_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

صندلی فروخته شد!!!!!!!!!!!!

هوالمحبوب: 

 

(گذاشتم سرجاش!)


گاهی خودت را مجبوری در حد بقیه بیاری پایین تا مبادا متهم بشی به سرخود معطلی وخودخواهی و غرور.اصلا نه به این خاطر،به خاطر اینکه از کنار تو بودن لذت ببرند.

تو به اونا شانس لذت با تو بودن را میدی واز اونجا به بعد با اونهاست....

من که همیشه موضعم توی رابطه هام مشخصه. همیشه بوده و هست!

آدمها را درمقام دوست،میپرستم ودوست داشتم.مردو زن هم واسم فرقی نداشته. هرچی باشه آدمهای زندگیم بخشی از زندگیم هستند ومن هم که شیفته ی زندگی وزندگی کردن.

همیشه از خدا خواستم نذاره از کسی چیزی توی دلم بمونه و کمکم کنه حتی اگه دوست داشتنی نیستند ،دوستشون داشته باشم یا حداقل ازشون بدم نیاد.

وقتی آزارم میدند یا برام مهم نباشه یا بگردم توی وجودشون دنبال خصوصیاتی که مورده پسندم تا یادم بره پر از خصوصیات ناپسندند!

عجب!

خیلی دلم میخواد بی سانسور بنویسم اما نمیتونم

به چندین وچند دلیل!

یکیش اینه که اونقدرها آدمه مهمی نبودی ونیستی  توی زندگیم که بخوام راجبت بگم یا فکر کنم.واصلا هم واسم مهم نیست ونبوده میومدی یا میای وبلاگم را میخونی.

به اندازه ی کافی توی زندگیم سرک کشیدی که ازم سر دربیاری ومن هم این شانس شناسوندن وشناخت وسرک کشیدن را بهت دادم.لازم نبود به قول احسان"جفتک پرونی " کنم تا بفهمی حد ومرزت کجاست وچقدره.خودت کم کم میفهمیدی.

دلیل اینکه اجازه ی هم صحبتی ومجالست خودم را بهت دادم علاقه ی وافرم بهت نبوده ونیست.خیلی بدم میومد سرک میکشی توی زندگیم اما هی به خودم میگفتم مهم نیست . من توی زندگیم چیزه یواشکی نداشتم وندارم.

واسم دوست بودی.آدم بودی .یا حداقل نشون میدادی که هستی.اجازه دادم از همنشینی باهام لذت ببری.یه صندلی   بذاری کنار صندلی قدرت.قایم بشی پشت تمومه رابطه هام با آدمای دوروبرم واز سرک کشیدن توی زندگیه تمومشون ودونستن ازشون لذت ببری.

خنگ که نبودم.میفهمیدم اما به خودم میگفتم بذار از شیطنت وارضای حس کنجکاویش لذت ببره. مگه چی ازم کم میشه.

شنیدن من را به حساب امین بودنه خودت نذار.....به حساب اینکه انتخاب شده بودی ومثلا بهم نزدیک بودی....نه!

بذار به حساب اینکه اینقدر توی لحظه لحظه زندگیم وول میخوردی که باید برای رسیدن به جواب تمومه سوالاتت خیلی چیزایی که همه میدونستن وتو هم مشتاق دونستنش بودی ،برات روشن میشد

گاها رفتارم آزارت میداد اما واسم مهم نبود .من این بودم وهستم.من نباید خودم را با تو مطابقت میدادم. تو چون میخواستی باشی باید خودت را هماهنگ میکردی و البته که کردی.....

من پر از مشکلم.پراز بحرانم.پر از دردم اما با همه ش زندگی کردم و میشناسمشون والبته که درلحظه برام مهم میشند و بعد از بین میرند.

از آدمهایی که مشکلاتم را مهم جلوه میدند یا توی رووم میارند ومیخواند زورو بشند یا باشند متنفرم!

حتی لحظه هایی که خواستی راجب دردهام حرف بزنی بهت اجازه ندادم. یا راجب اونایی که مینویسم.یا راجب اشکهایی که قل میخوردند.

رابطه ی من تعریف شده ست. نه من مستمنده کمک بودم و نه نیازمنده منجی عالم بشریت.

من آدم بده...تو آدم خوبه....

متاسفم

بزای همه چیت متاسفم....

برای اینکه اینقدر  خودم را درحد تو اوردم پایین که این امر بهت مشتبه شد که نه قده من بلکه اون بالا بالاهایی!

عجب!

واسم مهم نیست.تقصیره منه.محبت ولطافت که از حد گذشت ،نادون فکر بد میکنه!!!!

متاسفم....

برای خودم ونه تو!

چونکه تو اینطور هستی وبزرگ شدی . بچه ای که دلش میخواد بزرگ بشه وامیدوارم که بشه...اگرچه توی دنیای تو نیاز به بزرگ بودن نیست .بزرگ بودن وشدن ،وجوده آدمای بزرگ را میطلبه . ووجود آدمای بزرگ توی زندگیت به تو اجازه تازوندن نمیده!

متاسفم...

برای هر دقیقه ای که حتی به اندازه ی سلام کردن واست گذاشتم متاسفم....برای همه چیت وهمه چیم متاسفم....

یادمه پارسال تابستون بود داشتم با "خوشبو"- یکی از همکلاسی هام _ صحبت  میکردم.داشتم واسش یه چیزی رو تعریف میکردم .وقتی تموم شد بهش گفتم وای به حالت بفهمم به کسی گفتی وگرنه.......

گفت :میدونم.وگرنه پوستم را میکنی!

گفتم :نه ! از اون بدتر! تا عمر دارم باهات حرف نمیزنم.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بذار به حسابه سرخودمعطلیم.بذار به حسابه هرچی دوست داری...به حساب بی انصافی. نامردی. هر لغتی که دوست داری انتخاب کن....موهبت هم صحبتی وشنیدن خودم را حتی به اندازه ی یه کلمه یا جمله ازت میگیرم.... 

دیگه بسه!!!!!!!!!!!!!!!!

هیچ آرزوویی برات ندارم .نه خوب و نه بد......

نیستی

انگار که از اول نبودی.....

این ماجرا اصلا برام مهم نیست.فقط خنده م میگیره.

صتدلی قدرت را واگذار میکنم.شیش دونگ!

اگرچه  که دیگه خرت ازپل گذشت و نیازی بهش نداری!!!!!!!!!!!!!!!!!!

