_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

از کویــــــر آمـــده‌ها بغـــــض سفالـــــــی دارنــــــــد....

هوالمحبوب:


بهش اس ام اس میدم خوبی؟ زنگ میزنه و میگه خودت خوبی؟ میگم من کلا دختر خوبی ام!!! میگه یه دفعه بدون سلام و علیک یه کلمه گفتی خوبی ،تعجب کردم!بهش میگم وقتی همیشه هستم و همیشه هستی سلام نمیخواد!سلام مال اون روزه که نه من هستم و نه تو و بعد شروع میشیم!

میخنده! تلــــــــــــــــخ میخنده!

 بهش میگم حالا خوبی؟ میگه خوبم! میگم همیشه خوب باش! راس راسی خوب باش! برای خودت برای دخترت ،برای شوهرت! واسه اینا که خوب باشی ، واسه همه خوب میشی!

میگه تنهام!خیلی تنهام! میگم من هستم!همیشه! تا آخرش! تا ته تهش.....

میگه خیلی حرف دارم ،زنگ بزنم خونتون؟ میگم بزن و میزنه و حرف میزنیم.......

دو شب پیش بود.چنان ضجه ای میزد که هرکی رد میشد از کنار ماشین، نگاهمون میکرد. در ماشین بسته بود.پنجره ها بالا بود اما شدت دردش از اینا بالاتر بود. سرش را گذاشته بود روی فرمون و میلرزید و بلند بلند حرف میزد و گریه میکرد. نذاشت بغلش کنم. خواستم بغلش کنم تا توی بغلم گریه کنه ولی نذاشت.....گفت بدش میاد کسی بهش محبت کنه. بدش میاد کسی دلش واسش بسوزه. گفت لایق محبت دیدن نیست. دستم را پس زد و فقط گریه کرد.نمیخواستم محبت کنم،نمیخواستم دل بسوزونم. فقط میخواستم راحت گریه کنه!شایدم میخواستم خودم راحت گریه کنم.هیچی نگفتم.سرم را تکیه دادم به شیشه ی ماشین و باهاش اشک ریختم و باز هیچی نگفتم.هیچـــــــــــــــــــــــی!

ده ماه بود ندیده بودمش! اونقدر ندیده بودمش که دیگه داشت یادم میرفت دوستش دارم.دیگه داشت یادم میرفت دوستم داره...از اونشب که من را سر کوچه پیاده کرد با اون همکار ملعونش و من بهش اس ام اس دادم ازت متنفرم و ازخودم بدم میاد که تو دوستمی دیگه ندیدمش تا امشب....

یادمه بهم زنگ زد توضیح بده اما جوابش را ندادم.گفتم من نیاز به توضیح ندارم. خودت را توضیح نده!خودت را به من توضیح نده. خودت را به خودت توضیح بده. آدم باش!!! و تا آدم نشدی به من زنگ نزن.....

بعدها گفت آدم شده اما میدونستم "عــــروســــــی نـــرفتـــــن فاطـــــی از بی تنــــبونــــی ه"! ، نه از آدم شدنش! دیگه اونقدر ترسیده بود که به خاطر ترسش هم شده بود آدم شده بود یا تظاهر میکرد آدم شده اما امشب.....امشب راس راسی آدم شده بود.انگار که هزار ساله آدمه.....درد میکشید و عربده میزد....میگفت مدیونه! مدیون و شرمنده ی خودش، دستاش، بدنش، چشماش، گوشاش، دخترش، شوهرش، ماشینش، صندلیش، درختا، پیاده رو، میزش، زمین، گنجیشکا، آسمون، هوا و ..... مدیونه همه ی اون چیزایی که داشته و داره و نداره.....

میگفت ترسش داره هر روز مجازاتش میکنه. گفت دیگه نمیتونه به اونی که بود برگرده اما آدم شده.گفت به اندازه ی همون هزارسالی که آدم شده پیر شده و یه چیزی گفت. یه چیزی گفت که هیچ درمونی نداشت و هیچ التیامی.......همون آزارش میداد.اینکه نمیتونه عذاب و دردش را گردن کسی بندازه. نمیتونه باره گناهش را با کسی تقسیم کنه.نمیتونه برای آروم کردن خودش بگه یه خورده هم تقصیره فلانی یا بهمانی بوده.میدونست همه ش تقصیر خودشه و خودش کرده. خودش دلش خواست تا تهش بره و از هیچی نخواست که بترسه و الان فقط از یه چیزی خوشحاله....

اینکه خدا با تمومه بدی هایی که کرده دعای تحویل سالش را اجابت کرد. اونجایی که سرش را بلند کرده رو به آسمون و گفت خدا هر مجازاتی خواستی برام در نظر بگیر فقط آبرووم را نبر..... و خـــــــــــدا آبـــــــــــــروش را نبـــــــــــــــرد. هیچـــــــــــــــوقـــــــــتـــــــــــــ   ........



پـــــ . نــــــ :

وقتی یه جا یه وقتی توسط یه الی یه کامنتدونی بسته میشه ،یه معنی بیشتر نداره!

خیلی ساده!

خیلی راحت!

