_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

آخرش قصه هامون قشنگ میشه....

هوالمحبوب: 

 

منتظر میمونم تا از راه برسه.هیجان زده نیستم ولی خوب احساس خوبی دارم..احساسی مثل دیدنه یه دوست ودارم مرور میکنم رفتار وگفتاری که باید داشته باشم واحتمالاتی که پیش میاد.....

از راه میرسه وبعد سلام وعلیک دستش رو واسه دست دادن دراز میکنه!

خنده م میگیره...خودم را جمع وجور میکنم ولبخند به لب میگم: من یه خورده املم! دست نمیدم...ببخشید!"

فکر کنم خجالت میکشه وشاید هم بهش بر میخوره وشاید هم....... ...نمیدونم!

دستش رو میکشه وعذر خواهی میکنه!

مسیر را طی میکنیم ومن با ذوق به آهنگایی که خونده گوش میدم وواقعا لذت میبرم.....نمیدونم چرا حرص میخوره و از یه چیزی ناراحته ولی سعی میکنه خودش را مبادی آداب نشون بده!

ومن سعی میکنم زیاد جو را متشنج نکنم واجازه بدم اونطور که راحته رفتار کنه یا حتی حرص بخوره!!!!

خاطره جسته گریخته تعریف میکنم وبحث را میکشونه به" امل"  بودنه من واون جمله ی قصاری که اول تحویلش دادم!

 منه بی اعتقاد میخوام راجب اعتقاداتم حرف بزنم ولی خوب اینجا جاش نیست وبیخیال میشم وخودش هم وقتی بازی من رو با کلمات میبینه بی خیال میشه وباز میرسیم به بازی با کلمات دیگه.......

یهو شروع میکنه به گفتن...درست اون دم آخر...که دلش پره ومیخواد ثابت کنه میتونه...که اون هم دلش پره از آدمایی که همیشه حواسش بهشون بوده ولی اونا نسبت بهش بی تفاوتی پیشه کردن.....دعوای همیشگی شکاف نسلها و غمی که شاید تا آخر عمر مثله یه حسرت میمونه رو دل آدم وآخرش هم مهم نیست....

الهی ی ی ی ی ی  ! حس میکنم فقط باید بشنوم وگاهی برای باورپذیرتر شدن واینکه میفهمم چی میگه یه خاطره ی عینی تعریف کنم .همراه با غمی که توی دلم میفته از شنیدن حرفاش خوشحالم...خوشحالم که دارم چیزایی را میشنوم که شاید یه خورده بار غمی که هست را سبک میکنه....

اینی که حواست هست که همیشه خدا هست بزرگترین موهبت وزیباییه که تو داری.....

با آرزوی قشنگترین ها میام خوونه ونمیدونم چرا حس میکنم باید کاری بکنم...یه چیزی بگم...یه حرفی بزنم....یه رفتاری بکنم که دلم آرووم بشه....فقط میشینم روبه روی خدا ونمیدونم چرا بغض راه گلوم را میگیره وبهش میگم خدا حواست هست؟؟؟

واسش دعا میکنم...واسه رسیدن به اونایی که توی دلشه و واسه رسیدن اونایی که صلاحش هست دعا میکنم....واسه آدمی که حواسش هست که خدا حواسش هست.....واسه یکی دیگه از آدمهای زندگیم.....

نقاش نیستم ولی.......

 هوالمحبوب:

توی دنیای خودت غرق شدی ومکان وزمان را فراموش کردی که یکهو سر وکله ش پیدا میشه.هیجان زده میشی ،لبخند به لبهات میاد ومیخوای بری سلام کنی که یکهو یادت میفته ...یادت میفته قول دادی!

خنده دارترین کاره دنیا ...قول دادن برای نخواستن وعمل نکردن!میخواهی بزنی زیر همه چی..اما به این فکر میکنی که خودخواهی تا چقدر؟!...که چی؟؟که بعدش چی؟که چی بشه؟؟

سکوت میکنی ومیشینی یه گوشه...تصمیم میگیری خانومانه رفتار کنی..مثل یه دختر خوب!

باز سکوت میکنی وبه کارهات میرسی وخودت هم نمیدونی منتظر هستی یا نیستی!

که یکهو سلام وکلامی.....باز یهو یادت میره...میخوای به صمیمانه ترین صورت ممکن جواب بدی واظهار دلتنگی کنی که یکهو باز یادت میفته وبه یک سلام سردو نیش دار بسنده میکنی....بدم میاد مواظب رفتارم باشم وخودم را محدود کنم ولی خوب دیگه......

میخواهی بی تفاوتی پیشه کنی ولی خوب هرچی باشی دیگه اینقدر بی ادب نیستی...میتونی معمولی رفتار کنی ومثلا چند دقیقه ای را درمحضرش مستفیض بشی...راه میفتی ومیشینی یه گوشه...دروغ چرا؟انتظار شنیدنش را بی صبرانه میکشی وانگار که توی دلت دارند گنجشک پرواز میدند.....گوش میدی وکیف میکنی....میخواهی به با احساس ترین صورت ممکن ازش تشکر کنی ولی خوب....غیر از تو آدمهای دیگه ای هم هستند ویادت میاد تو هم یکی از از این مخاطبهایی و نه بیشتر وباز سکوت میکنی وگاهی به یه حرکت یا تشکر کوتاه بسنده میکنی.....یک هو دستت میره بالا تا تو هم بخواهی دیگران را و"او" را دراحساست شریک کنی...میپری کنار اون....دعوت شدی به بودن وچه حس لذت بخشیست کنار "او" بودن که باز یکهو یادت میفته که داری فراموش میکنی وباز از شریک کردن دیگران منصرف میشی وبه خودت میگی :"دلبری ممنوع!"

صداش میلرزه...انگار که بغض داره...انگار صداش خش هم داره...فکر میکنی که شاید سرما خورده....ولی هیچ لرزش و خشی درصداش مانع حس کردنش نمیشه.....باز سکوت میکنی وباز........هنوز کنارش نشستی....توی دلت آرزو میکنی کاش کسی بیاد وفاصله را زیاد کنه وخدایا شکر آدمها یکی یکی ازراه میرسند که همین ماموریت را انجام بدند......