هــــــــــــــــمیــــــــــــــــن!

خوشبختیت آرزومه ،حتی با من نباشــــــــــــــــی....

هوالمحبوب: 

این روزها هی اتفاقات خوب وبد من را میبره به گذشته .به دیروز به یه ماه پیش به یه سال پیش به هزارسال پیش ولذت میبرم وآه میکشم وغصه میخورم ومیخندم واشک میریزم....به قول "علیرضا" خدا بیامرز(!!!) :انگار که من اصلا مال امروز واینجا واین مکان وزمان نیستم...انگار جایی توی گذشته گم شدم . گذشته ای که شاید اونقدرها هم قشنگ نیست...ولی من دوستش دارم..بادرد دوستش دارم..با اشک دوستش دارم.... 

فرشته زنگ میزنه ومیگه شهرضا قبول شده و من:هوراااااااااااااااا! 

لیلا زنگ میزنه ومیگه قبول نشده ولی رتبه ش خوب شده .یعنی تکمیل ظرفیت قبولم؟

و من :حتما قبولی!تو رتبه ی خویبی گرفتی.من مطمئنم قبولی.بهت قول میدم.... 

سمیه زنگ میزنه ومیگه قبول نشده ومن: گوربابای دانشگاه!مگه من قبول شدم ورفتم کجا را گرفتم؟خیی دلت میخواد بری دانشگاه بذار واسه سال دیگه.بهتر قبو ل نشدی..امسال ظرفیتها ورشته ها افتضاح بود.... 

آزیتا:من که قبول نشدم.

و من :حالا اونا که قبول شدن خیلی حالیشون بوده؟نه بابا! اطلاعات تو بیشتر از تمومه اونایی هست که قبول شدند....قبول نشدی که بشینی یه دانشگاه حسابی قبول بشی.... 

مریم:من قبول شدما! من:من با تمومه وجودم بهت افتخار میکنم..(این رو با بغض بهش میگم.چون دقیقا درکش میکنم!) 

آچیلای: خاک برسرم!قبول نشدم!میرم ترکیه واسه ارشد .اونجا واسه ما که ترکیم تحصیلات ارزونتره. 

من:ای ول! اونجا هم بهتره هم باکلاستره هم معتبر تره!بهتر که قبول نشدی..... 

گیلاسی بالاخره قبول شدم!من:مبااااااااااااااااااااااارکه!....  

خانم اتحادی: من قبول شدم اما چابهار! 

من: ای ول چابهااااااااااار!کنار دریا عشق وحال! 

خانم اتحادی:همه میگن چابهار هم شد جا؟به نظرت نرم بهتره ، نه؟ 

من:بیخود!ابه همه چه؟؟این همه زحمت کشیدی که نری؟بیخود خودم به زوور میفرستمت.....

و...................... 

یاد خودم میفتم....دوسال پیش بود...وقتی اعظم عمه بهم گفت قبول شدم توی بغل فاطمه م کلی گریه کردم.توی بد موقعیتی بودم..توی بد مرحله ای از زندگی وفقط کار خدا بود که دست به کار شده بود.اینترنت نداشتم..حتی پول هم نداشتم برم کافی نت چک کنم...اعظم گفت قبول شدم.اول به نرگس خبر دادم..کلی جیغ زد وکلی خوشحال شد..بعد به فرزانه.مجبور شدم به اون دومین نفر بگم....چون میخواستم بابا هم بشنوه وبدونه قبول شدم اگرچه فقط تعجب کرد واسش مهم نبود وهنوزم نیست...وبعد به بچه ی جناب سرهنگ.....کلی خندیدیم.... 

یادش بخیر....بعد به همه اس ام اس دادم که قبول شدم...زنگ پشت زنگ وگریه پشت گریه....همه خوشحال بودن...توی بد موقعیتی از زندگیم بودم وفقط این میتونست درد من را کمتر کنه.... رفتم یه کلاسور خوشگل خریدم ویه عالمه خودکار رنگی ویه جامدادی سورمه ای!مثل بچه مدرسه ای ها! 

چقدر توی دانشگاه بچه ها سر به سرم میذاشتند بابت خودکارهام!چقدر استاد "گرد" باهام شوخی میکرد.....

یادش بخیر..... 

چقدر به همه ی کسایی که الان قبول شدند حسودی میکنم...به حسشون ..به موفقیتی که درحال حاضر براشون بهترینه..به چیزی که هنوز قدرش رو نمیدونند.... 

دوسال پیش من توی همین جایگاه بودم والان دارم از همین اتفاق درد میکشم!!!!! 

خیلی ها بهم نگفتند قبول شدند یانه! 

ولی امیدوارم شده باشند. درسته ازشون خبر ندارم وتوی زندگیم نیستند وگم شدندودرستش همین بوده که نباشند اما امیدورام که اونی بشه که دلشون میخواسته ومیخواد

مطمئنم "آریو "قبول شده.با یه رتبه ی خوب ،توی یه دانشگاه خوب.آریو ،همونی که قضاوت کرد وگفت قضاوت نکنم.(اگه اینجا رو خوندی بدون واست یه عالمه خوشحالم!یه عالمه.انگار که تموم بستنی های دنیا را خورده باشم!!!!)  

مطمئنم "فاطمه "قبول شده..یعنی امیدوارم شده باشه، نیلوفر،ماندانا،زهرا،محمد و تو ... 

حتما تو هم قبول شدی....امیدوارم که شده باشی 

خوشحالیه تمومه آدمای زندگیم آرزومه. شروع یه فصل جدید ویه عالمه اتفاقای جدید.....

بازار قبولی دانشگاه وارشد وکارشناسی وکاردانی داغه ومن دارم برای امتحان فردا آماده میشم....واسه یه عالمه تئوری مدیریت.فردا بعد از امتحان واسه دو روز میرم  تهران پیش هانیه.پیش یه قسمتی از گذشته م که تا حالا کنارم بوده.شاید قدم زدیم..شاید کلی حرف زدیم.شاید گریه کردیم.شاید بستنی خوردیم وشاید فقط نشستیم وهمدیگه را سیر نگاه کردیم.باز هم یه جاده که من را به دانشگاه میرسونه ومن هنوز دلتنگم....دلتنگ شهرو اتفاقاتی که اون طرف جاده ست...دلتنگه خودم....