یعنی سکوت!

یعنی غیر الی هیچ کس نمیدونه چه خبره و هرچی بگی غلطه!

همین!

حالا برو زور بزن توی صندوق پستیم  بگو..........

نمیخونمش

هرگز

ممنون

بازم همین

!



مگر غیر از من بیچاره ی خر.... نباشد احمق و نادان دیگر؟

هوالمحبوب:


خودم را مشغول میکنم.خودم را مشغول کردم.دیشب شهرزاد اومد دنبالم در آموزشگاه و در یک حرکت غافلگیرانه من را برد موبایل فروشی و یه موبایل خوشگل از طرف اون خریدم تا وقتی حقوق گرفتم پولش را بهش برگردونم.کلا شوکه شده بودم.اصلا کلا این دختر هی آدم را با رفتارش غافلگیر میکنه.هنوزم اعتقاد دارم مهربونیش اعصاب آدم را میریزه به هم و باید یه دست کتک مفصل بخوره.دیشب با موبایل سرگرم بودم تا گزینه های جدیدش را کشف کنم و تا صبح مشغول کشف رمز خوابم بودم.خیلی بد خوابیدم.خیلی! و هردفعه هم میخوابیدم یه چیزه غریب میدیدم تو خواب!

قول دادم نه غر بزنم نه گریه کنم و گرنه مجبورم خودم را تنبیه کنم....

باز خودم را مشغول میکنم.هی خودم را مشغول میکنم.من قراره بهترین باشم.....

دارم جارو برقی میکشم که زنگ میزنه.تعجب میکنم و نمیدونم ممکنه چه کار داشته باشه!؟!

گوشی را جواب میدم .کاملا خونسرد و رسمی....بله؟

 - تو داری چه غلطی میکنی؟؟

الی:ببخشید؟

- گفتم داری چه غلطی میکنی؟

الی:مطمئنید درست گرفتید؟؟؟

- اینا چیه توی وبلاگت نوشتی؟؟؟

الی: وا! ببخشید نشناختم!شما مسئوله بلاگ اسکای هستید؟سلام عرض شد.عذرخواهی میکنم قصوری از بنده سر زده؟راستش من سیاسی نیستم .حرف فسق و فجور هم بلد نیستم بزنم.حتما واسمون حرف در اوردند.شاید یکی داره  واسمون  پاپوش میسازه باور کنید....

- دهنت را ببند الی.دهنت را ببند....

الی: شما هرچی بگید حق دارید اما ببخشیدا دیگه دارید از حد و مرز ادب تجاوز میکنید .درسته کله گنده اید و کلی بلاگر دارید و یوزر اما یه خورده اگه فکر کنید میبینید دارید زیاده روی میکنید آقای....ببخشید فامیل شریفتون؟؟؟؟(توی دلم یهو خنده م گرفت تا گفتم فامیل شریفتون!گفتم الان میگه ما شریف نداریم!!!)

- بسه الی! بسه!اونا که نوشتی راسته؟

الی: من هیچ وقت دروغ نمیگم.همه میدونند مگه اینکه مجبور باشم...

- خاک برسر احمقت!

الی:جای مبارک گفتنته؟! بی ادب!تو ادب خونوادگی نداری؟هااان؟بی خاصیت!

- قدته؟

الی:قدشم!

- گفتم قدته؟

الی:گفتم قدشم!

- چرا؟یعنی اینقدر احمقی؟!!!!؟؟؟!حماقت تا این حد؟با این همه اهن اهن گفتنت آخری که خوبه همینه؟

الی: من حماقت نکردم و نمیکنم.حماقت را" بابا" کرد که "مامانی" را انتخاب کرد.حماقت را مامانی کرد که به بابا بله گفت.حماقت را "باباحاجی" و"مامان حاجی "و"بابا احمد" و"مامان معصومه" ام کردند که واسشون ذوق مرگ شدند و جشن گرفتند.حماقت را اون احمقی کرد که بابا و مامانی را فرستاد تو حجله و فرداش دوماد را بردند حمام دوومادی و براش کل کشیدند.حماقت را اون احمقی کرد که توی حجله برای هر دوشون آرزوی خوشبختی و فرزند صالح داشتن را کرد.حماقت را خدا کرد که فکر کرد هنوز باید به زمینی ها امید داشته باشه و"الی" را بهشون بده تا نشون بده تولد هرنوزاد یعنی اینکه هنوز خدا از زمینی ها نا امید نیست.وسط این همه احمق میخوام بهترین احمق باشم.اشتباهه؟ تو که میدونی من از شبیه بقیه بودن متنفرم.حالا که همه شبیه همه اند و نمیتونند متفاوت باشند من میخوام بهترینشون باشم.بهترین که باشم متفاوت میشم ، نه؟ آره میشم!خاصیت بهمن ماهه!هرسال اول بهمن تا برسه به آخرش از من جووون میگیره.ولی این دفعه من برنده میشم.قول دادم کم نذارم و نمیذارم.هیچوقت به اندازه ی الان احساس در اوج بودن نداشتم.من دختره خوبی ام ، نه؟!

- الــــــی!