مرور میکنی.....خودت را....ویه عالمه روز رفته را......"یعنی دیگه برام شعر نمیخوای بخونی؟"...."نه!"..."باشه"......وقول میدی.......قسم میخوری ومحدود ومحدودومحدودتر میشی.... خاطره میشه...خاطره میشی....واقعا نمیدونی باید چی کار کنی.....باز مرور میکنی وباز.....ودور میشی..اون قدر دور که انگار ازاول نبودم.انگار که ازاول نبودی.... 

دوره آخرزمووون....!

هوالمحبوب: 

 

توی مسیر برگشت از آموزشگاه به خونه هستم که SMS  اش میاد وتا میخونم همونجا وسط خیابون مرده ام از خنده وهر کی میرسه بهم بر بر نگاه میکنه ورد میشه ومن نمیتونم جلوی خنده م را بگیرم......

صبح  داشتم با خانوم خونه زندگی نامه ی "بیژن پاکزاد"  خدابیامرز را میدیدم وکفمون بریده بود از این همه شکوه وجلال و عظمت زندگیش وای ول که  SMS  داد :فردا پایه اید بریم ساوه؟؟

میخواستم زنگ بزنم وبکشمش.هنوز یادداشتی که سر کلاس واسم نوشته بود مبنی بر اینکه:"یهو نریر پاچه خواری استاد را بکنید که باز اجازه بده بیایم کلاس" لای کتابم بود ها!اونوقت داشت میگفت این همه را بریم پاچه خواری استاد....اونم کی؟؟؟من!

دوهفته قبل از عید سرکلاس استاد نرفته بودیم ووقتی اولین جلسه بعد از عید رفتیم کلاس بهمون گفت دیگه نریم سرکلاسش وبریم بشینیم بخونیم پایان ترم نمره خوب بیاریم . من هم حرف استاد را انداختم توی شوخی ولی حرف استاد همون بود ومن دیگه اصرار نکردم وگفتم چه بهتر!میشینم تو خونه راحت وآسوده وسید هم قبول کرد واون هم راضی ومسرور...حالا یهو ناغافل میگه فردا بریم دانشگااه!عجبا!

بهش پیام دادم :مگه استاد نگفت نیایید؟بریم چی کار؟

گفت:میندازتمون ها!بریم پاچه خوری!

با خودم گفتم برم از رو دست نوشته اش اسکن کنم، بعد هم عکسش را فردا بگیرم وصداش رو هم موقع پاچه خواری ضبط کنم بعد برم بزنم تو فیس بوک ها ! نه من هم دست به  آدم فروشیم زبون زده خاص وعامه ،واسه همین! ! کلا میخواستم اون لحظه خودم را بکشم که داشت اینا را میگفت!

بهش گفتم:ای بابا!آخه بریم با اون آدمای ناجور بشینیم سرکلاس؟(منظورم همکلاسیهایی بود که کتاب را صد دور خونده بودند وسرکلاس راجب مباحث خارج کتاب ومقالات ومدیران به نام و اضافه بر برنامه صحبت میکردند واز نظر ما وصله ی  ناجور بودند!یا شایدم ما وصله ناجور بودیم!)

گفت: مجبوریم! میفتیم ها! بریم ببینیم چی میشه....

یه خورده فکر کردم وبااحسان ونه نه مون مشورت کردم وبا حرص با اینکه زورم اومد با خودم گفتم بذار یه بار هم به ندای وجدان سید گوش بدیم وببینیم چی میشه وبا هم واسه فردا واسه رفتن به دانشگاه قرار گذاشتیم .ولی با خودم قرار گذاشتم اگه استاد دست رد به سینه مون زد ،کلا سید را بکشم همونجا تو دانشگاه!

شب داشتم خوشحال وخرم از آموزشگاه برمیگشتم که سید پیام داد:نکنه تو تعارف گفتید میاید دانشگاه؟ من خیلی اصرار کردم ،ببخشید!

بهش پیام دادم: یه خورده فکر کن ببین من با کسی تعارف دارم؟؟ میخوام یه بار هم که شده حرف گوش کن بشم .همیــــــن!

پیام داد:"دوره آخر زمون که میگند همینه ها!شمـــــــــــــــــــا؟حرف شنوی؟ از مــــــــــــــــــن؟؟خدا رحم کنه!!!!"

یعنی من فقط غش کرده بودم از خنده وسط خیابون ها!بچه م انگار بو برده بود قراره کشته بشه! چشمش ترسیده !حرف شنوی؟اون هم من؟؟؟

****************************************************

پ.ن:

1.یاد آقای اسدی افتادم روز امتحان مدیریت پروژه ،وقتی داشتیم با سید وآقای قاسمی وخود آقای اسدی رئوس مهم مطالب را دوره میکردیم ... که یهو آقای قاسمی وسید راجب تقلب حرف زدند ویهو آقا ی اسدی گفت:مواظب حرفهاتون باشید...میره همه را توی وبلاگش مینویسه آبروتون را میبره!!!!....همه یهو زدند زیره خنده وکلی از آقای اسدی کیف کرده بودند. من هم همینطور!

2.امروز کلی اتفاق گفتنی افتاد که شد سوژه واسه پست امروز ،آخرین روز این فروردین لعنتی!ولی گذاشتمش واسه پستهای اردیبهشت وماجرای رفتن دانشگاه ما واسه فردا شد مبحث این آخرین پست فروردین!

3.یعنی اگه فردااستاد بخواد به من کم محلی کنه من یا خودم را میکشم یا سید...ولی بیشتر سید را ..من عادت ندارم کسی بهم کم محلی کنه!شایدم استاد را کشتم! ولی نه! بیشتر همون سید را!!!!! 

۴.آخ جوون فروردین تموم شد

۵.همین!

آچیلای هکر از قرارگاه خاتم النبیا...!

هوالمحبوب:

نشسته بودیم مراسم تقدیر از "بچه های دیروز" رو از شبکه تهران میدیدیم وعجیب نوستالوژی خونم رفته بود بالا ولحظه به لحظه با معرفی و تقدیر هرکدومشون پا به پای "بهروز بقایی" اشک میریختم.از بچه گیم هیچ خاطره ی قشنگی ندارم وهمه ش وحشت بود وکابوس وهیچوقت دلم نمیخواد بازتکرار بشه ولی انگار تنها چیزی که من رو دلتنگه همون روزها میکرد همون برنامه های کودک قدیم بود و چقدر یادش بخیر بود که من رو به بغض دعوت میکرد......

