_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

هرچی سنگه...ماله پای لنگه!!!

هوالمحبوب:

نمیدونم چرا هرچی موتوره با من تصادف میکنه...هرچی ماشینه به من میزنه و دست وپاهام رو زخمی میکنه....

هرچی پله ست از زیر پای من در میره و من یهو میفتم زمین و لبم پاره میشه و صورتم کبود میشه...

نمیدونم چرا هی نردبون رو نمیبینم و پله ها  رو یکی دوتا میکنم و بعد با مغز میخورم زمین وصورتم ورم میکنه....

نمیدونم چرا یهو از بین این همه آدم من باید برم دوتا پسر عمه م رو که دارن با هم کشتی میگیرن از هم جدا کنم که یکیشون با مشت بزنه پای چشمم وکبود بشه تاچند وقت....

نمیدونم چرا چشمام سیاهی میره تند تند و هی میخورم توی در و دیوار و بدنم کبود و سیاه میشه.....

نمیدونم چرا هی هرچی سنگه زیر پای لنگه......

الان که فکر میکنم میبینم همه ی اینا رو گفتم وچیزی دیگه نمونده!

واسه همین این دفعه همینجوری دلم خواست واسه سرگرمی خودم رو بزنم تو دیوار تا چند وقت هی بخندیم!!!!!!!!

هی نپرس اینجات چی شده اونجات چی شده؟؟؟

با تواما!باشه؟

خدا! من که یادم میره.....اینقدر ساده م که زوود یادم میره...اینا رو فقط اینجا مینویسم که یهو اگه روزی روزگاری از اینجا رد میشدی یادت بیفته چی شد و چی نشد!!!!

اگه تو یادت بره و منم یادم بره چه فرقی بینه من وتوست؟؟

من یادم میره...فقط جونه خودت،تو یادت نره!باشه؟


من منتظره آخرشم...همونی که میگن خوبه...


بازم شکرت...یه عالمه شکرت


پرسید عشق چیست؟ تهی کرد جام وگفت.....

هوالمحبوب:


- الی! عاشق شدی؟؟

- کی ؟من؟

- آره!تازگیها یه جوری شدی!

-من؟ ای بابا ! باز دوروز گذاشتمتون به حاله خودتون باز واسمون حرف در اوردید؟؟عجبا!تو این چشمها نگاه کن ببین از این خزعولات که میگی خبری هست؟؟؟؟

- والا منم همین رو میگم! از تو بعیده!اما به خدا یه جوری شدی! همه میگن!

- عجبا!خوش به حاله همه!

-الی !خداوکیلی بیشوخی تا حالا عاشق شدی؟؟

-پرسید عشق چیست تهی کرد جام وگفت:بر هرکسی به شیوه ای این داستان گذشت.....

-ای جان! پس شدی؟؟؟باورم نمیشه! چی شد عاشق شدی؟چی شد تموم شد؟هاان؟

-هنوزم هستم...من همیشه عاشقم...عشق که شروع وخاتمه نداره اگه راس راسی باشه همیشه هست!

-واقعا؟عاشقه کی؟

-عاشقه کی نه!عاشقه چی؟

-خوب عاشقه چی؟

-عاشقه بستنی.....پله برقی......مترو...... و پژو 206 به شرطی که صندلی جلو بشینم و کمربند هم نبندم!!!

-منه خر رو بگو چه نشستم پای حرفای تو!

-به خدا راست میگم خوب!همین کارا را میکنید و عشق آدما رو باور نمیکنید که سر خورده میشن خوب خره!

-خر چیه بی ادب؟یه دور ازجونی چیزی بگو!

-من تو مسائل شخصیه هیشکی دخالت نمیکنم



ماگذشتیم وگذشت آنچه که با ماکردند.....

هوالمحبوب:

همیشه از یه جایی به بعد باید فقط منتظره گذره روزها باشی تا درست بشه.....صبح بیدار بشی...صبحونه بخوری....بری سر کار......بعد بری دفتر به "احسان " یه سری بزنی .....بعد بری خونه "محمد" (اون شاگرد خصوصیه که هرموقع باهاش کلاس داری یه بار صبح زنش زنگ میزنه ،یه بار مامانش ،یه بار خودش که ساعت کلاس رو تنظیم کنند!!!)...بعد بری آموزشگاه وکلی آتیش بسوزونی وباز غر بزنی که چرا این آبسرد کن آبش گرمه وباز همه هی بگن چقدر مانتوت بهت میاد وتو هم هی ممنون ممنون راه بندازی......وبعد هم اگه حالش رو داشتی تا خونه قدم بزنی وبعد هم شام ویه خورده با دخترا سر وکله زدن وبعد هم یه ساعتی گشت در اینترنت وبعد هم اینقدر خسته که سر رو بالش گذاشته ونذاشته خوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااب

هی همینطور تا بشه هفته وبعد ماه وبعد هم احتمالا سااال!