الی: الی و کوفت!اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی و اشکم را در بیاری تا آخر عمرم نمیبخشمت.برام آرزوی خوشبختی کن و خداحافظی کن دارم اتاق را جارو میکشم الان مهونهامون میاند

- کاش می مردی تا از دستت راحت میشدم.

الی: کل اگرطبیب بودی سر خود دوا نمودی.دعا میکنی به حق خودت بکن بچه.....

شــــــــــــــــلــــــــــــــــــــــــــه زرد

هوالمحبوب:


نذر من نیست.من میپزمش اما نذر من نیست.حاجت من نیست.مال من نیست.نذر وحاجت والتماس تموم آدمای زندگیمه.هرسال 28 صفر مامان حاجی و عمه ها شروع میکردند به شـــله زرد پزون. یعنی غوغایی میشد ها!

منم عاشق شله زرد!

یعنی توی دنیا چهارتا غذا دوست دارم که یکیش شله زرده!حالا هی بیا زور بزن بگو شله زرد غذا نیست ولی من میگم هست!

خوبم هست!

یعنی من مرده ی اون عباس آقایی ام که شله زرد بلد باشه بپزه !!! حاضرم بدون هیچ شرطی برم بگیرمش!!!!

شـــــــــــــــلــــــــــه زرد! اونم یـــــــــــــــــخ!

اصلا داغ باشه نمیخورم.گرم باشه هم! خیلی سخته ولی میذارمش توی یخچال تا وقتی خووووووووووب یخ کرد برم بخورم!توی این مدت کلا روحم توی یخچاله ولی به انتظارش می ارزه!

داشتم میگفتم.هرسال مامان حاجی و عمه ها هرکدوم دیگ بار میذاشتند و از اونجایی که میدونستند من مرده شله زردم اول یه سطل واسه الی بعد واسه همسایه ها!

یعنی 28 صفر واسه من عشق بود((نمیگم عید بود!چون دوسال پیش یه "بی تفاوت " نامی اومد گیر داد خجالت بکش! وهی مانور داد روی کلمه ها وجمله هام!!!))

تا اینکه مامان حاجیم رفت!رفت و حسرت شله زرد پختنش را تا آخر عمر گذاشت به دل الی و هزارتا الی ه دیگه!

از اسم "حسن"متنفرم اما عاشق صاحب این نامم!

سه سال پیش بود.شب تولدش به صاحب اسمش گفتم- وقتی روضه خون داشت میگفت کسی بدون اجابت و نا امید از پیشش برنمیگرده . وقتی داشت میگفت مظلوم تر از حسین ،حسن!- دلم از "حسن" نامی پر بود و به صاحب اسمش پناه بردم و گفتم از دست تو هم کاری برنمیاد .اونی که سوهان روح ه "حسن " ه !فقط میخوام آبروی اسمت را بخری "حسن"!

همونجا بدون  ذره ای چشمداشت نذر شله زرد کردم.نذر کردم روز شله زرد پزون مامان حاجی شله زرد بار بذارم.مهم نیست "حسن" آبروی اسمش را بخره .مهم منم که هرسال به "حسن" میگم بیخیال الی !حواست به بقیه الی ها باشه!!!!!

"حسن" آبروی اسمش را خرید. نرسیده به روز 28 صفر خرید و من هرسال شله زرد میپزم.واسه تموم آدمهای زندگیم .اسم تک تکشون را میگم و بعد به همه شون میگم ایندفعه نوبت شماست که آبروی "الی " را پیش "حسن" بخرید و سال دیگه یه شله زرد بار بذارید....

خانم "ملکی" پارسال به شکرانه ی داشتن دختر خوشگلش شله زرد بار گذاشت و بهم زنگ زد وکلی با هم گریه کردیم از ذوق...امسال "زهرا" و "آقای محمدی" وشاید سال دیگه یه عالمه آدم دیگه....

بابا کلی مهمون داره و فرنگیس هم کلی مشغول مهمونداری.بابا پارسال قدغن کرد کسی توی این خونه بساط نذری علم کنه.زنگ میزنم به شهرزاد و میاد خونه ی خانم "گازر".همسایه ی پیر ومهربونی که فرنگیس بهش میسپاره واسه پختن نذری کمکم کنه.تموم بار نذری پختن می افته روی دوش شهرزاد و خانم گازر! منم که همه ش موبایلم تو دستم ه و دارم با "عباس آقا " سنگامون را وا  میکنیم

شله زرد آماده میشه .هم میزنیم و دعا میخونیم بالای سرش."یا وجیها عندالله اشف لنا عندالله"..."اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد.."

زعفرون که توش میریزی دیگه میشه یه شله زرد راس راسی

میکشیم توی ظرفها و شهرزاد کلی خانومی میکنه و سلیقه به خرج میده و کلی "یا علی و یا رضا و یا مهدی و یا الله " روش مینویسه .اون آخر به حرمت صاحب امروز یه "یـــــا حســـــن " میشینه روی صفحه ی شله زرد و راه میفتیم به پخش کردن.