مراسم که تموم شد باز رفتم بیلوکس وباز این سرعت افتضاح اینترنت زد تو حس وحالم وبه زور وضرب هم که شد کانکت شدم وداشتم چاق سلامتی میکردم که یهو مهران پرسید"آجی وبلاگت هک شده؟!"

گفتم :" نه داداشه من!آخه کی به وبلاگه من چی کار داره؟!" وخنده م گرفت...رفتم سراغ وبلاگ که دیدم با این سرعت افتضاح باز نمیشه.کلا سیستم من طاقت این همه ابهت را نداره واگه یه خورده بهش فشار بیاری هنگ میکنه...به پانکالا گفتم:"میگن وبلاگم هکیده!ببین راسته." که زد زیر خنده وگفت :" خودت هکش کردی.نوشته این وبلاگ توسط قرارگاه خاتم النبیا هک شده !!!!پست جدیده؟؟؟" وحالا بخند وکی نخند...

ای بابا! مگه خودم مریضم خودم رو هک کنم؟!تازه من از کامپیوتر فقط بلدم دکمه پاورش رو بزنم!عجبا!

واسه اطمینان به بابا نرس هم گفتم واون هم همین رو گفت وکلی بهم افتخار کرد که اینقدر مهم شدم که من رو هک میکنند ومن هم هی میزنم تو سر خودم که حالا چی کار کنم!بابا میگه از یکی ازدوستام میپرسم باید چی کار کنی .

هرچی میخوام برم تو وبلاگم نمیشه وخطا میده که یهو آچیلای میاد....

بهش میگم دیدی چه خاکی به سرم شد؟لشکر خاتم النبیا هکم کرده!کلا معروف شدم.حالا چی کار کنم؟؟" میخنده وکلی حال میکنه وبعد بهم میگه حاضری چقدر بدی وبلاگت روپس بهت بدم؟

یه خورده فکر میکنم..تو این فاصله به این نتیجه رسیده بودم اگرچه وبلاگم رو دوست دارم اما اگه از دستش بدم مهم نیست...بالاخره زود به نداشتنه نداشته هام عادت میکنم یا حداقل تظاهر میکنم که مهم نیست..حالا مگه چی شده؟؟هرموقع دلم تنگ شد میرم میخونمش مهم نیست....

که بهش میگم هرچی توبخوایی.میگه بیست تومن ومن با کمی تامل قبول میکنم...بهم میگه اصلا میدونی کی وبلاگت رو هک کرده؟

تا میام براش توضیح بدم که یکی از کامنتهام بعد ازظهر مشکوک بود وهمون ماجرایی که برای بقیه تعریف کردم رو تعریف کنم، نمیدونم چرا یهو به دلم میفته کاره خودشه!!!!مخصوصا اینکه بعدازظهر اصرار داشت اگه یه چیزی بگه ناراحت نمیشم؟ وحتی ازم قول گرفت ناراحت نشم ولی چیزی نگفت وموکولش کرد به شب!!!!

میگم :آچیلای کار خودته،نه؟"(نمیدونم چرا دلم میخواست بگه نه...حتی با اینکه ممکن بود دیگه وبلاگم رو نداشته باشم!)

خندیدوگفت:"بـــــــــــــــلـــــــــــــــــــــــــــــــــــه  !!!!!......"

و من دیگه بقیه تکست هاش رو نخوندم..از پای سیستم بلند شدم وتو اتاق راه افتادم وهی به خودم غر زدم....الان باید چیکارکنم؟باید چه عکس العملی نشون بدم؟باید چه حرفی بزنم؟باید چیکار کنم؟باید خوددارباشم؟باید فحش بدم؟باید عصبانی بشم؟باید خوشحال باشم؟باید ازشوخیه با مزه ش تشکر کنم وبخندم یا به خاطره اینکه به حریم خصوصیم پاگذاشته نصفش کنم؟نمیدونم.....فقط راه میرم وغر میزنم....

پای سیستم که میشینم میبینم شونصد خط تکست داده ولی هیچکدومش رونمیخونم..فقط میبینم میخواد وبلاگم رو پس بده ولی من نمیدونم چرا دیگه نمیخوامش....

بهش میگم من هیچ حرفه یواشکی توش نداشتم وندارم...من اصلا حرفه یواشکی ندارم ..اگر هم داشته باشم که هرآدمی ممکنه داشته باشه،توی دلم هست وهیچ جا ثبتش نمیکنم...مهم نیست تو سرتاسر وبلاگم را گشتی یانه..چون کافی بود بخوای بگردی ومن باکمال میل قبول میکردم....حرفه من یه چیزه دیگس.....

حسم وحرفم مثل موقعی هستش که میرم خونه سمیه اینا وبهم میگه :کیفت رو بده ببینم چی توش داری ."ومن با اینکه هیچ چیزه یواشکی وخاص ونامعقول یا هیجانی تو کیفم ندارم کیفم رو بهش میدم ،حواسش رو پرت میکنم وخدا خدا میکنم کاش اینقدر پررونباشه بره سر کیفم وکه من ازکارش بدم بیاد وخودش بدونه کارش درست نیست..

یا موقعی که موبایلم رو برمیدارند وتوش کنکاش میکنند که SMS جالب چی داری وچی تو گوشیت داری ومن با اینکه هیچ چیزه خاصی ندارم واونقدرها هم مهم نیست اما کلی بهم برمیخوره..یا مثلا مثل اون روزی که توی ساوه توی اون کافی نت کذایی ،صاحب کافی نت "ID" من رو ازروسیستمم برداشت ولاو ترکوندو وقتی فهمیدم پا توی حریم خصوصیم گذاشته میخواستم بکشمش وبهش گفتم : کافی بود بهم میگفتی "ID" من رو میخوای .اون موقع عکس العمل من بهتر بود حتی اگه منفی بود تا الان که سرک کشیدی توسیستمم....

میدونی بعضی آدمها مجاز به انجام بعضی کارها نیستند .یعنی ازشون بعیده وباید بعید به نظر برسه....یه جورایی چون خودشون واست مهمند باید مراقب رفتارشون باشند وسعی کنند تعریف خودشون را خراب نکنند....