هنوز جای توخالی­ست توی دانشگاه...اگرچه یادِتو پُرکرده نیمکتها را

هوالمحبوب: 

همه اش باید با هم اتفاق بیفتد..منی که از عدد ورقم متنفرم...منی که سرم گیج میره از حساب  وحسابرسی وحسابداری واعداد وارقام وآمار واحتمال...همه اش باید با هم اتفاق بیفته....درست روزی که امتحان کوفتیه آمار دارم وهیچ نخوندم وهیچ سر درنمیارم از اینکه احتمال اینکه از ده مهره ی توی کیسه چندتا چه رنگی باشه واینکه میانگین و مد این شونصد رقم چیه و نمودار توزیعه چی در کجا چه شکلی رسم میشه.... همه اش باید با هم اتفاق بیفته.... 

توی درگیری سر دراوردنه نمودارپورسن که نمیدونم چی هست باید "سید" به این نتیجه برسه که محق حلال کردن من نبوده و مرده شوره این دوسال تحصیل راببرند وگند بزنه توی تموم باورها واعتقاد من به خودش وبعد راه بیفتم توی این جاده ی لعنتی که من را میبره به سمت خاطرات دوساله ی زندگیه من....من را میبره به سمت روزهای شیرینی که حالا چیزی جز درد ازش نمونده...همه ش باید با هم اتفاق بیفته...باید برم توی ترمینال ونتونم اتوبوسی پیدا کنم که من را به مقصد برسونه وباید بلیط "اصفهان- قم" بخرم  و بایکی دوساعت تاخیر راه بیفتم.... 

- : "آقا!من بلیط نمیخرم اما پولش را بهتون میدم...من سلفچگان پیاده میشم .چه اصراریه بلیط قم بخرم؟؟؟" 

- خانم باید بلیط بگیرید وگرنه جاها پر میشه!!!" 

لعنت به تمومه جاهایی که قراره پر بشه... لعنت به شهری که من را داغون میکنه!شنیدن اسم قم داغونم میکنه ، چه برسه به سمتش حرکت کردن یا بلیطش رو خریدن!

درد میکشم وبادرد بلیط میخرم..موقع رجوع به صندوق برای حساب کردن پول اشکم قل میخوره پایین! وخانم صندوق دار باتعجب بهم نگاه میکنه ومن لبخند میزنم.... 

احتمالا داره فکر میکنه چقدر برام سخته دارم پول میدم وشاید فکر میکنه....!!! 

طاقت دیدن اسم شهر روی بلیط رو هم ندارم...نمیدونم چرا ولی یهو غر میزنم به سید وفحش میدم به خودم.... 

منتظر می مونم ساعت حرکت اتوبوس برسه وهی با نگاه کردن به کتابی که هیچ ازش نمیفهمم خودم را سرگرم میکنم.... 

موقع سوار شدن که میشه راننده ازم میپرسه :خانم شماره صندلیتون چنده؟؟ 

میگم نمیدونم!!! 

میگه توی بلیطتتون نوشته..نکنه بلیط ندارید؟ 

میگم :چرا!دارم اما نمیدونم... 

باتعجب نگاه میکنه ومیگه بلیطت رو باز کن ببین توش نوشته... 

میگم:میشه شما ببینید شماره صندلیم چنده؟!!! 

شاید فکر میکنه اولین بارم هست سواراتوبوس میشم یا بلد نیستم باید کجا را چک کنم.... 

هرفکری میخواد بکنه...من طاقت نگاه کردن به بلیطم رو ندارم...بذار فکر کنه من یه دختره دهاتی ام!یک دختره دهاتیه تنها که لهجه اش // شیرین وساده بود ولی مثل ما نبود.... 

- شماره صندلیت خانم سیزدهه! 

هه! سیزده!عدد شگون! 

همیشه نسبت به سیزده حس خوبی داشتم ولی امروووز!همه اش باید با هم اتفاق بیفته!.... 

بابغض میشینم روی صندلی وکنارم یه خانم چادری با لبخند سلام میکنه ومیشینه.... 

کتابم را باز میکنم وغرق میشم توی تمام خاطراتم.... 

همه اش باید با هم اتفاق بیفته....حرص خوردنم از دست "سید" ،تاخیر حرکتم به سمت شهری که همه ش بغضه،بلیط صادرشده به اسم "قم" ،جاده ی دانشگاهی که من را میکشه ،امتحان آماری که هیچ ازش سردرنمیارم واین فیلم هندی که یهو حسن سلیقه راننده همه را دعوت به دیدن میکنه!!!!! 

فقط یه فیلم هندی کم داشتیم...... 

مستعده اشکم...مستعد بغض...مستعد دردکشیدن..مستعده.... 

خیلی تحمل میکنم به جاده نگاه نکنم...خودم را سرگرمه کتاب میکنم وخودم هم میدونم دارم خودم راگول میزنم...بلیط توی جیبم سنگینی میکنه...چقدر زمان دیر میگذره...چقدر روز کش دار شده....میرسیم به اونجایی که وقتی با سید ازکنارش رد میشدیم ،سید سلام نظامی میداد(!!!)پرده را کنار میزنم وصورتم را میچسبونم به شیشه وزل میزنم به جاده ...انگار نه انگار دوسال توی این جاده رفتم..GPS  ام کار نمیکنه و انگار همه جا غریبه ست.... 

نمیدونم شاید نور خورشید داره اذیتش میکنه که بهم میگه:دنباله چیزی میگردی توی جاده؟؟ 

رووم را برمیگردونم ومیبینم چادرش رو روی سرش صاف میکنه ولبخند میزنه... 

آرووم میگم:دنباله خودم دارم میگردم...من یه جایی توی این جاده گم شدم وبازصورتم رو میکنم به شیشه وجاده.... 

باز سکوت را میشکنه ومیگه:میخوای خودت را پیدا کنی؟؟؟ 

ایندفعه نگاهش نمیکنم...حس میکنم پر از اشکم....سرم رو میندازم روی کتاب ومیگم :فقط دارم دنبالش میرم..نمیخوام پیدا بشه واسیر دسته من!!!!! 

همه ش با هم باید اتفاق بیفته!!!! 

انگار فقط من توی اتوبوس غرق فیلم شدم که با هر جمله ی با ربط یا بی ربط اشکام را پاک میکنم!!!! 

لعنت به تمامه امتحانهای دنیا.....لعنت به من و هرچی آماره!.... 

میرسم به مقصد....وای جاده داره من رو میکشه!یاد آخرین بودنم توی این جاده من رو میکشه!!! 