بهم اس ام اس میده :"الی" واسه منم دعا کن سر نذرت.بهش زنگ میزنم و میگم این نذر من نیست .نذر تو و هزارتا توی دیگه است .سال دیگه یادت نره شله زرد میپزی واسه منم بیاری ها!


پــــ . نــــــــــ :


* هیچوقت فکر نمیکردم "بله" گفتن اینقدر مسخره باشه و بدون حس!نمیدونم شاید چون راس راسی نیست.شاید چون مهم نیست.شاید چون کلا بیخیال.نه هیجان زده شدم و نه قلبم بومب بومب کرد.نه آب دهنم گیر کرد تو گلوم و نه اصلا ذوق مرگ یا خوشمرگ شدم!!! به عادی ترین صورت ممکن گفتم "بله"! و بازی هنوز ادامه داره...ساری ! بازی نه!

زنـــــدگــــــــــی!

.

.


** دست شهرزاد وخانوم گازر درد نکنه .مرسی واسه همه ی کارهایی که کردید. ازطرف خودم و تموم کسایی که دخیل بستند به صاحب این نذر ممنونم

.

.

.

*** الان پست سال اول شله زردپزونم را خوندم کلی از خودم نیشگون گرفتم


برو بمیـــــــــــــــــر....

هوالمحبوب :


شاید باید نگم

شاید باید دهنم را ببندم و بزنم بر طبل بی عاری و بی خیالی.یا مثلا فرهیخته بازی و باکلاسی بازی وروشنفکری در بیارم.

یا مثلا بگم در شان و شخصیت من و وبلاگم نیست ولی بعد این همه درد را چه طور تحمل کنم؟

درد نگفتن و الی نبودنم را؟

کی میخواد بدش بیاد؟

کی میخواد خوشش بیاد؟

کی قراره چی بگه؟

اصلا مگه مهمه؟

اصلا مگه پسرا نمیدونند؟

مگه دخترا نمیدونند؟

میخواند انکار کنند؟

میخواند بگند ای وا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اصلا من امل

من دهاتی

من رعیت

من الی اون هم ازجنس Behind the Mountain

 بدو و بیاو  بزن و خودت را نشون بده و  بگو من نمونه بارزشم که خلاف حرف تو رو ثابت میکنه

بیشین بینیم بابا

دختری که دست داد به یه مرد غریبه براش مهم نیست بوس هم بده براش مهم نیست کوفت هم بده براش مهم نیست درد هم بده مگه دست با بقیه اعضای بدنت چه فرقی میکنه؟

دختری که روسریش رو در اورد مانتوش رو هم در میاره شلوارش رو هم درمیاره کوفتش رو هم درمیاره دردش رو هم درمیاره.مگه روسریت با بقیه لباسهات چه فرقی میکنه؟

میخوای ترور کنی؟

بیا بکن

بهت گفتم خانوم باش

بهت گفتم خانومی کن

بهت گفتم اینا املی نیست خانومیه

نشنیدی

نرفت تو گوشت

گفتی اشتباه میکنی

حالا دیدی؟

میخوای نوازشت کنم بگم اشکالی نداره پیش میاد؟

بهت بگم خدا بزرگه امیدت به خدا باشه؟

بهت بگم پرده ی حیایی که از جلوی چشمات رفت کنار باز میاد سرجاش؟

بهت بگم باز دستت که به دست غریبه ها خورد دلت میلرزه که وای بر من؟

بهت بگم درست میشه؟

بهت بگم آخره همه چی درست میشه و پایان شب سیه سپید است؟

عمــــــــــــــــــــــــــــــرا

بـــــــــــــــــــرو بــــــــــــــمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر!

همینـــــــــــــــــــــ

گرمرد رهی ز رهروان باش......

هوالمحبوب:


همیشه همینطور بوده

خوبه که یادم نره

خوبه که یادت نره

خوبه که یادمون نره

حرف زدن رو  که یه بچه ی دوساله هم بلده بزنه

اصلا از دو سالگیه که حرف زدن شروع میشه

بعد هی بزرگ میشی بزرگ میشی  و قد میکشی و حرفات قشنگتر میشه

ادعاهات بزرگ تر میشه

جمله هات شیکتر میشه و همچین همه کس پسند!هرچی علم و آگاهیت بیشتر جمله هات قشنگتر و جذب کننده تر! همچین کاره شاقی نیست! خرجش چهارتا کتابه فلسفی , عرفانی ،انسانی و همچین یه چرخ بین مردم زدن و یه خورده از ریز و درشته علایق و سلایق مردم سر در اوردنه!

بعد شروع کن به بلبل زبونی، فکر کن یه خورده احساسات و جملات نغز و شعر اون هم از نوعه عاشقانه هم قاطیش کن، اگه چشمات رو هم یه کمی خمار کنی و بین جمله هات هر چند یه بار یه نفسه عمیق هم بکشی عالی میشه،بعد یه سکوت کوچولو واسه باحالتر شدنه قضیه و دادن فرصت به مخاطبت برای جمع وجور کردنه خودش و تجزیه و تحلیل کردن و بعد ادامه و کم کم هم  تمام! حالا بشین اون کنار و منتظر عکس العمل بمون!