نمیدونم حسم چیه وآچیلای واقعا منظورش چی بوده وکلا میخواسته بازبهونه ای واسه خندیدن پیدا کنه ویا شاید هم

به قول خودش میخواسته درس زندگی بهم بده که به هرکسی اعتماد نکنم .من فقط دارم خودم رابه خوددار بودن دعوت میکنم واینکه مبادا عکس العمل بدی نشون بدم....

میگه قول دادی ناراحت نشی .ولی من ناراحتم،نه از اون بلکه ازخودم. حس بدی نسبت به خودم دارم ولی باز با خودم شوخی میکنم  واز دل خودم در میارم وبه بقیه خبر میدم که وبلاگم رو بهم پس دادند ولی نمیدونم چرا دلم نمیخواد برم سراغش..خودم علت حسم رونمیدونم...شاید اگه یه غریبه بود کنار اومدن با این موضوع واسم راحتتر بود ولی......

نمیدونم

مهم نیست.....

دمت گرم آچیلای ! باحال بود....همین رو میخواستی،نه؟!!!!

من وقلب ایران...اصفهان

هوالمحبوب: 

همین چند روزه پیش بود...آره...همین چند روز پیش بود داشتم به  "پارادوکسیست" میگفتم دلم میخواد برم جایی که کسی من رو نشناسه...دلم میخواد اسمم را عوض کنم و با آدمهای جدید آشنا بشم و چند وقتی کلا یه جوره دیگه باشه وبشه وهیشکی ازم هیچی ندونه وشروع کنم به تصویر سازیه جدید.....گفت سخته ...ولی من دلم میخواست حتی با سخت بودنش این کار رو انجام بدم...

اینطور دیگه هی مدام جمله ی : " از تو بعیده رانمیشنوی!" .هی مگه چی شده رو توی کله ت نمیکوبونند...هی بهت نمیگن تو دیگه چرا؟...اون موقع هر کاری بکنی و انجام بدی درسته چون جزیی از خصوصیتت به حساب میاد...اون موقع وقتی گریه میکردی نمیگفتند مگه تو هم بلدی گریه کنی؟....یا وقتی میخندیدی اون هم بلند کسی نمیگفت آهااای آروم....هیچ کاری از تو بعید نبود و تا اطلاع ثانوی میشدی همونکه دلت میخواست حتی اگه اشتباه بودی....راحت دلگیر میشدی...داد میکشیدی...حتی بلند بلند فحش میدادی و آب از آب تکون نمیخورد..... دلم بهونه میگرفت و این روزهای آخره سال چقدر حالم بد بوووووووود.

شبهای آخر سال درد بود وروزهای آخر سال به اندازه ی قرنها میگذشت تا تموم بشه....توی دلم خون بود وروی لبهام لبخند ودرد میکشیدم از اینکه خودم نیستم ونمیتونم بی محابا فریاد بزنم...خسته شده بودم و کلافه از تمومه سالهایی که سپری کرده بودم ویک انگه دختر خوب بودن رو چسبونده بودند بهمون و هیچ کس توقعی جز اینکه بودم ازم نداشت. حالت تهوع داشتم از خودم.یه چیزی باید عوض میشد تا استارت عوض شدنه من هم زده بشه.نمیدونم باید یه اتفاقی میفتاد ،اون هم برای من که بی خیاله تمومه بودنها شده بودم و تصمیم به هرچه پیش آید خوش آید گرفته بودم.....وای از سالهایی که گذشته بود...

نمیدونم ونمیخوام بدونم واصلا نمیخوام راجبش حرف بزن

اصلا تصمیم گرفتم دیگه راجب دلمشغولی وفکر مشغولی ودردهام چیزی ننویسم وچیزی به کسی نگم.کلا من تا آخره عمر اینم >>>>>

توی یکی از همین شبهای درد آور بود که آرش باز توی حرفاش حرفه "بیلوکس " را زد...من که کلا وقت اضافی داشتم پای سیستم کامپیوترو به خودم گفتم به امتحان دریافت و اجرای این نرم افزار می ارزه...فکر کن ماوس کامپیوتر کلا هنگ کرده بود وکلا سیستم کن فیکون!نمیدونم چرا هی این شبها هی همه واسه اتصال من به یه جا تلاش و همت مضاعف میکردند وهی هرکی میخواس من رو ترغیب به بازدید از یه جای تازه بکنه و من هم که کلا این روزها هم مسیر با جریان آب !

مدتهاست ،شاید دو سه سال که به محضه کانکت شدن توی اینترنت ،messenger رو  روشن میکنم و میرم دنباله کاری که واسش اومدم توی نت.

میل چک میکنم .مینویسم، وبگردی میکنم، پروژه های آخر ترم رو تند تند جستجو میکنم ، بیشتر وقتم صرف میل هام میشه و بعد به وبلاگه این  و اون سر میزنم وگاهی که خسته میشم سری میزنم توی رووم اصلی messenger و با دیدنه این صحنه های خنده دار وپر از تاسف بر میگردم و حسرت میخورم ویاد اون روزها میفتم که روومها جدا بود وهر کسی به فراخوره سلیقه ش و طبعش جایی رو برای بودن انتخاب میکردو میرفت و از هر اونچه که میخواست وبود لذت میبرد....

خلاصه اینکه "add list"  های من میرند ومیاند و من به کاره خودم میرسم وگاهی سلامی وکلامی و بعد هم گاها به نسبت آدمی که میشناسی یا نمیشناسی و ازش سر درمیاری .با همکلاسی ها حال و احوالی و با شاگردها و همکارای سابق تبادل ادب و احترامی و بحثی و حرفی و حدیثی باز هم گشتن در دنیای بی انتهای اینترنت.....

دیگه خیلی وقته دوران Asl plz    و من اینم و تو کی هستی گذشته .درست مثل روزایی که توی کوچه لی لی بازی میکردی و گاهی زنگ خونه ها رو میزدی و در میرفتی و بعد کیف میکردی از هیجانی که توی وجودت موج میزد وحالا فقط لبخند میزنی وقتی یادت میفته وخودت هم نمیدونی معنیه لبخندت تاسفه یا اشتیاق از به یادآوری یا نه حتی یک اتفاقه ساده ، اتفاقی به سادگیه دادنه بلیط اتوبوس وقتی به مقصد میرسیدی یا مثلا سلام کردن به رفتگره محل وقتی اومده دنباله عیدیه آخره سال!....

