_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

بس که آزرده شدم ،چشم به پایان دارم......

هوالمحبوب: 

 

چقدر خوبه که احسان هست.....چقدر خوبه که خدا من رو هیچ وقت یادش نمیره وچقدر خوبه که من روی دوشش دارم آروم حرکت میکنم........ 

دیروز نرفتم سر کار......ساعت 10 از خونه زدم بیرون .زنگ زدم شرکت وگفتم حالم خوب نیست نمیتونم بیام شرکت وبعدهم از توی کوچه زنگ زدم به احسان......نتونستم خودم رو کنترل کنم وبهش گفتم زووود بیاد باهاش حرف بزنم.....دیگه طاقت تحمل کردن رو خودم به تنهایی نداشتم...... 

الهی بمیرم هول شده بود تا زدم زیر گریه.....گفت برم دفتر تا نیم ساعت دیگه بیاد پیشم! 

وقتی یه مرد میگه نیم ساعت دیگه میرسه باید فاتحه ی تمومه روزت رو بخونی...... 

تاظهر منتظرش موندم.... 

وقتی اومد اخم کرده بودم وهرچی ازم پرسید چه خبر صدام درنیومد .....نمیدونم چرا دلم نمیخواست حرف بزنم.... 

یه خورده سربه سرم گذاشت تا بالاخره زدم زیر گریه وتمومه حرفام رو بهش زدم.....  

دلم داشت میترکید.....الهی بمیرم که ناراحتش کردم ولی دیگه تنهایی نمیتونستم بار بکشم.... 

به "فروه"-دخترعمه ،منشی وحسابدارشرکت- گفت بره بستنی بخره......میخواست با بستنی خوردن آروم بشم ومن باز حرف زدم وحرف زدم..... 

چیزی نگفت فقط گوش داد وحرص خورد ووقتی دید دلم خالی شده کم کم شروع کرد حرف زدن.... 

راست میگفت ولی من آستانه ی دردم اومده بود پایین.....به خدا...به جونه خوده احسان خسته شده بودم.....بستنی خوردم وغرق شدم توی نگاهش وباز دلم وزندگیم رو سپردم دست خدایی که همیشه داره باهام بازی میکنه....شوخی میکنه.... 

خداجون تازگی ها بی جنبه شدم!ظرفیت شوخی هات رو ندارم.....بهم جنبه بده! 

اشتها نداشتم ناهار بخورم.....مدتهاس اشتها ندارم چیزی بخورم.....اگه هم میخورم واسه اینه که ضعف دیگه امونم نمیده..... 

احسان ناهارخورد ومن نشستم پای سیستم تا غروب وبعد رفتم آموزشگاه..... 

امروز تولد غزل بود.....ولی ناراحت بود.....تا باهاش سر حرف رو باز کردم زد زیر گریه ورفت از کلاس بیرون..... 

باهاش دویدم بیرون.......دوید تو حیاط وزد زیر گریه....رفت کنار حوض آب،نگاهش کردم وبهش لبخند زدم....چیزی بهش نگفتم....شیلنگ آب رو گرفتم تا دست وصورتش رو بشوره ودستش رو گرفتم وتا کلاس با هم رفتیم...... 

دلم خون میشه آدمهای زندگیم ،مخصوصا کسایی که دوستشون دارم ،غصه بخورن.کلی سر به سرش گذاشتم وبا بچه ها خندیدیم..... 

"سمیه " زنگ زد......واااااای! 

سمیه همیشه من رو یاد خاطرات دورم میاره...تنها آدماییه که از اون موقع مونده ومن باید درد دلم رو نادیده بگیرم واون رو آروم کنم..... 

نباید بی انصاف باشم...باید بی غرض با آدمای زندگیم رفتار کنم.....باید حواسم باشه اونها به خاطر آروم شدنشون کنار منند......باید حواسم باشه اونا شاید غیر از من کسی رو واسه درددل کردن یا آروم شدن ندارن.....مهم نیست چقدر من رو یاده چی یا کی میندازند...مهم اینه که بهم واسه شنیدن اطمینان دارن.....باید حواسم باشه....  