شنبه....یکشنبه...دوشنبه.....سه شنبه....چهارشنبه......پنجشنبه.....جمعه.......

فروردین....اردیبهشت (عشقه من!)......خرداد (وحشتناکترین ماهه امساله من!!!)......تیر....مرداد(ماهه بی حسی! وخنده داره زندگیه من!)...شهریور.....مهر....آبان(کرخ وقهوه ای!!!)...آذر(ماه مهربون!)...دی....بهمن....اسفند(ماهه لیلا!) وبعد باز دوباره................

روزهان که باعث میشن وکمکت میکنن زودتر بگذره اونی که هرچه قدر هم میخوای نسبت بهش بیتفاوت باشی ،نمیشه!!!!

دیشب هرچی شعر بلد بودم خوندم......خودم وسطش گریه م گرفت.....دوسه نفره دیگه هم همینطور...تا یه چنددقیقه همه داشتیم اشکه همدیگه رو پاک میکردیم....شعراش خیلی قشنگ بود...انگار شاعرش فقط به دنیا اومده بود که اینا رو واسه من بگه ومن واسه خودم!

بعدش مجبور شدم کلی بخندم وشوخی کنم تا همه بندازن گردنه حس وحال شعر وشاعر!!!

آدما از خودشون هیچی ندارن...همیشه بهونه هان که سر ذوق وشوقشون میارن....همیشه بهونه ها سر ذوق وشوقم می اوردن......


ماره قصه ی من بدونه بهونه ،سر ذوقه ،نه ذوق وشوق ها! سر ذوق برای حس کردنه تمومه حس های دنیا!!!!


فقط از یه چیز سر درنمیارم.از هرچی از این دست بدی از اون دست پس میگیری!مگه نمیگن هرکاری بکنی بعد به خودت برمیگرده؟؟آخه من که هیچ وقت دنباله سهم وحق این واون نبودم!!!

چه طور آدما میتونن چیزی که حقشون نیست رو بشنون وببینن!چه طور میتونن تورو ترغیب ومتمایل به سمتی بکنن که چیزی که حقشون نیست رو از تو ببین وبشنون وحس کنن!؟!

من همیشه حواسم بوده آدمای زندگیم چیزی بهم نگن که حقم نیست...حسی بهم نداشته باشن که حقم نبوده ونیست...همیشه حواسم بوده کشکی کشکی مسئوله درک احساسشون نشم...مسئوله طرف مقابل احساسشون نباشم....همیشه موقع فهمیدن این قضیه شوخی کردم باهاشون وانداختم توی شوخی...یا مجبور شدم زبون به نصیحت باز کنم ویا مجبور شدم عکس العمل ناخوشایند ولی درست نشون بدم که بدتر از بد نشه.....

چه طور آدما به خودشون اجازه میدن تورو بکشونن به سمتی که حرفایی ازت بشنون وحسی ازت ببین که حقشون نیست که سهمشون نیست وبــــــــــــــــــــــــــــــعــــــــــــــــــد یا ذوق کنن یا شوق کنن یا حظ ببرند ویا دور بشند وداغ بذارن رو دلت....

من معنیه خیلی چیزا رو نمیفهمم...خیلی چیزا!



==================================

* من بالاخره فیس بوک دارشدم وگویا به گفته ی خیل عظیمی از دوستان ،متمدن!

من که کلی گیج شدم از بس توش چرخیدم .فکر کنم کم کم یاد بگیرم.


** علی دونای عزیز ،ممنون واسه شعرای قشنگت وممنون واسه کمکت واسه متمدن شدنم!!!!

هیچ کس نیست....