بلیط رو از توی جیبم در میارم وبی تفاوت به فرهنگ شهروندی مچاله ش میکنم ومیندازمش توی جاده ودور میشم...سوار تاکسی میشم وچشمام رو میبندم وتا دانشگاه "گلنار" گوش میدم وبیخیال.... 

دیر میرسم سر جلسه..نمی دونم چی توی برگه مینویسم ونمیدونم چی کار میکنم....توی حیاط دانشگاه قدم میزنم وتمام ساوه را با تمومه روزهایی که توش گذروندم نفس میکشم....دوربینم را درمیارم و شروع میکنم به عکس  گرفتن... از سقاخونه شرووع میکنم و به سر در دانشگاه ختم میکنم...صدای بچه ها توی گوشمه....صدای داد زدنشون...صدای خندیدنشون....نگاهم قفل میشه روی نیمکت کنار حیاط که من رووووش نشستم ومنتظره "سلیمون "یم!!!!.... 

همه ش باید با هم اتفاق بیفته...... 

من ،آمار،امتحان، قم،ساوه، جاده ،سید،هزارسال پیش، دانشگاه ،بغض .....،من ،من ،من ،من....

خدا اینجاست...

هوالمحبوب:  

 این کامنت طولانیه  "گل پسره" واسه پست "چرا؟؟؟؟"  !واسه من نوشته اما هرچی فکر میکنم فقط واسه من نیست مال الی ویه عالمه الی ه دیگه ست!واسه کسی که من نیستم.... 

واسه اونی که وقتی میخونه مثل الی دلش زیرو رو میشه وبه خدا میگه :خوب خودت را پشت این واوون قایم میکنی ودست ه کار میشی ها!باز دوباره بازی راه انداختی؟؟؟؟....  

نمیخوام راجب عکس العملم بگم...چون خودم میدونم و خودم.....

  

================================

اولا:
آرزو میکنم وقتی این پست رو مینوشتی اشک از گونه هات جاری شده باشه. بعدش، از ترس اینکه بقیه صدای گریه ات رو نشنون، آروم دماغتو با آستینت پاک کنی! و بقیه گریه ات تبدیل بشه به بغضی توی نفس هات.

دوما:
همیشه ... همیشه وقتی کسی بخواد در مورد خدا، عشق و بعضی کلمات دیگه! صحبت کنه باهام،
یه طوری بدم میاد که میخوام بزنم با مشت  دندوناشو خرد کنم!
دست خودم نیست، آلرژی دارم به اینا!(الان منظورم خودمم که دارم درباره این موضوع باهات صحبت میکنم! )
میدونی چرا؟
آخه مثلا وقتی کسی میاد و میگه: آره، خدا مهربونه و بزرگه و ...
پیش خودم میگم: نه بابا! جدا! ...زرشک!
ابله! تو چه می فهمی خدا برای من چه شکلیه . یا چقدر بزرگه که داری الان مثلا منو هدایت! میکنی ...
الان که تو گفتی دیگه در مورد این موضوع صحبت نکنم، فهمیدم که چقدر زجر کشیدی تا فحشم ندی؟!!

سوما:
میدونی الی، وقتی کسی وارد زندگیم، مغزم و ... بشه، ناگزیر بهش فکر میکنم!
مثلا وقتی یه فیلم می بینم یا یه آهنگ گوش میدم، یهو میاد تو ذهنم که وای، مثلا اگه فلانی این جمله رو بشنوه به دردش میخوره. واسه همین، اگه در مورد هر موضوعی باهات صحبت کردم فقط و فقط به این علت بوده. خواستم به سهم خودم یه جمله خوب (خوب توی این شرایط) رو به گوشت برسونم.

چهارما:
ببخش، اینم مجبورم بگم!
میدونی، یه نفر بهم یاد داد که اگه بخوای آدم باشی باید عبد باشی! (بنده، نوکر، خدمتکار!)
مثلا جونت در بیاد یه غذایی رو بپزی و ببری پیش ارباب، بعدش با نگرانی حواست بهش باشه که ببینی ارباب از غذا خوشش اومد یا نه، بقیه چیزا هم برات مهم نباشه.
وقتی اومدی تو آشپزخونه، با خدمتکارای دیگه در این مورد صحبت کنی که الهی بمیرم، فلان روز ارباب ناراحت بود. تو نمیدونی از چی ناراحت بود؟
یا اینکه به بقیه بگی: امروز این طوری ارباب رو احترام کردم، یا فلان جمله رو گفتم، خوشش اومد.
شماها هم اینو بگین، تا چند دفعه بیشتر خوشحال بشه. الـــــــــــــــــــی فدای خنده هاش بشه!!!
دقیقا واسه همینه که اینا رو برات مینویسم.

پنجما:
اون سهیلا رو از زاویه درست ندیدی!
میدونی،
من مطمئـــــــــــــنِ مطمئـــــــــــــنم که خدا تو رو به فرشته هاش نشون میده و میگه:
ببینید، این نه ایوبه! نه یعقوب! نه یوسف!
این الی ه منه.
هرگز براش فرشته ای نفرستادم تا باهاش صحبت کنه و دلشو قرص کنه! (آخه یکی اومد پیش ابراهیم و گفت: مُرده توی شکم نهنگ چه جوری زنده میشه؟ ابراهیم بدو بدو اومد گفت: خدایا بهم بگو تا دلم و ایمانم قرص بشه!)
این الی ه منه، دیدین که، تا میخورده زدمش! (البته بعضی وقتا!)
هیچوقت براش آیه ای نازل نکردم...
خودمو نشونش ندادم ...
اون فقط ...
یه خیال از من داره ...
و اینهمه با یک خیال عشقبازی می کنه و بهم پای بنده ...
ناچشیده جرعه ای از جام او / عشق بازی می کنم با نام او ...

فرشته هام،
ببینیدش، که عاشق به کی میگن، یادتونه یه روز بهتون گفتم این خلیفه ی منه و تعجب کردین؟
بعدِ اینهمه ...
الــــی م حتی دلش نمیاد محکم بگه باهام قهره!
مگه از اینهمه نعمت بیشماری که به بقیه میدم، چی به الی م دادم که مثلا بترسه از دستش بره؟
اونم میتونه مثل بقیه بیاد ازم زانتیا و خونه و ... بخواد!
کِی خواسته؟ (هرچند گفتن نمک سفره رو هم بخواین، تا یادتون نره که اگه یه لحظه فیضش برداشته بشه خفه میشین. اینا حسابش سواست)

الی، مطمئنم هر شب و بعد از هر گریه، تو آغوش فرشته ها خوابت می بره ...