باهاش صحبت میکنم وآرومش میکنم که اونی که میخواد رو انجام میدم..... 

دارم از خستگی وگرسنگی میمیرم.....میرسم خونه وولو میشم.... 

"غزل" میگه حالش خوبه......نسترن میگه آرومه.....گیتاریست یه بستنی بزرگ خورده وفکر میکنه من مستجاب الدعوه ام....غزلک داره از گرمای هوا میناله وهمه چی رو به راهه....... 

به فرنگیس میگم :اگه خونه دل خوردن روزه رو باطل نمیکنه ،میخوام از فردا روزه بگیرم! 

میگه اگه باطل میکرد،ما هیچ کدوم روزه هامون قبول نبود..... 

 

 

**************************************************************** 

* احسان به خاطره شنیدنم ممنونم.......اگه بدونی چقدر دوستت دارم اما دستم کوتاهه......همیشه همینطور بوده......همیشه دستم واسه دوست داشتنهام کوتاه بوده...همیشه  ....کاش یه روز فرصت جبران داشته باشم....فرصت انجام تمومه کارهایی که میخواستم انجام بدم اما نشد و نمیشه ....من همیشه منتظره اون موقع ام....منتظره آخرش...همونی که میگن خوبه ...که سفیده...که پایانه شبه سیاهه.....

خدا همیشه حواسش به آدمای خوبش هست......خوشحالم که آدمای زندگیم تنها نیستن 

 

** این آخرین پسته غر غر کردنه منه...قول میدم....به خودم.....به تو.....به احسان...به خدا...به همه....اگه بمیرم از درد هم غر نمیزنم....خودم از دست خودم خسته شدم..از دست تمومه آدمایی که میان اینجا رو میخونن ومستقیم غیر مستقیم درصدد کشف اتفاقه زندگیه منن....میدونم دوستم دارن...میدونم نگرانن...میدونم خسته شدن اما کاش فقط سکوت میکردن ومیذاشتن اینقدر دادبکشم که تموم بشم...که تموم بشه....من اهل درد دل نیستم...نمیخوام کسی رو با درد دلم ناراحت کنم....نمیخوام «الی» زیر سوال بره....نمیخوام «الی» ضعیف جلوه کنه....نمیخوام «الی» خراب بشه....نمیخوام »الی».........  قول میدم

من کـودکانه منتظر سیب هستم و ....

هوالمحبوب:


بهم میگفت تو همیشه با کوچیکترین بهونه خوشحالی.....بهم میگفت بهم حسودی میکنه که  کمترین چیز خوشحالم میکنه ویادم میره تمومه دردهای بزرگ رو و برام مهم نیست!

بهش میگفتم به نظر تو یه بستنی بزرگ یا خوشحالی عزیزای زندگیت کم چیزیه که خوشحالم نکنه؟

تمومه دردهای بزرگ رو با یه بستنی قورت میدم پایین!!!!

فقط یه بستنی بزرگ میتونه بغضم رو بکشه پایین!


"بچه ی جناب سرهنگ "همیشه این رو بهم میگفت ومن کیف میکردم که چقدر خوبه که......!


امروز غزل میخندید......فرشته خوشگل شده بود.....آقای "ص " کبکش خروس میخوند......فاطمه کلی رفته بود شنا کیف کرده بود......احسان رفته بود واسه کارش تهران.......عمه امتحانش رو خوب داده بود.....زهرا دلش آرومتر شده بود و بهار کلی سر کیف بود وخانوم عسگری کلی ذوق کرده بود .این همه بهونه برای خوشحالی و من.......منم یه بستنی بزرگ خوردم....خیلی بزرگ.....انگار که از این بزرگتر توی دنیا نیست......


