خارق العاده پیش روی خواهم داشت.میدانستم نخواهم گذاشت هیچ کسی آزارم دهد و باز هم می دانستم بیشتر از سالی که گذشت آزار نخواهم دید.آمده بودم شرکت و گفته بودم پنجشنبه ها تمام اطراف و اکناف را خواهم گشت و هر کس مردش هست بسم الله وگرنه بدون همراه قدم خواهم برداشت و پریسا و نیکو و مهندس فلانی و بهمانی گفته بودند پایه ی تمام نفس کشیدن های بهاری ام خواهند بود.

تصمیم گرفته بودم در لحظه زندگی کنم و اولین پنجشنبه را رزرو کرده بودم برای "او" یی که مطلع تمام سبکبالی ام باشد حتی اگر خودش نخواهد!در آغوشش کشیدم و باورم نمیشد دلم برایش این همه و اندازه ی سالی که گذشت و تمام دعواهایمان تنگ شده باشد!

مثل سابق نبودم.آدم ها و خاطراتشان را دنبال خودم نمیکشیدم.اینطور بهتر بود.از این به بعد من برای نگه داشتنشان کاری نمیکردم،این خودشان بودند که با رفتار و گفتارشان من را دلگرم میکردند یا دلسرد...

قدم به قدم پیش رفته بودم تا نخواستن.آنقدر که دل بکنم از تمام خاطراتم.آنقدر که حتی وقتی مرورشان هم میکنم بغض نکنم یا حسرت نخورم!

گفته بودم بهتر است تمام شود و یک عالمه حرف زده بودیم.موقع حرفهای نصفه نیمه مان میان حرفهایش جمله ای گفت که نمیدانم چرا بعد از مدتها دلم را لرزاند...!

گمانم یک عالمه فکر کردم و قدم زدم.گمانم باید تصمیم میگرفتم.گمانم باید درست تصمیم میگرفتم که در تاریکی کوچه برایش نوشتم که :"میای از اول؟ میخوام از اول عاشقت بشم " که برایم نوشت :"ارزشش رو دارم؟" که گفتم :"واسه من خیلی داری ..."

باید از ابتدا شروع میکردم،از همان ابتدای دلهره و اضطراب.از همان لحظه که یکهو ترس بَرَم داشت که نکند یک روز کسی دلش را ببرد و دستم را رها کند.از همان ابتدا که یک شب تا صبح بیدار ماندم که بگویم بیاید با هم زندگی کنیم...

من دوستش داشتم و این را نمیتوانستم انکار کنم.من بیشتر از تمام موجودات دنیا دوستش داشتم و خودش هم نمیتوانست انکارش کند.میدانستم هرگز کسی او را اندازه من دوست نخواهد داشت و من با تمام ادعایم که میتوانم مرد زندگی ام را هرکه باشد خوشبخت کنم،نمیتوانستم هیچ کس را به اندازه ی او عاشق باشم و دوست داشته باشم...

میخواستم از ابتدا بخواهمش.از همان لحظه ی اردی بهشت که در آغوشش اشک ریختم که دوستش دارم و از خجالت و شرم آب شدم.از همان موقع که فهمید با تمام علاقه ام به بستنی برای خاموشی بغض هایم هیچ چیزی به اندازه ی بودنش التیام بغضم نیست...

نرگس میگفت :"کائنات دلش برای آدم های ضعیف نمیسوزد و کاری برایشان نمیکند."نرگس میگفت :"با تمام اشتباهی اش اگر میخواهی اش محکم بخواه و به پای خواستن و داشتنش بایست..."

در تاریکی شب در کوچه بود که برایش نوشتم :"روبروم نباش...کنارم باش و بذار کنارت باشم..." و خواستم که از اولین باری که دلم برایش لرزید باز عاشقش شوم و با تمام وجود برای داشتنش تا زمانی که نفس میکشم بجنگم...

الی نوشت :

یکـ)این الی نوشت فقط مخصوصه خودته ! همین الان که گمونم کلاس باشی میفرستم واست تا بخونیش...،خب ؟

دو) +باهاش چه نسبتی داری؟

- از اول هی عاشقش میشم.

همونجور تازه،همونجور شدید،همونجور عمیق،همونجور بی اندازه،همونجور مضطرب و نگران و خواستنی...درست مثل روز اولی که عاشقش شدم.من آدم هزار بار عاشق شدنم...هزار بار عاشقش شدنم...