عکس العملهای قشنگ قشنگ و ندای مثبت به درخواستهات شروع میشه!

کاره شاقی نکردی ها!هول برت نداره بابا!

از قلندری و ذکاوت و تبحر تو نیست!کلا کمبود محبت و کمبود سواد رفتاری و کمبود مورد توجه و تحسین و تعریف قرار گرفتن، بیداد میکنه!

ولی خوب یک در هزار هم پیدا میشه مخاطبت خیلی کله شق و سرتق باشه و همچین چشم و دل سیره این حرفا و از شانست الــــــــــــــی در بیاد!!!!!

اون موقع است که دیگه "باسخن خود را نمیبایست باخت.....خلق را ازکارشان باید شناخت " میاد وسط!!

تو" لیلی و مجنون" و "خسرو  و شیرین" و "همون شیرین معدوم این دفعه با فرهاد(!!!!)" رو هم از بر باشی ،الـــــی زل میزنه توی چشمات و میگه خـــــــــــــبــــــــــــــــــــــــــــــ بعدش؟؟؟؟!!!

اون موقع است که اگه راس راسی بعله(!) باید حرف وحدیث وحرفای تکراری و عام پسند رو بذاری کنار و الـــــی پسند بشی و باشی!

در غیر این صورت همون عام پسند بمون که زدی به کاهدون!!!!!

به قول نازی تو یه پل بهم نشون بده تا من سی و سه پل نشونت بدمالبته به قول نازی ها!من تو کاره پلهای زیادم!

من و دیگران....

هوالمحبوب:


بعضی وقتا بعضی اتفاقها من رو یاد بعضی آدمهای زندگیم میندازه.حتی اگه عمره بودنه اون آدم تو زندگیم به اندازه ی یک ساعت باشه.حرفه اینکه دوستی مثل زمین سیمانیه و وقتی بمونی توش فرو میری و وقتی رفتی جات تا ابد روی زمین می مونه واین جور جمله های عاشقانه ،عارفانه شاعرانه ها نه ها!

نه!

آدمای زندگیم  جدا از من نیستند،جزوی از زندگی اند ومن هم لحظه لحظه زندگیم رو حتی اگه مملو از درد باشه دوست دارم ودلم براش تنگ میشه!حتی برای روزایی که توش رو به دق بودم.

روزها می ره ومیاد وتو باید منتظر بمونی که روزی برسه که خاطره ی اون آدم یا اتفاق رو بدون بغض تعریف کنی.اون موقع است که راس راسی از داشتنه اون آدم توی زندگیت احساس شعف وذوق میکنی.

اون موقع است که به قول روباه شازده کوچولو رنگ گندمزارها واست معنا پیدا میکنه وتو رو یاد دوستی میندازه که با یاد آوریش هی لبخند میزنی وهمچین سر کیف میشی ....

اون آخرش همیشه واسه من همینطوره ،فقط گاهی یه خورده طووول میکشه....

هوی!الــــــــــــــــی کجایی؟؟؟

یاده یه خاطره ی قشنگ وبامزه افتادم

انگار یکی از همین شبای اردیبهشت بود...


"آریو"،یکی از همین آدمایی که خیلی چیزا را میفهمند، یه جمله باحال گفت:


There are 10 kinds of people in the world

Those who understand binary

and those who don't!

منم لبخند زدم وگفتم :


There are 2 kinds of people in the world

me

and others



پـــ . نـــ :

1.حالا مثلا که چی؟!هااااااان؟!

همینه که هست!

آدیــــداس مــــچکــــــریـــــم!

هوالمحبوب:

اومدم شرکت همچین خوشحال وخندان و قبلش هم کلی توی خونه مستفیض شده بودم و هنوزهم درگیر این بودم که چه طور به  آقای "س" بگم که دیگه نمیخوام بیام سر کار.

یه خورده سر به سر بچه  ها گذاشتم وبعد پریدم پای سیستم واسه سر زدن به سایت وچک میل و چک وبلاگ .همینطور خوشحال وخندان داشتم سایت را میفرستادم بالا ومیلم را باز کرده بودم که یه میل خوشگل دیدم همچین نیشم باز شد از ذوق.....

الهی ی ی ی ی!گیتاریست  هنرمندیش را به اوج رسونده بود و اون کفش اسپرت خوشگله رو به سفارش گل پسر ومطابق با علاقه مندیه اینجانب به عرصه ی ظهور رسونده بود.کلا همچین خوشحالم که نگو.

حالا باز بگو مخاطب گرامی اگه عکس رو ندیدی چیزه خاصی از دست ندادی....

به اندازه ی تمومه زندگیم خوشحالم همچین!ممنــــــــــــــــــــــون گیتاریست جان!

کلا با اینکه این رو هم نمیتونم بپوشم اما مرسی


گیتاریست:

از اونجا که تو کفش اسپرت رو خیلی دوست داری و دلت می خواد بتونی کفش پاشنه بلند بپوشی

سفارش دادم شرکت آدیداس که یه کفش اسپرت پاشنه بلند برات بسازن مخصوص خودت با همون رنگی که دوست داری...


 

My TurNiNg PoiNt....

