_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست!

هوالمحبوب: 

 

کلاس که تموم میشه وتا یه مسیری با خانوم والایی و میثاق طی طریق میکنم وبعدش هم اوتوبوس سوارون میرم به سمت خونه ویه خورده هم کالباس وخیار شور و اینا میخرم ، یهو هوس میکنم یه سری بزنم به مجتمع  و یه سری هم کافی نت و یه وی پی ان بخرم 

 

دو هفته ست وی پی ان م تموم شده وبا اینکه اصلا فیس بوکی نیستم اما دلم میخواست یه سری بزنم ببینم این چند وقت چه خبر شده! 

پله ها رو دوتا یکی ویکی دوتا میکنم ومیرم داخل.همه پشت سیستمها نشستند ودارن یا لبخند میزنند ویا زووم کردن یه گوشه مانیتور وچشماشون شده این هـــــــــــــــــــوا!

جل الخالق ! به ما چه؟ 

مگه ما فوضولیم؟؟؟؟؟!!! 

سلام میکنم وبهش میگم :وی پی ان دارید؟ 

انگار که مثلا بیشنهاده بیشرمانه ای بهش داده باشم یهو سرخ میشه وبعد یواشکی  دوروبرش را نگاه میکنه و نگاش روی خانوم کنارش قفل شده ومیگه :بلـــــــه! 

بهش میگم: میشه بگید چه قیمته؟چه مدتیه؟چه طوریه؟ 

یه نگاهه وحشتناک میکنه ومیگه :میخواین بخرید؟ 

میگم: نه! میخوام بخورم! 

آروم میگه :واسه خودتون؟ 

پــــــ نه پــــــــَ واسه آقامون توی ماشینه ،خودش رووش نمیشد بیاد ،بچه م خجالتیه من رو فرستاده!!!!! 

چیزی نمیگم  وبه یه بله اکتفا میکنم! 

میگه:فروشی نداریم 

میگم :نمیدونید از کجا میتونم بخرم؟ 

یه لبخند تمسخر آمیز میزنه ــ انگار که مثلا منه دهاتی بلند شدم اومدم شهر و رفتم دمه پل خواجو  و کنار زاینده روود عکس گرفتم و بعدش باز عین همون شهر ندیدهه عکس رو بزرگ کردم قاب کردم با اون موهای پشت بلنده کفتریم وبعد تا یکی از زاینده روده وخشک شدنش حرف میزنه ،پز بدم وبگم من آبدار بودنه زاینده رود رو هم به چشم دیدم ونشون به اون نشونی که عکسش تو ی اتاق پذیراییه وحال میکنی پشت بلند رو؟؟؟ ــ  و بعد میگه:خانوم کسی وی پی ان جایی نمیفروشه! 

به سردترین صورت ممکن نگاهش میکنم که یعنی بیشین بینیم بابا! ومیگم :میفروشند آقای محترم ومیام بیرون! 

کنار آب سردکن می ایستم و مثل یه خانومه متشخص تا میتونم با دستم آب میخورم وکلی مستفیض میشم! 

دارم از پاساژ میرم بیرون که یکی از پشت سر صدام میکنه!سرم رو برمیگردونم میبینم صاحب کافی نته. 

 _ امرتون؟ 

- یه نگاه دوروبرش میکنه وانگار که میخواد جنسا رو بده بیاد و ما تحت نظریم و این حرفا و میگه: توی کافی نت جلو مشتری نمیتونستم بگم وی پی ان فروشی داریم.

بلافاصله میگم:آهان! و معنیه لبخنده تمسخر آمیزتون؟ 

 من من میکنه و میگه : من عذر میخوام! 

تو چشماش نگاه میکنم ومیگم :کاره خوبی میکنید.شبتون بخیر 

و از پاساژ میام بیرون 

 

بوی کالباس وخیار شوره توی کیفم داره کلافم میکنه.ازگرسنگی دارم میمیرم و تا خونه قدم میزنم وگاهی یواشکی دست میکنم توی کیفم وکالباسها را ناخنکی میزنم

غره مشو که گربه زاهد نماز کرد...

هوالمحبوب:

وسط راه اتوبوس واسه نماز و دستشویی واینجور بند و بساطها نگه داشت و گفت تا اصفهان توقف نداریما و یهو همه با هم حمله ورشدند توی دستشووویی وصف طویل دست به آبی راه افتاد که بیا و ببین!خانوما یا داشتند تجدید قوا میکردندجلو آیینه یا داشتند بچه هاشون رو دلداری میدادند که یه خورده دیگه صبر که دستشویی رفتنتون نزدیکه!

منم چشمام  خواب آلود ! چشم باز کردم ورفتم گلاب به روتون دستشویی و بعدش 4 ساعت طول کشید تا آرایشهام را پا ک کنم وگیسهام رو بکنم توی مقنعه و یه وضویی بگیرم وبرم چهاررکعت نماز بر من واجب واینجور برنامه ها!

نمارخونه یه اتاق ده دوازده متری بود و غلغله از مردها!چهارتا دونه چادر هم کنار پنجره آویزون بود که قربون نبودنشون!آخه چادرها را واسه مردها که نذاشته بودند که!

از اول تا آخره اتاقک نمازخونه مردها پخش وپلا بودند ومنم هرچی نگاه کردم یه خانوم رد بشه،ازش سوال کنم ،نشد که نشد!

سرم را بالا کردم ورو کردم به خدا و گفتم ببخشید!

یکی از اون چادر بو گندوها رو سر کردم وانداختم توی صورتم وایستادم کنار یکی از مردها!!!!!!