دیگـــــر پذیرفـــتـــم که تنهــــایی بدیهــــی ست ...

هوالمحبوب:

دیگـــــر پذیــرفــتـــم که تـنهــــایی بدیهــی ست

حتـــــی اگــــر از آسمــــان آدم بـــبـــــارد ...!:)

گوشی موبایلم را شهرزاد برایم خریده بود.همان روزهایی که تحمل هیچ کس را نداشتم و خرابیه موبایلم را بهانه کرده بودم برای جواب ندادن تلفنهایم !

 اصولن آدمی نیستم اجازه بدهم کسی برایم هدیه های گران قیمت بخرد.آن هم کسی که به من نزدیک نبود تا انتظار برود چنین خرجهایی را  برایم بکند.برای همین قبول نکردم موبایل را بگیرم مگر اینکه کم کم هر موقع حقوقم را گرفتم  پولش را بدهم.

دخلم به خرجم نمیرسید ولی یک سالی طول کشید تا پول موبایل را دادم و خیالم راحت شد موبایلم به خودم تعلق دارد.تازه وقتی که پول موبایل را تسویه کردم آوازه ی از راه رسیدن موبایلهای اندروید به گوش رسید و من هم آدم تعویض گوشی مدل به مدل نبودم.همینقدر که پیام میتوانست بفرستد و شماره میگرفت و میشد با آن عکس گرفت یا موزیک گوش داد کفایتم میکرد.موبایلم را دوست داشتم."او" که آمد موبایلم را بیشتر دوستش داشتم و روزها و شب ها گوشی موبایلم را تقدس میکردم که حرفها و صدای "او" را در خود داشت و به من هدیه میکرد.هر که از راه میرسید میگفت گوشی ام را عوض کنم ولی من نیازی به عوض کردنش نداشتم وقتی تمام گوشی های دنیا قرار بود مرا به "او" برساند و هیچ فرقی برایم نداشتند.

شهریور بود که برای اولین بار "او" گفت اگر گوشی اندروید داشتم او شعرهایش را برای فلانی نمیفرستاد و همه اش نصیب خودم میشد.به او حق دادم و با خودم فکر کردم برای من همین که "او" را دارم کافیست و اصلن شعرهایش باشد برای بقیه !مگر چه میشد؟!

توی شرکت جدید که استخدام شدم میان آدمهای رنگارنگ که حرفهای لحظه به لحظه شان،عوض کردن ماشین و موبایل و سفرهای خارج بود هم دلم نخواست موبایلم را عوض کنم حتی با اینکه موبایلم را دست می انداختند یا از روی میزم برمیداشتند و گاهی هم برای مسخره و شوخی می انداختند توی سطل زباله!!!.صاف توی چشم هایشان نگاه کردم و گفتم نیازی به عوض کردن گوشی ام نمیبینم وقتی قرار است هر لحظه مثل آن ها سرم توی گوشی ام باشد و به هیچ کدامشان نگفتم موبایلم را فقط به خاطر "او"ست که دوست دارم که با همین موبایل د ِ مُده هم هنوز صدایش را صاف و دوست داشتنی دارم.

فاطمه تبلت خریده بود و هر موقع که از "او" خبری نمیشد نگران میشدم که نکند اتفاقی افتاده باشد و توی واتس اپ و وایبر که روی تبلتش نصب بود "او" را سرچ میکردم و همینکه آخرین لحظه ی آنلاین بودنش را میدیدم خیالم راحت میشد که حالش آنقدر خوب است که گوشی اش را چک میکند و هیچ به رویش نمی آوردم که میدانم میتوانسته غیبتش را به اندازه ی یک پیام خبر بدهد و نداده و منتظر می ماندم تا با من تماس بگیرد و از کنترل نامحسوس سلامتی اش هیچ نمیگفتم.هر لحظه که نگرانش میشدم زل میزدم به تبلت فاطمه که بودنش را شکرگزار باشم اگر چه ناراحت میشدم که نمیداند بی خبر گذاشتنش مرا دلواپس میکند ...