این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست

نه! در دلم انگار جای هیچ کس نیست

 

آن قدر تنهایم کـــــــــه حتی دردهایم

دیگر شبیه دردهای هیچ کس نیست

 

حتی نفس هــــــــــای مـرا از مـن گرفتند

من مرده ام در من هوای هیچ کس نیست

 

دنیــــای مرموزی ست مـــا باید بدانیــــــــم

که هیچ کس این جا برای هیچ کس نیست

 

باید خدا هـــــــم با خودش روراست باشد

وقتی که می داند خدای هیچ کس نیست

 

من می روم هرچند می دانـم کــــــه دیگر

پشت سرم حتی دعای هیچ کس نیست

 

 

" نجمه زارع"

 

پراکنده گویی های شماره 2!!!!!

هوالمحبوب:


داشتم توی اینترنت دنباله عوامل خشکسالی میگشتم که اس ام اس اومد:"خیلی خوشحاااااااااااااااااااااااالم! ........"

گیتاریست بود....رفته بود سرکار...توی یه شرکت خوب وداشت میگفت دیگه از دستم راحت شدید....نمیدونم چرا ولی اینقدر خوشحال شدم که اشک اومد توی چشمام.....خداراشکر...خداراصد هزارمرتبه شکر که وقتی دیگه یادت میره که هست ،خودش رو نشون میده........

بهش گفتم :دیدی بالاخره خدا خودش رو نشون داد؟خوشحالم.....کاش اینقدر سرت شلوغ بشه که هیچ وقت نبینمت.!!!!"

بهم میگه کورخوندی! من تا با هات کل کل نکنم شبا خوابم نمیبره!!!!!

الهی ی ی ی ی ی ی ی !

به غزلک ،گیتاریست  رو تبریک میگم واون هم از خوشحالی توی پوسته خودش نمیگنجه...منم خوشحالم...انگار اصلا همه خوشحالند....انگار خوده خدا هم خوشحاله.....

همیشه همینطوره!وقتی دیگه کم کم از همه جا نا امید میشی سرو کله ش پیدا میشه....

خداراشکر...بازم خدا راشکر......


عصر توی آموزشگاه بل بشویی بودها! بالاخره فرم های رسمیمون رو اوردند وباید میپوشیدیمش. من که بارنگش مشکل نداشتم.من عاشق رنگه سورمه ای ام...بقیه هی غر غر میزدند ولی من از رنگش خوشم میومد......

به تنه همه زار میزد...یا گشاد بود یا تنگ!

صدای همه دراومده بود! یه غوغایی شده بود که نگو!!!! من لباس رو پوشیدم ورفتم سر کلاس! شده بودم عین اونایی که لباس باباشون رو واسه عیدشون دادن خیاط تنگ کرده بعد هم یه گل کنارجیبشون میذارن که یعنی خیلی دوماد بشند!!!!

بچه ها مرده بودن از خنده!!!

بهشون گفتم راجب لباسم نظر بدند.البته اگه کسی گفت زشته روی پاس شدنش آخر ترم حساب نکنه!!!!

غزل گفت من ترجیح میدم بیفتم تا دروغ بگم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

لباسش خوشگل بود ویه خورده واسم گشاد و اون نوار طلاییش میرفت رو اعصابت ها! توی ذوق میزد طلاییش!مثل این زنها که شیش کیلو طلا به خودشون آویزون کردند یا دندون طلا کاشتند وهی لبخند میزنن تا معلوم بشه!

وسط ساعت کلاس رفتم توی دفتر وگفتم :من این رو نمیپوشم! نوار طلایی دیگه چه صیغه ایه! من میخوام با نوار نقره ای بپوشم!

گفتند نوار نقره ای ماله اون شعبه ست!

رفتم توی رختکن ولباس با نوار نقره ای رو پوشیدم و زنگ زدم به خانم رسولی و گفتم: میشه من رو بفرستید اون شعبه؟چون من لباسم رو از تنم در نمیارم!اگه زورتون میرسه بیایید خودتون در بیارید! تا بیاید اینجا کلی خاکیش میکنم که نتونید به کسی دیگه بدید!

کلی خندید .گفت :اندازه تونه؟

گفتم:اوهوم!سایز فقط سایز من!استاندارد!!!

گفت: پس ایرادی نداره!!!!

خلاصه اینم از این واونم از اون!