قلبم توی حلقم بود وچشمام روی زمین!یهو از زیر چادر دیدم مردها موقع سلام دادن یهو چشمشون میفتاد به من وهنگ میکردند ودیگه یادشون میرفت الله اکبره آخره سلام رو بدند وزووم میکردند روی من ومنم وسط نماز هول میکردم وچادر رو باز بیشتر میکشیدم روی صورتم که اصلا معلوم نباشم کیه وچیه!!!!!

خاک برسرم!نماز اول که تموم شد به خداگفتم :میبینی خدا!با کمترین امکانات حواسم هستا!الان حواست باشه بهم سختی کار هم تعلق میگیره!!!!!

نمازخونه کم کم خلوت شد ولی همه ایستاده بودن دم در که ببینند این "خدیجه" (!) کی هست که وسط این هم مرد ایستاده به نماز خوندن و حتما ای ول!!!!(همون قصه ی خدیجه ی صدر اسلام ونماز خوندنش با علی (ع) ومحمد(ص) وشگفتی برو بچ!)

زود نماز بعدی رو هم خوندم  وزود چادر از سر برداشتم وپریدم بیرون وسرم رو انداختم زمین و رفتم طرف اتوبوس که دیدم همه زن ومرد  دارند نگاهم میکنن!میخواستم بزنم تو گوششون  وبگم :ای بابا !نماز خوندم وسط این همه مرد!نرقصیدم که!!!! عجبا!

که یهو چشمتون روز بد نبینه!یه چیزی دیدم که از خجالت میخواستم بمیرم!

حالا بیام به کی ثابت کنم که به جان بچه م من نمازخونه خواهران رو اون گوشه ندیدم وفکر کردم همین یه اتاقکی که  وسط راه ساختند واسه همه ست!

آخه نمازخونه خواهران راپشت دستشویی میسازند؟هاااااااااااااااااااااااان؟بزنم خودم رو بکشم؟؟؟

دقیقا کنار پنجره ی مردونه وپشت دستشوویی بوود!

کلا حیثیتم رفت!

فکر کن!تازه داشت مغزم لود میکرد چرا اینا کلا هنگ کرده بودن من رو وسط خودشون دیدند و یعنی داشتن توی دلشون به من چی میگفتن؟؟؟؟وای!یادم که میاد همه ی مردها چشمشون که به من میفتاد بقیه نماز رو یادشون میرفت و منم هی چادرم رو میکشیدم بیشتر توی صورتم ، کلا خنده وگریه وخجالت رو قاطی میکنم!

پریدم توی اوتوبوس وبه محضه اینکه نشستم روی صندلی خودم را زدم به خواب !تا اینکه راستی راستی خوابم برد

کلا من مرده این همه تقواو دینمداری خودمم ها!



بهوش باش که هر نقطه دام دایره ای ست...

هوالمحبوب: 

دیگه دیرم شده.مهدی عمو وسمیرا اصرار میکنند من رو برسونند اما دلم نمیاد مزاحمشون بشم وبهشون میگم :ای بابا !کاری نداره که میرم سر خیابون سوار میشم ،سر کوچه پیاده م میکنه راحت! شما پیش احسان بمونید وبعد سر فرصت برید خونه...ناراحت میشند اما قبول میکنند ومن راهیه خونه میشم....

موقع افطاره  پرنده توی خیابون پر نمیزنه وبالاخره یه ماشین گویا دلش میسوزه وتصمیم میگیره دررکابش طی طریق کنیم وبه مقصد برسیم..

سوار میشم وبعد از یه ربع میرسم سر کوچه وکرایه رو تقدیم میکنم وتا میام از ماشین پیاده بشم ،بقیه پولم را همراه با کارت ویزیتش بهم میده وبهم میگه خوشحال میشم باهام تماس بگیرید. 

معمولا وقتی توی شرایط غیر منتظره قرار میگیرم ،عکس العمل نشون نمیدم. واسه همین تشکر میکنم وخداحافظی....

بقیه پولم را میشمارم که ببینم درست بهم داده ومیذارم داخل کیف پولم وتا میام کارت ویزیت رو به ملکوت علی بپیوندم پشت کارت رو میبینم که اسمش رو نوشته وتاکید کرده شماره اوله کارت ماله اونه!! یهو به صرافت میفتم ببینم طرف کی هست وچه کاره ست....آخه اصلا حتی نگاهش هم نکردم ببینم کیه ویا چیه؟!تا کارت ویزیت رو میبینم خنده م میگیره وکارت رو میذارم توی کیفم ومیرم خونه....

الهی ی ی ی ی !  قبلش روی کارت مشخصاتش رو نوشته وحتما یه عالمه از این کارتها توی داشبوردش داره که قراره یه عالمه آدم باهاش تماس بگیرند(امان از دست این آقایون!) 

همه سر وته یه کرباس وهمه فتوکپی برابر اصل ودرست شبیه هم!!!! بعد هم حتما بهت میگن تو اولین بودی ونفهمیدم چی شد وچی نشد ویهو اومدی ویهو بردی دل از من به یغماااااا و از این خزعولات!!! 

اونایی که میشناسی توزرد از آب درمیاند؛اینا که دیگه بماند!!

فردا که بعد از کار میرم به احسان سر بزنم ،کارت ویزیت رو از کیفم در میارم وبهش میدم ومیگم:به آقا حمیدرضاتون بگید از این به بعد یا کرایه رو حساب نکنند ویا اگه حساب کردند حرمت  راننده تاکسی بودنشون رو نگه دارند ودیگه ابراز علاقه به آشنایی واز عشقه تو من مرغم ،باور نداری قد قد نکنند!!!!!!بعد هم بهش بگو توکه بلد نیستی وسواد نداری انگلیسی بنویسی ؛نذر داری انگلیسی اسمت و مشخصاتت رو بنویسی که ضایع بشی؟؟!

