_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

بیا ! تمام من بیا ! بیا که نذر کرده‌ام .... که هر چه دارم از غزل بریزمش به پای تو

هوالمحبوب:

فــــانــــوس نگــــاهــــــم را آویـــخــتـه ام بـــر در

مـن منتــظرم زیــرا ، گفتنــد:" تــو مــی آیــی"...

از کجای کدام روز توی کدام قسمت زندگی ِ من پیدا شدی را درست یادم نیست اما خوووب آن بعد از ظهر زمستان هزار و سیصد و هشتاد و چند را به یاد دارم که مقابل تلویزیون درست وسط اشک و آه های بازیگر ِ فیلم که حامد کمیلی بود و تو را صدا میکرد بغض شدم و سرم را چرخاندم به سمت فرنگیس که داشت ملافه های سفید عید را میدوخت و گفتم :" یعنی میشه منم یه روز برم اینجا...؟ دارم میترکم!" و او فقط سکوت کرد و نگاهم کرد و حتی زبانش در دهان نچرخید که امید واهی دهد،آخر خوووب میدانست که نمیشود.و من خسته از این همه اشک و بغض روزهایی که گذشته بود برای هق هق نشدن،با عجله از اتاق به حیاط پناه بردم.

آنقدر درد بود در صدایم که خودم صدای التماسم را بدون آنکه التماسی در کار باشد میشنیدم...اینقدر با التماس و بغض گفته بودم :"یعنی میشه ...؟"که خودم دلم برای خودم سوخت.

قسم میخورم به خاطر همان بغض و التماس بود که دست به کار شدی.

گمان نمیکردم یک روز ساک به دست عازمت شوم.وقتی میگویم گمان نمیکردم یعنی واقعا گمان نمیکردم.یعنی به خواب هم نمیدیدم روزی روبرویت بایستم و برایت شعر بخوانم .یعنی به خواب هم نمیدیدم اولین عکس العملم آن شب میان آن همه آدم ،سجده کردن بر خاک باشد درست در آستانه ی ورود و بلند بلند ضجه بزنم روبروی گنبد فیروزه ای ت .

قسم میخورم به خاطر همان بغض دم عید بود که خواستی...به خاطر همان التماسی که نکردم ولی آرزویش را داشتم از بس که پر از درد بودم.

و تو خواستی...خدای تو خواست... و من اردی بهشت،درست روز سه شنبه ای که دوستش نداشتم تمام تو را هق هق شدم و از گونه هایم سرازیر شدی...

سرم را روی شانه های فرزانه گذاشتم و میان آن همه آدم که برایت نماز میخواندند من فال حافظ گرفتم و شعر خواندم.قسم میخورم به خاطر همان بغض دم عید زمستان بود که نشستی توی کتاب حافظ و برایم خواندی :

" دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند               وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند..."

آنقدر اشک ریختم روی شانه های فرزانه که فرزانه نتوانست در آغوشم نگیرد و با من همصدا نشود.حافظ را بوسیدم...برای اولین بار حافظ را درست مثل یک کتاب مقدس بوسیدم.قسم میخورم تو را بوسیده بودم ،تو درست وسط حافظ نشسته بودی و برایم میخواندی :

 "من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب            مستحق بودم و این ها به زکاتم دادند..."

به یاد داری که لب از لب باز نکردم که حرفی بزنم .که بپرسم این همه نا آرامی ام به خاطر چیست؟به خاطر اینکه مستحق کامروایی اش نیستم که زکاتم بدهی؟

به یاد داری هیچ نگفتم الا شع ـــر ...الا اشک و تو فقط برایم بیت میشدی و میچکیدی...

تا که گفتی :

" هاتف آن روز به من مژده ی این دولت داد      که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند ". و من دیگر هق هق هم نشدم...آرام شدم...آرااااااااااااااااااااااام و زیر لب گفتم "چشـــــم...!" اعتراف میکنم شک داشتم به آخری که قرار بود خوب باشد اما تو گفته بودی که صبوری کنم.