در کار جدید کم کم کار به ارسال کاتالوگ و نقشه و دریافت پیش فاکتورها و تاییدیه ها با نرم افزارهای تازه مدشده با گوشی همراه رسید و تقاضای من از این و آن که برایم مدارک را به کارفرما و پیمانکار و فروشنده و مشاور ارسال کنند و غرغر کردنهایشان که با منت انجام میدادند و باز بحث را میرساندند به عوض کردن موبایلم،شروع شد.

تا اینکه یک روز توی شرکت "اووسایم"  مهربانانه و جوری که جلویش گارد نگیرم گفت که بهتر است گوشی ام را عوض کنم تا هی به این وآن رو نزنم محض کاری که چندان هم سخت نیست اما سرسختانه و با اکراه میپذیرندش و پشت بندش هم سایت دیجی کالا را نشانم داد که بروم هر مدل گوشی با هر قیمتی که میخواهم پیدا کنم و مشخصات و کامنتهای مصرف کنندگانش را بخوانم و تصمیم بگیرم و برای اینکه منصرف نشوم ،قدم به قدم با من پیش رفت محض انتخاب مدل و قیمت و جزییات دیگر.

دلم نمیخواست به خاطر حرف بقیه گوشی ام را عوض کنم.به این فکر کردم که"او" هم بارها گفته بود اگر گوشی اندروید داشتم راحت تر با من درتماس و ارتباط بود و برایم یک عالمه شعر و عکس و دلتنگی اش را میفرستاد.گمانم راست میگفت،چون وقتی کنار من بود  گوشی اش را مکررن چک میکرد و میگفت این چک کردنهایش محض خاطر پی ام هاییست که از فلان گروه و فلان نرم افزار برایش میرسد و تکنولوژی را تحسین میکرد و گاهن مرا در خواندن و گوش دادندنش سهیم میکرد !

راهی پایتخت که شدم با "او" رفتیم برای خرید موبایل،آن هم درست در شبی که بوی بهار می آمد و سرمای هوا آنقدرها هم حرص در آور نبود.دم دمهای صبح که رسیدم خانه به توصیه ی "او" گذاشتم چند ساعتی شارژ شود تا از فردا پنجره ی جدیدی به دنیایم باز شود مثلن!

گوشی ام را دست گرفتم و هی حرص خوردم برای وسیله ای که هیچ از آن سر در نمی آوردم و تنها دلخوشی ام بعد از غر زدن های مکرر ارتباط بیشتر و راحت ترم با "او" بود و اینکه موبایلی را داشتم که با "او" خریده بودمش تا کم کم به داشتنش عادت کردم...

نرم افزارها برایم تازگی داشتند و جالب بودند و از میان تمام جالب انگیزی اش (!) ،"او" بود که هیجان و اشتیاقم را بیشتر میکرد."او" شب تولد گلدختر که برایش عکس تولدش را فرستاده بودم به من گفت که خیلی خوشحال است که من گوشی ام را عوض کردم که او هر لحظه بیشتر از قبل از حال و بار و کارم خبر دار شود و هی عکس گلدختر و من را نگاه کند و ذوقمرگ شود...!

جراحی که کرده بودم...صبح که از خواب بیدار شده بودم...گروهی که یادش انداخته بودم حالا وقتش هست توی شعرهایی که وعده داد بود سهیمم کند و ... همه مرا به حسرت این وا میداشت که کاش زودتر از این ها موبایلم را عوض میکردم و "آپ تو دیت " میشدم !!

 انگار یادم رفته بود گوشی ام را برای سهولت در کارم  هم  عوض کرده ام که یکسره سرم توی گوشی ام بود و لحظه به لحظه آخرین دیدار "او" و عکسش را زل میزدم و شده بودم شبیه بقیه ی آدمهای موبایل ندیده ولی با این تفاوت که نه "کلش" بازی میکردم و نه چت و نه لطیفه و هزل و طنز رد و بدل میکردم و نه عکسها و فیلمهای فسق و فجور دار کیف میکردم و غش و ضعف!شده بودم سوژه ی همکارانم که دیدی تو هم همه ش سرت توی گوشیته؟! و منی که فقط زل میزدم به صفحه ای که "او" قرار بود برایم دلنشینش کند،برایم حرف هیچ کس مهم نبود و اصلن گور پدر کاربردهای دیگرش!!

گمانم به دوماه نکشید که فهمیدم نمیبایست گوشی ام را عوض میکردم.نهایتش باید یکی دوتا از نرم افزارهای تازه مد شده را  روی کامپیوترشرکت نصب میکردم برای تبادل اطلاعات و کاتالوگ و برای هیچ کسی دردسر و مزاحمت ایجاد نمیکردم!