کلا وقتی براش تعریف میکنم کلی میخندیم.همکاره احسان هستش وقرار شد وقتی واسه تحویل جنس اومد دفتر ،احسان واسه رسوندنه خواهرش ازش تشکر کنه وکارت ویزیتش رو بهش پس بده 

      یعنی فقط قیافش دیدن داره ها!!!عجب!!!!

چه خوشی داره صبوری....

هوالمحبوب:


ساعت 9 ازخواب پا میشم وبافاطمه میزنیم بیرون...باهم قرار گذاشتیم بریم جمعه بازار کتاب...خیلی وقته نرفتیم وخیلی وقته دلم واسه بوی کتاب تنگ شده..کلی خرید دارم بکنم وکلی کاردارم....باهم راه میفتیم سمت جمعه بازار وبعد هم یکی کتاب فروشی های اطراف..کلی راه میریم وکلی کیف میکنیم..عاشق کتاب خریدنم وعاشق ورق زدن کتاب...کلی کتاب ورق میزنیم وکلی کتاب زیررو میکنیم وآخر سر توی مجتمع عباسی اون کتابی که میخواستم رو پیدا میکنم...

بعد هم کلی قدم میزنیم ویه خورده چیز میزه دیگه میخریم وراه میفتیم سمت خونه...کلی توی خرید کمکم میکنه وکلی نظر میده وبعد هم کنار هم یه بستنی بزرگ وخوشمزه میخوریم...میام خونه وواسه کارای فردام آماده میشم.....

امروز به اندازه ی کافی وقت دارم که لباسهام روتمیزکنم..موهام رو یه رنگ خوشگل بزنم، یه خورده کوتاهشون کنم ویه خورده به سرووضع خودم وزندگیم برسم...

چشمهام رو میبندم  که نبینم یا حتی وسوسه ی شنیدنش رو پیدا نکنم وتمومه رکوردها رو میریزم یه جایی که برسه به صاحبش....

دختر بهم اس ام اس داده که خسته نباشم که جواب خوبیهام رو میبینم که خوشحاله واسه اتفاقی که داره میفته....که زیاد خودم رو خسته نکنم که زیاد درگیر نشم....که خوشحاله که لحظه ی تنهایی از بین میره....

نمیدونم چرا ولی خنده م میگیره...حسه مامانی رو دارم که بقیه به خاطره دوست داشتنه بچه هاش ازش تشکر میکنن.ازش تشکر میکنم وآه میکشم..میبینی؟ بقیه دارند ازم تشکر میکنند...عجب!....ازش تشکر میکنم وخوشحالم واسه اتفاقی که میخواد بیفته

کدوم خوبی؟کدوم خسته نباشی؟کدوم کار؟کدوم جبران؟ اینا همه ش واسه خودمه..به خاطره خودمه ...به خاطر خوشحال بودن وخوشحال شدنه خودمه.من آدمه خودخواهیم... میخوام باشادکردنه دیگران خودم رو خوشحال کنم...الان این منم که میخوام دست به کاری زنم که غصه سر آید!!!

هیچ کی نمیدونه تو دله من چی میگذره...هیشکی نمیدونه چه خبره...هیشکی غیر ازخودم...داره کم کم ازراه میرسه...قشنگترین وغمگین ترین لحظه ی این روزهای من داره ازراه میرسه...میخواد یه اتفاقه قشنگ بیفته...

واسه دختر یه اس ام اس دیگه میفرستم...یه شعره دیگه...بهش میگم همه ی اس ام اس هام رو نگه دار.....اینا امانته دست تو....نمیفهمه منظورم چیه ولی قبول میکنه وکلی از شعرهایی که واسش میفرستم خوشش میاد

اتفاقی که میخواد بیفته رو توی ذهنم مرور میکنم وخدارا شکر...خدا را شکر که زنده م...که عاقلم...که میتونم فکر کنم...که قدرت تصمیم دارم.......که الی ام.....که اینم وشبیه هیشکی نیستم

خداراشکر

فقط الی میفهمه چه خبره

همین

گوش کن با توسخن میگویم...

هوالمحبوب:


خسته وکوفته رسیدم سر کوچه،یه دفعه فاطمه گفت :آجی سی دی یادت نره

آخه از درخونه که صبح زدیم بیرون بهش کلی چیز گفتم که یادش بمونه که یاده من بندازه که من بادم نره!!!!

میرم داخل سوپر ومیگم :آقا دوتا سی دی بدید

صاحب مغازه داره دنباله پول خورد میگرده که بقیه ی پول مشتریش رو بده وسرش رو انداخته زیر وداره پولهاش رو زیر رو میکنه

همونطور که سرش پایینه میگه:سیگار ه چی میخواین؟

یه دفعه جا میخورم وشصتم خبردار میشه اشتباهی شنیده!

بهش میگم :ماربلو پایه بلند!!!!(خدا پدر این مجله خارجکیا را بیامرزه که من یه چیزی ازتوش یاد گرفتم!!!)

سرش رو بلند میکنه وبهم خیره خیره نگاه میکنه ومیگه :نداریم!

قیافه م رو جدی میگیرم ومیگم: پایه کوتاه چی؟؟؟!

پشت چشم نازک میکنه ومیگه:اونم نداریم!

بهش میگم: دیگه پایه چی داره؟متوسط هم داره؟

اخماش رو میکنه توی هم ومیگه :خانوم ما اصلا سیگار نداریم

لبخند میزنم وبهش میگم :پس میشه لطف کنید دوتا سی دی بهم بدید؟!

