_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

دوداگربالا نشیند‌ کسر‌ شأن شعله نیست.....

 هوالمحبوب: 

وحشتناکترین ودردآورترین قضیه اینه که خودت رو در حد یکی پایین بیاری تا از مصاحبت ومجالست با تو احساس نا امنی نکنه ولذت ببره ، بعد اون آدم کوچولو به تو از بالا نگاه کنه وبه قول بروبچ "ریز ببیندت!"

تو به نظرش کوچیک بیای واحتمالا مغزت اونقدرها قد نده که بفهمی چی میگه و فکر کنه وقت گذاشتن واست برای توضیح یه سری موضوعات ،وقت تلف کردنه!

واااااااااااااااااااااااای میخوای خودت رو بکشی وقتی راستی راستی باورش میشه ازتوبزرگتره ووقتی به حالت تحقیر آمیز وبا یه حالت عاقل اندرسفیه، باورها وجملاتت رو با خنده ی مضحکش دست میندازه وبعد فقط به خاطر اینکه این تصور بهش دست میده که ممکنه ناراحت بشی؛تنها برای دلخور نبودنت به اعتقاداتت باگفتنه:"بله،درسته!"احترام میذاره وواسه اینکه روش مانور ندی ومثلا دهنت را ببندی، به "بیخیال"اکتفا میکنه!

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ که دلت میخواد بکشیش وقتی راستی راستی نقشی که بهش توی بازیی که واسش راه انداختی را باور کرده و حالااون داره ازبالای عینکش بهت نگاه میکنه!!!! 

 

....محکم گوشی رو میزنم رو تلفن وداد میزنم :"من دیگه با این آدم حرف نمیزنم!من از روز اول هم ازش منزجر بودم!بهش رو که بدی راسته را هم میخواد!کوچولوووووووووو،من خودم رو اندازه ی تو کردم،تو منو کوچیک میبینی؟باید از خدات باشه جواب سلامت رو میدم چه برسه به اینکه واست وقت واسه حرف زدن هم میذارم،منو اندازه ی توضیحاتت نمیبینی؟کچله بی خاصیت(کچل یه نوع فحشه!وربطی به پرپشتی یا کم پشتی موی طرف مقابل یا جنسیت اون نداره!)!!!!....من بمیرم دیگه با این آدم حرف نمیزنم......!......."

همینطور که دارم غر میزنم،سربلند میکنم و میبینم فرنگیس خانوم توی دهنه ی در ایستاده وپوزخند زنان داره بهم چپ چپ نگاه میکنه....بهش میگم :"هااان؟چیه؟یعنی باورت بشه یا نشه، من این آدم را یه روزی با دستای خودم میکشمش!" 

 بعد یه خورده فکر میکنم وادامه میدم:"نکشتمش هم به جهنم!همین که باهاش همکلام نشم دق میکنه!برای اینکه این آدم  آسیابش همه رو خورد میکنه ودلش میخواد طرفداراش از همه نوع وقشری باشند تا به هم به  بقیه  وهم به خودش تو خلوتش پز بده!"

 لبخند کشداری تحویلم میده و میگه:"این دفعه چندمه این رو میگی وباز باهاش حرف میزنی؟؟اون صد دفعه را دیدیم،این یه دفعه را هم میبینیم!"

یه کم فکر میکنم میبینم راست میگه.متاسفانه من کوچیکهای زندگیم را هم دوست دارم و از تقصیرشون میگذرم .میبخشمشون اما دیگه روی رفتارشون حساب باز نمیکنم،چه میدونم یه جوره دیگه واسم میشند،واسه همین میگم:"نمیدونم!شاید باهاش دوباره حرف زدم اما بدون این آدم قده من نیست،هیچوقت هم نخواهد بود!"

سری تکون میده ومیره واز تو آشپزخونه بلند میگه:"هیچکی قده تو نیست!!!راستی تو چقدری هستی؟!"