************************************************************

* خدایا دل آدمای زندگیم رو آروم کن ویه بستنی بزرگ واسشون بفرست ...یه بستنیه بزرگه بزرگ....دل هانیه ،نرگس ، فرنگیسم ، گیتاریست گلم ،شب شکن ،غزلم ،ونوسم و........

خدایا شکرت!


** میگند برگشتی.صبح که بیدار شدم اس ام اس برگشتنت رو دیدم.میگن برگشتی.... من که ندیدمت...همین که برگشتی کافیه....واسه اینکه حالت خوبه و برگشتی هم خوشحالم.....خدا جون!یه بستنی دیگه لطفا!!!!!

خواب رویای فراموشی هاست....

هوالمحبوب:


باید جای من باشی که خدا را شکر نیستی....که خدا را شکر هیچ کس جای من نیست....

باید جای من باشی که بدونی چه حسی دارم از دیشب که سر روی بالش گذاشتم تا حالا که بیدارم ودارم مینویسم ولذت میبرم و درد میکشم......باید جای من باشی که بدونی چقدر از دیشب خوشحالم و.....

ساعت 2:30 نصفه شب بود ودیگه باید میخوابیدم . به اندازه ی کافی خودم را خسته کرده بودم که تا وقتی سر روی زمین میگذارم بلافاصله خوابم ببره وبه هیچ چیزی فکر نکنم ولی نشد....هر چی این دنده اون دنده خوابیدم نشد......

هر چی بالش رو بغل کردم وجا به جا شدم نشد.....

سرم رو کردم بالا وبه خدا گفتم:نگاه کن ساعت رو!ساعت دو نیمه!هر چی حسابش رو بکنی باید من الان خواب باشم!نمیشه دست از سرم برداری بذاری بخوابم؟فردا هرچی خواستی اذیتم کن!به جون خودت سرم درد میکنه!دلم میخواد بخوابم تا همه چی یادم بره!جون خودت!!!!

نمیدونم کم کم خوابم برد یا یه دفعه!ولی خوابم برد!

واز وقتی چشمام رو بستم تا خود صبح که ساعت 6 چشم باز کردم ،تو داشتی شعر میخوندی و من دست زیر چونه داشتم گوش میدادم!

دیگه اون آخرها خسته شدی وگفتی :بس نیست؟؟الان نوبته توست.....من باز هیچی نمیگفتم وزل میزدم بهت ومیگفتم :ادامه بده وتو باز میخوندی......

الهی بمیرم که خسته شدی...که خسته شدی از بس خوندی ولی باز هم خوندی وخوندی وخوندی ومن  گوش دادم تا خوده صبح.....

وقتی بیدار شدم دیگه صبح شده بود وحس من ......حس من معلوم نبود چیه...خوشحالم؟ناراحتم؟دارم درد میکشم؟دارم حسرت میخورم؟.....نمیدونم!

فقط خوشحال بودم که این همه ساعت تو را شنیدم...نشسته بودی وفقط داشتی برای من شعر میخوندی ومن سیر گوش میدادم ونگاه میکردم......

دیشب یه شعر خوندم برات...نبودی ولی خوندم......همه شنیدند وتحت تاثیر قرار گرفتن وتو نبودی...تویی که باید باشی که بشنوی نبودی.....اصلا کی میگه نبودی؟؟؟؟

همیشه هستی..همیشه...میدونم شنیدی.....میدونم میشنوی......اصلا شنیدی که اومدی وتا صبح شعر خوندی ومن کیف کردم.....

باید جای من باشی که بفهمی چقدر حظ کردم.....چقدر خوبه که جای من نیستی.......چقدر خوبه که هیچ کس جای من نیست....چقدر خوبه.....

 

 

مرا عهدیست با جانان، که تا جان در بدن دارم.....

هوالمحبوب:

امروز کلی گریه کردم،از بس گریه کردم حالم بد شد!