میگه :سی دی هم نداریم

آقای مشتری نوشابه به دست میخنده ومیگه خانوم ازاول سی دی میخواستند، شما اشتباهی سیگار شنیدید

مغازه دار با تعجب حلقش باز می مونه وتا میاد به خودش بجنبه ومغزش دانلود کنه چه اتفاقی افتاده ،بهش روز بخیر میگم وبا لبخند ی حاکی ازتاسف ویه خورده تمسخر از مغازه میام بیرون

شیرین و ساده بود ولی مثل ما نبود....

هوالمحبوب:


توی اتوبوس نشستم ودارم بیرون وزندگی و آدمها که هی قدم میزنن و عجله دارن ومیخندند وداد میزنن را تماشا میکنم.....

دارم فکر میکنم امروز چی کار کردم وچی کار نکردم وفردا قراره چی کار کنم ودارم دسته بندی میکنم تمام کارهایی که باید بکنم و یا کردم ....

خودم را جمع میکنم توی خودم وبه اون دور دورها خیره میشم...دارم فکر میکنم......به همه چیز وهمه جا.....

اتوبوس شلوغه وگرم و من هنوز خیره شدم به خط افقی که محو شده بین زمین و آسمون که یهو میزنه زیر گریه.....

بلند بلند وبعد سرش رو میگیره زیر چادرش و صورتش را قایم میکنه......

میترسم....

کنارم نشسته.....با یه چادر مشکی و یه کیسه پلاستیکه مشکی کنار پاش......

فکر کنم اون هم اونقدر غرق شده توی فکرهاش که یادش رفته کجاست و توی چه قسمتی از زمان ومکانه .......

همه بهش خیره میشند و من هول میکنم...کنارم نشسته.....شونه به شونه ی من!

یه زن میان سال با چهره ای شکسته وچشمهایی پر از اشک.....

نمیدونم چرا ولی مثل بقیه بهش گیر نمیدم چی شده خانوم؟..مثل بقیه بهش خیره نمیشم ودر گوشی پچ پچ نمیکنم......مثل بقیه نمیگم خوبی؟خوبی؟خوبی؟.....

دست میبرم توی دستهاش......هر دو دستش را میذارم توی دستهام و سرش رو خم میکنم روی شونه ام...چادرش رو میکشم روی صورتش و دستهاش رو میگیرم توی دستهام و آروم بهش میگم :" گریه کنید خانوم تا آروم بشید " و تا آخرین ایستگاه میشم تکیه گاهه اشکهاش......

اشکهایی که شاید از غم یا درده شوهرشه...شاید به خاطره بچه ش ...شاید به خاطره بی پولی...شاید مریضی....شایدبه خاطره سرپناه،غذا،لباس،آبرو......چه فرقی میکنه؟؟...مهم اینه دلش پره ودلش میخواد فقط گریه کنه تا آروم بشه....

دلش میخواد درسکوت تمومه غمش رو گریه کنه وجواب هیچ کسی رو نده که چرا؟؟؟؟

اونقدر گریه میکنه که آروم میشه و من دارم از بغض میمیرم و خیره میشم به ماشینها و مردمی که توی خیابون درحرکتند .......

آخرین ایستگاه پیاده میشیم......کیسه ی مشکیش رو میدم دستش و بدون اینکه توی چشماش نگاه کنم و یا هیچ حرفی بزنیم ،  میگم :" مراقب خودتون باشید خانوم!همه چی آخرش خوب تموم میشه.قسم میخورم وبهتون قول میدم" .....

منتظر نمیمونم حرفی بزنه یا توضیحی بده یا حتی.....سرم رو میندازم پایین و با گفتن یه خداحافظ  دور میشم....

تاکسی میگیرم و تمومه راهی که اومده بودم رو برمیگردم.خیلی دیرم شده......


********************************************************

* خدایا ! یه الهام توی یکی از این اتوبوسهای شهر واسم بفرست تا دلم آروم بشه....

یک عدد قم!!!

هوالمحبوب:


پریروز که داشتم ازقم میرفتم تهران تا توی همایش فلان آقای «مارکت من»شرکت کنم ومستفیض بشم وهی از قم دورتر و دورتر میشدم به فکر افتادم...کلا من همیشه به این قسم چیزها زیاد فکر میکنم.....به اینکه خدا داری چی کار میکنی که من نمیفهمم؟به اینکه خداراشکر.....به اینکه....

قم! همیشه این اسم حسه خوبی بهم میداد!حتی با اینکه فضای شهر و آدمهاش  وحتی اون آب شورش که من رو عصبی میکرد ، تمومه حسه خوبه من رو از بین میبرد....

اسمش واسم قشنگ بود وخودش و دیگه هیچی!

هرموقع اسمش میومد یاددرس اجتماعی وخونواده ی آقای هاشمی میفتادم واون گنبد نورانی که توی کتاب  اجتماعی عکسش بود.....یه چراغ زرد توی یه فضای سیاه  ..اون بالا..توی اوج......که برق میزد...که برق میزد و وگاهی از شدته نورش چشمات رو میبستی و بعد خنده ت میگرفت که این فقط یه عکسه و تو اگه خیلی هنر داری زود باش کتابت رو بخون شاید فردا خانوم معلم ازت بپرسه که خانواده ی آقای هاشمی در قم چه کردند و کجا رفتند و مثلا طاهره خانوم چی از کجا خرید.....

تا 4 سال پیش حسم همین بود وکتاب اجتماعی تنها تصویره شفافه من از اونجا.....

زمستون بود ونزدیکای عید..دلم داغون بود وخودم داغونتر! داشتم فیلم میدیدم..بازیگرش "حامد کمیلی " بود..اسمه فیلم یادم نیست..."طلسم شدگان"؟..."دلشدگان" ؟"یه چیزی شدگان..!!!!"؟؟؟ اصلا یادم نیست....وسطای فیلم رسیدم...وقتی اومدم با فرنگیس یه خورده حرف بزنم تا دلم آروم بشه و اون گفت بشینم پای تلویزیون و منم مقاومت نکردم .....