اینطور شد که افزایش تعداد نرم افزارهای روی گوشی ام دلم را خوش نکرد و برعکس وضع را وخیم تر و من را آزرده خاطر تر کرد. و هرکسی خوب میداند که وقتی کمتر بفهمی  و بدانی راحت تری و من دلم میخواست گوشی ام را نداشتم و خیال میکردم چون شرایطش را ندارم از موهبت خیلی چیزها محرومم!!

از صدقه سر تکنولوژی تماس های دریافتی و ارسالی روزانه ام به حداقل رسید و  انبوه sms ها  و شنیدن صدا خودش را به پی ام های نصفه نیمه و جسته گریخته داد و اعتراضم محکوم به عدم اطلاعات و دانشم از نرم افزارها شد!

الان که دارم این ها را مینویسم تمام این یکسال موبایل اندروید مدل پایینم را به یاد می آورم!گروه شعری که در وایبر بود و من باید آنجا نمی بودم!استیکرهایی که نباید می فرستادم!انتظاری که نمیباید داشتم!نرم افزارها و موزیکهایی که هرگز ارسال نشد.ساعتهای زیادی که به گوشی ام زل میزدم محض دوتیک خوردنه پیامم!و با کمترین کلمه پاسخ بگیرم ... و ذوق شوقی که کم کم و باز هم کم کم کور شد و مثل گوشی ام کهنه شد!راستش را بخواهید من زود غُرَم بلند میشود ولی دیر تصمیم های جدی میگیرم ولی بالاخره وقتی دیگر بالکل هیچ راهی برای رفع و حل معضلم نماند تصمیمم رامیگیرم!

اینطور شد که دو سه ماه بعد وایبرم را دی اکتیو کردم که نداشته باشمش و همین بیست روز پیش واتس اپ و لاین و بقیه ی نرم افزارهای مزخرفی که برای خیلی ها هیجان انگیز و خواستنی ست را تا دیگر نه به جایی و کسی زل بزنم و نه چشم انتظار باشم و یا توقعی در من ایجاد شود  و تنها به داشتن  اینستاگرام و تلگرام  بسنده کرده ام .تلگرام را گذاشتم برای بحث های کاری و استفاده از کانال های آموزشی و شعر و خرید اینترنتی و گاهن و به ندرت رد و بدل پی ام با دوستانی که هستند و نیستند و "اینستاگرام" که هیجان کمرنگ و شیرینی برای داشتنش دارم ،محض اینکه عکسهای لحظه هایم را ثبت میکنم و با بقیه احساسم را سهیم و شریک میشوم و این خوشحالم میکند.و قصه اینگونه پیش رفت که تب و تاب داشتن گوشی موبایل اندروید یا هر کوفت و زهرمار دیگری از سرم افتاد.

با خودم فکر میکنم وسیله برای رسیدن به هدف است و وقتی قرار نیست به هدف برسی و تو را از آن دورتر میکند زیاد فرقی نمیکند زلم زیمبویش را بیشتر کنی یا کمتر!

راستش بقیه ای که مادام سرشان توی گوشی موبایلشان است و گهگاه لبخند میزنند را درک نمیکنم حتی با اینکه حسودی ام میشود!

همین یکی دو روز پیش پریسا گفت که موبایلم را عوض کنم.نه برای اینکه مدلهای جدیدتر آمده یا دوستش ندارم ،نه اینکه رابطه ام با عده ای خاص بیشتر شود.نه اینکه پیکسل دوربینش بیشتر شود و یا هر بهانه و چیز مزخرفه دیگری.تنها برای اینکه گوشی ام از همان روز اول توانایی انجام دو کار را با هم نداشت و به طرفة العینی هنگ میکرد و حالا که یک سال از عمرش گذشته و پیرتر شده برای تماس گرفتن هم برایم ناز میکند و باید این گوشیهای مسخره را که آدم ها را از هم دور میکند و به خود شخص شخیص عظمایش نزدیک (!) و تنها فایده اش داشتن نرم افزارهای بی مصرف است را انداخت توی سطل زباله!