گفتی یه چیزی میخواد بهت بده ...
آره،
یه چیزی میخواد بده ...
تمام و کمال ...
فقط و فقط به تو ...
آره،
"خودش" رو!
حالا ببین خودش چند می ارزه؟

http://s2.picofile.com/file/7130160963/Hadith_Ghodsi.jpg

دیگه در این مورد چیزی نمیگم!
از این به بعد در مورد آب و هوا و یارانه و پَ نه پَ و ... نظر نویسی میکنم

من زنده بودم اما انگار مرده بودم....

هوالمحبوب:


یه پیرهن سفید پوشیده ویه شلواره جین آبی...صورتش یه خورده آشفته س ولی انعکاس رنگ سفید پیرهنش توی صورتش ،قشنگتر از همیشه نشونش میده....وبرق نگاهش که هنوز نمیدونی واسه چیه ولبخندش که ایهامه صنعته ادبیه وهنوز نمیفهمی این ایهام از روی معصومیته یا از روی بدجنسی ورندی! ولی هرچی هست تداعیگره "بخند، خنده ات از دیگران قشنگتر است " ه !

باز صداش رو صاف میکنه...باز روبه رو را نگاه میکنه ،باز لبخند میزنه ، باز شوخی میکنه ،باز سوال میکنه وتو کیف میکنی...

ازرنگ موهات حرف میزنه که مبارکه ومن بهش میگم به خاطره تولده  تو رنگشون کردم....

پشت شمعای کیک سیرنگاهش میکنی....نمیدونی از عمد داره کش میده این زمانه لعنتی رو یا غرقه سوختنه شمع شده..نمیدونی فهمیده شمعای روی کیک تویی که دارند میسوزند وآب میشند یا فقط غرق هیجانه سوختنه.....

چشماش رو میبنده،یه آرزوی خوب میکنه،- شاید آرزومیکنه تمومه دنیا شمع بشند تا اون از رنگ شعله ها لذت ببره ! –وبعد آروم شمعها روفوت میکنه....

خوشحاله ،میخنده ،اصلا واسه اینکه میدونه تو از خنده هاش کیف میکنی هی میخنده...کادوی تولدش رو باز میکنه..همونجا که بزرگترین وخوشمزه ترین بستنی های دنیا منتظره خورده شدنند....آروم وبا طمانینه کادو را باز میکنه...بهش میگم جلد کادو رو پاره کن ..مهم نیست....مهم داخله کادوه...میگه :نه! ...

انگار که میدونه حتی چسبهای جلد کادو هم واسه اینکه شریکه خوشحالیش باشند منتظره احترامند....دلشون میخواد توی دستاش جا بشند واونها هم کیف کنند....

کتابه ! همون کتابی که خیلی دوست داره....یه نگاه میکنه وبعد کتاب رو باز میکنه وشروع میکنه به خوندن....شعر میخونه....دارم کیف میکنم ازخوندنش....ازصداش..ازنگاش....انگار نه انگار که این همون صداست که این مدت شنیدنش من رو به هم میریخت..انگار نه انگار این همون صداست که ازتوی خاطراتم پاکش کردم تا هیچ وقت نشنومش...انگار نه انگار این همون صداست که تپش قلبم رو درثانیه به میلیون میرسونه....شعر میخونه....ومن گوش میدم...شعر میخونه..انگار شنیده که :یک بار هم به خاطره من یک غزل بخوان........

داره به خاطره من تمومه غزلها رو میخونه ومن غرق میشم توی صدا ونگاهی که.....

دلم میخواد صداش کنم..دلم واسه صداکردنش تنگ شده...صداش کنم وسط خوندنش..تا یهو حواسش پرت بشه وشاید یکی دوتا لغت رو اشتباهی یا جابه جا بخونه وبعد عصبانی بشه ودیگه ادامه نده شعر خوندنش رو باز یه غزله دیگه شروع کنه!!!

هزاردفعه توی دلم صداش میکنم واون داره همچنان ادامه میده.....الان نوبته کادویه دخترمه !

کادوی دخترم رو باز میکنه..به زحمت...آخه یه عالمه چسب کاریش کرده...قاب عکسه گلای لاله....ازاون تابلوهای قشنگی که دلت میخواد فقط نگاهش کنی.....وبعد هم اون کتاب مشکی رنگه "اخوان ثالث"....دختر میدونه که اون چقدر شعر دوست داره....

راجب اینکه این قاب رو کجای اتاقش نصب کنه نظر میدیم..که چطور نصب کنه ..که کجا نصب کنه...که چی کار کنه.....

میرم بستنی بخرم وبادختر تنهاش میذارم.....به دختر میگم که اذیتش نکنه..که بداخلاقی نکنه...که تنهاش نذاره..که مهربون باشه که مواظبش باشه وبه دخترم میگم:بزرگترین کادوی تولدش تویی که من بهش میدم ودادم! کادویی که باید مثل چشماش مواظبش باشه....کادویی که بهتر ازاون نیست...دخترم میخنده و من با دخترم تنهاش میذارم که ازش تشکر کنه به خاطره کادو..که بهش بگه چقدر دلش براش تنگ شده...که بگه منتظره تولدش بوده تا سروکله ش پیدا بشه...که بهش بگه چرا کم پیدایی؟..که باهاش شوخی کنه..که باهاش بخنده...که سربه سرش بذاره..که شاید واسش شعر بخونه....

طولانی ترین فرآیند بستنی انتخاب کردن رو ازسر میگذرونم که با دخترم راحت و سیر حرف بزنه.....

آقا خامه روی بستنی نریزی ها!بچه م خامه دوست نداره!!!

ازدور نگاهش میکنم..داره لبخند میزنه..خوشحالم....خوشحالم که تنها نیست..خوشحالم که آرومه..خوشحالم که قراره تنها نباشه.....

من برای همین اینجام...که توی قشنگترین تولد دنیا شریک باشم...

موزیک تولد...وبعد کیک رو میبره...میدونم از شکلاته روی کیک بدش میاد ولی اون اصرار داره کیک روبخوره..میدونم واسه اینه که من ناراحت نشم..بهش میگم نمیخواد کیک بخوریم..همین حالا بستنی خوردیم بابا! ولی اصرار داره کیک بخوریم...با کارد شکلاته وخامه های روی کیک رو جمع میکنم واز اون وسط کیک واسش میبرم تابخوره..که تمومه وجودش شیرین بشه....که من دوباره کیف کنم....میدونم دوست نداره ولی به خاطره من داره میخوره.....الهی بمیرم !