صبر و ثبات به راه انداختم و منتظر ماندم و باز تو خواستی...و باز خدای تو خواست و من آرام شدم.اردی بهشت تمام نشده بود که آرااام شدم.و قرار شد این راز بین من و تو تا ابد بماند.اینکه تو خواستی و شد.

از همان اردی بهشت انگار عهد کرده بودی مرا هر سال و هرلحظه که بخواهم و بخواهی صدا کنی تا باز درست بنشینم روبروی همان گنبد فیروزه ای و برایت شع ـر بخوانم.و "گمان نمیکردم " من را تبدیل به "هر چه بخواهی میشود "کنی .

خودت خوب میدانی که تو را متفاوت از آدمهایی که دوستت دارند ، دوست دارم.خودت خوب میدانی اسمت را با تقدس و احتیاط صدا میکنم.خودت خوب میدانی وقتی برایت شع ـر میشوم نمیشود که نگـِریم و خوووب میدانم نمیشود که نگـِریی..

خودت خوب میدانی با تمام شیطنت ها و نافرمانی ها و گستاخی ها و افسار گسیختگی هایم تو را یکجور دیگر دوست دارم و خوب میدانی هیچ وقت برای آمدنت حرفی نزدم الا شع ــر و روزی سه بار همان جمله ای که میگویند خدا هم هر روز برای آمدنت تکرارش میکند.

خودت خوب میدانی من نه ختم های قرآن نذر آمدنت میکنم ، نه دانه های تسبیح و صلوات ،نه دعاها و اشکهای هر صبحِ ندبه های جمعه و نه التماسها و دخیل بستن و قسم دادنت به پهلوی مادر و یا فرق شکافته ی پدرت ،که دلت بلرزد و درد شوی از این همه به رخ کشیدن!من فقط شع ــر نذر آمدنت میکنم تا بیایی امـــــــــا...

اما تو نیــــــــــا...!

الــی نوشت :

یکـ )در عین خودخواهی اعتراف میکنم که این تنها چیزیست که وقتی گوشش میدهم باعث میشود الــی را گاها زیاد دوست داشته باشم.آنقدر زیاد که گاهی گونه هایی را که از شنیدنش نمناک شده نوازش کنم!!

با عشق خواندمش آن روزها >>> " عشــــقش بکشـــد ســه شــنبه هـــم می آیــــد..."

دو ) دختره بدی شده ام!از همان ها که انتظارش را نداشتی.برایم دعا میکنی،نه؟

سهـ) آنقدر غرق چشمهای روشنش شده بودید که حواستان نبود آدم ِ چشم روشن نوشته ی قبل که رد بوسه اش روی دستم جا مانده بود، یک زن است.

ماهی تویی و آب من و تنگ روزگار...!

هوالمحبوب:

ماهــــی کــم طاقتـم! یک روز دیگر صبر کن

تـُنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است

الــی نوشــت :

یکـ) دیروز،دیشب،امروز،امشب ،هر شب در سر شوری دارم...

دو) آخرین جمعه ی اردی بهشت هم تمام شد...! بیست و هفتم بود :)

تو درد دل شنیده ای اما ندیده ای...



منفـــــی نگر نبـــــوده ام اما تمـــــام عمـــــــــــر


لیـــوان خاطرات تـــــــــــــو را پــــــــــُــر ندیــده امـــ...


الـــی نوشت :

با بهمن قایم باشک بازی راه انداخته بودیم تا تمام شد ...

حرفی نمیزنم دهنم درد میکنــــــد...!


صدبارخودراکشته ام با دارگیسویت*اما کماکان زنده ام منصور یعنی این

هوالمـحبوب :


الــــی نوشت :

یــــک ) وقتی که میخوانمش  ........!!

.آآآآآآآخ چقدر دور میدان چرخیدن خوب است....


 "از اینــــجا با الـــی گــــــوش دهـــــیــــد "


دو )کسی که دوست همه است....دوست هیچ کس نیست....


جـــــام را بایــــد کنــــد از بهــــر خود جَــم انتخــــاب....