قرار است مثلن برای عیدنوروز به عنوان عیدی برای الی یک گوشی خوب بخرم که دیگر نخواهم تا سالیان سال مثل آدمهای کم ظرفیت هی به دنبال تغییر و تعویضش باشم. ولی  بین خودمان بماندها دلم میخواست میتوانستم یک گوشی ساده ی 1100 نوکیای چراغ قوه دار داشته باشم اما در عوض از داشتنش خوشحال باشم ...

الـــی نوشت :

یکـ)ایــن سایت خوبی ست.حتمن خوشتان می آید.پر از پیشنهادهای دونفره و یک نفره با تخفیف های خوب است. برای شما دوتایی ها این یکی خیلی خوب است.کلیک کنید :)

دو) ولنتاین ماله سوسولاست! ما عاشقه بیست و دوی بهمنیم 



بـــی ســر و پـــا با دلـــــش کنـــار نیـــامد ...؟!

هوالمحبوب:

از تـــو شکـــایــــت کنـــم کـه خلـــق بگــوینـــد

بـــی  ســر و پـــا با دلــش کنـــار نیـــامد ...؟!

یک عالمه حرف زده بودم و غر غر کرده بودم و او فقط گوش داده بود و گمانم خسته شده بود از زدن حرفهایی که هم به نظر او تکراری بود و هم من همه اش را خوب میدانستم.تند تند برایش حرف زده بودم و خاطره تعریف کرده بودم و هی دکمه ی  "send"  را فشار داده بودم و پشت بندش نوشته بودمش که "میدونم میخوای چی بگیا...خودم همه ش رو می دونم " و او کمی صبر کرده بود و گفته بود :" هیچی ... فقط میخوام بگم خیلی قشنگ می نویسی ... آدم باورش نمیشه این نوشته ها از یک مغز معیوب تراوش کرده ..."

او این را نوشته بود و اعتقاد داشت من مغز معیوبم که با علم به اشتباه بودن راه و روش و رفتارم ادامه اش می دادم و خیلی وقت بود دیگر هیچ نمیگفت و اگر پیش می آمد گاهن محتاطانه مرا به آرامش و صبر دعوت میکرد.

او برایم نوشته بود که باورش نمیشود دوست مغز معیوبش این همه قشنگ اتفاق ها و آدم ها را به تصویر کشیده و من چشمهایم تار میدید! تار می دید چونکه اشک هایم یواشکی صورتم را خیس میکرد و به این فکر می کردم که چقدر درد آور است که باز هم کلمه ها آدم را متوقف میکند ! تار میدید چون همین دو سه روز پیش به من گفته بودم حرفهای ادبی نزنم چون رابطه ی من با «او» خشن است و حرفهای ادبی به کارم نمی آید!تار میدید چون اشکهایم هم برایم غصه میخوردند که درونیات و احساسم به چشم نوشته ها و حرفهای قشنگ ادبی تلقی میشدند و ....

چشمهایم تار میدید که برایش نوشتم : " اینا رو من نمی نویسم... اینا خود ِ منم بدون اینکه کسی گریه های پشتش رو ببینه ... نوشته که تموم میشه فقط تحسینش واسم می مونه ... درد تحسین نداره...من می رم ناهار !" 

و بعد گوشی موبایلم را گذاشته بودم کنار و نتوانسته بودم ناهار بخورم و نشسته بودم به خواندن نوشته های دختری که با هر جمله و کلمه اش خواسته و ناراحتی اش را بیان کرده بود و هزار بار در پشت هر کلمه و جمله اصرار و خواهش و حتی التماس کرده بود که دستان تسکین دهنده آرامَش کند و کمک کند که درد درونش او را دلسرد و دلزده نکند و پشت هر جمله درد کشیده بود و تنها از دیگران تحسین نصیبش شده بود از قلم فرسایی اش و فقط فریاد شنیده بود از کسی که دلخوری اش را قلم زده بود ...

دلم بیشتر از همه ی روزهای زندگی ام درد می کشید وقتی جمله هایی که میخواندم جلوی چشمهایم رژه میرفتند و داغ دلم تازه میشد وقتیکه قرار بود شادی و غمم را به هیچ کسی وابسته نکنم که غافلگیر شدم وقتی فهمیدم فردا روز وفات معصومه(س) است و همیشه انگار این روز برایم برنامه ای تازه داشت آن هم درست وقتی سیاهی ِ دی ماه جای خود را به روزهای پرماجرای بهمن می داد...!!