تا اون شب که آرش ،فایل نرم افزاره ":بیلوکس " رو فرستاد و خودش قدم به قدم برای اووردنه من به اونجا همراه شد....شاید خودش هم نمیدونست داره چه اتفاقی میفته و فقط دوس داشت لذت داشتن یا دونستنه چیزی که داره رو با کسی تقسیم کنه یا شایدم به ایجاده  یه هیجان دامن بزنه.....

 واونجا یک چیزی بود شبیه اون روزها....یه چیزی شبیه اردو..از اون اردوها که من خیلی دوست دارم....هم دیگه رو نمیشناسید اما با هم همراه میشید وبعد کم کم سلایق و علایق دستت میاد...یک چیزی شبیه اون آخره اتوبوس که آتیش میسوزوندیم وکلی سر وصدا میکردیم و تمومه اتوبوس با اینکه حسرت داشتنه اون آخر رو داشتند خیره خیره بهمون نگاه میکردند.....

از اون جمعها که خودت هر چی هستی باش...اینجا خودم  وخودت نداریما وهمه یکی اند وشبیه به هم.....یه چیزی شبیه فرهنگی که از همه یه جور بودن را میسازه و تو میشی شبیه اونی که میخوای اما درست هم جریان با همه....درست مثل همون اردوهایی که من با هیجان لذته از فردا،  شب سر روی بالش میذاشتم.....با هم ناهار میخوردیم و میوه تعارف میکردیم و با هم شوخی میکردیم وبازی و بعد اون آخر سر وقت خداحافظی از هم وابراز شادی از بودن در کنار هم از همدیگه میپرسیدیم ببخشید میتونم بدونم اسمتون چیه؟!!!!! ...دیگه اسم و رسم وفامیل و نوع عطری که استفاده میکنی مهم نبود...مهم این بود تو هم جزوی از شادی اینجا هستی وشاید اگه نبودی یه پایه ی بساط میلنگید.....

تازه وارد بودم وخانومی پیشه کردن تنها عکس العمل من بود وبه طرفه العینی من هم شدم جزوی از قلب ایران ، اصفهان و خودم را "آئورت" قلب ایران جا زدم و باز به بهانه ای حالم خوب شد....خوب و خوب و خوب...

گاهی هم سرکی میکشیدم به دیگر اعضا و جوارح ایران(!)،همان موقع ها که باز یکهو اخلاقم خط خطی میشدو مثلا گیر میدادم به "دفاعیات مهران" یا نوع رنگ فونت "آچیلای " یا نوع خندیدنه "بابای بچه ها!" ودنباله بهونه میگشتم که یه خورده گریه کنم....!

نمیدونم چه حسیه..اما...خوشحالم...از اتفاقهای جدیدی که توی زندگیم میفته خوشحالم.....از بودن در جاهایی که در اون احساسه امنیت میکنم...از خندیدن با دیگرون خوشحالم  و از لمس کردن و حس کردنه احساسه شفاف و ساده ی آدمهایی که هستند ودلیل بودنشون خواستنشونه......

شر میشم وباز آتیش میسوزنم...گاهی آروم وباوقار میشم وگاهی باز از دیوار راست میرم بالا...شعر میخونم و احساسم را هدیه میدم به همه ی اونهایی که از کنارشون بودن لذت میبرم و گاهی کل کل میکنم وعشق میکنم از هیجان به وجود اومده.گاهی نامردی میکنم و آدم فروشی و گاهی فقط سکوت میکنم و خیره میشم به تمومه اونچه داره میگذره...من میشم مادر ملت و با به رخ کشیدنه بابای بچه ها کلی جوسازی میکنم!!! وبازانگار که به هیجان اومدنه "آئورت " به شریان حیاتی دنیا کمک کنه واسه بیشتر بودن و موندن به ادامه ی زندگی کمک میکنم :))

گاهی کم حوصله میشم وبه شعرهای "راه نشین" گوش میدم وهیجان زده میشم و گاهی شیطون میشم وبا "آچیلای " وبقیه کل کل میکنم و گاهی احساسه شعف میکنم از اونی که حواسش به همه هست و از کلیدداره قلبه ایران تشکر میکنم وتوی دلم با تمومه وجود ستایشش میکنم.....

نمیدونم

حسم را دوست دارم...دلتنگیم را برای رسیدن به قلب ایران دوست دارم...هیجان دیدن بچه ها رو دوست دارم.....جوونه هایی که توی دل "پانکالا" در حال شکفتنه  وبه ثمر رسیدنه رو دوست دارم.....چشمای مراقب "مهران" که حواسش به همه چیز هست و با هرکسی به فراخوره شخصیتش رفتار میکنه رو دوست دارم...."آمیزقلی " گفتنها ویواشکی خندیدنهای "آرش"، کل کل کردنها وقلدری های "آچیلای" ،صدای طنین اندازه وورفتار جنتلمنانه ی " راشا" ،صدای ضرب و آهنگ وخوندنه "ساربان" ،شعر خوندن وحسن سلیقه "ره نشین" ،صداقته "ستیا " و سکوته " سکوت" ،مانیتورینگه "بلک من " و متلکهای "چرچیل" ،من من وتوتو  کردنهای " نرس " ،بیست سوالی های حرص در بیاره " محسن " ولهجه ی شیرین "نقی" رو دوست دارم......

نمیدونم وباز هم نمیدونم.....شاید یک روز تمامه مجازها رنگه حقیقت به خودش بگیره...روزی که من جامه ی عمل به قولی که به بچه ها دادم بپوشونم و همه رو به تماشای بستنی خوردنه بچه های مردم توی پارک دعوت کنم...

اون موقع غرق میشم توی شادیه بی حد وحصر بچه ها وتمومه اونچه که اونها از خودشون به نمایش میذارند...توی  صداهایی که رنگه نگاه به خودش گرفته....اون موقع همه حتی  اگر نخواهند حرف میزنند وپرده میکشند از رخی که پنهان شده بود پشته یه عالمه احساس شادی یا غم و یه اسم...همه یکی میشند و بانگ شادیشون  احساس خوشبختی به "رگ آئورته" قلب ایران میده!