هوالمحبوب:  

وقتی دارم راجب Turning point زندگیشون باهاشون حرف میزنم همینطور زل زده به منو چشم برنمیداره.از علی میپرسم واون از تغییر شهرش و ورودیش به دبیرستان جدید میگه و وقتی از اون میپرسم میگه من هیچ Turning point ای نداشتم.با تعجب بهش نگاه میکنم.یکی دو جلسه بیشتر از کلاس نمونده وبا اینکه به خودم قول داده بودم درراه روشن سازی اینا هیچ اقدامی نکنم چون درحد المپیک من را این ترم حرص کش کردند اما دست به کار میشم اون هم نه واسه روشن سازی،واسه اینکه کم کم داره دلم میسوزه از این همه بی رحمی درحقه خودش!

بهش میگم تو بیست وهفت سالته مگه میشه هیچی تو زندگیت نداشته باشی؟دانشگاه رفتنت.گواهینامه گرفتنت.ماشین خریدنت.آشنایی با یه آدمه جدید.عاشق شدن.یه اتفاقه جدید وقشنگ.خونوادت .دوستات....

با تاسف سرش را تکون میده ومیگه اینا شد Turning pointمثلا؟میشه شما بگید اینا چه چیزه مهمی ان؟که چی؟میشه راجبه Turning point های خودتون بگید؟

بهش میگم 

my first turning point is my birthday! When I was born the world was changed….My mother became Mom and my father became Dad…

بهش میگم  که توی زندگیه همه مون پر از نقطه عطفه.پرازاتفاقای قشنگ که میشه باهاش خوشحال باشی به جای اینکه بگی که چی ومنتظره یه اتفاقای گنده گنده باشی.

بهم میگه امروز چرا اینقدر خوشحالید؟

میگم بزرگترین علت خوشحالیه امروزم اینه که شلوار جین پوشیدم اونم بعد از مدتها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!(آخه سرکار باید لباس فرم بپوشیم ومن هم کلا صبح تاشب سرکارم ودیروز قانون شکنی کرده بودم!).علت دیگه ش اینه که غذای موردعلاقه م رو خوردم_ الویه_ اونم توی اتوبوس میونه چشم یه عالمه آدم که بهم خیره شده بودند ولی به هیچ کسی تعارف نکردم.علت دیگه ش اینه دوستم اس ام اس داد ه محل اقامتش توی خوابگاه درست شده.یکی دیگه ش اینه داداشم زنگ زده بهم و با اینکه درمورد کارش ازقبل تصمیم گرفته بود ولی باهام مشورت کرد.یکی دیگه ش اینه امروز یکی از شاگردام را بعد از دوسال دیدم وبغلم کردوبهم گفت دلش واسم تنگ شده.یکی دیگه ش اینه که برحسب اتفاق نیم ساعت پیش دیدم این خانم منشی جدیده که اومده قبلا شاگردم بوده والان با شاگردم همکارم.یکی دیگه ش اینه که با شما کلاس دارم حتی با اینکه درحد المپیک حرصم میدید......

چهره ش باز شد ومتفکرانه دیگه نگاه میکرد.بحث یه خورده عوض شد ورسید به آمال وآرزوها ولذایذ وعلایق زندگی.بهش میگم بزرگترین لذت زندگیم خوردنه یه بستنی بزرگه.اونم با دوستم.فرقی نمیکنه کی باشه....بزرگترین لذت زندگیم خواهر وبرادرم هستن واون با شنیدن اسم خواهر وبرادر چهره ش میره توی هم.میگه کاش نداشتمشون .منم بهش میگم کاش راه دوست داشتنشون را داشتی...

علی داره از بحث کیف میکنه ومجتبی فقط داره با لبخند فکر میکنه وبعد با پوزخند میگه اینا همه ش از بی دردیه!

بهش میگم اگه بخوام در مورد مشکلاتم بنویسم  و وقت داشتم،چهارده جلد "تاریخ ویل دورانت" پیشش لنگ مینداخت ولی مهم نیست هیچکدومش!

میگه مگه میشه مهم نباشه؟

میگم الان درحال حاضر تنها چیز وکسی که مهمه کلاسم وشاگردام اند که شمایید.بیرون از کلاس درموقعیتهای مختلف اونی که باید خودش را مهم نشون بده میده ...

راجب goal   هامون حرف میزنیم وکلی میخندیم.راجب آینده.راجب پنج سال دیگه.راجب ده سال دیگه.راجب هزارسال دیگه.

بهشون میگم جلسه ی بعد تحقیقهاشون را آماده کنند و واسه پنجشنبه وامتحان پایان ترمشون آماده بشند وبعد یه جوره دلسوزانه آه میکشم ومیگم:خدارا شکر ترمتون تموم شد و دارم از دستتون خلاص میشم!

دیگه خصمانه بهم نگاه نمیکنه.دیگه مات ومبهوت نگاه نمیکنه.داره با لبخند فکر میکنه و همین واسم کافیه....

مطمئنم امشب قبل از خواب کلی فکر میکنه وTurning point های زندگیش را جستجو میکنه.شاید بخواد یه دونه بسازه...