الــی نوشت :

یکــ) اولیـــن وفات معصومه 

دو) دومـــین وفات معصومه

سهـ) سومین وفات معصومه

...) چندمــین وفات معصومه ...


آب زنــــــــید راه را...هیــــــن که نـــــــــگـــــــار مـــــی رسد...

هوالمحبوب:

به هرکسی که شبیــــه تــــــو دلـــــربـــــا باشـــــد

هنــــــــوز مثل گذشتـــه "نگــــــار" میگوینــــد...

باید دوش میگرفتم و موهایم را می آراستم.باید اتاق تکانی میکردم و لباسها را میشستم.یک عالمه از تو دور بودم وقتی از راه میرسیدی  وگرنه باید کوچه را آبپاشی میکردم و شمع و چراغانی میکردم.باید عود روشن میکردم و عطر میزدم و آرایش و پیرایش میکردم.باید غذایی که دوست داشتی را میپختم و بوی غذا را میرقصاندم توی گوشه گوشه ی خانه.باید چشمانت را سیر نگاه میکردم و میگفتمت که چقدر با مو و ریش بلند بامزه شدی و با اینکه جذابیاتت یکجور خاص شده اما خودم برایت کوتاهشان میکردم.باید میگفتمت که زیارتمان قبول و رسیدنت بخیر.باید میگفتمت  چقدر دلتنگت بوده ام و چقدر دوستت دارم.باید به ازای آن سه بار دوستت دارم گفتنی که دو شب پیش با بغض گفتمت و خطهای ارتباطی قطع و وصل شد و تو نشنیدی ،هزار بار میگفتمت که دوستت دارم.

اصلن باید هیچ نمیگفتم و فقط مینشاندمت روبرویم و یک دل سیر نگاهت میکردم و تو همه ی حرفهای نگفته ام را از چشمها و اشکها و لبخندهایم میخواندی و میفهمیدی.

ولی من فرسنگها از تو دور بودم و از راه هم که میرسیدی و با همه ی خوشحالی ام از رسیدنت،فقط حسرت بود که هجوم می آورد و مینشست در وجودم و من باید به شنیدن صدایت قناعت میکردم و هیچ نمیگفتم.امشب از راه میرسیدی و باید با اینکه کیلومترها از من دور بودی آماده ی رسیدنت میشدم.صبح شده بود و  باید چشمهایم را باز میکردم و آدینه را با نوشتن پیام در صفحه ای که ده روز بود نخوانده بودی اش شروع میکردم و میرفتم دنیا را به کمک بطلبم برای آماده شدن برای رسیدنت که ...

چشمهایم را چند بار توی تختخواب مالیدم!خواب نمیدیدم!برایم نوشته بودی که رسیدی.خواب نمیدیدم.شب زودتر از انتظارم از راه رسیده بود و تو سحرگاه  از راه رسیده بودی و من چقدر غافلگیر شده بودم.عین فنر از جا پریدم و اشک و خنده ام خودم را هم گیج کرده بود.چقدر خوب بود که از راه رسیده بودی و چقدر بد بود که من نبودم تا به استقبالت بیایم و چقدر دست پاچه شده بودم که چقدر کار نکرده دارم برای از راه رسیدنت .

تو این موقع صبح که من بیدار شده بودم محض آماده شدنم برای رسیدنت حتمن از خستگی راه خوابیده بودی و نمیدانی زمانیکه من رسیدنت را فهمیدم و خواندم  چقدر خوشحال شدم از رسیدنت و چند برابر غمگین از این چند صد کیلومتر که هنوز من و تو را از هم دور نگه داشته.

رسیدنت بخیر و زیارتت قبول "تمام ِمن".من تا بیدار شدنت دست زیر چانه،خیره به عکست و با تصور شبیه گلدان خوابیدنت منتظر مینشینم و خدا را هزار مرتبه به خاطر سالم و سلامت رسیدنت شکر میکنم.

"خوب بخوابی اما زود باش پاشو دیگه،ده روزه با هم دعوا نکردیما...!"

تو نیمه ی من نیستی،تمـــــــــام منـــــی ...

هوالمحبوب:

در روز اربعین همه ما را شناختند

با نام مستعار «زیارت نرفته ها»...


اما هزارمرتبه شکر خدا که هست

مشهد در اختیار زیارت نرفته ها...