هوالمحبوب:




آن‌چه اغلب مردم عـشـــق نام نهاده‌اند،

عبارت است از

انتخاب زنی و یا شاید مردی برای ازدواج‌!

قســــم می‌خورم و دیــــده‌ام که او را " انتخـــــاب " می‌کنند.

عـَـجـَب!

انگار می‌شود عشـــق را انتخاب کرد!!!

شاید بگویی که آن‌ها او را انتخاب می‌کنند، چون عاشقش هستند،

ولــــــــــی

این امر درست نیست.

بئـــــاتریس انتـــــــــخاب نشد،

ژولیـــــت انتخـــــــــاب شد.

هنگامی که از محل اجرای کنسرت بیرون می‌آیی،

بــــــاران را انتخاب نمی‌کنی تا لباس‌هایت را خیس کند ...


"نیما نوشت "


الـــی نوشت :


یــک )بگذارید که با فلسفه شان خوش باشند....خودمان آینه هستیم برای خودمان !

دو )........... همینـــ !

همــــــــــــــــــیـــــــــــنـــــــــــــــــــــــــ ....

هوالمحبوب:



 

پلکی میان چشم توتامن زمان،همـــــــینــــ


بردار این حریر فاصله را از میان همیـــــنـــــ


دارد نگاه منتشرم محو می شود


در نازکای وسعتت ای آسمان ،همیــــــنــــــ



از کهکشان موی تو تا جوی آفتاب


مارا بس است زمزم شعری روان،همیــــنــــــ


اینجا خدای واژه غزل خیز می شود


بر بافه های نور فراروی مان،همیـــنــــــ


دارم به بند می کشم اسفندهای شعر


اردی بهشت خاطره با من بمان، همـــــینــــــــــ



 "حمید خصلتی"

به پسرش سهیل.....به دخترم..... (3)

هوالمحبوب:


عاشق این شعر بودم از وقتی که بچه تر بودم..از دوران طفولیت....

کلاس چهارم ابتدایی که بودم از بس "سوده"  توی مشاعره هامون مهدی سهیلی میخوند به هر ضرب و زوری بود رفتم یه مهدی سهیلی گیر اوردم و نشستم به خوندن....

شعر "وداع"،"دختر زشت" ،"دسته گلی برای تو"  و "به پسرم سهیل" را همون روزا حفظ کردم از بس خوندمش.....

عاشق شعراش بودم و به خودم قول داده بودم شعر به پسرم سهیل را حتما یه روزی برای بچه هام بخونم...

همه ش درسه....همه ش عشقه....

تا دیشب که دخترم را اوردم توی اتاقم تا اتاقم را ببینه....بهش گفتم دختر خوشگلم اینجا اتاقه منه....

همه  جا را نشونش دادم و بعد نشستم روی مبل و براش "مهدی سهیلی " خوندم..شعر به پسرم سهیل رو ...

بهش گفتم به گل دختره الی و کلی هم تحریفش کردم اونجاهایی که اسم سهیل بود....

 

« سهیل » ای کودک دردانه ی من!

چراغ تابناک خانه ی من!

 

بگو بابا!چطوره حال سرکار؟

صفا آورده ای،مشتاق دیدار!

 

سهیلم!منتی برما نهادی

که پابر دیده ی بابا نهادی

 

بتو گفتم:دراینجاپای مگذار

عنان مرکب خود را نگهدار

 

دراین سامان بغیرازشوروشرنیست

شرافت جزبدست سیم و زرنیست

 

شرف،هرگز خریداری ندارد

درستی،هیچ بازاری ندارد

 

همه دام و دد یک سر دو گوشند

همه گندم نما وجو فروشند

 

«عبادت» جای خودرا بر «ریا»داد

صفا و راستگویی از مد افتاد

 

جوانمردان،تهی دست و تهی پای

لئیمان را بساط عیش،برجای

 

نصیحتها،ترا بسیار کردم

مواعظ را بسی تکرار کردم

 

که اینجا پا منه،کارت خراب است

مبین دریای دنیا را...سراب است

 

ولی حرف پدر را ناشنیدی

زحوران بهشتی پاکشیدی

 