ازهمین ثانیه آزاد ..و بغضم ترکید...

هوالمحبوب: 

 

حس دیشب من وقتی  به "گل پسر"پیغام دادم مثل موقعی بود که به "سید" ،اون روزها که پشت اسم "بی تفاوت " قایم شده بود وفکر میکرد نمشیناسمش، توی تاکسی توی راه برگشت از دانشگاه گفتم:"ممنون از بی تفاوتی تون!" واون چشماش از تعجب اینقدر شد ومن از شرارت وباهوشیم ذوق کردم و یا مثل حسه وقتی که اسم "نسترن " را روی کادوی تولدت دیدی وچشمات درست مثل سید شد وبعد هم رنگت یه جوری شد وصدات ونگات کلا یه مدله خاص شد واین دفعه به جای خوشحالی از شرارت وباهوشیم فقط درد کشیدم. دلم نمیخواست توضیح بدی ،حتی یه کلمه!دلم نمیخواست واسه توضیح دادنت متوسل به دروغ بشی!نمیخواستم ازم چیزی بپرسی .نمیخواستم حرفی بزنی.گوشیم رو برداشتم وبا لبخند گفتم تولدت مبارک و تو توی چشمات پر از حباب بود! ومن باید صبور می بودم ولبخند میزدم که تو نگران نشی. نذاشتی بهش زنگ بزنم.انگار از اینکه همه چی داره تند تند اتفاق میفته مضطرب بودی.انگار بدون اینکه بگی فرصت میخواستی تحلیل کنی داره چه اتفاقی میفته .نمیخواستم چیزی بشنوم واسه همین پیاده شدم برم بستنی بخرم وبا لبخند گفتم الان برمیگردم. داشتم میرفتم سمت بستنی فروشی وسنگینی نگاهت رو حس میکردم.گوشی موبایل رو از تو جیبم در اوردم وپشت بهت ،باهات تماس گرفتم وتا گوشی رو برداشتی گفتم:فقط آبروی من رو پیشش نبر!(حتی نمیتونستم ونمیخواستم اسمش رو صدا کنم!) اون هیچی نمیدونه!هیچی!

وگوشی رو قطع کردم و رفتم داخل بستنی فروشی وبه نسترن زنگ زدم.الو سلــــــــــــــــــــام !خوبی؟زود بهش زنگ بزن.من اومدم بستنی بخرم.بچه م تنهاست.نسترن گفت: الی! نه! 

داد میزنم سرش که کوفت و نه! گوشیش یه طرفه ست!میخواد واسه  کادو ازت تشکر کنه.بهش زنگ بزن تا نیومدم بکشمت!من میخوام تو رو بهش کادو بدم ،تو چراحسودی میکنی؟بهش زنگ بزن ،نسترن دلش واست تنگ شده.خودش گفت . 

نسترن شماره رو گرفت ومن رفتم واسه انتخاب بستنی.با وجود اون دو سه تا کولر ویه عالمه بستنی نمیدونم چرا اینقدر گرمم بود.گر گرفته بودم وخودم را مشغوله انتخاب بستنی ها کردم وتا تونستم وقت را هدر دادم تا تو خوشحال بشی یا حداقل بتونی خودت را جمع وجوور کنی....

دیشب بعد از مدتها با خودم حرف زدن ،خودم را راضی کردم بشینم پای حرفات.بشینم پای خوندنت،بشینم پای صدات.الی!همه چی آرومه!تو هم یکی مثل همه.اون هم یکی مثل همه!

فقط سه تا جمله طاقت اوردم.فقط سه تا جمله....اگه از اتاق نمی اومدم بیرون مطمئنم توی اون فضای سنگین خفه میشدم.الی سادیسم خود آزاری داری؟؟!پریدم توی حیاط.نشستم لب حوض وپاهام رو کردم داخل آب.دراز کشیدم روی زمین وزل زدم به آسمون وستاره هایی که پشته ابرها قایم شده بودند وکم کم خنک شدم.اونقدر خنک که یخ کردم .به این فکر کردم که چندوقته نفیسه رو ندیدم وچقدر وقته از نرگس خبر ندارم وفکر کنم دلم هم واسه نسترن تنگ شده  وخیلی وقته ازش بی خبرم ویعنی الان احسان خوابه یا بیدار؟!نمیدونم  چقدر طول کشید ولی اونقدر بود که دیگه حواسم به قصه نباشه وبرم توی اتاقه فاطمه ویه دور مهره های شطرنجش رو  کمکش تکون بدم  وکلی هم بخندیم که چرا اسب میپره وفیل نمیپره!؟!!!!

بدم میاد یهو گریه م بگیره یا بخوام لوس بازی  دربیارم.نصفه شب که دستمال کاغذی ندارم ومجبورم با لباسم دماغم را پاک کنم . واسه همین بعد از شعر خوندنم وتوی حس رفتنم به جای غربتی بازی ترجیح دادم واسه "گل پسر" تند تند خاطره تعریف کنم وکلی بخندیم! واون هم پر از عجب وعلامت سوال  بشه!