باید یه خورده توی کمرش رو تنگ کنم ...ولی من تنها کسی بودم که ازلباسم راضی بودم وخوشحال وخرم اومدم خونه! زینب دوشب پیش من رو بعد از ده روز دیده میگه :چرا اینقدر لاغرشدی؟؟بهش میگم مهم نیست...زود چاق میشم!ازبس ماشالا فعالیت ذهنیم زیاده!هرچی میخورم سوخت میشه!!!...الهی بمیرم برا خودم!من اصلا این چندوقت اشتها نداشتم !همه ش یه وعده غذا میخوردم اونم نصفه نیمه!!!چندوقت دیگه هم که ماه روضونه کلا تموم میشم!!!!....................


نمیخوام به چیزی فکر کنم...اما نمیشه......وقتی یادم میاد میخوام خودم رو بکشم!!!


راستی من چه طور به خودم اجازه دادم یه سری حرفها رو بشنوم یا یه سری حرفها رو بزنم؟؟؟؟

به خودم میگم :الی! این تو بودی؟؟؟؟؟؟واقعا این تو بودی؟؟؟؟یعنی اینقدر نمیتونستی از مغزت دستور بگیری؟؟؟؟؟یعنی اینقدر؟؟؟؟؟

وای خدای من! نشستی اونجا وخوب داری با من شوخی میکنی ها!!!!

دلم میخواد شعر بخونم...............خیلی بخونم......تمومه شعرای دنیا رو.....میخوام تا خوده صبح بیدار بمونم و فقط شعر بخونم...بلند بلند ولی نمیشه......شعرم مخاطب نداره....باز همون مار و همون شیلنگ!!!!...دلم شعر خوندن میخواد وشنیدن وشعرم مخاطب نداره!!!!...یه عالمه خسته م....


چقدر بده ،چقدر بده بشی سنگ صبور کسی که هر یه کلمه درددلش ودلتنگیش  تیریه تو قلبت ولی باز دستاش رو بگیری و بگی :آرووم باش! من کنارتم!نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره آجی!

همه چی درست میشه!

ودرست شدنه همه چی به قیمت تموم شدنه توست!!!!ولی مهم نیست!!!!

چقدر بده نمیتونم نسبت به اطرافیانم بی تفاوت باشم...چقدر بده......


*************************************************

1. 

2 . تازه یادم افتاد بگم: سید ممنونم به خاطره تمومه نگرانی هات و بودنت ،اینی که دوست خوبی هستی...اینی که سکوت میکنی...راستش شب که پیامت رو خوندم ....هیچی!....من هیچ وقت حواسم نیست کی اینجا رو میخونه...همه ش حواسم به اینه بنویسم تا یادم نرفته...بنویسم تا نترکیدم...بنویسم تا تموم نشدم...بنویسم تا تموم نشده.....اصلا من کاره یواشکیی نمیکنم که نگران باشم...اصلا من.....ولی آره!حق ندارم کسی رو نگران کنم...واسه همین زوده زوده زود خودم میشم.....راستش خجالت کشیدم ولی به خودم گفتم : Take it Easy

3.


4. خدایا شکرت


5.

تقصیره آستینم بود....

هوالمحبوب:


من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود.....من نبودم پاهام بود...تقصیره جورابام بود ..من نبودم.....

عجب!

همه ش میخوایم بندازیم گردنه این واون!

البته

البته

البته

بهترین راه واسه آروم شدنه این دله وامونده همینه که بندازیم گردنه این واون وتظاهر به مظلوم نمایی کنیم تا خودمون هم باورمون باشه گول خوردیم...فریب خوردیم چه قدر ناراحت کننده...الهی بترکه که با من اینطوری کردو هزارتا ناله وداده دیگه......

ولی

ولی

ولی

خودمونیما.....بی رو دربایسی..همه ش تقصیره خودمونه...همه ی همه ش...

این منم که به دیگرون نشون میدم باهام چه طور رفتار کنن...این منم که به دیگرون نشون میدم مستعدرو دست خوردنم...مستعد بهره کشی...مستعد اذیت شدن...مستعد درد کشیدن و.....

به قول "یوسفی" خدا بیامرز(!!!) ،هرکی خربزه میخوره ،پای لرزشم میشنه...

خربزه ای که خوردم بها داشت......یه بهای سنگین به قیمت پای لرزنشستنی به قیمت یه عالمه غصه ودرد کشیدن !

قبلا هم گفتم :"هیچ شخصی وهیچ اتفاقی مانعه خراب شدنه قشنگیهای زندگیم نمیشه..حتی اگه اون شخص خودش جزو قشنگهای زندگیم باشه...حتی اگه خودش بلند شده وعزمش رو جزم کرده تمومه خاطرات قشنگش رو خراب کنه....از یه جایی به بعد اگه دیدی داره خراب میکنه،باید بچینی اون بنده لعنتی رو که داره میپیچه دوره تمومه قشنگیها......"