امروز یه حرفایی شنیدم که واسم درد بود.وقتی میگم درد یعنی درررررررررررررد!

ازفشار چهل تنی قلب هم بیشتر بود...هی دراز کشیدم هی بلند شدم ،هی گوشیم رو برداشتم و"outbox" " ام وتمومه شعراش رو خوندم وهی سرم رو زدم توی دیوار وهی با خودم حرف زدم....چقدر حالم بده که مجبورم ادای آدمای خوب رو دربیارم!!!!!

چقدر خسته شدم که ادای آدمای خوب رو دربیارم!

الان باید ...الان باید چی کار کنم اصلا؟؟

مغزم بهم دستور نمیده!تمامه اتفاقاتی که برنامه ریزی کردم رو توی ذهنم مرور میکنم وهی به خودم دلداری میدم!!!

پامیشم میرم سراغ اینترنت و زل میزنم به صفحه مانیتور و ساعتها فقط اشک میریزم!!!!هیچ کاری نمیکنم فقط زل میزنم به مانیتور!

به خدا حالم از خودم به هم میخوره اینقدر غر میزنم...از خدا خجالت میکشم!میدونم شورش رو در اوردم اما......اما این دفعه وحشتناکتر شده!هرچی میره بدتر میشه!

وحشتناکتر اینه که باید دختره خوبی باشم!!!! باید مهربونانه رفتار کنم...باید خانومی کنم...باید ادای مهربون ها رو دربیارم...باید خودم رو قربونی کنم تا اسمش بشه مردونگی،گذشت،فداکاری!!!!!!!باید تظاهر کنم دروغ نشنیدم ،چیزی ندیدم،حرفی نشنیدم وبعد حق بدم! درد آوره که باید حق بدم!باید حق بدم که هرکاری کردی حقت داشتی و تقصیر منه!!!

با کی حرف بزنم؟به کی بگم؟باید با یکی حرف بزنم......خودم قشنگ دارم صدای خورد شدن استخونهام رو میشنوم...وای روزهای گذشته رو مرور میکنم!!!!! ..مانیتور رو پرت میکنم وسط اتاق...گوشیم رو میزنم توی دیوار....."آلفرد " رو پرت میکنم وسط حیاط..موهام رو از صورتم میزنم کنار و میرم سراغ تلفن.....

"الو! نرگس! باید باهات حرف بزنم......"

بعد از سه چهار ماه باهاش تماس میگیرم..روز تولدم بهم زنگ زده بود وچندتا جمله ی تبریک وتمجید بینمون رد وبدل شده بود ولی الان باید با یکی حرف میزدم ..وگرنه ممکن بود یهو یه کاره اشتباهی بکنم!!!!

تند تند براش تعریف میکنم....از اول...میخندم و تعریف میکنم.....اشک میریزم وتعریف میکنم.......حرص میخوره و تعریف میکنم....حرص میخورم وتعریف میکنم...

نرگس من رو میفهمه...من هم اون رو میفهمم.....اون با درد میگه ومن با درد میگم....الهی بمیرم که همه رو ناراحت میکنم...به هرچیزی دارم چنگ میزنم تا دلم آروم بشه واصلا حواسم نیست....

 "خدا زود تمومش کن دیگه داره صبرم تموم میشه"..."خدا جون خودت ، یه جور دیگه تنبیهم کن"..."اینجوری نه!"......

کاش کلمه داشتم واسه گفتن ...کاش میتونستم اینجا بنویسم ...کاش میتونستم داد بکشم...کاش میتونستم بقیه رو متهم کنم......کاش میشد دست به کاری زنم که غصه سر آید ولی......