یه چیزی شده بود که حامد کمیلی دلش خون بود..دوستش بهش گفت:خدا به مو میرسونه اما نمیبره وبهش پیشنهاد داد بره زیارت...بره قم...بره جمکران.....بره یه جایی که دلش آروم بشه که بخواد......

بغضم ترکید پای تلویزیون...باحسرت....جوری که خودم هنوز واسه لحن گفتنم دلم واسه خودم میسوزه به فرنگیس گفتم:یعنی میشه یه روز من هم برم یه جا که دلم آروم بشه.....یعنی میشه من هم برم قم!!!!!!

شد حسرت..شد درد.....شد آه......وفرنگیس گفت نمیدونم........شاید......(آخه اون روزا خیلی چیزا نمیشد..هنوزم نمیشه!)

تا دوماه بعد که زمینه ی رفتن وآروم شدنم فراهم شد،هیچ وقت فکر نمیکردم چقدر آسونه رسیدن به تمومه اونچه با تمام وجود آرزوش را داری......

اون روز،سه شنبه،تمومه آدمای زندگیم خوشحال بودن که دارم میرم آروم بشم......یادش بخیر.....اردیبهشت بود.....موقع طلوع چارشنبه اونجا بودم..با درد اونجا بودم ولی آروووم...همون شب بود که......................

هی خدا!!!!

قم!

اسمش آرومم میکنه!بازم یاده همون چراغ زرد و همون آسمون سیاهه شب میفتم.....

ساوه قبول شدم وقم شد منزلگه قبل از رفتن به دانشگاه.....سید میدونست من قم رو دوس دارم.....همیشه قبل از امتحانا میرفتیم حرم.....میرفتیم قم.....همیشه به بهونه میرفتیم قم.....خدایا شکرت.....فقط خدا میدونه چه خبره!!!! منم نمیدونم......

قم شد نماد....آدمای قم شدند خاطره.....حرفای قم...حسهای قم.....شنیدی یه ضرب المثل انگلیسی میگه :تموم راهها به رم ختم میشه؟؟..واسه من این 4 سال تمومه راهها یه جوری به قم ختم میشه......

ای بابا!

قم را دوست دارم...حتی با اینکه فضای کثیف شهرش اذیتم میکنه...حتی با اینکه نگاه آدمهاش اذیتم میکنه....حتی با اینکه آب بد طعمش میره روی اعصابم وحتی با اینکه ......

قم را دوست دارم.....یه جای خاطرات من توی یکی از پیچهای قم گیر کرده...یه جای دله من....یه جای گذشته ی من...یه جای آینده ی من......یه جای خوده من....حتی با اینکه از قم هیچ جایی رو بلد نیستم به جز حرم.....به جز فلکه ی کشاورز که منتظر بمونم واسه ماشینها که من رو ببرند دانشگاه به جز یه کله پاچه فروشی و یه عالمه کره ی  زمین که توی سطح شهر پراکنده س و تازگیها خیابونی که پر از بستنی فروشیه و کوهی  که اون بالاش یه مسجده و از اون بالا میشه تمومه شهر رو دید  !!!!

حالا تمومه قم خلاصه میشه توی یه تسبیح شب نما که مامانه فرزانه  چهارسال پیش توی اتوبوس وقتی تسبیحم پاره شد و مهره هاش مثل دله من کف اتوبوس پخش شد ، ازتو کیفش در اوورد و داد به من و من هنوز شبها دست میبرم زیر بالشم و وقتی میبینم هنوز سر جاشه آروم چشمام رو روی هم میذارم.....



************************************************************

***خدایا به خاطره حضوره تمومه آدمای خوب توی زندگیم ازت ممنونم.....به خاطره دادنه بهترین نعمتت.....به خاطره آدمای خوب..اتفاقای خوب...لحظه های خوب....حتی اگه توی هرکدومش هزاران درد باشه...ممنونم..به خاطر دردهای خوبت هم ممنونم....


فقط الــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی...!

هوالمحبوب:  

توی تاکسی نشسته ام روی همون صندلی جلو ودارم حرکت مردم وزندگی و رفت وآمدها را تماشا میکنم.عجیب سردمه وتوی خودم جمع شده ام.پشت چراغ قرمز توقف میکنیم ویکهو اتوبوس مسافربری جلویی توجهم را به خودش جلب میکنه.از اون اتوبوسهاست که قدیما باهاش میرفتیم اردو وکلی توش آتیش میسوزوندیم وشلوغ پلوغ میکردیم.با اون پرده های گل گلیش....

روی شیشه ی پشتش نوشته:" علیرضا...عسل بابا...!"

خنده م میگیره و توی ذهن خودم دنبال این میگردم که علیرضا که عسل بابا نمیشه وبهتر بود به جای عسل مثلا از یه کلمه ی دیگه استفاده میکرد.آخه پسر هم میشه عسل؟؟؟

مثلا مینوشت علیرضا...نمیدونم یه چیزه دیگه ی بابا!!!!!

این نوشته های پشت ماشینها هم برای خودش قصه ها داره ها!

به این فکر میکنم که چقدر علیرضا خوشبخته که باباش داره عشقش رو همه جا جاار میزنه وبه این فکر میکنم که اگه من یه ماشینه گنده منده داشتم واز این سیبیل شاه عباسی ها چی پشته ماشینم مینوشتم؟؟!!

-          رفیق بی کلک مادر؟؟

-          خدا یکی...عشق یکی...شوور یکی؟

-          دریای غم ساحل نداره....کره خر پارو بزن؟؟

-          کبوتر بچه بودم مادرم مرد؟؟

-          بیمه اش کردمت به نامت یا حسین!