 دارم با خودم مرور میکنم تمام کلامی که باید چشم در چشم به او میگفتم: 

حالا پی درپی بخند!با کلامت که نه؛ با طرز خندیدنت استهزا آمیز تحقیر کن وبا طرز نگاهت که نمیدانم خودت هم میدانی چیست ودر پی چه، ریز ببین ودر صدد برنامه ای جدید باش.اما بدان 30 روز که هیچ،300روز هم کفاف اون هزارتوی خنده دار درونت را که خودت هم نمیتوانی تعریفش کنی، نمیدهد.هرموقع در خلوتت از خودت کیف کردی - میگویم کیف،نه عاشق وشیفته ی خود بودن وخودخواهی!-میتوانی از دیگران وبا آنها بودن نیز لذت ببری.مثل دختر بچه های مدرسه ای هنوز هم به اینکه کی بیشتر داردو کی کمتر حسودی میکنی،هنوز هم به اینکه مثلا فلانی با بهمانی همکلام است وبا تو نه،حرص میخوری،هنوز هم تعداد تماسهای روزانه ات خوشحالت میکند نه نوع تماسها!!!کاش زودتر بزرگ شوی.بزرگی به تعداد کتابهایی که خواندی وآدمهایی که دیده ای وداری نیست،به اعتقاد به آنها واستفاده از آنها بر طبق اعتقادات است."علم چندان که بیشتر خوانی.....چون عمل در تو نیست،نادانی!".حالا هی تعداد آدمهای دوروبرت را بشمار وکیف کن که برای شمردنش تعداد انگشتان دو دستت هم کمند ومجبوری از پاهایت کمک بگیری.دوست داشتی حاضرم انگشتانم را قرض دهم ولی بدان حرف من نیست،قدیمی ها گفته اند:دود اگر بالا نشیند،کسر شأ ن شعله نیست!

شاید باز به رویت لبخند زدم،باز سراغت را گرفتم وشاید باز هم دلم برایت تنگ شد وشاید نگرانت شدم حتی وشاید باز هم گوش شدم وشاید هم زبان!آنقدر حرف زدم که سرت رفت وبه اجبار شنیدی!اما بدان من دو دسته آدمها را زیاد تحویل میگیرم ودربرابرشان کوتاه می آیم:یکی کسانی که دوستشان دارم وچون عزیزند، سزاوار دوست داشتن وتحویل گرفتنندواریکه ی قدرت را به دستشان میسپارم تا از تاختن خود لذت ببرند که لذت آنها حتی به قیمت احساس قدرت کردنشان واحساس ضعف من برایم دلپذیر است ودیگری کسانی که غیر قابل تحملند وحس انزجار مرا برمی انگیزند،تنها به این خاطر که دست از تلاش برای خودنمایی وجا گرفتن در قلب وزندگیه من بردارند ودهان گشادشان را برای تعریف وتمجیدوتشریح خود برای من ببندند!حاضرم تا آخر عمرم ازشان تعریف کنم ولی خودشان فقط دهانشان راببندند که نکند شاید کنترلم را از دست بدهم وبلند بگویم:"لطفا.....شو! لازم نیست حتما تعریف کردنی باشند،همین که خودم میدانم تمامش بازی است ونمایشی برای دست انداختن کسانی که هیچ نیستند ولی دلشان میخواهد باشند وتوهم برشان داشته که هستند کافیست!

،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،*********،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، 

پ.ن:اومدم این پست را بذارم اینجا دیدم به به!"بی تفاوت خان" تنی به آب زدند و به به مبارکا باشه!پیغوم میدادید گاوی ،گوسفندی،شتری،مرغی،خروسی،کفتری،کلاغی،تخم مرغی ،چیزی........ای بابا ما که کلی خجالت کشیدیم دست خالی! 

خوندیمشون ودیدیم ای بابا یه پستش دقیقا نتیجه ی پست منه..... 

 

«از آدمهای سخیفی که فکر میکنن پیچیده ان خسته ام...» 

 

کلی حال کردیم جون داداش!ولی من خسته نیستم،اول لجم میگیره بعد هم خنده ام! 