من همیشه آدمهای زندگیم رو قشنگ خواستم.......همیشه خواستم توی خاطرات من بهترین باشن..حتی اگه خودشون چیزی غیر از این میخواند....


مهم نیست.....مهم نیست وباز هم مهم نیست.....

اصلا این مهم نیست رو کلا واسه من اختراع کردندا(!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)

دیروز نشستم یه گوشه توی پارک وکلی با خودم حرف زدم...به خودم گفتم :هیچ کسی غیر از خودت مقصره تمومه دردهات نیست...هیچ کس!

دنباله بهونه نگرد.....آدمها با هم فرق میکنن....بعضی ها اومدن که تورو از اونجایی که نشستی وداری به همه مغرورانه نگاه میکنی بکشند پایین..اونا وظیفه شون رو انجام میدند وتو باید درست رفتار کنی.......همیشه این تویی که به دیگرون میگی با من چه طور رفتار کنن...."

کلی با خودم حرف زدم وراه افتادم سمت خونه.......

توی تاکسی که نشستم یه آهنگ شاد گذاشته بود.بهش گفتم میشه اقا زیادش کنید!؟!

داشت چرت وپرت میخوند اما موزیکش دلت رو قلقلک میکرد.....

شیشه ی ماشین رو کشیدم پایین وچشمام رو بستم وگوشهام رو تیزه تیزه تیز کردم تا صدای لبخند زدنه خودم رو بشنوم.....

شرمنده ی "الی " ام..خیلی شرمنده شم.....خیلی......

باید از دلش دربیارم....خیلی چیزا رو..خیلی چیزا رو......

"الی" دختره خوبی باش.....باشه؟!

ولیکن......

بی عشق و محبت نتوان زیست ولیکن

یک دل ، دو محبت نپذیرد...

قلبی که به یک لحظه دوصد عشق پذیرد

بگذار که این قلب،غریبانه بمیرد




***بابا حق با اونه! قبول!حق داشته وداره.اصلا مگه من فوضووولم؟ به من چه؟فقط یکی میخواد بهش بگه  نمیخواست تا سال وچهلم  و هفته م صبر میکردی ، اقلاحرمت نگه میداشتی میذاشتی کفنم خشک بشه،بـــــــــــــــــــــــعـــــــــــد!!!!!!!

تا این رو گفتم ؛ فرزانه مرده بود از خنده!!!!  خودم هم خنده م گرفت.خیلی خندیدم  خیلــــــــــــــــــــــــــــــــــــی....

نامه ی ما پاره کردن داشت ،گرخواندن نداشت....

هوالمحبوب:


الهی آجی قربونت بره که برخلاف این قیافه ی آروم و شیطون ودوس داشتنیت ،یه عالمه غصه تو دلته عزیز دلم.......

الهی الی نباشه که آجیش غصه بخوره...الهی اون رو نیاد توی زندگیم که من مسبب درد وغصه ی تو باشم عزیز دلم.....

الهی من نباشم که بخواد آب تودل آجیم تکون بخوره ....

ازراه میرسم وخسته وکوفته بغلش میکنم وآرووم اشک میریزم واینا رو بهش میگم.....

همه تعجب میکنن که چی شده یعنی؟!!!

ولی من چیزی نمیگم .فقط اون آخر سر درمقابل نگاه متعجب همه میگم :دلم واسه فاطمه از صبح تاحالا تنگ شده بود........

همین!

ومیرم توی اتاق تا لباس عوض کنم وچندتا تلفن بزنم......

صبح با عجله داشتم دنباله یه سری کاغذ ورسید وپول میگشتم. کل اتاق رو زیر رو کردم وبعد هم شد نوبت اتاق فاطمه .

هیشکی خونه نبود.رفته بودن استخر.گذرم افتاد به زیر تخت فاطمه وبعد هم تک تک کتاب ودفترها و...

داشتم با عجله دنبال اونایی که میخواستم میگشتم که نمیدونم چرا به صرافت افتادم بشینم پای آلبوم عکسهاش!!!!!

اینم تو این ضیق وقت وبلبشو!!!!!