اون موقع "آرش" هم بدون "میکروفن " میتونه حرف بزنه ،حتی اگه زبونش زبونه اشاره باشه و به قول خودش لال (!)وخدا راشکر دیگه  نیاز به گلریزون نداره  


 

آب هویج...توپ پلاستیکی...کامران نجف زاده!

هوالمحبوب: 

 

اون اولها فکر میکردم این سید چقدر عجیب غریبه .خوب اون اولا بود وحکایت "نخستین تصویر" واین حرفا!

 وهمون اولها این سوال بود  که اونی که هیچ چیز به نظرش خوشایند نیست وقشنگ ودل انگیزوعکس العملش به تمومه خوشایندهای من یا هر کسه دیگه یه لبخنده عاقل اندر سفیه یا خنده ی تمسخرانه ی بلنده از ته دل ، ممکنه از چی خوشش بیاد یا چی کیفش رو کوک کنه ویه بار که ازش پرسید گفت عشقش  آب هویجه و توپ پلاستیکی!!!(حالا راست و دروغش پای خودش!)

و من که کلا متحیر!

یه بار تو مسبر رفتن به دانشگاه که تند تند داشتیم برگه های مدیریت بازاریابی کاتلر رو ورق میزدیم توی اتوبوس که مبادا جمله یا کلمه ای را جا بندازیم وکاتلر رو عصبانی کنیم یهو وسط این همه استرس ازش پرسیدم چه آرزویی تو زندگیت داری؟

گفت میخوای به چی برسی؟بگو تا کمکت کنم!

گفتم : خودم میخوام برسم نمیخوام کمکم کنی که بشه اونی که خودت میخوای. حالا بگو تو زندگیت چه آرزویی داری؟!

یه خورده فکر کرد وگفت: دلم میخواد یه صندلی رو خورد کنم تو سره یک نفر وهیچ اتفاقی نیفته!دستم رو بتکونم وبرم پی کارم و انگار نه انگار!!!!!

بعد صورتش رو برگردوند ومشغول خوندنه بقیه ی کتاب شد و من داشتم فکر میکردم آرزو داشتنیه یا ساختنی که یهو سرش رو برگردوند طرفم و گفت : یه آرزوی بزرگتر هم دارم که کلی بهم حال میده!

گفتم چی؟

گفت دلم میخواد یه بار که توی بیست وسی "کامران نجف زاده" میخواد بیاد روی  صحنه ، اون دری که باز میشه باز نشه و تو پخش زنده کلی حال کنیم!!!!! ولی فعلا که تشریف بردن فرانسه وبا کلی دریافته پول گزارش از گاو بازی پخش میکنه و موزه ومیوه!!!!

بعد هم یه آه کشید!!! انگار که آرزوش به دلش بمونه به یه نقطه ی دور از ناکجا آباد خیره شد وباز سرش رو انداخت رو کتاب و من هم خیره شدم به مانیتور که داشت "فیلم صمد داماد میشود" رو پخش میکرد.....

امروز بعد از 10 ماه که  سر ناهار اخبار اعلام کرد " کامران " رو برگردوندند ،یهو مبهوته اخبار شدم وهمینجور که قاشق رو وسط زمین و هوا نگه داشته بودم بلند گفتم: سیدتوی ساله جدید زمینه برآورده شدنه  آرزوت داره فراهم میشه!!! همین روزاست دری باز نشه و کسی از پشت در پیداش نشه و  تو توی دلت قند آب بشه وبگی دیدی گفتم؟.......!

یاد سید میفتم واینکه یعنی الان که این خبر رو میشنوه چه حسی داره!!....

تصور میکنم داره با یه توپ پلاستیکی بازی میکنه و بعد خسته میاد ویه صندلی توی سره یه نفر خورد میکنه وبعد داد میزنه :" آب هویج لطفا!!!"  

یک نفر باره امانت نتوانست کشید

هوالمحبوب: 

 

عزیزه من،تو کی میخوای بزرگ بشی؟  

دونستنه بیشتر راجب آدمها و یواشکی هاشون وزندگیشون،شنیدنه اونهایی که همه نمیدونند وهمه نشنیدند و اون وسط شاید تو واسه شنیدنه ودونستنش سهوا یا عمدا  انتخاب شدی،چیزی به افتخاراتت اضافه نمیکنه.بار مسئولیتت را بیشتر میکنه.  

هرچی بیشتر بدونی بیشتر مسئولی! 

شنیدنه اینها باید نگرانت کنه نه خوشحال!  

واست نگرانم! 

چون دوستمی واست نگرانم!

اینکه غوغا میکند من نیستم...

هوالمحبوب: 

 

تازگی ها به موضوع جالبی رسیدم  

:)  

آدمهای زندگیه من 3 دسته هستند ولا غیر!:

 

دسته ی اول آدمهایی که با رفتاروکرداروگفتارشون اونچیزی که هستند را انکار میکنند  

 

دسته ی دوم آدمهایی که با همون چیزهایی که بالا گفتم بر اونچیزی که نیستند،اصرار میکنند  

و 

دسته ی سوم!  

  

 

___________________________________________________________

*حالا از فردا هی گیر بده بگو منظورت من بودم؟منظورت کی بود؟من با بقیه فرق میکنم!من اون دسته ی سومی هستم!(اگه بدونی اون دسته سومیه چیه!) 

جون مادرت کوتاه بیا داداشه من! 

دستت را بنداز!

 

زبان ناطقه دروصف شوق نالا نست.....

هوالمحبوب:  

درخونه باز میشه وبابا اینا میاند داخل.احسان خوابه ومن با نازی وفاطمه دارم بعد یه عمری تلویزیون میبینم!فرنگیس چشماش برق میزنه وخوشحاله.میگه:"عقدکردند".ومن رو یه حسه خوب همراه با غافلگیری میگیره.

تصورت میکنم توی کت وشلوار دومادی.به خودم وخودت قول داده بودم واست کم نذارم وقتی داماد شدی ونامردی بود که من نبودم وتو داماد شدی!تو آجی نمیخواستی نامرده روزگار؟!مگه قرارنبود امشب بله برون باشه؟چقدرهولی پسر؟چه خبره؟همه مون را حسرت به دل گذاشتی که!من وبقیه ی بچه ها که نبودیم ،کی برات کِل کشید وقتی عروس گفت بله؟.....