 

"از آدمهای سخیفی که فک میکنند پیچیده ان خنده ام میگیره!"

از با تفاوت به بی تفاوت...

هوالمحبوب:  

  این پست ماله بی تفاوته؛هر موقع اومد بخوندش. 

در حسن نیت شما و امثالهم هیچ شک و تردیدی نیست

در اینکه هدفتون والا و بالاست هم شکی نیست وبه دیده ی منت میپذیریم و تا حالا پذیرفتیم.نه از جانب شما که از جانب هر اونکسی که به وظیفه ی انسانی و دوستانه ی خودش عمل کرده.من اگر دیده خاصی نسبت به زندگی دارم به خاطره خودم و غرورم و از بالا نگاه کردن نیست،به خاطره اینه که اون میخواد که بشه و میشه.من اگراعتقاد به چیزی دارم بخاطره باوریه که اون بهم داده نه اینکه خوندم یا شنیدم.من تا چیزی رو باور نکنم به زبون نمیارم و برای به زبون اوردنش زبونه خاصه خودم رو دارم.گاها نسبت به اینکه نکنه حرف کفر آمیزی زده باشم شک میکنم ولی خودش بهم میگه اینطور بیشتر ازم کیف میکنه.همه مثل هم نیستند.واسه همینه که خلق الانسان من تفاوت....

باباحاجی(بابابزرگم)میگه 3 چیزه که انسان رو جهنمی میکنه.1-ریاست 2-.......3-قلم

نخواستم و نمی خوام به واسطه ی حرفام اعتقادات کسی تزلزل پیدا کنه که آدمها نه فقط مسئول خودشون که بیشتر مسئوله بودن و موندنه دیگرانند واسه همین اونایی که نوشته بودم رو با اینکه خودم میدونستم قصد و غرضی توش نیست تنها به خاطره متزلزل نشدنه باورها و اعتقادات و خدایی نکرده برای ممانعت از به سخره گرفتن تغییر دادم.نه برای خوش آینده کسی بلکه برای شفاف تر شدنش واسه خودم که نکنه.........؟

نه تاثیر گرفته از غربم و نه شرق.نه جزءفرقه ی خاصی هستم و نه ملحد و کافر.نه بلدم رادیو روشن کنم و نه پیام مخابره کنم.همینم که هستم.با یه طرزه فکره خاص و یه عشق خاص نسبت به همه ی اطرافیانم.متنفرم از اینکه برای کسی بنویسم ولی عاشق اینم که اتفاقهای زندگیم را بازگو کنم تا شاید مخاطبم از توش چیزی واسه به درد خوردن پیدا کنه.حتی اگه خاطره ی خوردنه یه نون و پنیر باشه(البته بگم من پنیر دوست ندارما!)

آقا یا خانومه بی تفاوت ،مای سراپا بی ادب اگه قرار بود ادبیاته قویی داشته باشیم که نمیومدیم وبلاگ بزنیم میرفتیم در فرهنگستان ادب مینگاشتیم واسه همین اگه غلامحسین یوسفی هم میشدی....ناصح گمان مبر که نصیحت کنم قبول.........من گوش استماع ندارم لمن تقول!

به اندازه ی شما حدیث بلد نیستم که جوابتون رو بدم(البته یه همکلاسی دارم که اون دیباچه ی حدیث و آیه است، تازه به قول خودش حدیث من در آوردی هم بلده و نطقش هم به اندازه ی اعتقادش غراست،یه ذره هم عین شما همه را ریز میبینه!دانشگاه دیدمش اگه یادم بود بهش میگم کمکم کنه) واسه همین ساده و بی تکلف میگم.....

1-اگه چیزی بود که باید یه جوره دیگه میشد ،احتیاج به سنجش روحیه ی نقدپذیریه من نبود .به وظیفتون عمل میکردید.یا نتیجه میدید یا نمیدید.