نشستم پای آلبوم عکساش وسیر نگاهش کردم وهی قربون صدقه ش رفتم وواسش ذوق کردم که چقدری  بوده وچقدری شده که یهو چندتا برگه یادداشت پشت یکی از عکسهاش پیدا کردم که قایم کرده بود.....

دقت نکردم که کیه یا چیه ولی یهو اسم و فامیل خودم وبابا وبقیه رو توی نوشته هاش دیدم....

عجله داشتم ونمیتونستم همون جا بشینم بخونم.برش داشتم و زود آماده شدم و راه افتادم به سمت محل کار.توی تاکسی تا اومدم کرایه رو حساب کنم چشمم به برگه یادداشتها افتاد ونشستم به خوندن......

الهی آجی قربونت بره با نوشتنت....

واسه خدا نامه نوشته بود:

"خدا!این صدمین نامه ایه که واست مینویسم!من "فاطمه....."هستم!خدا تو چرا هی شبا گنجیشکا رو میخوابونی وصبح بیدارشون میکنی وهی خوشحالند صبحا واصلا یادشون نمیاد دیروز چی شده ولی من همه ش یادم میاد ؟؟؟؟من همیشه یادم میاد آجیم غصه میخوره.مامانم غصه میخوره....من همیشه میبینم همه شون ناراحتند......من همیشه میبینم .......

خدا تو نامه های من رو نمیخونی؟؟

خدایا چرا آدمای بد رو اوردی تو این دنیا؟؟؟

خدا......

یه کاری کن همه چی درست بشه......خدا....."

الهی بمیرم!فقط تا رسیدن به شرکت نامه ش رو خوندم وگریه کردم.الهی بمیرم آجی که غصه میخوری وچیزی نمیگی.....

نامه ش رو میگیرم بالا وبه خدا میگم:"به خاطر من نه!به خاطر معصوم ترین ونازترین موجودت یه کاری بکن!خودت دل همه رو آرووم کن.دل فاطمه ی من رو هم آرومم کن...."

آمین......



*************************************************************

* من یه عالمه درد و گرفتاری وغصه دارم...مثل تمومه آدمها....همه ش منتهی به یه موضوع نمیشه.....همه ش تا اشکم درد میاد نه اینکه عاشق شدم یا......

هزارتا اتفاق هست توی این زندگیه لعنتی!که مهمترینش از وقتی شروع شد که 28 سال پیش توی یه روز گرم وداغ تیرماه به دنیا اومدم وادامه ش شد اینی که هست......

هزارتا درد یهو با هم هجوم میارن وتو نمیدونی باید کدومش رو حل کنی یا بهش فکر کنی ویا واسش وقت بذاری یا واسه تجزیه تحلیل وکنار اومدن باش عمر بذاری.....

حال این چندوقت من این بود.همه با هم ومن یهو کم اوردم......

"ساوه" ،"بچه جناب سرهنگ" ،"میتی کومون"،"شب شکن" ،"یوسفی"، "احسان" ،"فرنگیس" ،"هویدا " ،"هانیه" ،"هاله"،"شرکت"  و باااااااااااااااااااااااااااز "میتی کومون"و تا آخر عمر "میتی کومون" ......همه ی اینها باهم یهو دست به دست هم داد تا من اونی نباشم که باید باشم.....

خداراشکر...خداراشکر که خداحواسش هست.....

دلم تنگ شده...خیلی .......


** تنفر؟؟؟؟من؟؟؟؟خجالت بکش!!! ومثل من سکوت کن!مثل همیشه......

می توانی بروی قصه و رویا بشوی....

می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین نقطه ی دنیا بشوی

ساده نگذشتم از این عشق ، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو ، مبادا بشوی

آی ! مثل خوره این فکر عذابم می داد ؛
چوب ما را بخوری ، ورد زبان ها بشوی

من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم ، کاش تو دریا بشوی

دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی

گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی

در جهانی که پر از  وامق و  مجنون شده است
می توانی عذرا باشی،  لیلا بشوی

می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند
در دل سنگ ترین آدم ها جا بشوی

بعد از این، مرگ نفس های مرا می شمرد
فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی   
 
 
مهدی فرجی

یک سینه حرف هست، ولی نقطه‌چین ...

هوالمحبوب:


صبح که زنگ زد دلم آروووم شد.....وقتی داشت حرف میزد وتوضیح میداد مطمئن بودم این کار رو واسه آرامشه من  وبقیه انجام داده.....مطمئن بودم از دیروز که باهاش درددل کردم دنباله تموم کردنه دردم بوده....مطمئن بودم تموم سعیش رو کرده که یه جوری غصه ها کمتر بشه.....