بقیه ی کیک روازش میگیرم ومیگم :بسه دیگه ؟،چاق میشی! بقیه ش ماله من. شکمت رو نگاه کن!

خاطره تعریف میکنه...سوال نمیکنه..گیر نمیده..انگار میدونه جای سوال وپرسش نیست...انگار میدونه اگه سوال کنه توی دلم آتیش میگیره راجبش حرف بزنم..انگار میدونه این مدت هزاردفعه با خودم سوال وجواب کردم وخون به دله خودم کردم..انگار میدونه همه ی امروز به خاطره اونه...انگار میدونه باید هیچی راجبش نگه وفقط راضی باشه به اتفاقی که داره میفته...عکس اتاقم رو نشونش میدم اون کلی مسخره ش میکنه ..بعد هم عکس فاطمه و الناز  و نفیسه و محمد رو.....

بعد هم کتاب شازده کوچولو را ازتوی کیفم درمیارم تا من رو به آرزوم برسونه....

همیشه آرزوم بود یکی واسم شازده کوچولو رو بخونه..ولی هیچ وقت هیشکی اندازه ی خوندنه شازده کوچولو نبود...بهش میگم حالا نه که یهو دق کنم..بعد واسم بخونش و رکوردش کن تا هرشب گوشش بدم واون قبول میکنه...

حالا که قرار صداش من رو داغون کنه بذار با بزرگترین آرزوی زندگیم داغون بشم...

نگاهم پایینه..دلم نمیخواد چشم تو چشم بشم..نمیخوام توی چشماش نگاه کنم..نمیخوام یه دفعه دلم بلرزه وپشیمون بشم از خونی که دارم به دله خودم میکنم...میخوام از هرچی که هست وداره اتفاق میفته لذت ببرم....

بهش نمیگم همه چی رو میدونم از اون اول تا آخرش..بهش نمیگم ازهمون اول میدونستم ولی منتظر بودم خودت بگی..بهش نمیگم ازهمونی که لذت میبری لذت میبرم ومهم نیست چقدر سنگینه....بهش هیچی نمیگم ومیذارم اونجوری که دلش میخواد تعریف کنه....

ازش میخوام مواظبه دخترم باشه...مواظبه خودش...مواظبه همه چی..ازش میخوام بداخلاقی نکنه..بد نباشه..بد نشه..ازش میخوام هیچ وقت تنها نباشه ونشه...ازش میخوام هیچ وقت غصه نخوره..هیچ وقت دلتنگ نشه..هیچ وقت بغض نکنه..هیچ وقت....

بهش میگم :من تا اینجا تونستم..بقیه ش با خودته...

قبول میکنه..هرچی میگم قبول میکنه..هرچی میخوام قبول میکنه.....

میخوام برم زیارت...میخوام برم صاحبه تولد رو بسپارم دست صاحبه این شهر وازش بخوام مراقب صاحب تولد ودل من که اینجا میذارمش باشه.....

سرش رو انداخته پایین...

آهای سرت روبالا کن...الوووووووووووووو..با تواما.....دیگه تولد تموم شد..کاره من هم تموم شد...وظیفه ی من هم تموم شد....

خیلی چیزا رو نگفتم..خیلی حرفا رونزدم...خیلی سوالاش بیجواب مونده....دهن باز کنم ،دق کردم....دستم رو میگیرم زیر چونه ش و سرش رو بلند میکنم تا توی چشمام نگاه کنه...که جواب تمومه سوالاش رو ازتو چشمام بخونه....تمومه سعیم رو میکنم که آتیشه توی دلم از توچشمام معلوم نباشه..تمومه سعیم رو میکنم که گریه ی توی دلم رو با لبخنده روی لبم وشوخیهام محوش کنم....

توی چشمام میخونه که چقدر دوستش دارم....که واسه اونه که اینجام..که واسه اونه این همه به قول خودش تشریفات...که واسه اونه وجود دخترم توی زندگیم..که واسه اونه که غصه ش غصه ی منه وحاضرم بمیرم که نکنه یهو غصه بخوره....که واسه خاطره اونه که دارم لذت میبرم ازخوشحالیش...

توی چشمام میخونه چقدر دوستش دارم..انگار چشمام داره بلند بلند حرف میزنند که بهم میگه:میدونم !!!!

ازاینجا به بعده قصه من نباید باشم...درستش اینه که نباشم..اصلا نباید باشم....

باید برم.....خیلی وقت پیش باید میرفتم....خیلی وقت پیش....شمعهای روی کیک وظیفه شون آب شدنه .بعدش دیگه باید نباشند.....

میرم زیارت..میرم واسه دعا...میرم واسه التماس به خدا.....

دلم رو کنارش روی صندلی جا میذارم ومیرم......

توی صحن..روی سنگهای سفید وخنک حرم که میرسم...کفشهام رو درمیارم وپا میذارم روی سنگها وتا مغز سرم یهو آتیش میگیره.....پاهام تاول زده....وخنکای سنگها به سوزش درمیاره این پاهای لعنتی رو...قدم میذارم روی سنگها وراه میرم...با هرقدم تمومه وجودم درد میشه....تمومه صحنها رو یکی بعدازدیگیری رد میکنم ویهو میشینم..روی زانوهام وبعد وسط این همه جمعیت میرم سجده....لپم را میذارم روی سنگهای سفید وخنک وچشمام رو میبندم..چشمام رو میبندم تا دیگه هیچی نبینم ونشنوم....

خنکای سنگهاست که ذوب میکنه این بغضه لعنتی رو ومن میخوابم....وخواب میبینم.....خوابه کسی که داره میاد ومن هنوز زنده م!

خدایا خودت مراقب دخترم و شب شکن باش......

 +این داستان واقعی نیست!

قدم را از عدم این سو نهادی...

هوالمحبوب:


میخوام بنویسم

اما نمیتونم

اما نمیشه

نمیدونم چی شده

ساعت 1:25 صبحه اولین روزه مرداد ماه 1390

بالاخره تیرماه تموم شد ومرداد اومد.مرداده پرازتولد

مردادی که تولدش با تولد شروع میشه...