خدا! من همیشه حواسم بوده چیزی نگم که برام مسئولیت بیاره! همیشه حواسم بوده .همیشه حواسم به آدمای دورو برم بوده ..همیشه حواسم بوده مدیونه احساس وکلمات کسی نشم.....حواسم بوده چشمم رو روی دلم ببندم وبا عقلم تصمیم بگیرم.......آخه چرا؟

چرا با من اینجوری میکنی؟چرا هی قصه های بامزه تو زندگیه من به وجود میاری؟چرا همه ش عین فیلمها از قبل هیجان انگیزتر وپر ماجرا ترش میکنی؟؟

چرا همه ش باید نقش آدمای خوب رو بازی کنم؟

چرا باید بگم........؟

میدونی میخوام چی کار کنم؟

میدونی خدا؟

میخوام از این بدتر کنم....

میخوام با دستای خودم تمومه الی رو اعدام کنم وبعد تا آخر عمر درد بکشم....مرده شور این خوب بودن رو ببرم...

نرگس میگه نباید این کار رو بکنم

اما انگار دلم میخواد که....انگار باید که....انگار تا انجامش ندم دلم آروم نمیشه...انگار که باید با داغون کردنه خودم آروم بشم...انگار که......

خدا!  میشه بهم بگی من کی حالم خوب میشه آیا؟؟؟؟؟

دل ما خوش بفریبی است‌،...

هوالمحبوب:


اومدم یه عالمه چیز بنویسم...از دیروز....از تمومه اتفاقاته دیروز.....از دیروز که کلی سرم شلوغ بود وکلی کار داشتم.....از دیروز که وقتی رفتم شرکت آقای "ج " کیک خریده بود از طرف خودم وخودش به مناسبت تولدهامون وکلی کیف کرده بودیم  وکلی شرکت شلوغ بود واز بس همه چی قاطی پاتی شده بود دوتا بار را اشتباهی فرستادیم!

از دیروز که خودم را دعوت کردم یه فست فود و با فراغ بال ساعت 5 نشستم و  ناهار خوردم ....از دیروز که یه خورده زودتر رفتم آموزشگاه وبا مربی های جدید گرم گرفتم وکلی آتیش سوزوندم......

از دیروز که سر کلاس از دست غزل کلی شاکی شدم که چرا Listening  هاش رو از رو نرم افزار مینویسه ولی هیچی بهش نگفتم چون حرف زدن دردی رو دوا نمیکرد و تصویر من رو از شاگرد خوب بودنش به هم ریخته بود.....و تا آخر کلاس هی میگفت به خدا نرم افزارم رو میندازم دور ومن بهش میگفتم واسم مهم نیست ،خراب کردی غزل،همین!

از دیروز که "مهدی عمو" و"سمیرا " را بعد از مدتها توی خیابون دیدم وکلی واسشون ذوق کردم وخاطره ردو بدل کردیم......از دیروز که بعد از یکی دو ماه نیم ساعت بیشتر نرفتم پیش "نفیسه " وکادوی تولدم رو گرفتم و"علی کوچولو" رو دیدم و کلی بوش کردم وکیف کردم...

از دیروز که کلی ناراحت بودم که چرا  با درد دلهام "احسان " رو ناراحت میکنم و باید بیشتر حواسم باشه....

از دیروز که کلی بابت به هم ریختنه تصویر ذهنیم درگیر "اما " و"اگر " و"چرا " و"چطور " بودم!

از دیروز که کلی بچه ها بهم زنگ زدن و میخواستن ببینن چه خبره  که من بالاخره به سرم زده عروس بشم(!!!!!!!!!!!!!!)....از دیروز که وقتی خسته وکوفته اومدم خونه نشستم یه دل سیر پای حرفای فاطمه و الناز که فکر نکنن الهام حواسش بهشون نیست ...از دیروز که منتظره جواب سوالهای نپرسیده ام بودم و......

 که الان

یهو

تا اومدم بنویسم خط به خط و مو به مو همه ی دیروز رو... بی مقدمه و بی علت رفتم سراغ فایل صوتی ها و رکوردهام ....

دیوونه م که با خودم اینطور میکنم!

دیوونه ام که خودم رو آزار میدم!