وقتی سر روی بالش گذاشتم مزه ی هیجانی که از شرارتم زیر دندونام مزه مزه میکردم بیشتر از بغضی بود که فکر کنم چون محلش ندادم گم شده بود!

دیگه فقط حسه لحظه ای را داشتم که به سید گفتم :ممنون از بی تفاوتی تون وکلی از حسه شیطنتم خوشحال بودم ولی آروووم.چشم میندازم به آیکونه خنده ی تمسخر آمیز ونیشخند روی دیوار وآرووو م میخوابم

توی خوابم سرک نکش این بار...

هوالمحبوب:


این روزها با این همه اتفاقات عجیب غریب، با بغضهای احسان و اشکهای من و این همه توطئه و نقشه و حیله و ریا وتزویر ودورویی وخیانت واین همه اتفاقات کج ومعوج ،هیچ چیزی ذهن من را مشغول نمیکنه ونکرده  که بخواد بشه جزئی از ضمیر نا خودآگاه یا خودآگاه من الا احسان و احسان واحسان....

این روزها هیچی واسم مهم نیست.نه مرخصی های تند تند و پشت سر هم از شرکت ونه کنسل کردنه مداومه کلاسهام و بهونه آوردن و نه اس ام اسهای عجیب غریب سید و رفتار نامردانه ش و نه غرغرهای مکرر  میتی کومون  و نه نبودن تو که این چندوقت اخیر تمام ذهنم را پر کرده بود ونه دلتنگی نفیسه و اس ام اسهای مکررش که:"بترکی!الان خیلی آدم شدی یه خبر از من نمیگیری ویه سر نمیای بزنی ؟"  و نه اشکهای این و نه درد دلهای اون....

این روزها هیچی برام مهم نیست،اگرچه تظاهر میکنم که هست ومیشینم پای درددلها وگله کردنها وغرغر زدنها و یا مثلا خنده های بلند بلند همکارا توی آموزشگاه که  بازهم مثلا از بودن من لذت میبرند...

این روزها نه تعریفها واسم مهمه نه تمجید ها نه تهدیدها نه بی ادبی ها ونه توهین شنیدنها ونه هیچی..فقط دلم میخواد زود با گفتن چندتا جمله یا کلمه ازش خلاص بشم.

تمامه انتظار ودلهره ودلخوشی واضطراب وآرامش وهمه چیزه من شده تماسهای مکرر احسان وحرف زدن باهاش وشنیدنش ..دنیا پیشه چشمم تیره وتار میشه وقتی صداش بغض آلود میشه وهی به خودم میگم الهام آروم بگیر تو باید اون را آروم کنی یا اون تورو؟

الهی بمیرم که غیر ازشنیدنش هیچ کاری ازم برنمیاد.غیر از اینکه بگم :احسان!زمستون تموم میشه وروسیاهی به زغال می مونه..غیر از اینکه بگم :احسان!خدا باکسی هست که با هیچ کس نیست.غیر ازاینکه بگم :یه خورده صبر کن تا خدا خودش را به آدما نشون بده وغیر ازاینکه....

این روزها هیچی جز احسان وفقط احسان ذهنه من را مشغول نکرده ونمیکنه واسه همین تعجب میکنم که دیشب سرک کشیدی توی خوابم و تا صبح نذاشتی بخوابم.

حرف نمیزدی.حتی یه کلمه!تا جایی که تعجب کردم خودت باشی.من را محکم گرفته بودی که تکون نخورم از کنارت!دروغ چرا؟ترسیده بودم!یه کلمه حرف نمیزدی.بهت گفتم نمیخوای چیزی بگی؟؟؟آروم گفتی :چی بگم؟ تو مگه طاقت شنیدنه من رو داری؟اگه حرف بزنم که در میری!

به تمسخر لبخند زدم وگفتم :دستم شکست از بس سفت گرفتیش!چه طور میتونم در برم؟

لبخند زدی و هیچی نگفتی....هیچی نگفتی..هیچیه هیچی....

ساعتها سکوت بود واگر هم حرفی میزدی به صورت نجواا بود و من هیچ ازش سر درنمی اوردم!...

نمی دونم چرا هیچی نمیگفتی!کفری شده بودم!.عصبانی شدم داد زدم وبلند گفتم دستم را ول کن میخوام برم.یه کلمه حرف بزن ببینم چه خبره؟اصلا ما برای چی اینجاییم؟؟

باز هیچی نگفتی و فقط لبخند زدی وآروم گفتی ساکت!!!!!!!!!!!!

چشم باز کردم و دیدم توی اتاقم و روی تختم و کنار کتابخونه دراز کشیدم.گوشی موبایل رو برداشتم ببینم ساعت چنده. که دیدم احسان ساعت 9 تماس گرفته ومن خواب بودم ونشنیدم....

گوشی رو برمیدارم وباهاش تماس میگیرم و تا میام حرف بزنم میگه:میگم یه خورده بخوااااب!

بهش میگم:احسان خوبی؟

میگه :اوهوم!چه خبر؟

میگم هیچی!تو چه خبر؟

وشروع میکنه به حرف زدن و من با چشهای خواب آلود سکوت میکنم و گوش میدم....