قدم را از عدم اینسو نهادی

به گند آباد دنیا رو نهادی

 

بکیش من بسی بیداد کردی

که عزم این «خراب آباد»کردی

 

ولی اکنون روا نبود ملامت

مبارک مقدمت،جانت سلامت

 

تو هم مانند ما مأمور بودی

دراین آمد شدن معذور بودی

 

کنون دارم نصیحت های چندی

بیا بشنو ز«بابا» چند پندی

 

نخستین،آنکه با یاد خدا باش

زراه دشمنان حق جدا باش

 

ولی راه خدا تنها زبان نیست

در این ره از ریاکاران نشان نیست

 

«خداجو» با «خداگو» فرق دارد

حقیقت با هیاهو فرق دارد

 

«خداگو» حاجی مردم فریب است

«خداجو» مؤمن حسرت نصیب است

 

«خداگو» بهر زر خواهان حق است

وگر بی زر شود از پایه لق است!

 

«خداجو» را هوای سیم و زر نیست

بجز فکر خدا,فکر دگر نیست

 

مرو هرگز ره ناپاک مردان

ز ناپاکان همیشه رو بگردان

 

اگر چه عیب باشد راستگویی!

ولی خواهم جز این،راهی نپویی

 

اگر چه دزد،کارش روبراه است

ولی دزدی بکیش من گناه است

 

اگر دستت تهی شد،دل قوی دار

براه رشوه خواران پای مگذار

 

نصیحت میکنم تا زن نگیری

تو این قلاده بر گردن نگیری

 

تو که در خانه ی خود زن نداری

خبر ازحال زار من نداری

 

نمیگویم که مامان تو بد خوست

اگر یک زن نکو باشد فقط اوست

 

زن من بهترین زنهای دهر است

ولی با اینهمه،زن عین زهر است

 

سهیلم،هوش خود را تیزتر کن

زابلیسان آدم رو حذر کن

 

تو باما بعد از اینها خوبتر باش

روان مادر وجان پدر باش

 

بود چشم امید ما بدستت

من و مادر،فدای چشم مستت

 

بعمر خویش باما با وفا باش

به پیری هم عصای دست ما باش

 

دلم خواهد که بینم شادکامت

نشیند مرغ خوشبختی ببامت

 

من از اول «سهیلت» نام کردم

ترا باروشنی همگام کردم

 

خدا را از سر جان بندگی کن

به نیروی خدا رخشندگی کن

 

بیا و حرمت مارا نگهدار

پس از ما هم «سهیلا» را نگهدار

 

«سهیلا» خواهرت را رهبری کن

به تیره راهها،روشنگری کن

 

مده از دست،رسم مهربانی

باو نیکی بکن تا میتوانی

 

تو باید رنج او باجان پذیری

اگر از پا فتد،دستش بگیری

 

پس از ما گر کسی خیر ترا خواست-

خدااول،پس از او هم «سهیلا» ست

 

شما باید که با هم جمع باشید

به تیره راهها،چون شمع باشید

 

بهین چیزی که شهد زندگانیست-

فقط یک چیز. . آنهم مهربانیست

 

پس از ما،یادگار ما،شمایید

نشان از روزگار ما،شمایید

 

دلم خواهد که روی غم نه بینید

بجز آسودگی همدم نه بینید

 

شوید از جام عیش جاودان مست

تو و او را به بینم دست در دست

***

نصیحت های من پایان گرفته

ولی طبعم ز لطفت جان گرفته

 

دوباره گویمت این پند در گوش

مبادا گفته ام گردد فراموش؟

 

مرنجان خواهر پاکیزه خو را

زکف هرگز مده دامان او را

 

«سهیلم» باش جانان «سهیلا»

برو جان تو و جان «سهیلا»

باید تمام آن چه منـــــــــــــــم را عوض کنـــــــــم....