دیوونه م که خودم رو به درد کشیدن دعوت میکنم.....

تا گفتی "اهل کاشانم......." گریه امونم نداد...خواستم تحمل کنم.....خواستم تظاهر کنم...خواستم بگم :وا! مگه اهل کاشان بودن هم ناراحتی داره؟...خواستم مثلا گیر بدم به شعر وشاعر .....خواستم مثلا بیتفاوتی پیشه کنم ولی یهو نشد...نتونستم......زود فایل رو بستم و پریدم تو حیاط و یه نفس عمیق کشیدم که خفه نشم و بعد آروم .......

چقدر دلتنگم....چقدر دلتنگم.....چقدر دلتنگم......



***************************************************************

*سنای عزیزم،فائزه ی گلم،آقای فلاح عزیز، زهرای نازنینم، دانشجوی مهربونم، مریم گرامی ، فرزانه ی دوست داشتنی وامیر عزیز ، ممنون به خاطر تبریک وایمیلهای قشنگتون...تولد شما هم مبارک باشه

این آخره کاره...رسمه روزگاره.....

هوالمحبوب:


لباس میپوشم و میرم دم در اتاق که بهش  تولدش رو تبریک بگم و باهاش خداحافظی کنم.میخنده و میگه این چیزا دیگه از من گذشته و من لبخند تلخی میزنم و بهش میگم شرمنده ی تمومه اتفاقای سخت زندگیتم فرنگیس!ببخش به خاطر ما پیر شدی...اگه زنده موندم تلافیه تمومه غصه هات رو درمیارم!

بغضم رو قورت میدم و در حالی که دارم میرم سمت حیاط بهش میگم راستی! من.....من میخوام ازدواج کنم!!!!!

یهو چشماش گرد میشه!

انگار نه انگار که یه هفته پیش سر این موضوع با هم بحثمون شده بود.....انگار نه انگار که کلی دعوا به پا کردم که من شوهر نمیکنم و همینه که هست!

انگار نه انگار  خودم واسه الناز شوهر پیدا کرده بودم و کلی التماسش کردم الناز رو شوهر بده و دست از سر من برداره و کلی به پر و پای همدیگه پیچیدیم و قهر کردیم....انگار نه انگار....!

دقیقتر نگاهم میکنه و  با شیطنت  و نیشخند میگه با کی؟طرف کیه ناقلا؟بالاخره رو کردی؟؟؟

سرم رو میندازم پایین تا نگاهم رو نبینه و بهش میگم :هیشکی! طرف هیشکی نیست!

فقط حاضرم ازدواج کنم.با هرکسی که  بگید! دیگه حرفی ندارم.دیگه واسم مهم نیست!!!

و راه میفتم به سمت در خروجی که یهو سرم رو میچرخونم و با بغض میگم :فقط.....

مکث میکنم!

میگه فقط چی؟؟

میگم:فقط قابل تحمل باشه!بقیه ش مهم نیست!!!!!

_ الهام چی شده؟ چته؟

-  چیزی نگو!  همین که گفتم. خداحافظ....من دیگه شب میام خونه!

تو ی کوچه کلی با خودم دعوا میکنم که گریه م نگیره و تا شرکت "گلنار " گوش میدم و صدام در نمیاد!!!!چقدر امروز دیر میگذره........


از این خرابتر نمیشود....

هوالمحبوب:


باز رفتم قم...بعد از امتحانی که به مکافات دادم...به مکافات رفتم دانشگاه وبه مکافات امتحان دادم...اولین امتحانی بود که نخونده ی نخونده رفتم سر جلسه....اولین امتحانی بود که چون ماشین گیرم نیومد با کامیون رفتم دانشگاه(!!!!!!!!!!!!!!!!!!!) واولین امتحانی بود که با درد شروعش کردم وبا درد تموم!!!

رفتم قم.....همونجا که دلم رو همیشه آروم میکرد......تنفس توی همون هوایی که روحم رو تازه میکرد.....توی همون خیابونایی که اگر چه نمیشناختمشون بهم لذت میداد.....