کلی حرف زد ومن گوش دادم ودلم آرومتر شد وبهش گفتم عصر میرم دفتر پیشش.....

تا بعد ازظهر شرکت ؛ مشغوله صحبت وکار وتحقیق وتفحص بودم وبعدش هم با تماس مهندس زدم بیرون..... 

خیلی وقت بود از مهندس خبر نداشتم 

اینقدر این چندوقت حالم بد بود که هرموقع هم باخوندنه وبلاگم میفهمید حالم خوب نیست وتماس میگرفت همه ش سر میچرخوندمش وبه قول خودش ضد حال میزدم... 

دلم براش تنگ شده بود.دلم همیشه برای دوستای خوبم تنگ میشه....برای همه ی کسایی که بی ادعا بهت محبت میکنن ونگرانتن چون دوستتند...چون توی بانکشون اعتبار داری وچون توی بانکت یه سرمایه گذاریه بزرگ کردن.... 

مهندس از اون دسته آدمهاس.....از اون دسته از آدمها که از داشتنش توی زندگیم خوشحالم واز دوست داشتنش هم نگران نیستم.....همیشه واسم دوسته خوبی بوده.شاید واسه همینه که همیشه  وقتی توی اوج درد باهاش صحبت میکنم آروم میشم واز خدا ممنون. 

لازم نیست بگم چی شده یا بپرسه؛همین که هست ومیفهمه باید چه طور رفتار کنه کافیه..... 

بهم میگه میدونسته حالم این چندوقت خوب نیست وترجیح داده وقتی حالم بهتره خودم باهاش صحبت کنم....بهش میگم کاش من چهارتا دوست مثل تو داشتم...اون موقع هیچ دردی نداشتم.... 

باز میخندیم..باز شوخی میکنه وباز سر به سرم میذاره وباز من خوشحالم از وجود آدمهای خوب توی زندگیم... 

میرم دفتر پیش احسان.....نماز خونده وناهار خورده ونخورده میرم آموزشگاه!!! 

به قول مهندس واحسان :اینجا هتله؟!!!!  بازم یه بستنی میخورم

«سید» پیام میده خوشحاله حالم بهتر شده ومن خوشحالم که آدما ودوستای خوبه زندگیم حواسشون بهم هست وباز خدا ممنونم. 

یادمه شب شکن یه بار گفت بهم به اینکه دوستایی دارم که نگرانم هستن غبطه میخوره...غبطه هم داره....من خودم هم به خودم غبطه میخورم!!!!!!!!!!!!!!!!

توی کلاس با بچه ها یه تیم تشکیل میدیم واسه ریشکنی «مردها»!!!! 

از کلاسم خوشم میاد...از بچه های کلاس خوشم میاد اصلا چون اینها بودند این کلاس رو قبول کردم...واسه همدیگه لقب انتخاب میکنیم وکلی میخندیم...اونقدر بلند که صدای بقیه کلاسها درمیاد. 

چقدر خوبه که آدمها بلند بلند میخندن!!! 

برمیگردم خونه وتا خونه با عمه صحبت میکنم. »غزل» بی مقدمه بهم اس ام اس میده وبه عشقش اعتراف میکنه وازم میخواد باهاش توی رازش شریک باشم!!!! 

همیشه وقتی آدمها باهام درد دل میکنن نگران میشم! 

نگران مسئولیتی که درقبال این درد دل بهم واگذار میشه.نگران اینکه باز باید مراقب یکی دیگه از آدمای زندگیم باشم که آب تو دلش تکون نخوره...... 

میام خونه.....خونه آرووومه 

آروووم ومن از خدا ممنونم. 

دیشب به خدا التماس کردم آروومم کنه...خودم رو زندگیم وخونواده ام رو آدمهای زندگیم رو وحالا من نشستم ودارم تمومه روزم رو مرور میکنم..... 

احسان میگه :امشب رو زندگی کن ومن دارم زندگی میکنم.....  

دیروقت میخوابم....ولی آروووووم!

به خاطره آدمای خوبه زندگیم ازت ممنونم خدا..... 

به خاطر مهندس؛سید؛احسان؛عمه؛فرنگیس؛الناز؛گیتاریست؛زهرا؛نفیسه وهمه....