من از مرداد بیشتر از تیر بدم میاد

رنگش بنفشه از اون بنفش زشتا

از بچه گی همین احساس رو داشتم

نگرد دنباله خاطره ی بد توی زندگیم که به هیچ جا نمیرسی

بی دلیل دوستش ندارم

اما

بالاخره تموم شد این تیرماه ومرداد اومد

همونی که خیلی وقت بود منتظرش بودم

فردا شب دیگه تموم شده

ونمیدونم چه حسی خواهم داشت

شاید خوشحالم

شاید ناراحتم

شاید خوبم

شاید بدم

شاید دارم لذت میبرم

شاید دارم درد میکشم

خدا بهم برای رسیدن به صبح نیرو بده

ازت ممنونم خدا

قدم را از عدم اینطرف گذاشتی و به دنیا اومدی ....

خوش اومدی

مبارکه

تولدت  مبارکه


***********************************************

*زهرای گلم تولدت مبارک عزیزه دلم...سلام من رو به شیراز وحافظیه برسون


**آرش عزیز تولدت مبارک.عمره بابرکتی برات آرزو دارم

** وتولد تو....تویی که نیازی به وام گرفتن از هیچ کس وهیچ چیزی نیست برات....تمومه آرزوهای خوب ماله تو..همین


مراقب خودت باش دختر...

هوالمحبوب:


دوسه روزه ازش خبر ندارم

آشفته م

نکنه اتفاقی واسش افتاده باشه؟؟؟

اون موقع من چه کارکنم؟

بارها زنگ میزنم وجواب نمیده..

اون خطش هم که خاموشه!

توی خیابون اعصابم میریزه به هم...

واسش اس ام اس میدم

:دختر وای به حالت زنده باشی،وگرنه خودم با دستای خودم میکشمت که نگرانم کردی!

خیلی خسته م  وباز نگران....

شام میخورم وبعد از یکی دوساعت گوشیم رو چک میکنم...

سه چهارباز زنگ زده.....اس ام اس هم داده که گوشیش خرابه وفردا درست میشه..که سالمه..که هست..که ببخشید ....

ومن خیالم راحت میشه وبا آرامش میخوابم...خیلی زووود..ساعت 10 شب آروم وبا آرامش میخوابم وبهش میگم :دختر مراقب خودت باش!تو امانتی دست من!


ومیخوابم.....نمیدونم چرا!ولی خوابه کیک میبینم....خواب کیک تولد که رووش پر ازتوت فرنگیه تازه س ومن پرازولع خوردنش...

تاصبح آروم میخوابم والان ...صبح بخیر

یک سینه حرف هست، ولی نقطه‌چین ...

هوالمحبوب:


صبح که زنگ زد دلم آروووم شد.....وقتی داشت حرف میزد وتوضیح میداد مطمئن بودم این کار رو واسه آرامشه من  وبقیه انجام داده.....مطمئن بودم از دیروز که باهاش درددل کردم دنباله تموم کردنه دردم بوده....مطمئن بودم تموم سعیش رو کرده که یه جوری غصه ها کمتر بشه.....

کلی حرف زد ومن گوش دادم ودلم آرومتر شد وبهش گفتم عصر میرم دفتر پیشش.....

تا بعد ازظهر شرکت ؛ مشغوله صحبت وکار وتحقیق وتفحص بودم وبعدش هم با تماس مهندس زدم بیرون..... 

خیلی وقت بود از مهندس خبر نداشتم 

اینقدر این چندوقت حالم بد بود که هرموقع هم باخوندنه وبلاگم میفهمید حالم خوب نیست وتماس میگرفت همه ش سر میچرخوندمش وبه قول خودش ضد حال میزدم... 

دلم براش تنگ شده بود.دلم همیشه برای دوستای خوبم تنگ میشه....برای همه ی کسایی که بی ادعا بهت محبت میکنن ونگرانتن چون دوستتند...چون توی بانکشون اعتبار داری وچون توی بانکت یه سرمایه گذاریه بزرگ کردن.... 

مهندس از اون دسته آدمهاس.....از اون دسته از آدمها که از داشتنش توی زندگیم خوشحالم واز دوست داشتنش هم نگران نیستم.....همیشه واسم دوسته خوبی بوده.شاید واسه همینه که همیشه  وقتی توی اوج درد باهاش صحبت میکنم آروم میشم واز خدا ممنون. 

لازم نیست بگم چی شده یا بپرسه؛همین که هست ومیفهمه باید چه طور رفتار کنه کافیه..... 

بهم میگه میدونسته حالم این چندوقت خوب نیست وترجیح داده وقتی حالم بهتره خودم باهاش صحبت کنم....بهش میگم کاش من چهارتا دوست مثل تو داشتم...اون موقع هیچ دردی نداشتم.... 

باز میخندیم..باز شوخی میکنه وباز سر به سرم میذاره وباز من خوشحالم از وجود آدمهای خوب توی زندگیم... 

میرم دفتر پیش احسان.....نماز خونده وناهار خورده ونخورده میرم آموزشگاه!!! 

به قول مهندس واحسان :اینجا هتله؟!!!!  بازم یه بستنی میخورم

«سید» پیام میده خوشحاله حالم بهتر شده ومن خوشحالم که آدما ودوستای خوبه زندگیم حواسشون بهم هست وباز خدا ممنونم. 

یادمه شب شکن یه بار گفت بهم به اینکه دوستایی دارم که نگرانم هستن غبطه میخوره...غبطه هم داره....من خودم هم به خودم غبطه میخورم!!!!!!!!!!!!!!!!

توی کلاس با بچه ها یه تیم تشکیل میدیم واسه ریشکنی «مردها»!!!! 

از کلاسم خوشم میاد...از بچه های کلاس خوشم میاد اصلا چون اینها بودند این کلاس رو قبول کردم...واسه همدیگه لقب انتخاب میکنیم وکلی میخندیم...اونقدر بلند که صدای بقیه کلاسها درمیاد. 

چقدر خوبه که آدمها بلند بلند میخندن!!! 

برمیگردم خونه وتا خونه با عمه صحبت میکنم. »غزل» بی مقدمه بهم اس ام اس میده وبه عشقش اعتراف میکنه وازم میخواد باهاش توی رازش شریک باشم!!!! 

همیشه وقتی آدمها باهام درد دل میکنن نگران میشم! 

نگران مسئولیتی که درقبال این درد دل بهم واگذار میشه.نگران اینکه باز باید مراقب یکی دیگه از آدمای زندگیم باشم که آب تو دلش تکون نخوره...... 

میام خونه.....خونه آرووومه 

آروووم ومن از خدا ممنونم. 