رفتم تا گندبزنم به تمومه احساسم به قم!

 همیشه همینطوره!وقتی از یه چیزی لذت میبرم ،اینقدر کشش میدم تا خراب میشه وخرابتر!

پرسه میزنم...اطراف حرم......توی خیابونا......توی بازار.....توی خاطره هام.....دنباله یه جایی هستم که پیداش نمیکنم...یه جایی که دم در ساختمونش پله بود...یه جایی که انگار هیشکی بلد نیست.!و سعدی توی کیف من هنوز داره عشقش رو فریاد میکشه!!!!!

چقدر مردم قم خنده دارن!

قبلاتر ها فکر میکردم نماد اعتقاد و باورن! فکر میکردم توی خیابون که قدم میزنم ، واسه شهرشون وصله ی ناجورم با این طرز نگاه کردنشون!

فکر میکردم قم یعنی چادر!یعنی تسبیح!یعنی خدا! یعنی نگاه صحیح!یعنی اعتقاد!یعنی باور!

چقدر این مردم مدیونن به قم و باورهای  من!

چقدر وصله  های ناجور  توی خیابونهای قم در رفت وآمده!

چقدر وصله ها ی ناجور توی خونه های قم دارن زندگی میکنن....

چقدر وصله ها ی ناجور نقاب "جور" بودن به خودشون زدن!

چقدر مردم ،غلط اندازن!

وچقدر من ساده ام!

وگیج!

توی هوایی نفس میکشم که تو هم تنفس میکنی و چقدر قلبم سنگینه و سنگینی میکنه.....

الان یه جای همین شهر مثل من  داری هل میدی این هوای پر از دروغ و ریای قم رو توی ریه هات و من اینجا توی این هوای گرم و پر از درد منتظرم...منتظره خراب کردن باورهام!

دلم میخواد بمیرم وقتی با تمومه وجودم خیانت میکنم...

خیانت به خودم....به تو...به خاطراتم...به قم و به الی ......



******************************************************

* تولدت مبارک "فرنگیسم"...همیشه دوستت دارم ، حتی الان که با تمومه وجود از خودم متنفرم!


تا خودقیامت هست ، رو سیاه وشرمنده ....

هوالمحبوب:


تمام دنیا هم توی گوشیه همراهت جمع بشند وتمام دنیا یادشون باشه تولدته وتمومه دنیا هی بهت بگن مبارکه مبارکه ،بازم اون وسط دلت آروم نمیشه....

حتی اگه احسان با بیتفاوتی بگه : راسی امروز چک داشتم یادم افتاد تولدته ها!!!! یا عمه با عشق بهت تبریک بگه یا آزیتا با گله و شکایت و نرگس بعد از مدتها سر وکله ش پیدا بشه وبهت بگه که همیشه یادشه یا مهسا با غر و نفیسه با حرص  وخوشبو با آرزوهای خوب وفائزه با شور و لاله با گرمی و سوده با شعف و هاله با لبخند و بابا نرس با اشتیاق و آچیلای با یه دنیا آرزوی خوب و بچه های آموزشگاه با هیجان و توی شرکت با ولع و....

وکم کم سر و کله ی آدمایی پیدا بشه که با خودت بگی کاش هیچ وقت یادشون نبود تولدم رو!!!! و باز هم ممنون میشی و باز هم سکووووووووووت!

میمونی خونه اونم توی روز تولد از صبح تا شب که واسه امتحان فردا درس بخونی....اشتهای غذا خوردن نداری و سر و صدای همه توی خونه در اومده...دوروزه نمیتونی غذا بخوری وحالت یه جوریه!

 نمیدونی داری درس میخونی یا حواست یه جای دیگس . فقط چشمت به گوشی همراهته و هی جواب تلفن میدی و هی ممنون ممنون راه میندازی و هی باز با اینکه کلی درس داری منتظری! منتظره اتفاقی که نمیفته....اتفاقی که نمیفته و نخواهد افتاد و باز منتظری ...