 هوالمحبوب:



باید که شیوه ی سخنم را عوض کنم

 شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم


 گاهی برای خواندن یک شعر لازم است

روزی سه بار انجمنم را عوض کنم


 از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده ام

 آنگه مسیر آمدنم را عوض کنم


 در راه اگر به خانه ی یک دوست سر زدم

 این بار شکل در زدنم را عوض کنم


 وقتی چمن رسیده به اینجای شعر من

 باید که قیچی چمنم را عوض کنم


 پیراهنی به غیر غزل نیست در برم

 گفتی که جامه ی کهنم را عوض کنم؟؟؟


 دستی به جام باده و دستی به زلف یار

  پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم


 شعرم اگر به ذوق تو باید عوض شود

 باید تمام آن چه منم را عوض کنم


 دیگر زمانه شاهد ابیات زیر نیست

 وقتی که شیوه ی سخنم را عوض کنم


 مرگا به من که با پر طاووس عالمی

 یک موی گربه ی وطنم را عوض کنم


 وقتی چراغ مه شکنم را شکسته اند

 باید چراغ مه شکنم را عوض کنم


 عمری به راه نوبت خودرو نشسته ام

 امروز می روم لگنم را عوض کنم


 تا شاید اتفاق نیفتد از این به بعد

 روزی هزار بار فنم را عوض کنم


 با من برادران زنم خوب نیستند

 باید برادران زنم را عوض کنم!!!!


 دارد قطار عمر کجا می برد مرا؟

 یارب! عنایتی! ترنم را عوض کنم


 ور نه ز هول مرگ زمانی هزار بار

 مجبور می شوم کفنم را عوض کنم


" ناصر فیض"

الـــــــــــــــــی بی دندون ، افتــــاد تو قنــــــــدون...!!

هوالمحبوب:



ماییم پاره ای نفس بر نیامده

اینجا هنوز زندگی از در نیامده


هر روز با حساب همه سیب نوبری است

بر ما؛ گیاه تلخ به آخر نیامده


یک سو از آسمان خوشی و خنده ریخته است

این سو چه آمده است؟ سراسر نیامده


بسیار گشته ایم میان کتابمان

جز داغ و درد معنی دیگر نیامده


عمر مرا گریستن آغاز کرده بود

وآن روز دور رفته ولی سر نیامده


دل گفت:مردمان همه با هم برادریم

می گفت:دشمنی به برادر نیامده


خوشباورانه از نفس انداخت خویش را

آه ای دل من! آرزوی بر نیامده!


تلخی بنوش و تلخ فرو ده که بازهم

دندان قنـــــــــــــد خوردن ما درنیامــــــــــــــده.....




پــــــ . نــــ :


 

پرنــــــــده فکـــــــــــر عبــــــور استــــــــــــ.........


هوالمحبوب:
 

 
سفر، بهانه‌ی خوبی برای رفتن نیست
نخواه اشک نریزم، دلم که آهن نیست

نگو بزرگ شدم، گریه کار کوچک‌هاست
زنی که اشک نریزد قبول کن زن نیست

شب است بی تو در این کوچه‌‌های بارانی
نه! پلک پنجره‌‌ای در تب پریدن نیست

خبر رسیده که جای تو راحت‌ست آنجا
قرار نیست خبرها همیشه... اصلا نیست
زنی که فال مرا می‌گرفت امشب گفت:
پرنده فکر عبور است، فکر ماندن.... .


.
.
دلم واسه اسفند پارسال یهو تنگ شد. یاد خاطره ی خاصی نیفتادم اما دلم اسفند پر از درد پارسال را خواست.دلم درد خواست. دردی که بفهممش! یا حداقل فهمیده باشمش. رفتم سراغ پارسال. نمیدونم چرا ولی انگار نه انگار خودم نوشتمش. اینقدر با ولع خوندم تا برسم به تهش و باز با چشمای پر از اشک باز خوندمش باز خوندمش. هزار دفعه خوندمش. صد هزار دفعه. دلم تنگه.. واسه خودم. دلم واسه خودم خیلی تنگ شده. واسه روزی که فقط من بودم و من!

خوش به حال الی! این را با حسرت گفتم وقتی پست آخر اسفند پارسال را خوندم و باز خجالت کشیدم......  " حلقه ی بیرون در بیدل خطابم میکنند"