دیشب به خدا التماس کردم آروومم کنه...خودم رو زندگیم وخونواده ام رو آدمهای زندگیم رو وحالا من نشستم ودارم تمومه روزم رو مرور میکنم..... 

احسان میگه :امشب رو زندگی کن ومن دارم زندگی میکنم.....  

دیروقت میخوابم....ولی آروووووم!

به خاطره آدمای خوبه زندگیم ازت ممنونم خدا..... 

به خاطر مهندس؛سید؛احسان؛عمه؛فرنگیس؛الناز؛گیتاریست؛زهرا؛نفیسه وهمه.... 

خواب رویای فراموشی هاست....

هوالمحبوب:


باید جای من باشی که خدا را شکر نیستی....که خدا را شکر هیچ کس جای من نیست....

باید جای من باشی که بدونی چه حسی دارم از دیشب که سر روی بالش گذاشتم تا حالا که بیدارم ودارم مینویسم ولذت میبرم و درد میکشم......باید جای من باشی که بدونی چقدر از دیشب خوشحالم و.....

ساعت 2:30 نصفه شب بود ودیگه باید میخوابیدم . به اندازه ی کافی خودم را خسته کرده بودم که تا وقتی سر روی زمین میگذارم بلافاصله خوابم ببره وبه هیچ چیزی فکر نکنم ولی نشد....هر چی این دنده اون دنده خوابیدم نشد......

هر چی بالش رو بغل کردم وجا به جا شدم نشد.....

سرم رو کردم بالا وبه خدا گفتم:نگاه کن ساعت رو!ساعت دو نیمه!هر چی حسابش رو بکنی باید من الان خواب باشم!نمیشه دست از سرم برداری بذاری بخوابم؟فردا هرچی خواستی اذیتم کن!به جون خودت سرم درد میکنه!دلم میخواد بخوابم تا همه چی یادم بره!جون خودت!!!!

نمیدونم کم کم خوابم برد یا یه دفعه!ولی خوابم برد!

واز وقتی چشمام رو بستم تا خود صبح که ساعت 6 چشم باز کردم ،تو داشتی شعر میخوندی و من دست زیر چونه داشتم گوش میدادم!

دیگه اون آخرها خسته شدی وگفتی :بس نیست؟؟الان نوبته توست.....من باز هیچی نمیگفتم وزل میزدم بهت ومیگفتم :ادامه بده وتو باز میخوندی......

الهی بمیرم که خسته شدی...که خسته شدی از بس خوندی ولی باز هم خوندی وخوندی وخوندی ومن  گوش دادم تا خوده صبح.....

وقتی بیدار شدم دیگه صبح شده بود وحس من ......حس من معلوم نبود چیه...خوشحالم؟ناراحتم؟دارم درد میکشم؟دارم حسرت میخورم؟.....نمیدونم!

فقط خوشحال بودم که این همه ساعت تو را شنیدم...نشسته بودی وفقط داشتی برای من شعر میخوندی ومن سیر گوش میدادم ونگاه میکردم......

دیشب یه شعر خوندم برات...نبودی ولی خوندم......همه شنیدند وتحت تاثیر قرار گرفتن وتو نبودی...تویی که باید باشی که بشنوی نبودی.....اصلا کی میگه نبودی؟؟؟؟

همیشه هستی..همیشه...میدونم شنیدی.....میدونم میشنوی......اصلا شنیدی که اومدی وتا صبح شعر خوندی ومن کیف کردم.....

باید جای من باشی که بفهمی چقدر حظ کردم.....چقدر خوبه که جای من نیستی.......چقدر خوبه که هیچ کس جای من نیست....چقدر خوبه.....

 

 

از این خرابتر نمیشود....

هوالمحبوب:


باز رفتم قم...بعد از امتحانی که به مکافات دادم...به مکافات رفتم دانشگاه وبه مکافات امتحان دادم...اولین امتحانی بود که نخونده ی نخونده رفتم سر جلسه....اولین امتحانی بود که چون ماشین گیرم نیومد با کامیون رفتم دانشگاه(!!!!!!!!!!!!!!!!!!!) واولین امتحانی بود که با درد شروعش کردم وبا درد تموم!!!

رفتم قم.....همونجا که دلم رو همیشه آروم میکرد......تنفس توی همون هوایی که روحم رو تازه میکرد.....توی همون خیابونایی که اگر چه نمیشناختمشون بهم لذت میداد.....

رفتم تا گندبزنم به تمومه احساسم به قم!

 همیشه همینطوره!وقتی از یه چیزی لذت میبرم ،اینقدر کشش میدم تا خراب میشه وخرابتر!

پرسه میزنم...اطراف حرم......توی خیابونا......توی بازار.....توی خاطره هام.....دنباله یه جایی هستم که پیداش نمیکنم...یه جایی که دم در ساختمونش پله بود...یه جایی که انگار هیشکی بلد نیست.!و سعدی توی کیف من هنوز داره عشقش رو فریاد میکشه!!!!!

چقدر مردم قم خنده دارن!

قبلاتر ها فکر میکردم نماد اعتقاد و باورن! فکر میکردم توی خیابون که قدم میزنم ، واسه شهرشون وصله ی ناجورم با این طرز نگاه کردنشون!

فکر میکردم قم یعنی چادر!یعنی تسبیح!یعنی خدا! یعنی نگاه صحیح!یعنی اعتقاد!یعنی باور!

چقدر این مردم مدیونن به قم و باورهای  من!

چقدر وصله  های ناجور  توی خیابونهای قم در رفت وآمده!

چقدر وصله ها ی ناجور توی خونه های قم دارن زندگی میکنن....

چقدر وصله ها ی ناجور نقاب "جور" بودن به خودشون زدن!

چقدر مردم ،غلط اندازن!

وچقدر من ساده ام!

وگیج!

توی هوایی نفس میکشم که تو هم تنفس میکنی و چقدر قلبم سنگینه و سنگینی میکنه.....

الان یه جای همین شهر مثل من  داری هل میدی این هوای پر از دروغ و ریای قم رو توی ریه هات و من اینجا توی این هوای گرم و پر از درد منتظرم...منتظره خراب کردن باورهام!

دلم میخواد بمیرم وقتی با تمومه وجودم خیانت میکنم...

خیانت به خودم....به تو...به خاطراتم...به قم و به الی ......



******************************************************

* تولدت مبارک "فرنگیسم"...همیشه دوستت دارم ، حتی الان که با تمومه وجود از خودم متنفرم!