اون هفته بود.نشسته بودی روبروم ومن داشتم کیف داشتنت را میکردم.هنوز هم با این هیکل گنده ت بچه بودی درنظرم!بچه ها تا آخرعمرشون بچه اند!کی بزرگ شدی که من ندیدم ونفهمیدم؟

تو کلی حرف زدی،از کاروماشین وفوتبال ومثل همیشه پاهای شکسته شده ات .وبامحسن و نازی وفاطمه عکسای اون قدیما وبچگیهات و سربازی واردوهای اردیبهشت وتابستونه 86 که باهم رفتیم را دیدیم وباز گفتی وگفتی .از تمومه اتفاقایی که افتاده بود والبته مثل همیشه که عادت داشتی خودت را لوس کنی ونه نه من غریبم بازی دربیاری،از سختی های نه چندان سختی (!) که واست پیش اومده بود حرف زدی.دلم نیومد بزنم توی ذوقت ومثل قبلنا بخوره توی پَرِت وبعد با هم دعوا کنیم وپنجول کشی راه بندازیم.هی بهت گوش دادم وهی اون بوی وحشتناکه پاهات را تحمل کردم!!!اسمش "سمیرا"ست ومن ندیده خاطرم جمع بود که کسی که مامانت بپسنده حتما آدم درست وحسابی ای هست.توکه عقلت به این چیزا نمیرسه!تا عکسش را نشونم دادی تمومه لذت دنیا جمع شد توی وجودم وگفتم بهت نمیاد خوش سلیقه باشی.با این عقل کَمِت بعیده!

زدی توی سرم ویه بدوبیراه هم،که چون داشتی دوماد میشدی ومن هم غرق تماشای اولین عروس خاندان بودم؛مهم نیست......

بابا از راه رسیده وداره ازت تعریف میکنه.فکر کن!بابا!ازتو!از بابا ومامانت!فرنگیس میگه مهدی بعد از خطبه ی عقد، توی بغل بابا گریه کرد.داره از امشب میگه و من گریه ام میگیره .....من میفهمم گریه ت رو!بعد از مدتها کسی مثل بابا راداشتن میفهمم یعنی چه؟وتو هنوز دل نازکی!مرد که گریه نمیکنه!....گریه م میگیره. فرنگیس میگه چه خبره؟ اگه احسان عروسی کنه چی کار میکنی؟میگم نمیدونم ،احتمالا از ذوق میمیرم.

من که باورم نمیشه!تو باورت میشه؟

خیلی خوشحالم.فقط من خوشحال نیستم،همه خوشحالند.خدا اولین برکت ماه رمضون امسال را نصیبم کرد.واسه همین خیلی خوشحالم.همیشه بهت گفتم توی بهترین شرایط وبدترین شرایط خدا را یادت نره،جون الی این دفعه حرفم را گوش کن وپسر حرف شنویی بشووقبل از اینکه بخوابی یه تشکره درست ودرمون ازش بکن.

سرشب هم بهت گفتم:"ما که کاری از دستمون برنیومد واسَت وتلاشمون بیفایده بود.مگه اینکه سمیرا آدَمِت کنه!"

همینطور دارم عکسات را نگاه میکنم وگریه میکنم ومیخندم....گوشی رو برمیدارم وواست SMS میدم:"مبارکه!هنوزم باورم نمیشه اینقدر بزرگ شده باشی پسر عمو!"

خدا این شبا رو از ما نگیره....

هوالمحبوب: 

 همیشه سختترین قسمت عروسی رفتن،موهامه!اینکه نمیدونم باید چی کارش کنم یا چی سرش بیارم که مراسم شروع وتموم بشه و من استرس این یه خرمن مو را نداشته باشم!

یعنی از موقعی که میفهمم عروسیه تا موقعی که برم هی به موهام فکر میکنم وجالبیه قضیه اینه که بعد از کلی شنیدن پیشنهاد وانتقاد هیچ کاریش نمیکنم وبا یه سشوار ساده که گاهی اوقات اون هم اتفاق نمی افته راهیه مراسم میشم واز اول تا آخر مراسم به موی این واون نگاه میکنم وبعد از کلی وارسی به این نتیجه میرسم که: من که ضرر نکردم ،اینها را بگو که کلی به این موها ور رفتند ودو ساعت دیگه هم باید بازش کنندو انگار هیچی به هیچی!اما نمیدونم چرا با اینکه به این نتیجه میرسم باز دفعه ی بعد که میخوام برم عروسی همین آشه وهمین کاسه ودوباره باید توی مراسم به نتیجه برسم!

اما این دفعه دقیقا شب قبل ازعروسی ورق برگشت ودغدغه ی من از موهام به لباسم تغییر پیدا کرد.یعنی فک کن من آخرین بار لباسم را پارسال پوشیده بودم وخوشحال وخندان داشتم لباس فردا شب را امتحان میکردم که یهو وقتی  پوشیدم دیدم ای دل غافل،این چرا اینقدر گشاده؟!هی نگاش کردم گفتم نکنه لباس نه نه مون را پوشیدیم،دیدم نه بابا مال خودمه!پس چرا اینقدر گشاده؟!

تازه شصتم خبردار شد که دیشب که بابا حاجی بعداز دو روز من را دیده و میگه تو چرا از پریروز لاغر تر شدی یعنی چی؟!

ما را بگو تا این را گفت کلی تو دلمون خندیدیم اما جالبه که من عجیب استعدادلاغر شدن پیدا کردم ولامصب کوتاه هم نمیاد هی همینطوری مکررا ادامه داره.خوب البته علتش هم معلوم استفاده ی زیاد از مغز!واسه همینه هرچی میخورم زودسوخت میشه وهمه وقتی من را میبینند خاطرات"الهام وقتی تپل بود"را تعریف میکنندوآخی آخی میگند،حسودند دیگه!"باربی" بودن حسودی هم داره،وااالااااااا!(اما دیشب به این نتیجه رسیدم داره از حد باربی بودن میگذره ودارم "لارغی" میشه-خواهر همون باربیه ولی لاغرتره!-). 