شب شد و میخوای شعر بخونی و یهو حس شعر خوندنت هم کور میشه و تو میمونی و فردا...فردا و بازم فردا و یه عالمه فردا!!!!


===============================

* ممنون نسترن م

 

اصلا بدون تو روز تولدم ....

  هوالمحبوب:

اینقدر حالم بده که تا ازراه میرسم فقط به "فرنگیس " میگم بذار بخوابم ، نه شام میخوام ونه هیچی!

کلی از آموزشگاه تا خونه راه اومدم، اتوبوس رو  به عمد اشتباهی سوار شدم و کل شهر را دور زدم و کلی تا خونه راه اومدم....توی خودم هی راه رفتم و  حالم بد بود ...چه بامزه که یهو نم نم بارون نشست روی صورتم و من سرم رو بردم بالا و به خدا گفتم:ما با هم شوخی داریم تو این گرما؟تو هم شوخیت گرفته؟!

دارم درد میکشم وحالت تهوع دارم...تمام وجودم پر از درده و آ خ  خ خ خ! تا میرسم از راه فقط میخوابم!

تا نیمه شب میخوابم وباز هم آخ خ خ خ خ!

ساعت تقریبا 12 نیمه شبه و دارم به لحظه ی به وجود اومدنم نزدیک میشم...

با زحمت بلند میشم ومیرم دست وصورتم رو میشورم ولباس عوض میکنم ودستی به سر رووم میکشم ودوتا قرص میخورم که تاب نشستن رو داشته باشم وروی تختم نیم خیز میشینم و دعاهای مخصوصه امشبم رو میخونم...دعا میکنم واسه تمومه آدمای زندگیم و باز چشم میندازم توی چشمایی که من رو خلق کرد...28 سال پیش توی چنین شبی.....

باهاش کلی حرف میزنم و وقتی موقعه حافظ خوندن میشه بغض میکنم وبهش میگم امشب حافظ نه! من حافظ نمیخونم ، خودت اگه خواستی یکی رو بفرست واسم حافظ بخونه  و پا میشم از رو تخت ومیام تو جمع بچه ها....

همه شرمنده م میکنن و بلند بلند خوشحالم...درد میکشم وخوشحالم ...اشک میریزم وخوشحالم ..میخندم وخوشحالم...داد میزنم وخوشحالم.....

خوشحالم؟؟؟

آره خوشحالم!

.....................

خدایا شکرت

به خاطره تمومه زندگیم ازت ممنونم....یهو نکنه حواست پرت بشه ها!!!!

دلم واسه خودم تنگ شده!

تمومه زندگیم رو مرور میکنم و.......


 تولدم مبارک!

تولدم مبارک؟؟! ...............     آره مبارک


*****************************************************


* ممنون هویدا که برام حافظ خوندی......خودم نه جراتش رو داشتم و نه طاقتش رو......ممنون.....

برای قلب فشار چهل تنی سخت است....

هوالمحبوب:



قبول ! با من اگر هم که سر کنی سخت است
ستاره ی من و تو در تقارنی سخت است

نفس کشیدن بی تو تنفس زجر است
نفس کشیدن این بمب کربنی سخت است
 
بزن! ببند! بمیران! برای من ساده است
توجهی که به قلبم نمی کنی سخت است
 
دعا بکن که همین لحظه منفجر بشود
برای قلب (فشار چهل تنی) سخت است
 
تو را به قیمت آزاد می یرستم من
که جستجوی خدای تعاونی سخت است
 
چقدر منزجرم از هوای دود آلود
که زندگی وسط شهر نایلونی سخت است
 
قبول! شرح همینها ... (سه نقطه) بوق! ببخش
ببخش شرح همینها تلفنی سخت است
 
 
امیر مرزبان