بـاب الحسین(ع)قسمت آنانکه رفته اند

باب الرضا(ع)قرار زیارت نرفتـــه ها...

وقتی نه کربلا رفته باشم و نه مشهد و سالها حسرت دیدن صحن و سرای شاه طوس بر دلم مانده باشد و هرچه هم این و آن را در دعا و حرف و جدی و شوخی واسطه کرده باشم که خدا را راضی کنند که دلش بیاید حداقل یک تک پا بگذارد بروم مشهد و برگردم و او همچنان دلش نیاید ،این شعر را که میخوانم ته دلم درست جاییکه مستعد شکستن و بغض است میسوزد که حتی اسمم "زیارت نرفته"هم نیست و گمنام تر از آنم که مرا به اسمی خطاب کنند!

دلم برای مسافر سرزمین عراق تنگ میشود و حسرت میپیچد سراسر وجودم.به آن شماره ی چند رقمی که مرا به او متصل میکند زنگ میزنم و خط ها حسودتر از آنند که مرا به او و او را به من برسانند لعنتی ها!

دلم برایش تنگ میشود و حسرت.مرور میکنم آخرین بار دیدنش  همین یکی دو ماه پیش را که اتوبوس در حرکت بود و من پایین اتوبوس به او چشم دوخته بودم و برای خودم جوری که نشنود آرام زمزمه میکردم :"بگو که موقع رفتن چگونه جا دادی...درون ساک خودت قلب بی قرارم را؟!" و او صدا شده بود از پشت خط تلفن همراه ،درست وقتی اتوبوس راه افتاد و گفت :"چقد امروز قشنگ شده بودی!"و اشک هایم را در تاریکی شب ندید و رفت...

دلم برای مسافر سرزمین عراق م تنگ میشود .برای کسی که نیمی از من است و حتی بیشتر.زمزمه میکنم که "تو نیم دیگر من نیستی...تمام منی" و چند بار که پشت سرهم میخوانمش دلم آرام میشود که من هم جزو زیارت کنندگانم وقتی "تمام من"کربلا و کاظمین و سامرا و نجف و کوفه را زیر پا گذاشته و من با چشم های او همه جا را دیده ام و شنیده ام و اشک ریخته ام.گمانم نامم چیزی فراتر از "زیارت کنندگان"است وقتی "تمام من"خیلی بیشتر از "الی" میبیند و میشنود و لمس میکند اینطور چیزها را.وقتی "تمام من"هم باب الحسین را نفس کشیده و هم باب الرضا.

دلم با همه ی تب و تابش کمی آرام میشود و سراسر بغض. دلم با همه ی دردش آرام میشود و بی صبرانه منتظرش میشوم تا من هم مستحق "زیارتت قبول"شوم و وقتی برگشت کلمه کلمه جمله هایش را به تار و پود وجودم ببافم و بیارایم.

منتظرش میشوم تا زودتر برگردد و باز هم توی سر و کله ی هم بزنیم و کل کل کنیم و حرص همدیگر را در بیاوریم و انگار نه انگار این همه دلتنگ بودیم و بی قرار.انگار نه انگار که همه ی این ده شب چشم به عکسش دوخته بودم و میگفتمش" اگه زودتر بیای قول میدم هرچی تو بگی و دیگه ازت ناراحت نشم و ناراحتت نکنم."

."تمام من"همین شبها برمیگردد و من همه شوق میشوم و بال در می آورم وقتی همه به من "زیارت قبول" خواهند گفت...

بــــه دوری ِ تو مگـــــر می توان شکیبـــــا شـــــد ... ؟!

هوالمحبوب:

واقعیتش این بود درست و درمان از هم خداحافظی نکرده بودیم.تو گفته بودی با خودت موبایل نمیبری و من دنیا روی سرم خراب شده بود وقتی یاد سال قبل افتادم که چطور این همه دل ناگران بمانم و بشوم تا برگردی و تو هم سرد خداحافظی کرده بودی و من دلم آشوب بود تا برمیگشتی!

برایت نوشته بودم که واقعیتش این است که نمیتوانم اینقدر بد باشم که تو را غمگین راهی کنم.برایت نوشتم، چون که بغض امانم نمیداد و یحتمل گریه میکردم موقع حرف زدن.تو رفته بودی و من باید چشم میبستم روی روزهای تقویم تا برگردی  و این ده روز تمام شود و تو معلوم نبود کجای جاده در فکر چه بودی که من همه اش تو را توی فکرم مراقبت میکردم!وای که ده روز چقدر زیاد بود!