حالا یکی بیاد به مامانمون بگه بابا چرا غر میزنی؟ عزیزمن من تازه یک هفته است از صبح تا شب سرکارم وترم مرداد آموزشگاه یک هفته است شروع شده ومن که این همه راه را پیاده نمیرم وچه ربطی داره به تعداد کلاسها ومدت حرف زدنم؟!دیگه به ماه رمضون چی کار داری که نباید روزه بگیرم؟ای بابا ،یهو چرا جو گیر میشی؟من پسته نمیخورم این وقته شبی؟غذا میخوام چی کار؟تازه شام خوردم،آخه گشنه ام نیست!عجبا!

خلاصه با یه مکافاتی ساسون یکی ازقشنگترین لباسام را تا شب عروسی گرفتم وباکمک اهل البیت مرتب وآراسته وبه قول باباحاجی سانتی مانتال،همراه با آقای قاسمی راهیه عروسیه زینب عزیز،یکی از همکلاسی های دانشگاه شدیم.حالا بماندکه  یهووسط راه یادمون افتاد آدرس نداریم وخدا مردگان وزندگان دوست آقای قاسمی را بیامرزه که ما را نصف شبی ازتوی بیابون وطعمه ی گرگها شدن(!) نجات داد وتاخود عروسی کلی از خاطرات دانشگاه وبروبچ و پایان نامه ی آینده ی آقای قاسمی حرف زدیم ویهوطبق یه نقشه ی استراتژیک تصمیم گرفتیم حالا که این همه راه اومدیم خوب دیگه بریم ساوه واگه وضع من واین لباس جینگیل مستونم واسه دانشگاه رفتن مناسب بود، میدیدی راهی میشدیم!

همیشه هیجان دیدن این همه آدم واسه عروسیه دوتا آدم دیگه من را میگیره.اینکه تمومه اینها با هرقصدونیتی که اومدن واسه یه اتفاق مشترک جمعندو شاد ودارند رقص وپایکوبی میکنند.اینکه امشب هرچی استرس وهرچی مشغله وهرچی ناراحتی واسه عروس وداماد ومادروپدرشون داشته باشه ولی قشنگترین شب زندگیشونه وهمه از این قشنگترین شبه اونها خوشحالند.

زینب یه تیکه ماه شده بود،خستگی ازسروروش میبارید ولی مثل شیرمحکم واستوار بودوابرو خم نمیکرد ومن کلی به داشتنش افتخارکردم.محسن هم فوق العاده بودوکروات قشنگش منوکشته بودوکلی هم لبخندمیزدوخوشحال بود.من هم اگه چنین عروسی نصیبم شده بود سراز پانمیشناختم ،اونکه دیگه بماند.

یه گوشه ی دنج با کمک خواهرهای مهربون زینب سرمیزخودشون پیداکردم واز اول تاآخرمراسم سیر نگاش کردم.

خوشحالم وحس عجیبی مثل شاکربودن دارم.خدایا شکرت،به خاطر امشب،به خاطره این آدما،به خاطرلبخندی که هی توصورت زینب میشینه ومحومیشه،به خاطرخوشحالیه این آدما،به خاطره همه چی!

دلم میخواست کنارزینب مینشستم وبراش کلی حرف میزدم.میخواستم بهش بگم اصل هرعروسی، این دوتا آدم خوشحال وخوشبختند که بهشون میگندعروس ودوماد وبقیه ی چیزها همه بهونه است. اینکه کی چی میخوره؟کی چی میگه؟کی چی کار میکنه؟کی چه رفتاری میکنه؟کی چه برداشتی میکنه؟کی چندتا چی خورد؟کی چندتا چی برد؟به کی چی رسید؟به کی چی نرسید؟بابا ول کن.....تو که صبوریت دهن همه رااز تعجب باز گذاشته وکسی نیست که لب به تحسینت باز نکنه،ول کن این تشریفات مسخره رو! خودت وامشب رو عشقه خواهر! به هفته ی دیگه این موقع فکر کن،به ماه دیگه،به سال دیگه،به ده ساله دیگه،به بیست ساله دیگه،به عروسیه بچه هات که سید قول داده اون موقع جبران امشب را بکنه،به سی سال دیگه که نوه هات از سروکولت بالا میرند وتومیگه عجب غلطی کردیم ها و........

کلی کیف داشتنش را میکنم ونه اینکه به قول خواهرهاش هرچی باشه فامیل درجه اولم واین حرفا(!)، بعد ازاطمینان ازمراسم استقرارومعرفی آقای قاسمی ورفتن هیئت خوشحال وگرسنه ی خانومها به صرف شام،میشینم وکلی بازینب ازدیروزواون روز وامروز وفردا واین و اون حرف میزنیم وجای همه را خالی میکنیم. میدونی باتمومه خستگیت که از چشمات میباره ماه شدی.؟!

گوشیم زنگ میخوره واین نشونه ی اینه که باید بریم ومن با آرزوی یه دنیا خوشبختی وتقدیم بهترین آرزوها مراسم راترک میکنم.

وتا خونه کلی با آقای قاسمی تبادل اطلاعات میکنیم وخسته وکوفته بالاخره ساعت 2 میخوابم که فردا ساعت 7:30 یهو ازخواب پابشم وچون دیرم شده ،کج وکوله ودوان دوان خودم را به آموزشگاه برسونم که مبادا کسی از علم ودانایی که باید از گهواره تا گوردنبالش بدوند،عقب بمونه وتا شب یه کله هی فک بزنم وهی I am a door و  It is a blackboard ریپیت کنم!

زینب جون به خاطره امشب ازت ممنونم،به خاطرخواهرهای نازت،مامان مهربونت،خونواده ی صمیمیت،به خاطرمراسم خاطره انگیزت،به خاطره خودت وبازهم به خاطره خودت.فردا که اینجا روخوندی بدون،عروسیه تو یکی از قشنگترین خاطره های مرداد زندگی من را میسازه و واسم قابل تحمل وحتی هیجان انگیزش میکنه.مردادی که واسم غیرقابل تحمل وبی مزه ست ورنگه بنفشش (از اون بنفش زشتا!)من را به مرز روزمرگی وکسالت میرسونه.به خاطر مرداد قشنگی که امسال ساختی، ازت ممنونم.

مبارکت باشه عزیزم