2-دستتون درد نکنه که خیرخواه منید و منم که آدم نشو که اگه قرار بود بشم تا حالا شده بودم.اجرتون با امام زمان(حالا نگی مسخره کردما،تکیه کلامم اینه که اجر افراد را به آدمای مقدس واگذار میکنم.).علت نصیحت ناپذیریه من غرورو خودخواهی نیست به خاطره ژنه کوفتیمه (بابا تحقیق کرده به این نتیجه رسیده!)

3-کامنت بذارید،مرسی،نذارید هم مرسی.صلاح و مصلحت خویش عاقلان دانند

4-راهروی فکریه من طنز نیست.من اصلا راهرو ندارم،همش سالنه!

من دردسر زیاد دارم ای دوست

یک کله ی رو به باد دارم ای دوست

با اینکه به روزگار بد باخته ام

برطنز من اعتقاد دارم ای دوست(با اجازه ی خانومه دری!)

5-من عاشق خودمم. چون عاشق اطرافیانم هستم عاشق خودمم.منزجرم از کسی که میخواد چشم منو عوض کنه.(راجب کامنت آخرتون مبنی به امر به معروفه تغییره چشم و دیدگاهم به زندگی)نه شما بلکه هر کسه دیگه.دلیلی نمیبینم از دسته کسی ناراحت بشم...هر کس به قدر فهم خود این داستان شنید!

6-از تعریفهاتون ممنون و از خرده گیریتون هم باز ممنون

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما،گل بی خار کجاست(چون خارجیمون خوب نیست،ضرب المثلتون را معنی کردیم!) 

۷-الان دیگه باید بخوابم 

اقتصاد مدیریت و EMBA های ساوه ای....

هوالمحبوب:  

سر امتحان اقتصاد مدیریت بود،توی یه زیرزمین20 متریه کادو پیچ شده و تحت حفاظت امنیتی شدیده 10 تا مراقب جلسه،بدجوری امتحان قبلی حالم رو گرفته بود و حال و حوصله احد الناسی را نداشتم.شب قبل ساوه مونده بودم و توی خواب و بیداری دو سه تا فصل خونده بودم که اونم قربون نخوندن.قیافم توی هم بودو گاها غرغر میکردم که یهو نادر خان افشار لبخند زنان رو کرد به من و گفت:"بچه ها تازه سر امتحان با هم دیگه دوست میشند و صمیمی.انگار سالهاست همدیگه رو میشناسند".به لبخندی اونم به زور اکتفا کردم و سرم رو برگردوندم.کلاس همهمه بود وانگارنه انگار شونصدتا مراقب ریختن تو یه وجب جا که اینا جیک نزنند.همه با هم تبادل اطلاعات میکردند و مرده و زنده ی همدیگه را قسم میدادند که حواست به من باشه ها. امان از رفیق ناباب که البته یکی از همین ها ما را هم از راه به در کرد و باعث شد خبطی بکنیم سر امتحان مدیریت مالی و به اندازه ی تموم تقلبهای نکرده ی زندگیمون تقلب کنیم(خدا منو ببخشه که تازه از این خبط تا 2 روز خر ذوق بودم!استغفرالله! اعوذبالله من الشیطان الرجیم!).از بس بعده امتحان هی اعتراف به تقلبم کردم ،سد رضا به عمو جعفر گفت:"باید مواظبش باشیم ،وگرنه این پلیس راه مورچه خورت خودشو به جرم تقلب تحویل میده ها!"........

کلاس رو از نظر گذروندم و یاد درس همکاری کلاس اول افتادم و از این همه مشارکت که قرار بود اتفاق بیافته خنده ام گرفت......صدا به صدا نمیرسید که مراقب ارشد فریادی جانسوز برآورد که چه خبره؟خیر سرتون مثلا ارشدین،لا تکلم......ا هه! و اینجوری شد که امتحان رسماّ آغاز شد و سرها رو برگه و گاها جهت تجدید نفس بلند میشد و ضمن از نظر گذروندنه بچه ها اونم در حده یه اپسیلن ثانیه و به یاد اووردنه اسمشون،دوباره پهن میشد رو برگه.................

ادامه مطلب ...