دیشبش خواب دیده بودم که زبانم لال...زبانم لال!وااای ! زبانم لال...!

آنقدر نیمه شب خودم را بغل کرده بودم  و اشک ریخته بودم که خدا اگر کمی  ...اگر کمی دل رحم بود زمین و زمان را به هم میدوخت ولی خب خداست و حتمن ندوختن و جفت و جور نکردنهایش از سر بی رحمی نیست و "حکمت" و "مصلحت" و هزار چیز ِ دیگر است که بقیه میگویند!

می دانم گفته بودی موبایل نمیبری ولی من از همان شب اول رفتنت برایت روی صفحه ی سبز رنگ تلفن همراه مینوشتم.مینوشتم و چشمم را دوخته بودم به صفحه ی گوشی و از صبح علی الطلوع منتظر بودم که بگویی سالم و سلامتی.ظهر و بعد از اذان که الله اکبرش بغض بود برایم و اشک که شماره ناشناس افتاد  از آن سوی ِ مرز روی گوشی همراه،  دراز کشیده بودم و زل زده بودمش و منتظر !میدانستم تویی.میدانستم اولین جمله ات "من رسیدم "است.میدانستم به دلت افتاده بوده که دل ناگرانم.میدانستم به دلت افتاده بوده اگر زنگ نزنی و خبر ندهی دق کنم تا غروب خورشید از تعبیرهای مزخرف خوابم.

گفتی  ام که "رسیدی".گفتی ام که  " نگران نباش" و گفتی که "خسته ای اما خوب " و من همه سکوت بودم و لبخند و اشک که فقط تو حرف بزنی.تا صدایت را قلپ قلپ  ببلعم و ذوق شوم.درست مثل دیروز که هی می پرسیدی "تو چطوری ؟"و من میگفتمت "خوبم و تو  فقط حرف بزن". و تو هی برایم راهپیمایی و زیارت و آسانی و سختی  سفرت را میگفتی و من تا سکوت میشدی میخواستمت که باز حرف شوی تا من همه گوش شوم.

میدانی ؟دلم برایت تنگ شده.بیشتر از همه ی روزهایی که گذشته.بیشتر از همان وقتهایی که هنوز آنقدرها نامهربانی نمیکردی و وقتی با بغض میگفتمت دلتنگم،  وعده میدادی که همین روزها از راه میرسی و زود از راه میرسیدی.دلم تنگ شده.آن هم زیاد!آنقدر که ته ندارد،درست مثل دوست داشتنم.باورت نمیشود که تاب این همه کیلومتر دوری را ندارم.میدانی ؟هزاران کیلومتر دوری امانم را بریده.من به همان چند صد کیلومتر دوری راضی  ترم.میشود اگر هنوز دوستم داری زود برگردی ؟ لدفن...

الی نوشت :

خدا موجود ِ با حالیست!حالا بیایید بنویسد خدا "موجود" نیست.من که میگویم حتی مرد ِ باحالیست.حالا بیایید بگویید خدا مرد هم نیست!و من به هزار و یک دلیل میگویم هست. و حالا بیایید بگویید خدا سوسکم میکند و من هم میگویم خدا کارش درد دادن است نه سوسک کردن !

با حالی ِ خدا برای این است که میگویند از مادر به آدم مهربانتر است و همان ها میگویند اگر خار به پای فرزندی برود انگار دشنه ای به قلب مادر فرو کرده اند و مادر در تب و تاب است برای در آوردن خا ر!راستش یک روزهایی من خدا را "مامانی" صدا میکردم. گمانم آدم ها راست میگویند که خدا به مثابه مادر است .چون من نه تب و تابی از مادرو مَردَش برای در آوردن خار پایم دیدم و نه تب و تابی از خدا! کار هر دو سه تایشان درد دادن است و کار من تحمل کردن و لبخند زدن و دل به دلشان دادن!فقط  ... فقط  ای  کاش...ای کاش فرزند خلفی باشم که تاب بیاورم و لگد نزنم زیر همه چیز و اَنگ خیلی چیزها را  با خودم یدک بکشم...!

خدا! حواست هست دیگه...؟!