-          دنبالم نیا؟؟

-          ای روزگار نامرد؟

-          عشق من ثــــــــــریـــــــــــــــــــاااا؟

-          دنیا دوروزه نازنین؟؟

-          خوش رکاب؟

-          از عشق تو من مرغم،باور نداری قدقد؟

-          این نیز بگذرد؟  

 - کامبیز ،جیگر مامان؟ 

-  چه خوشگل شدی امشب؟؟ 

- داشت عباس قلی خان یک پسری؟ 

- یا غریب الغربا؟؟ 

- یا ابوالفضل به مشهد برسم؟!!!!!!!!!!!؟

-          ........

کلا یاد جمله ها وکلماتی که قراره اون پشت بنویسم میفتم وکلی واسه خودم خنده م میگیره..

خودم را تصور میکنم با یه شلواره پرچین قیصری ویه سیبیل پرپشت ویه لنگ به گردن ،پاشنه ی کفشم را ور میکشم وکلاه  خوش فرمم را صاف میکنم وواسه چسبوندنه جمله ی قصارم میرم بالای ماشین....جمله را میچسبونم وداد میزنم:  

اصغـــــــــــــــــــــــــــر!ببین نوشته اش صافه، بچه!؟!

اصغر هم میپره عقب ومیگه حرف نداره اوستــــــــــــــــــــــــا!دمت گرم!

میام از ماشین پایین ولنگ رو میدم به اصغر ومیگم یه دست به سروروی ماشین بکش.خط نیفته ها!

کتم را روی دوشم صاف میکنم و،یه دست به سیبیل پرپشتم میکشم وبا لبخند نوشته ی روی ماشین رو میخونم که نوشته : فقط الــــــــــــــــــــــــــــــی...!

یهو تیلیفونم زنگ میخوره وعیاله ،مامان بچه ها!میگه پس کی میای آقا؟

بهش میگم تا بساط آبگوشت را حاضر کنه من هم رسیدم!

ای به هنر سرمه ی چشم جهان....

هوالمحبوب: 

 

یعنی اگه یه روز صبح از خواب بیدار میشدم و SMS احسان (پسر اعظم ، خواهره سمیه ،دوست دوران دبیرستانم) رو نمیدیدیم دیگه نگران میشدم یعنی امروز چش شده؟

یعنی هر روز صبح به محض از خواب بیدار شدن باید پیام میداد من امروز تا شب چهلستونم با خونواده بیاید تا من ببرم بگردونمتون!

الهی ی ی ی ی ی ! بچه م در تعطیلات نوروز مسئول کنترل چهلستون شده بود و دلش میخواست همه ببیندش و بدونند .از بس از اوله تعطیلات گفت دیگه مجبور شدم دست خانومه خونه و آباجی ها  رو بگیرم ببرم اصفهان گردی وصدایی از من درنیاد که قراره احسان (پسر اعظم ؛خواهره سمیه ،دوست دوران دبیرستانم ) این رو بهمون هدیه بده و قرار نیست من سره کیسه رو شل کنم!!

این احسان خان که پسر اعظم ، خواهر سمیه دوست دوران دبیرستانه من باشه با اون احسان که مثلا نور چشمیه و داداشه الی که بنده باشم زمین تا آسمون فرق میکنه. بچه م وقتی موقع انتخاب رشته ش که شد با کمک اهل بیت و من که مامانش باشم(!) رشته گردشگری رو انتخاب کرد وشده یه پا کنترل چی!!! نه اینکه کلا بچه م درس خون بود وزرنگ ، واسه همین!

الهی ی ی!تا یکی باهاش حال و احوال میکرد ،قیافه ای میگرفت و بهم میگفت: ببین چقدر زرنگ شدم .باز بگو بچه م !

ومنم رو به مامان میکردم و میگفتم : " یادته احسان بچه تر که بود دهنش مثل غار علی صدر بود و دوتا دندون از اون بالا آویزوون بود و سرش رو هم باباش مثل اینکه پوسته هندونه گذاشته باشی سرش ودور تا دورش رو کوتاه کنی ،کوتاه میکردو همش  تو کوچه می ایستاد تا من و سمیه از مدرسه بیایم واز ته کوچه دمپایی به پا میدوید و هی خاله خاله راه مینداخت؟! حالا واسه من پزه کیا و بیاش رو میده بچه!"

مامان لباش رو گاز میگرفت و احسان ،بچه م ، سرخ میشد و من میخندیدم!شکایت من رو به مامان میکرد که هی الهام بهم میگه بچه .مامان هم گفت:این به منم میگه بچه! نه خودش خیلی بزرگه!!!من هم بهش میگفتم: غر نزن ،تا دیپلم نگبری بچه ای!با اشتیاق گفت: "یعنی اگه دیپلم بگیرم دیگه بچه نیستم؟"منم باخنده گفتم : از اون موقع به بعد یه بچه ی بزرگه دیپلمه ای!

خلاصه بچه م کلی زحمت کشیدو کل چهلستون رو که 8 سال پیش رفته بودم بهمون نشون دادو از اونجایی که اطلاعاتش کم بود با توضیحات من کلی همه حال کردند.بعدش رفتیم موزه رکیب خانه !موزه رفتن به نظر من خنده دار ترین اتفاقه دنیاست.چندتا ریتون و نقش گلی و جواهرات سیمین دست ساز گذاشته بودند با شونصدتا نقاشی از فلان حاکم و بهمان وزیر وسفیر .من فقط واسه همراهی با بقیه تماشا میکردم ولی لذتی نمیبرم. شهر موج میزد از مسافرای نوروزی و ماهم قاطیه اونا از دیدار آثار مستفیظ میشدیم .حالا به قول مامان نه اینکه قرار بود تعطیلات که تموم شد آثار تاریخی رو جمع کنند!

بعد از ظهر رفتیم میدان نقش جهان.آآآآآی بدم میاد بهش میگند میدان امام یا میدان شاه! انگار که ارث بابای امام یا شاه بوده!

اسمش نقش جهانه و نقش جهان هم باقی میمونه....عالی قاپو معرکه بود.مخصوصا جلوه ش تو شب فوق العاده بود.پله های پشتش مثل پله های تونل "کاش و کاشکی " بود.عین عبور از تونل قطار وحشت که یهو منتظری یه مجسمه خنده دار بیاد بالا و بهت از تو دهنش آب بپاشه...

راهنماها خداییش هیچی اطلاعات نداشتند .هرکی ازشون هر چی میپرسید یه سری جمله های تکراری که حفظ کرده بودند تحویل میدادند.مجبور شدم خودم واسه بچه ها و بقیه ی مسافرا یه خورده توضیح بدم وخودم بشم یه پا راهنما....

بعدش مسجد شیخ لطف الله که اوج زیبایی معماری بود واون طاووس قشنگ و ساکت که کز کرده بود اون بالا روی سقف مسجد وشبستان طبقه پایین که کاشی کاریش آدم رو یاد حمام فین کاشان مینداخت و من از بس داد زدم: خش ش ش ش ش ش شک ! به قول مامان حیثیت واسه هیشکی نموند!!!

بعدش رفتیم مسجد شاه !این دیگه اسمش مسجد شاهه .اونم شاه عباس صفوی نه رضا شاه پهلوی .که بهش مسجد بزرگ جامع عباسی هم میگند.این دیگه آخرش بووود.یاد اردیبهشت سال 84 افتادم که آخرین بار Rone  و Patty  رو که از برمینگهام اومده بودن اوردم اینجا واسه بازدید وکلی خندیدیم.تمومه شبستوناش رو گشتیم و کلی کیف کردیم.

یه نمایشگاه نقلشی از بهشت وجهنم گذاشته بودند که واقعا نقاشی های فوق العاده ای بود.بعضی بازدید کننده ها گریه میکردند و من که کم کم داشتم از دیدنشون غش میکردم که من رو کشوندند بیرون!!!وقتی حالم جا اومد رو کردم به بقیه و گفتم : آدم شید دیدید جهنم چه خبره؟؟؟!"

نقاشی ها فوق العاده زیبا بود.کاری به اعتقاد به بهشت و جهنم ندارم .فوق العاده و ماهرانه کشیده شده بود.بعدش دیگه واسه استراحت باز رفتیم چهلستون و من همه رو به بستنی دعوت کردم و نشستیم وکفشها رو از پا در اوردیم تا پاهامون هوا بخوره.

اوج لذت من اون موقع بود ویه حس قشنگ شادی همراه با بغض تمومه وجودم رو گرفته بود.وقتی الناز و فاطمه و فرنگیس بستنی میخورند وچشمهاشون برق شادی میزد وباهم شوخی میکردند و میخندیدند .وقتی فاطمه از سرما کز کرد تو بغله من وفرنگیس اصرار میکرد بقیه بستنیش رو بخورم و خودش چای بخوره.وقتی احسان قوری چای اووردو انگار که بزرگترین کاره دنیا رو کرده بود.همشون رو دوست دارم. حتی احسان رو که تمومه ذوق شوقش اینه که یه کاره مهم امروز انجام داده و مهم تصور شده!

وای که عشقه من اوج لذته کسایی هست که دوستشون دارم.وااای که تمومه شادیه من برقه نگاه خونوادمه که میپرستمشون.عشقه من به فرنگیس و الناز و فاطمه و داداش احسانه.دستای سرده فاطمه س که زیر کتم قایمشون میکنم که گرم بشه.خنده های بلند بلنده النازه که با چشم غره بهش میگم بسه ، چقدر میخندی؟؟!چشمای مهربونه فرنگیسه که با نگرانی مراقب اوضاعه ووقتی توش غرق میشی تمومه غصه های دنیا یادت میره.

اینا تمومه لذت من از زندگیه....

عاشقه شبای چهلستونم...........

انتظار فرج از نیمه ی اسفند کشم...

هوالمحبوب:

بازهم تقویم تپش ضربان قلبم رو شدیدتر میکنه.لباس میپوشم و آرایش میکنم و عطر میزنم.همون عطری که برای مواقع خاص استفاده میکردم.موهام رو میبافم ومیندازم دو طرف گردنم.دوتا گل سر طوسی و زرشکی  وصل میکنم روی موهام وروسری سر میکنم وتوی آینه به خودم خیره میشم وعینک به چشم میزنم وراهی میشم .امسال یه جور دیگست

وقتی عمه زنگ میزنه ومیگه کی میای خونمون وبهش میگم ساعت 7 یا 8 خودم هم مطمئن میشم قرار نیست مثل هر سال باشه.تازگی ها با یک هدف  میزنم بیرون ودر پی تدارکات ووضعیتهایی که ممکنه پیش بیاد نیستم .یکهو دیدی مثلا میخواست برم خونه عمه یهو سر از خونه خاله در اووردم!

مثلا همین تهران رفتنم که نفهمیدم برای چی وبرای کی رفتم واومدم وفقط حس سبکبالی بعد از اون  بود که بهم آرامش میداد ومیگفت بهش می ارزید واگه ازم بپرسی به چی می ارزید کلمه واسه گفتنش ندارم!

باید بگردم دنباله مسئوله تدارکات واسه تمومه کارهام!!

برخلاف هرسال همون راه  همیشگی رو نرفتم.دارم کم کم پیر میشم!با اتوبوس طی طریق کردم تا اون میعادگاه همیشگی!

باز هم دیر رسیدم.مثل همیشه وهر سال با یک تاخیر نیم ساعته میرسم وامسال تقریبا موقع اذان و"حی الی الصلوۀ" .باز هم که چشمم به سردرش میفته تپش قلب میگیرم وآروم میرم داخل.چقدر عوض شده!

پارسال که اومدم داشتند تعمیرش میکردند ومجبور شدم به جای دیگه پناه ببرم وامسال چقدر عوض شده بود!مثلا یه جای دنج شده بود واسه عشاق.یه  نور کم با فضای شاعرانه وقهوه ایه سوخته ویه خورده رومانتیک ومدرن واز میز شماره ی 13 من خبری نبود!.....

نشستم همون مبز دم در کنار شوفاژ-تنها میز خالیه کافی شاپ- باز منتظر گارسون که ازم بپرسه منتظره کسی هستید یا مثلا دو نفرید؟ من با لبخند بگم قهوه ویه کیک شکلاتی برای یک نفرلطفا! یا مثلا باهاش شوخی کنم وبعد سفارش بدم......

دفترم رو باز میکنم وگارسون از حرکت سرم که در جستجوی گارسون میچرخه حدس میزنه که باید پیداش بشه ومیشه ومیگه دونفرید؟ومن بدون اینکه شوخی کنم سفارش میدم وشروع میکنم به نوشتن.......هوالمحبوب....... ومینویسم وبغض میکنم وباز مینویسم با خدا درد دل میکنم......

اینجا به قدمت چندین سال واسم مقدسه.....اینجا بود که عاشق شدم.....اینجا بود که شیطون شدم.....اینجا بود که فارق شدم......اینجا بود که عاقل شدم.....اینجا بود که سرو کله ی خدا پیدا شد.....اینجا بود که دلم شکست.....اینجا بود که لیلا رو دیدم....اینجا بود که خودم رو دیدم ...واینجا بود که خدا  هرسال منتظر من میمونه تاسرو کله م پیدا بشه وبشینم پشت یکی از میزهای اینجا که دیگه مهم نیست میز شماره 13 باشه که خوش یمن باشه یا نباشه!!!!

گوشیم زنگ میخوره ودارم با دوست بابا حرف میزنم که گارسون باز سفارش منو با دوتا چنگال و یک کارد میاره ومن لبخند میزنم واون هم بدون اینکه منظور لبخندم رو بفهمه پاسخ میده ومیره......

باز قهوه ی تلخ که به تلخیه تمومیه روزایی که رفته وباز یه کیک شکلاتیه شیرین که خط میکشه روی تمومه تلخیا....

کلی با خدا حرف میزنم وتوی دلم واسه تمومه آدمای اینجا آرزوهای خوب میکنم.....واسه اون دختر وپسر جوونی که دارند راجب آینده حرف میزنند...واسه چشمای کنجکاوه اون پسری که توی حرفای دخترکه روبروش دنباله یه جرقه س...واسه اون چهارتا خانومی که دارند از خاطره ی روزای گذشته شون واسه هم حرف میزنندو میخندند...واسه اون دوتا آقای مسنی که دارند بستنی شکلاتی میخورند وراجب قراردادشون صحبت میکنن ...و واسه اون آقایی که منتظر به ساعت هی نگاه میکنه وبه بیرون خیره میشه......

یک ساعت میگذره وباز مثل هرسال، سالی که گذشت را مرور میکنم وجای تمومه آدمای زندگیم واونایی که بی نهایت دوستشون دارم را خالی میکنم وبلند میشم که برم.....

به خودم میگم فلسفه ی این دوتا چنگاله هر ساله رو باید بپرسم .موقعی که میخوام حساب کنم به مسئول کافی شاپ میگم که هرسال میام اینجا وبهش میگم چرا واسم دوتا چنگال میاره واون میزنه تو پیشونیشو میخنده وسرش رو به نشونه ی خجالت تکون میده و میگه خیال کردن دونفرید!

بهش میگم اما من یه نفرم. همیشه یه نفرم.....تا آخرشم یه نفرم.....بهم میگه انشالا سال دیگه دونفره میاید.بهش میگم اینقدر اینجا رو دوست دارم که حاضر نیستم با هیچ نفر دومی تقسیمش کنم....بهم لبخند میزنه وازم پول نمیگیره...اصرار میکنم واون هم اصرار میکنه ومیخواد مثل اون سالی که لیلا رو دیدم مهمون اینجا باشم .بهم میگه به شرطی که باز هم بیای وبهش میگم اینجا جای "فقط سالی یک باره"!

پول خورد نداره بقیه پولم رو پس بده  ومیخواد بگرده دنبالش که میگم باشه بقیه ش مال خودتون وبهم میگه بقیه ش رو سال دیگه که اومدی میدم بهت!!!! با لبخند بهش میگم یادتون میمونه؟؟؟ ...میگه قول میدم....بهش میگم : امیدوارم!

ومیام بیرون ومثل همیشه تمومه هوای خنک بیرون رو هل میدم توی ریه هام و با یه نفس عمیق بغضم رو قورت میدم وباز در امتداد زاینده رود قدم میزنم.....

دلم میخواد راه برم واسه همین با عمه تماس میگیرم وبهش میگم نمیتونم امشب بیام پیشش وتا خونه قدم میزنم واز این همه جنب وجوش آدمایی که منتظره بهارند لذت میبرم..... 

پ.ن: 

1.احسان  مراقب خودت باش.دوستت دارم آجی ونگرانتم 

2.روز درختکاری مبارک  

۳.همین

ادامه مطلب ...